فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بدرود مَرد!



 دیروقت بود که خبر درگذشت ناصرخان ملک مطیعی را در کانال یکی از خبرگزاری ها خواندم؛ تنها چند دقیقه پس از مرگش.

دلم گرفت...

 دورادور و از دهه ی شصت، از احوالش خبردار بودم؛ در ونک یک قنادی داشت به نام "شیرین کام" که خیلی ها به خاطر دیدنش آن جا می رفتند. از مردم عادی تا هنرپیشگان قدیم و جدید. چیزهای زیادی ازش می شنیدم از کسانی که نزدیکش بودند، که درست مثل فیلم هایش، در زندگی شخصی اش هم یک انسان درستکار و با معرفت بود.

 کشاورزهای روستای پدری اش که  زمین های کشاورزی نیاکانش  را از قدیم در اختیار داشتند و روی آن کار می کردند، آمده بودند تا تکلیف زمین ها را برایشان مشخص کند و او همه را  به شان بخشیده بود.

 به نظرم همان اواخر دهه ی شصت بود که از دختر بزرگش "شیرین" کتابی خواندم به نام "دیار غیر" که درباره ی دختری بود که از وطن، پا به غربت می گذارد. برای سن و سال من، تلخ بود.

 وقتی نخستین بار "قیصر" را دیدم، باورم نمی شد که او در همان اوائل فیلم بمیرد! همیشه او را در شمایل مردی جاودانی می دیدم. برای نقش های جاهلی بی نظیر بود؛ یک کتابِ پوستر فیلم های قدیمی دارم که خودم درستش کرده ام؛ در یک صفحه ی سپیدش فقط تصویری از او را چسبانده ام که با همان پوشش و نگاه سر به زیر، همه چیز را تحت تاثیر خودش قرار داده است.

 برای نقش فرمانده ی نظامی هم فوق العاده بود؛ مثل فیلم های "غلام ژاندارم"، یا "بت".

 سینمای ما مرد بزرگی را از دست داد...؛ مردی که "آب منگُلی ها"، هرگز نتوانستند حضور دوباره ی او را بر پرده ی سینما تاب بیاورند، تا عشق فیلم ها دوباره در سینما با شمایل کاریزماتیکش خاطره بازی کنند.

روحش شاد و یادش گرامی باد!



جاودانگی‌ست این

که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد

 تا نامت اَبَدُالاباد

افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.


به جز اینت راهی نیست:

    با دردِ جاودانه شدن


"احمد شاملو" 

see each sunrise as a gift


 توی مترو هستم؛ روز شلوغی در پیش دارم!

 یک شاگرد تازه پیدا کرده ام که دیروز دو جلسه به ش درس دادم؛ سیه چرده ست و سبیلو. مثل خیلی از بچه های پایین شهر، با مرام است و رفتارهای خاص خودش را دارد. مثلا خیلی وقت ها موقع توضیح دادن های من روی برگه، به من نگاه می کند یا به گوشه ای خیره می شود! من که غیرمستقیم متوجه می شوم، می گویم:"امیرحسین، حواست جمع نیست ها؟!"

می گوید:"نه آقا، حواسمون جَمعه!"

 اما درسخوان است و تلاشگر و این از بهترین ویژگی های اوست.

 جلسه ی دوم دم غروب بود؛ طبقه ی سوم خانه شان به ش درس می دهم که بی شباهت به یک انباری پاکیزه نیست. نشسته بودیم پشت میز. هر دو خسته بودیم. درست وقت افطار، خاله اش با کاسه ای حلیم بالا آمد؛ عجب چسبید! با کنجد تزئین شده بود و رویش قدری روغن کرمانشاهی ریخته بودند. کمی شیره و شکر هم در کنارش بود. مثل حلیم های محلی مان که اصطلاحا سخت است و با گوشت گوسفندی تهیه می شود، خیلی خوشمزه بود.

لحظاتی بعد هم چای آورد که بعد از حلیم، هم می چسبد و هم لازم است!

 خستگی از تن مان در رفت و نشستیم به گپ و گفت درباره ی تیم محبوبمان!

 لحظاتی دیگر پیاده می شوم؛ الهی به امید تو...!


پ.ن:

فکر کنم گوش دادن به این ترانه هم در ابتدای آدینه بچسبد؛ عنوان هم از همین ترانه است.

