این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...
"احمدرضا احمدی"
خبر تلخ و گزنده بود...؛ "شریف باجور" به همراه سه تن که دوتایشان از جنگلبانان بودند، در تلاش برای اطفای آتش سوزی جنگل های اطراف مریوان، گرفتار آتش شدند و در آتش سوختند.
شریف باجور عضو انجمن سبز چیا بود که در نگهداری از طبیعت بکر مریوان و اطرافش، از فعال ترین انجمن های کشور بود. شریف بارها در اطفای حریق جنگل های منطقه شرکت کرده بود.
او همچنین یک فعال مدنی شناخته شده بود که از جمله برای احقاق حق کولبران، بسیار تلاش می کرد. تلاش هایش برای کمک رسانی به مناطق زلزله زده به دور از هیاهوی رسانه ها و سلفی گرفتن ها، شبانه روزی و خستگی ناپذیر بود... و البته که فعالیت های مدنی اش منحصر به کردستان نبود.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
جنگل های سلسی و پیله، هرگز این فرزند برومندشان را از یاد نخواهند برد.
جمعیت زیادی از همه ی اقشار در مراسم شرکت کرده بودند...
مردم مریوان به راستی با برپایی مراسمی باشکوه، یاد او و دیگر شهیدان همراهش را گرامی داشتند.
پ.ن:
عنوان به کُردی: شهید نمی میرد.
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
"خاقانی"
روی پشت بام دراز کشیده ام؛ باد خنکی می وزد. ماه بالای سرم است و صدای ممتد جیر جیرکی می آید...
٭بشنوید:
ترانه ی "خوشه های گندم" با صدای سیما بینا
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تُنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!
"مهدیه لطیفی"
پ.ن:
شهرستان هستیم.
دیشب را روی پشت بام خوابیدم؛ شب سردی بود...
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب
دفماهها
فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید
آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که
میخواهد فرهاد
دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است
و نیز دمان تر باد!
دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف روحِ
آسمان، به دف روحِ من بِدف!
شب، بعد از این سکوت نخواهد دید
من، بعد از این شب توفانی
تا صد هزار سال نخواهم خفت
شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف!
مهتاب را
با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه
میدهم قسم، دفِ خود را رها
نکن!
ای کردِ روح!
گیسو بلند!
قیقاج ــ چشم!
ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس!
خشخاش ــ چشم!
خورشید ــ لب!
دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا،
دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود
را رها نکن!
"رضا براهنی"
پ.ن:
امشب را پیش پدر هستم در بخش پست سی سی یوی بیمارستان؛ رفتم بیرون و کاخ یاقوت را در شب هم دیدم!
پدر تازه خوابیده است؛ کمی پاهایش را مالش دادم تا دردش کم تر شود. پلاستیکِ نوک عصایش افتاده بود و همین، احتمال لیز خوردنش را می داد؛ یکی از هم اتاقی ها که پیرمردی ست، رفت و از اتاق دیگر یک کارد میوه خوری گرفت و با هم رفتیم انتهای سالن و از سر شلنگ آبی، تکه ای بریدیم و عصا را ردیف کردیم!
هم اتاقی ها که برای چندمین بار راهشان به این جا افتاده می گفتند حیوانات وحشی یی چون روباه و گراز شب ها پشت همین بخش می آیند؛ امشب هم گرازی آمده بود و غذایی را که یکی از بیماران برایش گذاشته بود خورده بود!
سر ظهر رفتم بیرون و چرخی زدم و ساندویچی خوردم.
یک ساختمان دو طبقه ی جالب و قدیمی در محوطه ی بیمارستان دیدم با عنوان "کاخ یاقوت". درباره اش از نت اطلاعاتی به دست آوردم...
این کاخ در حاشیه ی منطقه ی سرخه حصار که در گذشته شکارگاه شاهان قاجاری بوده، توسط ناصرالدین شاه ساخته می شود و به نام های کاخ سرخه حصار و یاقوت معروف است. این کاخ اکنون به عنوان دفتر بیمارستان فعال است و در زمره ی آثار ملی ایران به شمار می آید.
با آن ایوان های سرتاسری و ستون ها و حتی نرده ی قشنگ و جالبش، به نظرم هنوز هم زیبایی یک کاخ را دارد.
