فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

کلاغ ها

برای پدر نوبت دکتر قلب گرفته ام. در حیاط قدیمی بیمارستان منتظریم تا دکتر بیاید. 

صبحِ زود آمدیم.

آسمان ابرهای پراکنده ای داشت.

پدر گفت: آن درخت کهن را آب نداده اند، دارد خشک می شود. حیف نیست؟"

درخت چنار بلندی بود که سن و سالی ازش گذشته بود. برگ هاش از بالا ریخته بودند و لخت شده بود، اما هنوز می شد در پسِ پوست خشکیده اش، قوت روزگاران باشکوهش را دید. پایین تر، هنوز برگ های نیمه جانی داشت. دو تا کلاغ روی سرشاخه هاش قارقار می کردند.

گفتم:"یا آن قدر آبش می دهند که بخشکد و یا از بی آبی می خشکد."

پدر گفت:"آن دو تا کلاغ اما روی آن نشسته اند."

یکی از کلاغ ها پر زد و رفت.

یاد نیمچه شعری افتادم که روزگاری سروده بودم:

"برای کلاغ ها چه تفاوت

بر گورستان بخوانند

یا بر درخت های دانشگاه..."

نظرات 1 + ارسال نظر
مشق مدارا پنج‌شنبه 26 بهمن 1402 ساعت 08:55

سلام آقای بابایی
اندوه سخت و عظیمی‌ست. روح پدر بزرگوارتون شاد.

سلام و سپاس،
خیلی ممنونم. روح درگذشتگان شما هم شاد و در آرامش.
هنوز مرگ پدر باورم نشده.

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد