فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

لاله زار- چهار؛ تئاتر تهران


سردر تئاتر تهران، تیرماه ۹۷

 "تئاتر تهران" شاید به "تئاتر نصر" بیشتر معروف باشد؛ نامی که از سیدعلی نصر گرفته شده است که او را پدر تئاتر مدرن ایران گفته اند. این ساختمان در ضلع جنوبی گراند هتل در خیابان لاله زار قرار گرفته است.

 سید علی نصر در مدارس، فرانسه، علوم طبیعی و ریاضیات تدریس می کرد و به خاطر نگاه روشنی که به تئاتر داشت، نمایش هایی را ترتیب می داد و سپس در خیابان لاله زار شرکتی به نام تئاتر ملی را تشکیل داد که حدود یک سال فعال بود و در شناساندن این هنر فاخر به عموم مردم نقش مهمی را ایفا کرد. در سفری که به اروپا داشت، تئاتر را آن گونه که باید آموخت و در بازگشت به ایران، در سال ۱۲۹۵شرکتی به نام کمدی ایران را تاسیس کرد که نخستین جایی بود که تئاتر به شکلی درست در آن مورد توجه قرار گرفته و کار می شد. این شرکت ماهی دو بار در سالن گراند هتل نمایش اجرا می کرد. در همین دوران بود که برای نخستین بار، نقش زن را خودِ زن بازی کرد. سیدعلی نصر هم نمایشنامه می نوشت و هم کارگردانی می کرد. 

"پس از تشکیل سازمان پرورش افکار در دوره رضاشاه، ریاست کمیسیون نمایش این سازمان به سیدعلی خان نصر واگذار شد و او هنرستان هنرپیشگی را پایه گذاری کرد. در این زمان، ساختمان تئاتر تهران در خیابان فردوسی در حال ساخت بود اما چون از آن بهره برداری نشد، نمایش های این هنرستان بیشتر در تالار مدرسه دارالفنون، تالار باغ فردوس و تالار گراند هتل اجرا می شد.

در دی ماه ۱۳۱۹ سیدعلی خان نصر تماشاخانه دائمی تهران را تأسیس کرد. این تالار در بال جنوبی گراند هتل کاملا بازسازی و از سالن سینما به تئاتر تبدیل شد. در سال ۱۳۲۵، مدیریت و امتیاز تماشاخانه به دلیل مسئولیت های دولتی سید علی خان نصر به احمد دهقان واگذار شد که علاوه بر مدیر تماشاخانه، مدیر مجله تهران مصور بود و در حوزه سیاسی هم فعالیت مستمر داشت. در تابستان سال ۱۳۲۹ دهقان ترور شد و تماشاخانه تهران و سالن تابستانی آن که قبل از آن هنرستان هنرپیشگی بود، تئاتر دهقان نام گرفت. از آن پس همکار او عبدالله والا که تحصیلکرده اروپا بود، مدیر تئاتر دهقان شد. دوران مدیریت او به عقیده برخی تأثیر مهمی بر شکل گیری «تئاتر لاله زاری» گذاشت.

در سال ۱۳۳۶ تئاتر دهقان در آتش سوخت و به بهانه تغییر و بازسازی تا سال ۱۳۴۱ تعطیل شد. افتتاح دوباره سالن نمایش بعد از بازسازی، همزمان با درگذشت سیدعلی خان نصر بود و برای پاسداشت خدمات او این تالار با نام تئاتر نصر در فروردین ۱۳۴۱ بازگشایی شد.

تئاتر نصر در دوران انقلاب برای بار دوم در آتش سوخت. اما در بهمن ۱۳۵۹ پس از آماده سازی سالن، چهار نمایش به مناسبت «فستیوال تئاتر انقلاب» در آن اجرا شد. این تئاتر پس از انقلاب در اختیار کمیته امداد قرار گرفت. در سال ۱۳۶۷ واحد فرهنگی جهاد دانشگاهی، آن را اجاره و پس از بازسازی به عنوان سالن نمایش از آن استفاده کرد. پس از توقف فعالیت های جهاد دانشگاهی در سال ۱۳۸۱، تئاتر نصر تعطیل شد.

پس از چند سال تعطیلی، در سال ۱۳۸۶ مرکز هنرهای نمایشی با پیشنهاد تبدیل تئاتر نصر به موزه تئاتر تهران و بعدا به عنوان مرکز اسناد هنرهای نمایشی ایران، توافقنامه ای با جهاد دانشگاهی تنظیم و بازسازی تئاتر نصر را آغاز کرد. عملیات بازسازی تا بهمن ۱۳۸۶ به خوبی پیش رفت و پس از آن با کمال تاسف به دلیل عدم تخصیص بودجه از طرف مرکز هنرهای نمایشی، بازسازی متوقف شد." (مجله معمار، ش ۵۳، ص. ۳۲)


تئاتر تهران، تیرماه ۹۷

 از کارهای مهمی که سیدعلی نصر و پس از او احمد دهقان در تئاتر تهران کردند، ایجاد نخستین تماشاخانه دائمی ایران بود؛ بدین معنا که هنرمندان آن در استخدام تماشاخانه بودند و ماهیانه حقوق مشخصی دریافت می کردند؛ هنرمند تئاتر دغدغه ی نان شب نداشت و هنر نمایش شغل او بود. این، نگاه پیشرو موسسان تئاتر تهران را می رساند که بر خلاف آن نگاه امروزین بود که نمایش های سطح پایین را به تئاتر لاله زاری معروف کرده است. البته در بخش های بعدی درباره ی پیدایش این اصطلاح خواهیم گفت.