کنار تخت پدر نشسته ام؛ از اتاق عمل بیرون آمده و حالا توی بخش خوابیده است. کیسه ای که به عنوان وزنه روی پانسمانِ کشاله ی رانش گذاشته اند باید تا شش ساعت همان جا بماند و این برای پدر که دراز کشیدن به پشت باعث کمر دردش می شود، آزار دهنده است.
تخت بغل دستی اش پیرمردی لاغراندام است. پرستاری را صدا زد و ازش پرسید که از تهران به شیراز قطار هست؟... و پرستار که مرد جوان و چاقی ست و وظیفه اش بردن بیمارها از بخش به اتاق عمل و بالعکس است، نمی دانست و از پرستارهای دیگر که در مربعی وسط بخش نشسته اند پرسید و کسی نمی دانست!
پرستارِ خانمی پرسید از شیراز چطور آمده ای پدرجان؟ و گفت با اتوبوس!
پرستار چاق که رفت، پا شد سرجایش نشست و پشت سرش داد زد که :آقاااووو!
و پرستار دیگری گفت آرام پدرجان!
می خواست چیزی بخورد؛ رفتم و برایش آبمیوه ای باز کردم. دستی به سر کم مویش کشید و پرسید از تهران به شیراز هواپیما هست؟... گفتم بله، هست!
بیمارستان لواسانی هستم؛ پدر را برای آنژیو آورده ام و الان در اتاق عمل است. بعد از نوار قلب و اکویی که در بیمارستان محل خودمان گرفتیم، دکتر برای تشخیص بهتر فرستادمان این جا.
بیمارستان پای کوه هایی قرار گرفته است که از پارک جنگلی سرخه حصار هستند. زمین های شیب دار و پله ها پدر را که پاهاش درد می کند، اذیت می کند.
صبح تا حالا پی کارها بودیم؛ دکتر قلب، آزمایشگاه و بعد بخش بستری. گفتند پدر شب هم می ماند.
پدر کم حرف است.
پرده ها را کشیدم تا لباس عوض کند؛ چندتا باند و نوار پارچه ای به پاها و کمرش پیچیده بود؟... لباس آبی اتاق عمل را که پوشید، روی تخت دراز کشید و گفت:" پتو را بکش روی پاهام."
بنیه ی قدیم را ندارد و دائما باید جایش گرم باشد. اما وقت لباس عوض کردن، هنوز بدن ورزیده اش با ماهیچه ها و سینه ی برآمده، خودنمایی می کرد. هرچند به هرحال، رنگ پیری بر آن نشسته بود.
پتوی سرمه ای را تا سینه اش کشیدم بالا.
با آسانسور که می رفتیم سمت اتاق عمل، ازش پرسیدم:"بابا حالت خوب است؟"
خندید و گفت:"خوبم!"
٭ عنوان از مجتبی سپید
به مناسبت درگذشت استاد انتظامی، مقاله ای درباره ی یکی از متفاوت ترین فیلم های تاریخ سینمایمان را در ادامه می آورم؛ناصرالدین شاه آکتور سینما (محسن مخملباف، ۱۳۷۰) که نقش ناصرالدین شاه را در فیلم، آن زنده یاد بازی کرد.
زنده یاد عزت الله انتظامی به نقش ناصرالدین شاه
تاریخ ، پریشانی ، کابوس
نویسنده: داریوش آشوری
محسن مخملباف در " ناصرالدینشاه آکتور سینما" ، به زبان سوررئالیسم روی آورده است تا یک "رئالیته" تاریخی را به نمایش گذارد. فیلم او حکایت نمادین و تمثیلی دوران تاریخ مدرن ماست یا تاریخ برخورد ما با مدرنیته (modernite) که همچنین تاریخ آشنایی ما با مفهوم مدرن تاریخ و زیستن در متن آن نیز هست.
این فیلم، چه بسا هوشمندانهترین نگاهی باشد که تاکنون یک هنرمند ایرانی به تاریخ روزگار نو ما افکنده است. وی با زبان سورئالیستی "واقعیت" یک تاریخ را بیان می کند که در آن بر اثر درآمیختگی تصویر و خیال با "واقعیت"، جهانی پدید می آید که بیشتر به رویا همانند است تا واقعیت. رویایی که سرانجام به یک کابوس بدل می شود، کابوسی که در دل خود یک کائوس (Chaos) را نهفته دارد، یعنی پریشانی، بی سامانی، بی بنیادی و ترسناکی.