بشنوید: ترانه ی "Up & Up" از "Coldplay"

http://s9.picofile.com/file/8327380176/Coldplay_Up_Up_feat_Noel_Gallagher.mp3.html

تو مه فرو می ریم....



هر روز

غرق می‌شوم

در این شهر بی دریا

و شب

خودم را بالا می‌کشم

روی تخت خواب

با صدف‌هایی در دستم

و تکه‌های تور

چسبیده به تنم


"ساره دستاران"


بشنوید؛ گرامافون با صدای "رضا یزدانی"

http://www.sv1.bibakmusic.com

/Music/96/azar/1/Reza%20Yazdan

i%C2%A0Geramafon%20320%20.mp3

 

عنوان که بخشی از ترانه است مرا یاد سکانس پایانی فیلم "نفس عمیق"(پرویز شهبازی) می اندازد.


سر به جنگل می گذارد...


 دیروز امتحان ریاضی بود در مدرسه و حالا من هستم و چهار بسته برگه ی امتحانی!

 معمولا هنگام تصحیح برگه ها موسیقی گوش می کنم و الان هندزفری توی گوش هام و برگه ها پیش رویم است. موسیقی ها تصادفی و از آن هایی ست که تازه دانلود کرده ام؛ همین حالا محمد اصفهانی دارد ترانه ی آسیمه سر را توی گوشم می خواند:"من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم/پیدا نمی شدی تو، شاید که مرده بودم..."

 یک گلدان شمعدانی، تازه مهمان خانه مان شده که امروز صبح گل داده است. شمعدانی مرا یاد زن عموشهربانو می اندازد که همیشه گلدان های شمعدانی داشت و با حوصله و سلیقه به شان رسیدگی می کرد.

 پیش تر گل ها دوامی نداشتند، عمری نمی کردند و داغشان بر دلم می ماند؛ مثل گلدان گلی که چندسال پیش از گل های زعیم خریدیم و من خیلی دوستش داشتم، اما نماند.-نامش از خاطرم رفته!

 حالا گلدان گلی که مادرم به مان داده، کاکتوسی که غلامرضا داد و سه تا گلدان کاکتوسی که برای هیراد خریدم، که البته یکی شان خشک شد و دوباره دارد جوانه می زند، انگار سازگارترند.

 این گل ها، این موسیقی، حالم را بهتر می کند؛ مثل کاغذ کوچکی که دیروز وقتی آمدم توی حیاط مدرسه تا سوار ماشین بشوم، یکی از بچه ها زیر برف پاک کن گذاشته بود:"عاشقتم آقای بابایی"!

 حالا ابی دارد می خواند؛ ترانه ی خاطره انگیز کی اشکاتو پاک می کنه...؛ از دوره ی مدرسه هم خاطره ای از این ترانه دارم که بعدا می نویسمش!


پ.ن:

بشنوید؛ "سر به جنگل می گذارد"؛ هادی فیض آبادی

http://s8.picofile.com/file/8327197450/71006565_out_47900212.mp3.html

دلم دریا شد و دادم به دستت...


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

 

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

 

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بیتابه امشب


"سیاوش کسرایی"


بشنوید با صدای استاد شجریان:

http://d.nabzetaraneh.net/M-Shajarian/Greatest-Hits/Mohammad-Reza-Shajarian-Ashke-Mahtab.mp3 


دست هایت مثل برگ های درخت افراست.



کوتاه درباره ی کتاب "نه حوا، نه آدم"، نوشته ی اَملی نوتوم

  یک دختر بلژیکی به نام اَملی که در ژاپن متولد شده، حالا دوباره به این کشور آمده تا به رویایش یعنی ژاپنی شدن دست یابد؛ برای تقویت زبان ژاپنی اش یک آگهی تدریس به زبان فرانسه می دهد و یک جوان ژاپنی به نام رینری شاگردش می شود؛ به تدریج رابطه ای عاطفی بین این دو شکل می گیرد...