این چنین بود که تئاتر در آن دوره ارج و قربی پیدا کرد و تئاتر تهران مورد توجه روشنفکرها و تحصیل کرده های آن دوران و به طور کل آدم های فرهیخته قرار گرفت.

 این روزها اما سردر زیبای این تئاتر، شاید تنها نشانه یی باشد از روزهایی که سید علی نصر برای تئاتر این مملکت زحمت می کشید. سالن در هیاهوی آدم هایی که کم ترین سنخیتی با آن ندارند، در حال فرو ریختن است.


ورودی تئاتر تهران از پشت درهای بسته، تیرماه ۹۷ 

طالب بی قرار شو، تا که قرار آیدت...



دوستت دارم

ای که بودنت

مرگ را به تاخیر می اندازد...


"سابیر هاکا"


٭نقاشی از معین مصور؛ مکتب اصفهان

٭عنوان از مولوی

بگو برهنه به خاکم کنند...


برهنه

بگو برهنه به خاکم کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم

که بی شائبه‌ی حجابی 

با خاک

عاشقانه درآمیختن می خواهم...


"احمد شاملو"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8333393476

/%C5%9Eiyar_%C3%BB_Dijwar_04_Ji_B%C3

%AEra_Min_Dernay%C3%AA.mp3.html

ترانه ی "از خاطرم نمی رود"، از شیار و دژوار به کُردی کرمانجی.

٭ترجمه ی ترانه:

از خاطرم نمی رود

آن روزهای گذشته

یارا چشم های تو از خاطرم‌ نمی رود،

بخت و سرنوشت نامرد تو را دور کرد ای یار.


زخم کاری ئی ست،

زخم دل من خیلی عمیق است، 

زخم من درمان ندارد به غیر تو  ای یار.

 

از خاطرم نمی رود،

یارا چهره ی تو از یاد و خاطر من نمی رود،

بخت و سرنوشت نامرد تو را از من دور کرد ای یار.


اکنون در غربت پیر شده‌ام، چشم به راه‌ها هستم ای یار

به گریه می افتم بیا ای یار.

هی آدمی...



هى آدمى، ستاره ى کوچکِ بادآورد

تا کى کنار حوصله

باز با خیال گریه بیدارى؟

بى خواب و خسته باز...

باز امشب ، همان شب است و 

شبِ امشب

همان شب است.


"سید على صالحى"


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/

8333357318/Dang_Show_Ey_Dad.mp3.html

"ای داد" از دنگ شو

کوتاه درباره ی "تابستان همانسال" از ناصر تقوایی


 

 تابستان همانسال، مجموعه ای ست از هشت داستان کوتاه که برش هایی از زندگی کارگران اسکله های مناطق نفت خیز جنوب را در برهه ای تاریخی به تصویر می کشد.

 داستان ها که در محیطی کارگری و مردانه اتفاق می افتند، هرکدام به تنهایی واجد ویژگی های یک داستان کوتاه کامل بوده و در عین حال وجه اشتراک هایی دارند که آن ها را به هم متصل می کنند. این وجه اشتراک ها نخست در کاراکترهای مشترک آمده است که مثلا سرانجامِ کاراکتری را در داستان دیگری می بینیم -مانند عاشور که راوی داستان دوم است و در داستان هشتم کشته می شود.

 و در بُعدی دیگر، برخورد آن ها در مکان های جغرافیایی مشترک (میخانه، اسکله،...) آن ها را به هم پیوند می دهد.

به لحاظ زمانی، داستان ها در بحبوحه ی ملی شدن صنعت نفت و کودتای پس از آن اتفاق می افتند. نویسنده به ناچار با نشانه دادن های گنگ از آن دوران، توانسته است منظور خودش را به مخاطب برساند. این نشانه ها در داستان پایانی که عنوان کتاب هم از آن وام گرفته شده است، روشن تر از بقیه ی داستان ها خودش را نشان می دهد؛ داستان از همان ابتدا، مستقیم به حوادث پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ می پردازد: "آخرهای تابستان عده یی را ول کردند. شاید آدمهای بدبین باورشان نشود که همه جا پر بود و جایی نبود ول کرده بودند. این بود که دوباره برگشتیم به اسکله. همه مان برنگشته بودیم. چند ماه پیشتر خیلی ها را دیده بودیم افتاده بودند زمین. آمبولانسهای سیاه بارشان میکردند و روی نوار سیاه اسفالتها میرفتند به مرده شویخانه. شنیده بودیم مرده شویخانه. بعضی ها زحمتی نداشند، چاله های بزرگ پشت قبرستان برای اینها بود..."(ص. ۵۷)

به طور مشخص سه داستان پایانی را می توان پشت سر هم دانست؛ در داستان ششم صنعت نفت ملی شده است و خارجی ها در حال رفتن اند، در داستان هفتم درگیری و زد و خورد اتفاق می افتد که می تواند همان روزهای کودتا باشد، و در داستان هشتم، کودتا اتفاق افتاده است و بگیر و ببندهای پس از آن و کشته شدن عاشور را شاهدیم.