"ناصرالدینشاه آکتور سینما" با زبان طنز آغاز میشود، یعنی نمایش مسخرگی فضای نخستین برخوردهای ما با "شهر فرنگ" و رویای "شهر فرنگ". با شاه شل و ول قاجار که در خیابانهای پاریس می گردد و "سینما توغراف"ی با خود می آورد.
این ابزار برای او اسباببازی و کارگزار آن (میرزا ابراهیمخان عکاسباشی) سرانجام به وسایل و عوامل خطرناکی بدل می شوند که بنای یک جهان بر سر پا ایستاده را با "قبله عالم" و خدم و حشم و رعایایش و همه نظام امور و ارزشها و هنجارهایش را از جا می کنند، زیرا با آن ابزار رویای جهان دیگری به درون آن جهان دیرینه رخنه می کند، رویای "شهر فرنگ".
مخملباف برای این که از واقعیت تاریخی ورود ابزار سینما به ایران که روزگار مظفرالدینشاه است، به جایگاه تاریخی استوارتری بجهد که سرآغاز برخورد جدی ما با اروپا و تمدن آن است، از مظفرالدین شاه به ناصرالدینشاه، پدرش، می پرد و سینما و "سینماتوغرافچی" را به روزگار او می برد، زیرا می خواهد سینما و ابزار آن را همچون نماد ورود مدرنیته و تصویر و خواب و خیال آن به سرزمین ما به کار گیرد، که سرآغاز تاریخی آن از روزگار ناصرالدین شاه است، با ورود "شهر فرنگ" خیال آفرین و خیال شهر فرنگ است که روزگار ناصرالدین شاه زیر وزبر می شود. قبله عالم، که عاشق زنی برروی پرده سینماست، با این دیدار، با تمامی حرمسرا و با سوگلی خود بیگانه می شود و دیوانهوار ازپی او می دود.
این رویا، رویای آفریده "شهر فرنگ" در قالب تصویرهای سینمایی، تمامی گستره تاریخ روزگار نو ما را می پیماید و شکاف میان واقعیتی که تاب نیاوردنی است و رویا و تصوری که دستنیافتنی، در حقیقت، تمامی تراژدی این تاریخ را می سازد.
سرانجام ماجراهای پریشان و تراژیک و نیز خندهآور فیلم در کابوسی پایان می پذیرد که ازتکهای از "مغولها" اثر کیمیاوی وام گرفته شده است. این باران درهم تصویرها در آن صحنه شگفت، معنای غایی خود را باز می نمایاند که بی معنایی غایی آن نیز هست.
دراین صحنه پس از شر و شورهایی که ابزار فرنگی تصویرساز به پا می کند، کویری را می بینیم که در شنزار یک دستش تا نهایت افق رفته و درمیان این بیابان بی فریاد یک در بزرگ آهنین هست و پشت درچند مغول که سردستهشان زنگی برقی را بر روی در می فشارد و زنگ به صدا درمی آید. برهوت کویر و محالی (آبسوردیته) این صحنه، می توان گفت، تمامی معنای فیلم را درخود دارد. این"مغولها" را پیش ازآن در سراسر فیلم در بسیاری صحنهها دیدهایم که حضوردارند، اما کمتر در متن، بلکه بیشتر در حاشیه قرار دارند و حضورشان در زمینه قاجاری فیلم نا به گاه (آناکرونیستیک) به نظر می رسد، اما همه جا در کار زد و بندند.
و اما، آن کسی که گردنش همیشه زیر تیغ است، همان کسی است که گرداننده دستگاه تصویر آفرین است که در عین آن که دستگاه قدرت به وجودش نیاز دارد و از تصویرگری هایش مایه خیال می گیرد، همواره به او به چشم موجودی خطرناک می نگرد و در واقع این چنین نیز هست، زیرا همین جهان تصویر است که جهان رویاهای ما را می سازد و ما را از واقعیت خود جدا و با آن بیگانه می کند و برضد آن می شوراند و کسانی که پیوسته تصویر"شهرفرنگ" را با تکرار آن در ذهنهای ما تقویت می کردهاند، طبیعی است که موجوداتی خطرناک باشند، زیرا که بنیادهای قدرت را تهدید می کنند و به همین دلیل، در جهانهای فروبسته استبدادی، نویسنده و هنرمند چنین موجودات خطرناکی هستند، زیرا پیوسته رویای "شهرفرنگ" را نیرو می دهند.