 رمان که توسط راوی اول شخص روایت می شود، قدرت خود را بیش از هرچیز از تجربه ی زیستی نویسنده می گیرد؛ اَملی ناتوم، که خود متولد کوبه ی ژاپن است، داستان حقیقی زندگی خود و بازگشتش به ژاپن را صریح، با لحنی آمیخته با طنزی قوی و با توصیفاتی خوب به تصویر کشیده است. شناخت نویسنده از ژاپن، آن را به اثری ارزشمند در حوزه ی مطالعات فرهنگی نیز قرار می دهد؛ او در این رمان کوتاه به درون جامعه ی دهه ی هشتاد ژاپن می رود و آداب و رسوم و فرهنگ آن را در معرض دید مخاطب قرار می دهد. در این بین به ویژه به تقابل نسل های قدیم و جدید ژاپنی و تفاوت ها و تشابهاتشان پرداخته می شود. 

  رمان به زبانی ساده روایت می شود و مدرن است. یک داستان عاشقانه در دنیای مدرن است. تعریف عشق، خاص است و آدم ها در برخورد با عشق، امروزی اند. عشق از وجه های مختلف مورد کند و کاو قرار می گیرد و ملموس و خواستنی می شود؛ مثلا عاشق و معشوق گاهی ساعت ها خودشان را در خانه حبس می کنند. پسر برای معشوقش آشپزی می کند؛ او دوست دارد معشوقش را در حال غذا خوردن ببیند... نویسنده همه ی این داستان عاشقانه را با لحنی سرد و با حداقل جملات رمانتیک روایت می کند.

 رمان آمیخته به تشبیه و استعاره هایی به ویژه برگرفته از اساطیر باستان است.- مثلا در ص ۹۶، خانه ی به هم ریخته و کثیف به اصطبل آوگیاس تشبیه می شود.٭ در ص ۹۹، حمله ی پشه ها به بلای مصری٭٭ و مانند این ها...

  نویسنده گاه درباره ی شیوه ی نگارش خودش هم توضیح می دهد و بدین ترتیب بین رمان و مخاطب فاصله می اندازد و به ویژه درباره ی "زبان" و بازی های زبانی بحث می کند.

  تاثیر نویسنده هایی چون نیچه و چنین گفت زرتشت اش، و مارگریت دوراس و رمان هایی چون عاشق اش به روشنی در رمان می آید؛ نویسنده در بخش هایی که روایت درونی می شود و جنبه ی فلسفی می یابد از این دو کمک می گیرد و با تشبیه خودش به زرتشتِ نیچه حرف هایش را می زند، و با شیوه ی روایت دوراس، عاشقانه هایش را بیان می کند. رمان البته که کم شباهت به رمان"عاشق"دوراس نیست که در آن جا به رابطه ی دختری فرانسوی و جوانی چینی پرداخته می شود.

 پایان رمان، خواندنی و متناسب با سیری ست که مخاطب را تا بدانجا کشانده است.


مشخصات کتاب:

نه حوا، نه آدم؛ اَملی نوتوم، ترجمه ی محمد نجابتی، نشر ستاک، چاپ نخست:۱۳۹۷.


پ.ن.ها:

٭:آوگیاس: از اساطیر یونان که اصطبلی با سه هزار گاو داشت که سی سال تمیز نشده بود.

٭٭: بلای مصری: بلایایی که خداوند بر مصریان نازل کرد و همگی با معجزه ی موسی دفع شدند؛ از جمله ی این بلایا، یکی حمله ی پشه ها بود.


+عنوان از ص ۱۰۱ کتاب است.

 ++ به گواهی مؤخره ی مترجم، کتاب کاندیدای جایزه ی "گنکور" و برنده ی جایزه ی "فلور" شده است و در سال ۲۰۱۵ هم بر اساس آن فیلمی ساخته شده است.


بیا زندگی را بدزدیم



زندگی از هر چیزی قوی‎تر است .

"بهرام صادقی"


پ.ن:

عنوان از "سهراب سپهری"

مردن به وقت شهریور...


سر کلاس دهم تجربی نشسته ام پشت میزم. تنها یک دانش آموز آمده که او هم ته کلاس کتابش باز است و ظاهرا درس می خواند. از راهرو سر و صدای بچه ها می آید؛ مدرسه تق و لق است! خوب است که کتابی همراه خودم آورده ام.