 از همان داستان های نخست نیز نفرت کاراکترها از خارجی ها را می بینیم.

 راوی داستان ها در هفت داستان، راوی اول شخص است که گاهی یکی از کاراکترهاست -داستان اول سیفو، داستان دوم عاشور، داستان چهارم اسی- و گاهی نامشخص است. در داستان هفتم نیز راوی، سوم شخص محدود به ذهن گاراگین است. در این بین، از آن جا که کافه ی گاراگین نقطه ی مرکزی پیوند کاراکترهاست، و هر بار یکی از کارگرها داستانی را روایت کرده است، نویسنده در این داستان به گاراگین فرصتی داده تا او هم روایت خودش را داشته باشد.

 توصیف های تصویریِ خوب، که منجر به فضاسازی های درخشانی شده است، از ویژگی های مهم کتاب است.  تمرکز نویسنده بر فرهنگ و ادبیات کارگران اسکله است و در آن بسیار موفق عمل کرده است، و البته در زمانه ی خودش تازگی داشته است. او کارگرانی را به ما نشان می دهد که رفتن به روسپی خانه ها و میخانه ها از مهم ترین دغدغه های آن هاست.- شروع داستان از روسپی خانه ی ژنی ست. این مکان ها، فراتر از تفریح، که همچون پناهگاهی برای التیام رنج هایشان از محیط کارگری و شرایطی ست که در آن به سر می برند. جوری که انگار به این مکان ها تعصب دارند و گاها به روسپی ها دل می بندند.

بخش مهمی از این ادبیات کارگری نیز در گفت و گوهای کاراکترها شکل می گیرد.

 در پایان باید گفت که تاثیر پذیری از همینگوی در داستان ها آشکار است.


٭مشخصات کتاب:

تابستان همانسال، ناصر تقوایی، نشر لوح، چاپ نخست:۱۳۴۸.


#تابستان_همان_سال

#ناصرتقوایی 

#هردوهفته_یک_کتاب


پ.ن:

این کتاب در همان زمان توقیف شد.

کاش...!


کاش اینجا بودى همین کنار خودم،


و من یادم مى رفت


که خسته ام،

خوابم،

ویرانم....


"سیدعلى صالحى"


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8333181834/

_haft_eghlim_%D8%B1%D9%81%D8%AA%DB%8C.mp3.html

"رفتی" با صدای علی زند وکیلی

خدایا...

خدایا!...

ای خدای بزرگ و مهربان!

لطفا کمکم کن.

لطفا صبر و تحملم را بالاتر ببر...

تو که بر همه چیز آگاهی و بر همه چیز توانایی...؛ 

لطفا در همه حال مراقب عزیزانم باش...


یک روز می میرد...


چه‌قدر سخت است

کارگری بداند یک روز

یک روز می‌میرد

بی‌آن‌که حتی یک روز

زیسته باشد...


"فخرالدین احمدی‌سوادکوهی"


نقاشی با عنوان "کارگران" از ادوارد مونک

اولین شاعر جهان...


اولین شاعر جهان

حتماً بسیار رنج برده است

آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند.


و کاملاً محتمل است که این یاران

آنچه را که گفته است

به سخره گرفته باشند.


"جبران خلیل جبران"


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8333073342/Homayoun_Shajarian

_Pole_Khab128_UpMusic_.mp3.html

"پل خواب" با صدای همایون شجریان؛ شعر افشین یداللهی، آهنگ فردین خلعتبری.

لاله زار- سه؛ گراند هتل

گراند هتل در اواخر دوره ی قاجار به عنوان نخستین هتل مدرن تهران توسط فردی قفقازی به نام آقا نصرالله معروف به "باقراُف" افتتاح شد. پیش از آن مهمانان خارجی یا در سفارت خانه هایشان اتراق می کردند و یا در خانه های اعیانی مناطق مرفه نشین شهر که پانسیون شده بودند. گراند هتل به سبک و سیاق فرنگی ساخته شده و به همان سبک از مهمانانش پذیرایی می کرد. این بنا در دو طبقه ساخته شده است که حیاطی مصفا در مرکز داشت. در ضلع جنوبی اش تالاری داشت که از ۱۲۹۵ به این سو در آن سخنرانی، کنسرت و نمایش اجرا می شد. در آن نمایشنامه های میرزاده عشقی اجرا می شد، عارف قزوینی در آن شعر می خواند و قمرالملوک وزیری و روح انگیز در آن می خواندند.