روسیه تزاری برای آن که جلوی آمدن رویای"شهر فرنگ" را به درون خاکش بگیرد، پهنای ریلهای راهآهنش را بیشتر گرفت تا قطارهای اروپایی نتوانند به داخل خاک آنها بیابند. اما همان چرخها و ریلهای پهن نیز چنان که باید رویای "شهرفرنگ" را با خود میآوردند، زیرا در اصل از "شهر فرنگ" آمده بودند و سرانجام همان رویا روسیه تزاری را در انفجاری سخت ترکاند که صدایش تا چندی پیش در جهان پیچیده بود و همین رویا جهان مارا نیز چند بار ترکانده است که بازتاب آخرین انفجار آن هنوز در فضا پیچیده است.
سینما و نقش تصویر سینمایی در فیلم مخملباف را می باید نماد حضور مدرنیته با تمامی جنبههای آن در جهان "سنتی" ما دانست و گرداننده آن دستگاه نیز نماد روشنفکری است. جهان مدرن، "تمدن فرنگی" (که منورالفکران" مان ما را به "تسخیر" آن می خواندند) یک رویا، یک تصویر بود که سینما بهتر و بیشتر از هر رسانه دیگری آن را یک راست با چشمهای شیفته و شگفتزده ما آشنا می کرد.
رویای دیدار "شهر فرنگ" بود که سبب می شد شاهان قاجار با هر بدبختی که شده، با گرو گذاشتن کشورشان پیش بانکهای روس و انگلیس، روانه فرنگ شوند. و با همین رویا بود که دستگاهی به نام"شهر فرنگ" ساختند که از دهانههای گرد شیشهدارش می شد تصویرهای رویایی فرنگ را دید. در روزگار کودکی ما هم دوره گردهایی بودند که این دستگاهها را در کوچهها می گرداندند و با دهشاهی ما را به این سفر رویایی می بردند.
رویای «فرنگ»، با همه ثروتها و نعمتها، با همه شگفتیهای تکنیک، با خیابانهای پهن، پارکهای زیبا، مردان آراسته و زنان خوبروی بیحجاب، با همه داد و امن و امان و آزادی و تمدن و انسانیتش(برای"منورالفکران") همان چیزی بود که انسان جهان دیرینه سنتی را- که سپس انسان "جهان سومی" شد- بی تاب می کرد. پرواز به سوی این رویا، که همه "واقعیت" ما را پوچ و بی بها می کرد، تشنگی برای واقعیت یافتن این رویا بود که جهان پرآشوبی را پدید آورد که سپس "غربزده" نام گرفت، زیرا در پی رویای غرب بود و اما آن کسی که خود علم ضد غربزدگی را برداشت تا چه حد تشنه "شهر فرنگ" و زندگانی و دستاوردهایش بود و چقدر دلش می خواست که به نویسندگان آن شبیه باشد و در این سوی دنیا تحویلش بگیرند! و مگر نه این است که بزرگترین آرزو و رویای هر هنرمند و نویسنده جهان سومی آن است که او را در«شهر فرنگ» به چیزی بگیرند؟ و مگر نه آن است که ما همه باور داریم که "آنجا کسی ما را نمیفهمد؟"
"ناصرالدینشاه" هم اسیر جادوی رویایی ی شود که دستگاه "شهرفرنگ" می آفریند و از جهان خود کنده می شود و بی قرار به دنبال این رویا، این تصویر، می دود که بخش درازی از فیلم را گرفته است. این واقعیت درونی انسانی است که با رویای "شهر فرنگ" زندگی می کند، انسان از خودگریز و با خودبیگانهای که دیوانهوار خود را به سوی این رویا پرتاب می کند.
اما فرورفتن بسیار در رویا و خیالپروری سبب می شود که رفتهرفته مرز رویا و واقعیت از میان برداشته شود. رویای«شهر فرنگ» آنچنان به درون واقعیت زندگی "ناصرالدینشاه" و سپس تمامی رعایای او می خزد که از آن پس جهان واقعیت او را از درون بی اعتبار و بی بنیاد می کند و این آمیزش و درهم تنیدگی رویا و واقعیت آنچنان او رادر خود فرو می پیچدکه از آن پس به دشواری می توان گفت رویا کدام است و واقعیت کدام.