 این کلاس، از جمله ی کلاس هایی ست که پنجره هایش رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه باز می شود. بخشی از زمین ها را درو کرده اند. نزدیک به چند درخت، دو تا کشاورز دارند با بیل زمین را شخم می زنند. پنجره را باز می کنم. هوای خوبی ست. گنجشک ها سر و صدا به راه انداخته اند. پروانه ی کوچک سپیدی روی علفزارهای زرد، پر می زند. بوی شهریور به مشامم می رسد.


وقتی که تو نیستی

من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را

گریه می کنم

 

فنجانی قهوه در سایه های پسین،

عاشق شدن در دی ماه

مردن به وقتِ شهریور

 

وقتی که تو نیستی

هزار کودک گمشده در نهان من

لای لای مادرانه تو را می طلبند.


"سید علی صالحی"

 

پرواز بر فراز آشیانه فاخته



رندل مک مورفی(جک نیکلسن):

"شما فکر می‌کنید چی هستید؟ خدای من.

دیوونه یا یه همچین چیزی؟

نیستید! شما دیوونه نیستید.

شما از نصف اون الاغ‌هایی که بیرون دارن توی خیابون‌ها راه می‌رن دیوونه‌تر نیستید!"


از دیالوگ های فیلم"پرواز بر فراز آشیانه فاخته"؛میلوش فورمن؛ ۱۹۷۵.


پ.ن:

اگر دوست داشید، یادداشت من درباره ی این فیلم را که پیش تر نوشته ام، در لینک زیر بخوانید:

http://fala.blogsky.com/1394/08/27/post-135/پرواز-بر-فراز-آشیانه-ی-فاخته

آیدا در آیینه...


شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را کشف کنم...

 

"آیدا سرکیسیان"

 

از مصاحبه ی روزنامه شرق با آیدا سرکیسیان به مناسبت یازدهمین سالگرد درگذشت شاملو، تیرماه ۱۳۸۹.

غروب جمعه...


تمامِ روزهای هفته سر در گم ام 
غروب جمعه که می شود 
سر از دل تنگی در می آورم!


"نسترن وثوقی"


 امروز سرزده رفتیم خانه ی مادرم؛ همین که در را باز کرد، بوی آش دوغ توی صورتم زد! چند وقت است آش دوغ نخورده ام؟!... چه عطری داشت! برایمان توی ظرفی ریخت تا شب برسد.

 پدرم پرسید:"یادته رفته بودیم طویلان و آش خوردیم؟"...

چندساله بودم که با مسعود و پدرم و چندنفر دیگر، سوار تراکتوری شدیم و از روستای پدری به سمت منطقه ی کلیایی حرکت کردیم؛ قرار بود یونجه یا شبدر بخریم. گردنه و راهی کوهستانی را پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ی کلیایی شدیم و روستای طویلان؛ جا گرفته در دامنه ی کوه ها.

 یادم می آید که هوا خنک بود و در و دشت سبز و خرم.

 وقتی پدرم و بقیه ی مردها شبدر و یونجه ها را بار می زدند، من روی سبزه زارها بازی می کردم و کنار جوی آب و درخت های صنوبر بدو بدو می کردم و گل شبدر می چیدم. 

 وقت ناهار که شد، به آشی محلی مهمانمان کردند که به جرأت، هرگز چنین طعمی را تجربه نکرده ام! آشی موسوم به "پیاز او وِ دو" که ترجمه ی تحت اللفظی اش می شود "آش دوغی که در آن پیازداغ هست."؛ روغن محلی ای که روی آش را به طور کامل گرفته بود، مزه اش را دوچندان کرده بود. آن طعم و آن نان محلی و آب و هوا و آن روز، پس از سی و چندسال، هنوز در خاطرم سبز است!

سحر از بسترم بوی گل آیو...


هر صبح

بوی تو می دهد پیرهنم 

بس که تمام شب

تنگ در آغوش گرفته ام

خیالت را ...

 

"هستی دارایی"


پ.ن:

٭عنوان برگرفته از این بیت "باباطاهر" است که نزدیک است به شعر بالا:

چو شو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو


٭بشنوید:

تصنیف "اشتیاق" با صدای "علیرضا قربانی"

http://s9.picofile.com/file/8326679126/Alireza_Ghorbani_Tasnife_Eshtiagh_1.mp3.html


این تصنیف را نخستین بار در مراسم افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شنیدم؛ حدود سیزده چهارده سال پیش بود؛ میثم، از دوستان آن دورانم، که صدای خوش و گیرایی داشت، آن را بی هیچ سازی به زیبایی خواند. من که فیلمبردار مراسم بودم، در تمام طول این آهنگ، پشت دوربین خشکم زده بود!