 از ۱۳۰۷ آن را به سالن سینمایی با نام "گراند سینما" تبدیل کردند و سرانجام در ۱۳۱۹ به سالن تئاترِ معروف نصر تبدیل شد.

این هتل موقعیت خاصی در لاله زار داشته است چرا که از شمال، نبش کوچه ی معروف باربد قرار گرفته است و تئاتر تهران (نصر) هم بعدها در ضلع جنوبی اش ساخته شده است. رو به روی هتل، کمی پایین تر نیز سینما فاروس قرار داشته که از جمله ی نخستین سینماهای ایران بود و مالکش روسی خان.

 از اواسط دوره ی محمدرضاشاه به این سو، این هتل به تدریج از رونق افتاد و شکوه و جلالش را از دست داد. ابتدا خیاطان و تریکوبافان در آن مشغول شدند و سپس فروشندگان لوازم الکتریکی جایشان را گرفتند.

زنده یاد علی حاتمی با بازسازی این هتل در شهرک سینمایی و برای سریال هزاردستان، دوباره نام گراند هتل را بر سر زبان ها انداخت.



گراند هتل شهرک سینمایی؛ عکس: خبرگزاری ایرنا


گراند هتل، تیرماه ۹۷

 با این که این اثر ثبت ملی شده است، اما این روزها به "پاساژ گراند هتل" (!) تبدیل شده است؛ گُله به گُله ی بنای اصلی دستکاری شده و مغازه ها و وسایل الکتریکی، تقریبا هیچ نشانی از آن هتل باشکوه باقی نگذاشته اند.



حیاطی که روزی مصفا بود...

امشب ای ماه...


قناری گفت: - کره ی ما

کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دانِ چینی.


ماهی سرخِ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود.


کرکس گفت: - سیاره ی من

سیاره ی بی هم تایی که در آن

مرگ

مائده می آفریند.


کوسه گفت: - زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوس ها.


انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستین اش از اشک تر بود.


"شاملو"


بعدا نوشت:

ماه گرفتگی را با هیراد در کوچه دیدیم.

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8332938418

/Mohammad_Motamedi_Emshab_Ey_Mah.mp3.html

تصنیف "امشب ای ماه"، شعر از شهریار، با صدای محمد معتمدی. گفت و گوی سنتور و کمانچه.

کوتاه درباره ی "سمفونی مردگان"؛ عباس معروفی



 در موسیقی کلاسیک، سمفونی به قطعه ای گفته می شود که در شکلی با چهار بخش جدا از هم به نام موومان ساخته می شود. هر موومان خود البته بخشی ست که چارچوب مشخصی دارد و در عین حال وقتی در کنار سایر موومان ها قرار می گیرد، سمفونی کامل می شود.

 در سمفونی مردگان، نویسنده چهار موومان در نظر می گیرد که موومان نخست در دو بخش ابتدا و انتهای رمان آمده است که آوردن بخش دوم در انتها، سرانجام ماجراها را مشخص می کند. این سمفونی اما مرگ را می نوازد!

مرگ در سراسر رمان حضوری پررنگ دارد. می دانیم که چیستیِ مرگ از پرسش های بنیادی بشر در همه ی دوران ها بوده است و نحوه ی رویارویی با آن از چالش های همیشگی اش. در فضای تیره ای که نویسنده کاراکترها را در آن قرارداده، مرگ به مراتب از زندگی قوی تر است. کمتر لحظات خوشی در رمان دیده می شود، حتی داستان عشق آیدین و سورمه هم نمی تواند این تاثیر را از بین ببرد. یوسف، پدر، مادر، آیدا، سورمه، آقای لرد، جمشید دیلاق و... ، و اورهان، همگی می میرند.

 در این بین، چرایی مرگ آیدا و سورمه گنگ آمده است. این ها را می توان به حساب این گذاشت که لزوما دلیل هر مرگی برای ما مشخص نمی شود!...

 و این که آیا مثلا یوسف در آن زیرزمین نمور و دلگیر که هفت پله پایین تر است، از پیش نمرده است؟! و آن زیرزمین به تعبیر اورهان، یک قبر نیست؟

 کلاغ ها از همان ابتدا همچون ملزومات صحنه، همراه با شخصیت ها هستند.

  درست پیش از شروع رمان، نویسنده داستان هابیل و قابیل را می آورد و کلاغ به قابیلِ برادر کُش روش دفن مردگان را می آموزد؛ مرگ و برادرکشی از ابتدای هستی بوده است و اورهان تداوم همان قابیل است. او یوسف را درست همانند هابیل، با کوبیدن سنگ بر سرش به قتل می رساند. در این بخش، قساوت اورهان به خوبی به تصویر کشیده می شود. این قساوت تا بدانجاست که او حتی به دیوانگی آیدین هم با آن شرایط رقت بارش راضی نمی شود و در پی کشتن او برمی آید. اما در واقع هم یوسف و هم آیدین، از پیش مرده اند. یوسف که به تعبیر کتاب همچون حیوانی فقط نشخوار می کند و پس می دهد، در واقع از مرتبه ی انسانیت به حیوانیت پایین آمده است و آیدین هم با گرفتن روح سرکشش، عملا مرده ای بیش نیست.