زیرا آن رویا، رویای شهر فرنگ با همه چیزهای ریز ودرشت آن است که همواره معیاری برای سنجش ارزش "واقعیت " خود پیش ما می گذارد. این است که انسان "جهان سومی" انسان رویازدهای است که رویاهای دلانگیزش اینجا و آنجا به کابوسهای وحشتانگیز نیز تبدیل می شوند، زیرا سخت بی تاب و پرشتاب و بی پروا به سوی آن می جهد و با سر به زمین سخت واقعیت خود در می غلتد، زیرا واقعیتش چه بسا سدی است در برابر واقعیت یافتن این رویا.
فیلم مخملباف در حرکت موازی و درآمیخته تاریخ سیاسی و اجتماعی و تاریخ تصویرآفرینی (سینما) با یکدیگر، گوشههای بسیار ظریف و تیزهوشانه دارد. یکی شدن "قیصر" قهرمان فیلم نامدارمسعود کیمیایی، که کسی را، برای دفاع از ناموس، با تیغ سلمانی در حمام می کشد با قاتل امیرکبیر- که او را با تیغ در حمام رگ می زند- و یکی شدن "ناصرالدین شاه" با "گاو مشد حسن" (در فیلم نامدار داریوش مهرجویی) یک طنز تاریخی درخود نهفته دارد.
"قبله عالم" که در تب و تاب رویای تصویری است که دیده، برای آن که به درون دنیای تصویر راه یابد، می خواهد هنرپیشه بشود و در این کارنقش مشد حسن به او واگذار می شود که گاو خود را از دست داده و خود را در رویا گاو می انگارد. در آن صحنهای که "قبله عالم" بر تخت سلطنت، در میان خدم و حشم خود، می گوید"من قبله عالم نیستم، من گاو مشد حسنم"، با این طنز این دگردیسی تاریخی به نمایش گذاشته می شود که این سو سران جهان استبداد شرقی، این "قبله عالم"، در برخورد با رویای" شهر فرنگ" و در تب و تاب آن تبدیل به "گاو" شده است که نماد حماقت است. زیرا منطق و عقلانیت جهان خود را ازدست می دهد و به منطق جهانی دیگر می پیوندد که با آن از بنیاد بیگانه است.
در همین صحنه است که می بینیم "قبله عالم" را درطویلهای به آخور بستهاند تا مشق هنرپیشگی کند و کف آخور را تل رشتههای فیلم انباشته است. پیش ازآن شاهد آنیم که از درون دستگاه "شهرفرنگ"، نخست بارانی از تصویرها می بارد که سپس به رگباری از رشتههای فیلم بدل می شود. این تل انباشته رشتههای فیلم یعنی ته نشستی یا مردابی که بی امان ایماژها پس از فرونشستن پدید آوردهاند؟ ایماژهای مرده، رویاهای لگدکوب یک گاو؟ آنچه "قبله عالم" را به "گاو مشدحسن" بدل میی کنند و زیر پایههای تخت او را(که"مغولها" گرفتهاند) خالی میکند (و سرانجام در صحنه دیگری می بینیم که همان" مغولها" بر او می تازند و او را می رانند)، آنچه زمین تمامی جهانهای شرقی را از درون می ترکاند و از درون شکافهای آن آتشفشانها سربر می کشند.
مگر چیزی جز همین رویای «شهر فرنگ» است که مخملباف چنین تیزبینانه دیده و به زبان سورئالیستی به بازگویی "رئالیته" ما پرداخته است، در حقیقت جز به زبان رئالیسم سخن نگفته است، زیرا "رئالیته" ما، که میان جهان"رویا" و "واقعیت" معلق است، در بنیاد، رویاوار، سورئالیستی است.
او با این فیلم یک بار دیگر ثابت می کند که هنرمندی است که دارای شم شهودی بسیار قوی، مردی بسیار هوشمند ودر عین حال دردمند که به دنبال فهم مسئله خویش است...
اما
نمی دانی
چه شب هایی سحر کردم ،
بی آنکه یک دم
مهربان باشند با هم
پلک های من ،
در خلوت خواب گوارایی...