بر شن های تابستان...


حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش

به که گویم من دلسوخته درد دل خویش...


"صبری مروزی"


بشنوید:

ترانه ی "کتیبه"، با نفس گرم فرهاد.

http://s8.picofile.com/file/8326535118/Farhad_Katibeh.mp3.html

هیراد


  درگیری های کاری این روزهایم باعث شده تا کمتر بتوانم با هیراد باشم؛ این چند روزه که به خاطر کلاس های تقویتی مدرسه، دیرتر می روم سراغش، برخلاف گذشته که خودش را قایم می کرد تا پیدایش کنم، می آید توی راهرو به استقبالم و می پرد بغلم و می گوید:"دلم برات تنگ شد بابا؛ دیر نیا!" و من می فشارمش به خودم...

 برای این که بتوانم چرتی بزنم پیش از رفتن سر کلاس بعد از ظهرم، مادرم هیراد را می بَرَد توی بالکن کوچکشان که رو به حیاط و ساختمان های پشتی است و هوای خنکی دارد.  گاهی هم هیراد گربه ها را می بیند آن جا.

 روی تکه فرشی می نشینند. کمی که می گذرد، هیراد می گوید:"

مادربزرگ! عجب حالی می ده. یه چای دم کن بیار بخوریم!"

چایش را که می خورد، می گوید:"حالا برو میوه بیار بخوریم!"

آه ای شراب کهنه...



جوانمردا!

جهان عشق طُرفه جهانی است،

چه دانی

که خط و خال و زلف و ابرو و چشم معشوق

با عاشقان چه می کند !


"عین القضات همدانی"


پ.ن. ها:

٭نقاشی با عنوان "دختری با گوشواره مروارید"، یوهانس ورمیر، سده ی هفدهم میلادی.


٭عنوان برگرفته از این شعر "حسین منزوی" است:

با جرعه ای ز بوی تو  از خویش می روَم

آه ای شراب کهنه  که در ساغری هنوز

آقای معصومی


از بین همه ی معلم هایی که داشته ام، نام چندتایشان سبزترم می دارد؛ یکی شان آقای معصومی، معلم پرورشی چهارم ابتدایی ام بود.

 آقای معصومی لاغراندام و قدبلند بود. لباس های ساده ای می پوشید. سبیلو بود. موهایش را یک وری شانه می زد و عینک فلزی بزرگی داشت.

 خیلی چیزها از او در خاطرم مانده است.

 مسابقه برگزار می کرد و جایزه اش را خودش می داد؛ در مسابقه ی انشانویسی از او یک کتاب جایزه گرفتم که مال خودش بود و هنوز هم آن را دارم؛ مجموعه ای طنز از قدیم تا جدید که آقای "میرخدیوی" آن را گردآوری کرده است و خیلی دوستش دارم.

 در آن سال در مسابقه ی سرود، با همه ی شایستگی مان، به خاطر این که داور اصلی، مربی مدرسه ی دیگری بود، آن ها اول شدند و ما دوم! خیلی ناراحت شدیم.

 چند روز بعد، دم غروب، در زدند و من در را باز کردم. با شلوار جافی و پا پتی رفته بودم دم در! یکی از اقوام بود؛ گفت:" آقای معصومی باهات کار داره." رنگم پرید! خانه شان آن طرف شهر بود. آقای معصومی، آن سوی تر در تاریکی ایستاده بود. پیش آمد و دست داد و احوالپرسی کرد. من با آن سر و وضع، مات و مبهوت مانده بودم. از حرف هایش فقط این حالی ام شد  که گروه داوری مسابقات سرود، برای دلجویی از گروه مدرسه ی ما، گفته اند که تک خوانشان را همراه گروهی که اول شده اند به اردوی استانی در کرمانشاه می برند و من باید فردا اول صبح دم مدرسه شان باشم... گفتم باشد، اما فردایش نرفتم! وقتی زنگ تفریح من را دید گفت:"چرا نرفته ای پس؟" فقط گفتم:"ببخشید." و او مثل همیشه لبخند زد و از نگاهم همه چیز را خواند.