 این پیش آگاهی در جایی که کلاغ ها به جای قارقار کردن می گویند:"برف. برف." هم خودنمایی می کند، چرا که اورهان در برف جان می بازد. این فضای برفی به شکل گرفتن فضای تیره و سرد کاراکترها بسیار کمک کرده است.

 توجه به جزئیات و توصیف ها و تصویرسازی های خوب، از نقاط قوت داستان است.  شروع رمان که به ترتیب از زمستان به کاروانسرای آجیل فروش ها و سپس به حجره ی اورهان می رسد و ایاز و اورهان را می بینیم، کاملا منطبق با نمای معرّف در سینمای کلاسیک است که در آن دوربین از نمای باز (لانگ شات) به مرور به کاراکترهای داستان می رسد.- هرچند به شخصه شروع داستان را نمی پسندم و به نظرم می توانست بهتر از این باشد.

 نویسنده اردبیل را به عنوان جغرافیایی که نیاز دارد، از نو با همه ی جزئیاتش می سازد. آدم ها و محله ها و کارخانه ی لرد و شورابی و مابقی مکان ها چنان به تصویر کشیده شده و تکرار می شوند که تصویری ملموس از آن ها در ذهن مخاطب شکل می گیرد.

 به لحاظ فرم، سمفونی مردگان ترکیبی از واقعگرا و جریان سیال ذهن است که گاهی در هم تنیده می شوند. موومان چهارم عملا هذیان های آیدین است که تکه های پراکنده ای از گذشته و حال را همزمان بیان می کند. موومان سوم هم از زبان سورمه، آن هم پس از مرگش روایت می شود. در همه ی این موومان ها هم رفت و برگشت ها از حال به گذشته و بالعکس، به مرور تکه های مبهم رمان را در کنار هم قرار داده و روایت را بازسازی می کنند.

 آیدین را می توان نماد روشنفکرانی دانست که همواره جامعه ی سنتی و ناآگاه، آن ها را تحت فشار قرار داده و به هر شکلی از پیش روی آنان جلوگیری می کند. پدر به عنوان نماینده ی سنتی ها، سایه اش بر خان و مان همه شان سنگینی می کند. نظریاتش همچون قوانینی از پیش مشخص شده، بر همه ی جوانب بیرونی و درونی کاراکترها تاثیرگزار است؛"پالتو قرمز مال دخترهاست."(ص. ۱۲۹) کتاب و شاعری و موسیقی نشانه های شیطان شمرده می شود.(ص. ۵۷)زیبایی و ملاحت آیدا باعث حساسیت ها وسخت گیری او  می شود و آیدا به آشپزخانه تبعید می شود. او هم همچون مادرش، باید به هر قیمتی در بند سنت ها باقی بماند و چون نمی تواند، به پیشواز مرگی فجیع می رود. صدای این زن ها هرگز شنیده نمی شود و آن ها همیشه تحت تاثیر رفتار مردهایشان هستند.

 برخلاف آیدا و مادر اما سورمه زنی ست که با همه ی رنجی که جامعه ی سنتی بر او تحمیل کرده است، شوخ و شنگ و با اعتماد به نفس تصویر شده است که این شاید از نیروی عشقش به آیدین باشد. مراسم عقد کردنشان هم جالب توجه است، چرا که هم به آیین مسیحیت و هم به آیین اسلام به عقد هم درمی آیند. سورمه نشان می دهد که عشق، مذهب نمی شناسد! عشق این دو به هم از بهترین و ملموس ترین بخش های رمان است.

 به لحاظ تاریخی، برهه ی مهم داستان در دهه ی بیست خورشیدی و جریان اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس می گذرد. جایی که گرسنگی امان مردم را می بُرد و آن ها مشتری "نان انگلیسی" می شوند.

 اگرچه وجه روان شناسانه ی اثر غالب است، امادر جای جای داستان تیغ انتقاد از شرایط زمانه در شکل های مختلف همچون هذیان های آیدین، یا گوشه و کنایه هایی که می آید به وضوح حس می شود.


٭ مشخصات کتاب:

سمفونی مردگان، عباس معروفی، نشر گردون، چاپ بیستم:۱۳۸۶.


#سمفونی_مردگان

#عباس_معروفی 

#هردوهفته_یک_کتاب

آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن...



اى ظریف ترین درد

که بر سمت چپ سینه ام نشسته اى

این چنین بى تفاوت نباش!

چیزى که اینجا مى سوزد

فانوس نیست

قلب من است...