"مهدی اخوان ثالث"
دو تا فیلم خوب دیدم:
دانکرک (کریستوفر نولان، ۲۰۱۷) داستان سربازان انگلیسی ئی ست در حال عقب نشینی یا بهتر است بگوییم فرار از جبهه ی نبرد در بندر دانکرک در شمال فرانسه، به سال ۱۹۴۰. قهرمان به معنای غالب ندارد و یک جمع از این سربازان، روایت را پیش می برند. فیلم بیشتر از هرچیز وامدار موسیقی درخشانی ست که نماها را همراهی می کند- موسیقی یی که یادآور موسیقی intrestellar است و همچون تعدادی دیگر از کارهای نولان، ساخته ی هانس زیمر بزرگ است. پس از آن، نماهایی که نولان به کمک فیلمبرداریِ عالی با دوربین های آی مکس گرفته است، دومین نقطه ی قوت فیلم است. نماهایی وسیع و با کیفیت. نولان فیلمسازی ست که زبان دوربین را خوب فهمیده است و به کمک موسیقی، نماها را واجد معنا می کند.
دانکرک در واقع بیشتر فنی ست و البته به لحاظ فنی درخشان است.
آن چند سطر پایانی که یکی از کاراکترها از روزنامه می خواند اما پایانی شعارگونه برای فیلم رقم زده است و به آن لطمه زده است. همین طور است حضور فرمانده ی انگلیسی تا آخرین لحظه در دانکرک که البته منطبق بر واقعیت نیست.
رودخانه ی ویند (تیلور شریدان، ۲۰۱۷) فیلمی استخواندار است؛ فیلمنامه ای حساب شده با داستانی گیرا و کارگردانی یی درخشان دارد. مجموعه ی عوامل، اثری یکدست به بار آورده است که از همان نماهای آغازین، مخاطب را مجذوب خودش می کند. جغرافیای برفی، همچون کاراکتری از فیلم، شخصیت دارد و تعیین کننده است.
موضوع فیلم تجاوز به دختران بومی آمریکایی (سرخپوست ها) ست که در سایه ی ضعف عواملی چون رسانه ها و پلیس اتفاق می افتد و به گفته ی فیلم، حتی آمار دقیقی از آن وجود ندارد، و البته عشقی که آرام آرام بین دو کاراکتر اصلیِ فیلم شکل می گیرد و همچون گرمایی در سرما خودنمایی می کند.
پرنده، بذر گلی با خود برد
به سنگ داد
سنگ، باران را خواند
باران آمد و بوسیدش
جای بوسه، گلی بشکفت
از آن مسیر عاشقی می آمد
در راهِ دیدار گل را چید
به معشوقش داد
معشوق گل را به زلفش زد
بعد از مدتِ کمی
بادِ شمال دسته مویی از زلف با خود برد
و شهر بوی عشق گرفت...
شیرکو بیکس"
٭عنوان از هوشنگ ابتهاج
شب است
رویایِ دور دستِ تو،
نزدیک می شود...
" فروغ فرخ زاد"
بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/8334530750/Kouche
ترانه ی "کوچه باغ های نیشابور" از حجت اشرف زاده
برای طرح مستندی که دارم، با معاون پشتیبانی اداره تماس گرفتم؛ طرح درباره ی دانش آموزان افغان است. از قرار، حراست اداره که روز شنبه خیلی استقبال کرده بود، حالا نظرش برگشته است!
حرف های آقای معاون ناامید کننده بود . همه اش نگران این هستند که در فیلم نقدی صورت بگیرد؛ می گفت اگر ما هزینه کنیم و این دانش آموزان از شرایطشان بنالند، چه کنیم؟!
و این که شما باید از اداره کل و اداره ارشاد و ... مجوز بگیرید و حراست اداره فیلمنامه را تایید کند، بعد به بحث مالی می رسیم! که گفتم اداره فقط باید مجوز فیلمبرداری در مدارس را بدهد و نیروی انتظامی هم مجوز فیلمبرداری در فضاهای باز که این دومی یک کار روتین هست که هر روزه انجام می شود. بدنه ی فیلمنامه را هم ببینند، اما در این مستند، بخشی از کار بداهه است...