 و از دلچسب ترین خاطراتم در آن سال رفتن به سراب گیان بود که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد و گیان در اوج زیبایی و شکوهش بود؛ آقای معصومی در کنار بچه ها ناهارش را خورد.

 قضیه ی مسابقات نقاشی را هم که پیش تر در همین وبلاگ آورده ام.

آقای معصومی هر کجا که هست، امیدوارم سرزنده و شاداب باشد و من بتوانم روزی دوباره ببینمش.

 

بگذریم...



باران

خیال توست

می آید، شدید می شود،

صورتم را خیس می کند ...


باران؛

آمدن توست

همه را عاشق می کند ...


باران؛

نگاه توست

زیرش که باشی تب می کنی ...


باران؛

پیراهن توست

بویش تا مدت ها همه را دیوانه می کند ...


باران؛

داغ توست

سیگار می خواهد...


باران...

بگذریم ...

باران گریه ی من که نیست

بند می آید...


"سجاد شهیدی"

قصه های من و بابام!


 دیروز سری به نمایشگاه کتاب زدم و چندتایی کتاب خریدم. برای هیراد"اطلس مصور  دزدان دریایی" و مجموعه ی سه جلدی "قصه های من و بابام" را خریدم که مخصوصا از این دومی خیلی خوشش آمد و مجبور شدیم کلی از قصه هایش را همان دیشب برایش بخوانیم!

 آقای رحمانی را هم در غرفه ی نشر فرادید دیدم؛ نویسنده ای که فرهنگسرای گلستان با او آشنا شدم.  خیلی وقت بود که می خواستم گپ و گفتی باهاش داشته باشم؛ درباره ی چاپ کتاب ازش  پرسیدم. می گفت حداقل هشت ماه طول می کشد تا کتابی بیرون بیاید، تازه اگر به ممیزی نخورد! گفت که خیلی از انتشاراتی ها اصلا کتاب قبول نمی کنند و او هم سه تا کتاب نخستش را با هزینه ی شخصی چاپ کرده، در تیراژ پانصد جلد و هرسال به نمایشگاه می آید تا آن ها را بفروشد. به من هم پیشنهاد داد که گفتم فعلا صبر می کنم!

بزن باران...


دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهر از دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره رو به روی درخت سیب کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط اردیبهشت٭
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند...

 

"بتول مبشری"


  این باران های گاه و بی گاه امروز، این صدای کند و تند، این هوای ابری قشنگ...، حال من را عوض کرد.

 یک شاگرد دارم به نام امید که هفته ای یک بار می روم به ش درس می دهم؛ خانه شان چند پله پایین تر از همکف است. در پذیرایی می نشینیم وقت تدریس که تراسی دارد رو به پشت، پر از گل و چند قفس قناری.

 من عاشق این تراس هستم!

دلم می خواهد خانه ای داشته باشم که بی فاصله به دل باغ و گل بزنم، مثل این تراس که اگرچه نور طبقات بالایی را ندارد، اما مادر امید با سلیقه ی تمام به ش رسیده است، طوری که طراوت در رگ و ریشه  گل ها و گیاهان موج می زند.

 با این که با زندانی کردن پرنده ها مخالفم، اما به راستی ترکیب این کاکتوس های گل داده و شمعدانی ها با نغمه ی  قناری ها، حس و حال عجیبی به من می دهد.

امروز که باران تند می زد، پرنده ها و گل ها چه عشقبازی ها که راه نینداخته بودند! آن قدر لا به لای درس ریاضی، از گل های تراس گفتیم که آخرسر پا شدیم رفتیم پشت درهای باز تراس. باران تو می زد. هوای بارانی می آمد توی خانه...

 وقتی از خانه شان درمی آمدم، چتر تعارف کردند، گفتم نه!

دلم می خواست زیر باران خیس شوم.


پ.ن:

بشنوید:" بزن باران" از گروه "ایهام"؛

http://s9.picofile.com/file/8325902300/Ehaam_Bezan_Baran_128.mp3.html


٭ در اصلِ شعر، "وسط آبان" آمده است.

آرام تر بگوی...


آرام!

آرام!

از کوه اگر می­ گویی

آرام­ تر بگوی

 بار گریه ­ای بر شانه دارم!



"هوشنگ چالنگی "