"تورگوت اویار"


پ.ن. ها:

٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8332650350/Ahay_Khabardar.mp3.html

 ترانه ی "آهای خبردار"، متن از زنده یاد حسین منزوی، با صدای همایون شجریان از فیلم "رگ خواب" (حمید نعمت الله، ۱۳۹۵). 

٭ عنوان از شاملو.

لاله زار- دو؛ سینما سارا


سینما سارا؛ تیرماه ۹۷

 سینما سارا با نام قدیمی "ونوس"، در ابتدای خیابان لاله زار، پس از سینما تابان قرار گرفته است. سینمایی که در سال ۱۳۴۲ تاسیس شد و در دوره ی خودش جزء لوکس ترین سینماهای لاله زار بود.

 این سینما که پس از تعطیلی در دهه ی هشتاد، به شکلی نیمه مخروبه درآمده بود و به محلی برای تجمع معتادین تبدیل شده بود، این روزها به عنوان انبار استفاده می شود.


پ.ن.ها:

 ٭ در مقاله ای که از آقای عباس بهارلو خواندم، ایشان این سینما را در دهه ی ۳۰ فعال دانسته بودند؛ من اما فعلا منبع موثقی در این باره ندیده ام و همان تاریخ رایج را در این جا آوردم.  

٭مجموعه یادداشت ها درباره ی سینماهای قدیمی یا مکان های مشابه، با دریافت داده های تازه، به روز رسانی خواهد شد.

در دست های من بال کبوتری ست...



کلید صبح

در پلک های توست.

دست مرا بگیر

از چارراه خواب گذر کن

بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!

دست مرا بگیر

تا بسرایم،

در دست های من

بال کبوتری است...


"نصرت رحمانی"


 نشسته ام به کتاب خواندن، در خلوت صبح!

مگر چندبار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم؟...



من

دلم سخت گرفته‌ست از این

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کُشِ روزش تاریک...


"نیما یوشیج"


پ.ن:

عنوان از "گروس عبدالملکیان"

لاله زار - یک


 خیابان لاله زار از قدیمی ترین خیابان های  تهران است. این خیابان از شمال به خیابان انقلاب و از جنوب به میدان توپخانه می رسد و امروزه برخلاف پیشینه اش، بازار وسایل الکتریکی ست.

 ناصرالدین شاه وقتی در سفر به پاریس خیابان شانزه لیزه را دید، در صدد برآمد که چونان خیابانی هم در تهران بسازد؛ پس در باغ لاله زار در مرکز تهران، نخستین خیابان سنگفرش پایتخت به شکل و شمایل فرنگی درست شد. خانه ها و مغازه های لوکس در یک طرف، و یک پارک تفریحی در طرف دیگر، باعث تجمع اصناف و مشاغل مختلف در آن  و البته حضور روزافزون عامه ی مردم شد. به زودی لاله زار به خیابانی  برای تفریح و سرگرمی معروف شد. کافه ها و سینماها و سالن های تئاتر یکی پس از دیگری ساخته شدند و لاله زار به خاطره ی جمعی چند نسل از ایرانیان پیوست.

این روزها اما هیچ خبری از آن سالن های سینما و تئاتر  و آن تماشاگران پرشور نیست؛ زرق و برق و نئون های سینماها جایشان را داده اند به وسایل برقی و سیم و کابل و لامپ. در بهترین حالت، سردر سینما هنوز باقی مانده است. یا تخریب شده اند، یا تغییر کاربری داده اند و هر آن بیم فروریختنشان می رود.

 در گذر از این خیابان، باور کردنی نیست که آن تعداد سینما با مشتری های ثابت داشته است. اگر دقت نکنی به دور و برت، چه بسا پاساژ یا انباری وسایل الکتریکی یی که از جلویش می گذری، فلان سینمای معروف بوده است، و  اگر سرت را بالا نگیری که اصلا سر درهای نیمه جان را هم نمی توانی ببینی....

 
بشنوید:
ترانه ی "لاله زار"  که "رضا یزدانی" اصلِ آن را در فیلم حکم (مسعود کیمیایی، ۱۳۸۳) خوانده است. متن این ترانه متفاوت با متن ترانه ی خوانده شده در فیلم است.

آرزویم مردن در صدای تو بود...



- رویا(لیلا حاتمی): کجایی امین؟

- امین (شهاب حسینی): همین‌جا...

- پس من چی می‌گفتم اگه این‌جایی؟

- داشتم به صدای تو گوش می‌کردم، نه چیزی که می‌خوندی...



از دیالوگ های"پرسه در مه"، بهرام توکلی، ۱۳۸۸.


پ.ن. ها:

٭عنوان از "بیژن جلالی"

٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8332183750/Amir_Azimi

_Rafti_1910861086.mp3.html

ترانه ی "رفتی"، از "امیر عظیمی

-ما هم تموم می شیم؟... + تمومِ هم می شیم!



صدای درون نوید: چی باید بگم؟...

ستاره: بگو می خوای من رو.

نوید: می خوای من رو؟

ستاره: بگو می خوای من رو.