در مجموع برداشتم این بود که هیچ تمایلی ندارند که کار انجام شود.- و تازه انگار که چه قدر می خواهند هزینه کنند!!
خلاصه این که بعید می دانم با این گرفت و گیرها بشود کار را انجام داد؛ یا باید کاملا سفارشی کار کرد - که اصلا مگر تبلیغ کالاست؟! و این که عقیده ی من بر این است که هرآنچه هست را باید نمایش داد و مخاطب خودش باید نتیجه گیری کند، نه این که چیزی را به او تلقین کرد.
و یا از خیرش گذشت!
٭عنوان از عطار
خیلی درگیرم این روزها و همین باعث شده تا کم تر بتوانم به دوستان وبلاگی سر بزنم و نوشته هایشان را بخوانم. حتما این کار را خواهم کرد.
امروز پدر را بردم اکو و فردا باید ببرمش دکتر قلب؛ امیدوارم چیزی نباشد.
یک طرح مستند دارم که هفته ی پیش با مسوولان آموزش و پرورش منطقه مان درباره اش صحبت کردم، شاید بتوانند هزینه ی ساختش را بدهند؛ البته که اگر این طور بشود، نهایت سعی ام را خواهم کرد که با حداقل هزینه ها آن را بسازم. تا حالا با معاون آموزشی، مسوول بخش پژوهش اداره، حراست، مسوول بخش فرهنگی اداره صحبت کرده ام، فقط مانده معاون پشتیبانی که هنوز باهاش صحبت نکرده ام. امیدوارم طرح پذیرفته شود و بتوانم در همین تابستان کار را کلید بزنم.
و دغدغه های ریز و درشت دیگری که به یاری خدا حل خواهند شد.
درباره ی آخرین پست هم این را بگویم که نسخه ی اولیه ی داستانی ست که حدود دو سال پیش نوشته امش و اگر زمان پیدا کنم، برمی گردم و دستی به سر و رویش می کشم.
خیلی ممنونم از حوصله ی دوستان عزیز.
یک ربعی می شود که سوار تاکسی شده ام. یک پژوی زردرنگ که از همه جاش صدا در می آید.
جوانی با موهای دم اسبی جلو نشسته است و من و دختری در صندلی عقب نشسته ایم. راننده حدودا پنجاه ساله است. یک بند حرف می زند و به ریش و سبیلِ نامرتب جوگندمی اش دست می کشد. بوی سیگار و تخمه می دهد. از جوان که پیاده می شود کرایه ی بیشتری می گیرد و بهش می گوید:« روز خوبی داشته باشین!»
جوان پاسخ می دهد:« دعا کن بمیرم!»
و بی آن که در را محکم بکوبد، می رود.
راننده از آینه به من نگاه می کند. وانمود می کنم که حواسم به اش نیست و انگشت شصتم را توی دماغم می چرخانم و سرم را به شیشه می چسبانم و به آسمان که سیاه است نگاه می کنم. وقتی نگاهش را از من می گیرد، انگشت شصتم را به کنار صندلی می کشم تا پاک شود.
دختر بغل دستم یک گوشی دستش گرفته که از کف دستش بزرگتر است. مچ دستش زخمی ست که احتمالا از زدن موها با ژیلت است. راننده یک خط در میان از آینه دختر را دید می زند. دختر همزمان با چت کردن توی تلگرام، به راننده لبخند می زند. قد و بالای کشیده ای دارد. پیش از پیاده شدن، خودش را توی آینه ی گوشی اش درست می کند و وقت پیاده شدن، مثل عروسی که کلی جهاز بارش داشته باشد، خودش و بار و بندیلش را پیاده می کند. راننده می گوید که پول خرد ندارد و بقیه اش را نمی دهد. دختر لبخند دیگری تحویلش می دهد و می رود.
راننده دوباره از آینه نگاهم می کند. فقط من مانده ام و او. هندز فری را توی گوشم می گذارم. صدای لوئیس آرمسترانگ را به صدای او ترجیح می دهم.
پشت چراغ قرمز، داشبورد را باز می کند و یک پیچ گوشتی از داخلش برمی دارد. کلی پول خرد توی داشبورد دارد. پیاده می شود، ماشین را خاموش می کند و کاپوت ماشین را بالا می زند. به ام می گوید استارت بزنم و می زنم. سرش که توی کاپوت گم می شود، پول خرد ها را برمی دارم و جیب شلوارم می گذارم. از ماشین پیاده می شوم و کرایه اش را می دهم.