نوید: می خوامت.

ستاره: بگو دوستم داری.

نوید: دوستت دارم.

ستاره: بگو عاشقمی.

نوید: عاشقتم.

ستاره: بگو دیوونه می.

نوید: دیوونه تم.

ستاره: بگو می میری برام.

نوید: می میرم برات. خَرتم، سگتم!

ستاره: داد بزن!

نوید: عَـــــــــــــــــــــه!

ستاره(می خندد): داد نزن دیوونه!

نوید می خندد.

ستاره: جــوون!


از دیالوگ های "عصبانی نیستم!"، رضا درمیشیان، ۱۳۹۲.
پ.ن:
عنوان هم از دیالوگ های فیلم است؛ اولی ستاره(باران کوثری) و دومی نوید (نوید محمدزاده).

عصبانی نیستم!



"نوید (نوید محمدزاده) دانشجویی که به خاطر فعالیت های سیاسی ستاره دار شده و از دانشگاه اخراج شده است، به خاطر درگیری با صاحب کارش، از کار هم اخراج می شود. در عین حال به خاطر شرایطش، نامزدی اش با ستاره (باران کوثری) هم به خطر می افتد..."


 فیلم بر محور نوید می گردد؛ جوانی عصبی که در هنگامه ی خشم، کنترلش را از دست می دهد و هر آن بیم گلاویز شدن با طرف مقابلش می رود. عصبیت او که هم در حرکت دست ها، لب ها، نگاه ها و مکث ها دیده می شود - مانند این که دست هایش یکسره روی هم می لغزند، یا با لباسش وَر می رود- خوردن قرص های آرام بخش، و از همه مهم تر، صدای درونش که به توصیه ی پزشک روان شناس، مدام باید به خودش نهیب بزند که "عصبانی نیستم!" نشان داده می شود.

 ما پیش از وقوع هر اتفاقی، تصاویر آن را از دریچه ی ذهن نوید می بینیم؛ اتفاقاتی که ممکن است رخ بدهند یا نه.

استفاده از صدای راوی اول شخص، برای فیلمی که جنبه ی روان شناسانه اش قوی ست، انتخاب درستی ست. ضمن این که در جاهایی که تصاویر ذهنی نوید با آنچه که در واقعیت رخ می دهد تطابق پیدا نمی کند، داستان را از واقعگرای سیاسی- اجتماعی، به مدرن ذهنی می کشاند.

به لحاظ فنی، فیلم برای تشدید این عصبیت از چند مولفه بهره برده است؛ اولی صداگذاری ست و به ویژه سر و صدای محیط که گاهی به طرز سرسام آوری گوشخراش می شود؛ شروع فیلم (در نسخه ی اصلی) با جیغ کشیدن ستاره است. سر و صدای چرخ های خیاطی، ماشین ها و به ویژه بوق زدنشان - که به طور مشخص، از عواملی ست که باعث عصبانیت نوید می شود.

دومی نحوه ی فیلمبرداری ست؛ دوربین بی قرار است. از نماهای نزدیک هوشمندانه بهره برده است؛ مانند نماهای درشتی که از لب ها در حین سخن گفتن گرفته شده است.

سومی مونتاژ است که در بالا و پایین بردن ریتم بسیار خوب عمل کرده است. در واقع مونتاژ فیلم، از مهم ترین اهرم های تاثیرگزاری آن است.

مجموعه ی این عوامل باعث شکل گیری یک جامعه ی ناآرام و پر از استرس در فیلم شده است که به ندرت لحظه های آرامش بخشی در آن دیده می شود. در چنین فضایی، نوید دائما در حال پرسه زدن است؛ او در ازدحام آدم ها و ماشین ها و شلوغی، تنهاست. ریتم او با ریتم محیط اطرافش تضاد دارد؛ در جایی می گوید:" دوست دارم ریتم زندگیم تند تر باشه."

 نوید قهرمانی تنها و وامانده و از همه جا رانده است؛ تنها پناهش، معشوقش "ستاره" است که نخستین نحوه ی مواجهه ی او با نوید، به زیبایی برای مخاطب به تصویر کشیده می شود. در فلاش بک هایی که می آید، نحوه ی آشنایی این دو و آغاز رابطه ی عاشقانه شان را می بینیم. رضا درمیشیان در این جا نشان می دهد که خوب عشق را می شناسد! طوری که وقتی نوید در نهایت درماندگی، از خدایش می خواهد که ستاره را برایش نگه دارد، مخاطب به سادگی با او و حس و حالش همذات پنداری می کند:


صدای درون نوید: "ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره،....

خدایا، خدایا، خدایا، خدایا، ...، خدایا من هیچی ازت نمی خوام. فقط ستاره رو می خوام.. نه ماشین می خوام، نه ویلا می خوام، نه خونه، هیچی. من فقط حداقل یه زندگی رو می خوام که بتونم دست ستاره رو بگیرم. این کجاش عدالتته؟ یکی می شه مثل من بدبخت، یکی هم می شه شهرام. حتما به ما هم یه چیزی داده ای، یه چیزی داده ای که ما خودمون نمی دونیم کجاست."


قرارهایش با ستاره در خیابان ها یا کنار پل هایا بلندی های سیمانی ست و سمبوسه خوراکشان به وقت گرسنگی! وقتی سینما می روند، نوید به جای تماشای فیلم، فقط به ستاره نگاه می کند. بازی دستهایشان در هوا، با شاخه های آویزان بید مجنون، آب بازی، سایه هایشان بر دیوار...

در پیاده رَوی هایشان، کیف ستاره را همیشه نوید حمل می کند.

نوید اما برای تغییر شرایطش، همه کار می کند و به هر دستاویزی چنگ می اندازد؛ دکتر می رود تا خشم اش را کنترل کند، به بانک می رود تا وام بگیرد، دنبال کار می رود، با پدر ستاره صحبت می کند، حتی می رود که کلیه بفروشد...؛ اما شاگرد اول دانشگاه، حریف جبر جغرافیایی یی که او را در بر گرفته و اجتماعی که در آن دروغ و تظاهر و پول پرستی همه گیر شده نمی شود. او به خاطر تغییر شرایط جامعه ای "ستاره دار" شده است که حالا برای او و ارزش های اخلاقی اش ارزشی قائل نیست!

  جامعه ای که در آن هرکسی فقط به فکر پول درآوردن است؛ حال با دزدی، دروغ یا رابطه باشد یا کاسبی از تحریم. ماشین حساب ها به تناوب نشان داده می شوند؛ آدم ها پیش از هر کاری، نخست حساب و کتاب می کنند. همکلاسی های دانشگاهش همه به کارهای غیر مرتبط با رشته ی تحصیلی شان مشغولند. دوست و آشناها انگار او را نمی بینند. پدر ستاره به اش می گوید:"عشق چیه؟... دو دوتا، چهارتا!"



  به لحاظ سیاسی- جنبه ای که تیغ سانسور را بر جای جای فیلم کشیده است- فیلم، مستقیم و غیر مستقیم اشاراتی دارد. در وجه مستقیم، نوید را در دانشگاه می بینیم که کنفرانسش در کلاس، درباره ی آزادی های سیاسی ست و در ادامه شرکت کردن او را در اعتراضات دانشجویی می بینیم؛ اتفاقاتی که باعث ستاره دار شدن و اخراجش از دانشگاه شده است. در صحنه ای از این اعتراضات، او به دوستش که در حال کتک زدن یکی از افراد گروه فشار است اعتراض می کند که:"اون ها بزنن، ما نباید بزنیم."
با ستاره بر گوشه ای از کف خیابان که دوست ستاره در آن جا کشته شده است، شمع یادبود روشن می کنند. درباره ی دکتر مصدق و دکتر فاطمی دیالوگ دارد. در و دیوار اتاقش پر از عکس ها و تصاویر سیاسی است؛ از تصویر دکتر مصدق تا تصاویر روزنامه های توقیف شده ای چون نوروز، حیات نو، و جامعه. به طور مشخص، روزنامه ی نوروز را می بینیم با تیتر رای بیست و دو میلیونی به سید محمد خاتمی. در جایی ترانه ای از فریدون فروغی پخش می شود در رثای آزادی و ...
پرسه های نوید در اجتماع و جاهایی که می رود، جامعه ای را پیش روی مخاطب می نمایاند که در آن شعار زدگی و دزدی رواج دارد. موزیسین ها خانه نشین شده اند و استودیوهاشان تعطیل شده است و به ناچار باید بین ماندن بر آرمان های حرفه ای شان و بالطبع زجر کشیدن، یا تن دادن به کارهای بازاری، یکی را انتخاب کنند. دکترها و مهندس ها رو به دلالی آورده اند. داشتن شغل و مسکن برای آدم های معمولی و درستکار، محال به نظر می رسد. مردم و حتی بچه ها، ذوق عجیبی برای تماشای مراسم اعدام و فیلمبرداری از آن دارند...
نسخه ی سانسور شده ی فیلم که در سینماها به نمایش درآمده است اتفاقا از یکدستی بیشتری نسبت به نسخه ی  اصلی برخوردار است و کمتر در دام شعار زدگی افتاده است.
اگر به همه ی ویژگی هایی که گفته شد، بازی درخشان بازیگران و در رأسشان نوید محمدزاده، گفت و گوهای خوب، موسیقی یی که زبان فیلم را فهمیده است، و نورپردازی و فیلمبرداری یی که عمدا شفاف نیست و البته فیلمنامه ای که با حذف برخی اضافات، یکی از تعریف شده ترین کاراکترهای سینمای ما را به تصویر کشیده است و کارگردانی خوب رضادرمیشیان را هم اضافه کنیم، با فیلمی سر و کار داریم که می تواند حتی به عنوان یادگاری از دوره ای از تاریخ معاصر ما، جنبه ی مطالعات اجتماعی هم داشته باشد.