راهم را از بین جمعیت و ماشین ها به پیاده رو باز می کنم. از پول خرد ها بسته سیگاری می خرم و می پیچم توی کوچه ای نیمه تاریک. توی کوچه، مردی ویلون به دست، آرام می رود و می خواند. هندزفری را از گوشم در می آورم. مرد که به نظر کم بینا می رسد، ترانه ای غمگین می خواند. بقیه ی پول خرد ها را کف دستش می گذارم. آن ها را نزدیک چشمانش می برد و خوب براندازشان می کند. لبخند می زند و پول ها را توی جیب شلوارش می تپاند. می پرسد:«چی بخونم آقا؟»
می گویم:«همین خوبه. همین رو بخون»
ویولون را توی دستش جا به جا می کند. پای دیوار، زیر نور چراغی می ایستد و می خواند. خوب می زند و خوب می خواند. توی تاریکی پای دیوار می ایستم و سیگاری می گیرانم....
در من کوچهایست...
که با تو در آن نگشتهام
سفریست...
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهائیست...
که با تو به سر نکردهام
عاشقانههائیست...
که با تو...
هنوز نگفتهام
"راحمه باقیپور"
تصویر:
جین سیبرگ و ژان پل بلموندو در نمایی از "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار، ۱۹۶۰)
برای پدر نوبت دکتر قلب گرفته ام. در حیاط قدیمی بیمارستان منتظریم تا دکتر بیاید.
صبحِ زود آمدیم.
آسمان ابرهای پراکنده ای داشت.
پدر گفت: آن درخت کهن را آب نداده اند، دارد خشک می شود. حیف نیست؟"
درخت چنار بلندی بود که سن و سالی ازش گذشته بود. برگ هاش از بالا ریخته بودند و لخت شده بود، اما هنوز می شد در پسِ پوست خشکیده اش، قوت روزگاران باشکوهش را دید. پایین تر، هنوز برگ های نیمه جانی داشت. دو تا کلاغ روی سرشاخه هاش قارقار می کردند.
گفتم:"یا آن قدر آبش می دهند که بخشکد و یا از بی آبی می خشکد."
پدر گفت:"آن دو تا کلاغ اما روی آن نشسته اند."
یکی از کلاغ ها پر زد و رفت.
یاد نیمچه شعری افتادم که روزگاری سروده بودم:
"برای کلاغ ها چه تفاوت
بر گورستان بخوانند
یا بر درخت های دانشگاه..."
ما
چشم به راهِ نان و خُرما بودیم،
اما
دروغگویِ بزرگ رفته بود
برای دبستانِ پَرت افتاده ما
ترکه انار بیاورد.
از همان روزِ عجیبِ بیباور بود
که من از نوشتن مشق وُ
ساعتِ هفت و نیمِ صبح
بَدَم آمد.
من از آن روز به بعد بود
که از نان و نصیحت و خُرما
به خوابِ کبودِ ترکه رسیدم.
(آخر... این چه زندگیست
که شما
یک مشت آدمِ خاموش...!؟)
از آن روز به بعد بود
که ماهیگیرانِ کرانههای جنوب
سر انگشتهای بُریده ما را
از رود گرفتند
گفتند
رزقِ کودکانِ گرسنه ماست.
این
که از آسمانِ خُرما و انار...!
سر انگشتانِ ما
پُر از هراسِ مشق وُ
ترکه و دشنام بود.
ما خسته
ما خاموش
فقط نگاه میکردیم،
ما
رُخسارِ کافور کشیده خود را
در خونابه دستهایمان
نهان کرده بودیم.
"سیدعلی صالحی"
پ.ن.ها:
٭بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/83337
دکلمه ی زیبایی از محمدرضا رحمانی، که قطعه ای ست از آلبوم "دلواپس تو نیستم" مانی رهنما.
٭ تصویر از زلزله ی سال گذشته ی سرپل ذهاب.
ﺳﺮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ تکه ﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ که ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺧﺪﺍ ﺳﺮﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...
ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭼﻨﺪ مأﻣﻮﺭ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﺍﻣﺎ آنچه ﻫﺮﮔﺰ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ...
"شیرکو بیکس"