گاه وقتی، پنجره باز می شود
اما هوای تازه ای داخل نمی شود
پنجره از کار افتاده
بیرون از کار افتاده
" شهرام شیدایی"
داشتم کتاب هنر در گذر زمان هلن گاردنر را ورق می زدم، هیراد هم داشت نگاه می کرد. تا اینکه رسیدم به تصویر مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ؛ درباره ی میکل آنژ پیش تر برای هیراد صحبت کرده بودم. تصویر را که دید، که بخشی از آن با نواری سپید حذف شده است، قدری درباره اش پرسید و در نهایت گفت:"به نظرم با این کارِشون به میکل آنژ بی احترامی کردن!"
من بسیار گریسته ام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس،
بی محابا ببینم "
احمد رضا احمدی"
پشت پنجره ی باز، رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه ایستاده ام. هوا پاکیزه است. باد خنکی از بیرون تو می زند و هوای کلاس را عوض می کند.
دومین امتحانی ست که مراقب هستم. در این دو روز، هوا خوب بوده است و من زیبایی توچال را با برف هایش، از دور دیده ام!
از نیمه ی دوم آبان که اعلام کردند باید یک روز در هفته تدریس حضوری داشته باشیم، یک روز رفتم و تا ظهر پشت سر هم برای چهار رشته، تدریس کردم. ساعت آخر که تعداد بچه های دوازدهم انسانی زیاد بود، کلاس را در سالن اجتماعات برگزار کردیم.
و خب، بعدش درگیر کرونا شدم؛ حالا از مدرسه بود یا قبلش نمی دانم، اما قطعا، درگیری ها، دوندگی ها و کم خوابی هایی که آن روزها داشتم، بدنم را ضعیف کرده بود.
وقتی سیتی اسکن دادم، آقای دکتر گفت ریه ام قدری درگیر شده است و برایم "فاویپیراویر" نوشت و دارو های دیگر و انبوهی داروی تقویتی و مکمل.خوشبختانه کارم به بیمارستان نکشید. اما متاسفانه هیراد و فروغ هم درگیر شدند.
پس از آن کلاس های حضوری من به تعبیر یکی از معاون های مدرسه که در کانال می نوشت "به دلیل مشغله ی کاری و اداری"، تعطیل شد!
حالا، در کلاسی که مراقب هستم، میزها یکی، دو تا در میان، خالی اند. از برگه های پاک بچه ها و پرسش هایی که هرازگاهی می پرسند هم، اوضاع روشن است!
این پنجره و این هوا هم از آن چیزهایی ست که به قول زنده یاد حسین پناهی، ارثیه ی پدری هیچ کسی نیست!
در این وقت شب، یاد عمو مامه افتاده ام که چند روز پیش سالگردش بود...
آخرین باری که آمد تهران، زمستان ۹۷ بود. هنوز سرحال بود. گفتم می خواهم ازت فیلم بگیرم. گفت برای چه؟ گفتم می خواهم ازت به یادگار بماند. حرفی نزد. بی تفاوت بود انگار.
چند روزی خانه مان بود؛ آخرین باری که حمامش کردم. و حدود یک سال بعدش، جسم سرد و بی جانش را در سردخانه شستیم...
چشمانش برای همیشه بسته شده بود. آرام بود.
حتی در آن لحظه هم یاد زن عموشهربانو افتادم، که یک بار در روستا از دور نامم را صدا زد:"اسماعیل...!"
یک بعد از ظهر تابستانی بود. جاده ی روستا. در حاشیه ی گندمزارهای طلایی بودم. زنجره ها می خواندند و او با جامه ی بلند و "سِرکی" به سر، از دور بلند صدایم زد:"اسماعیل...!"
باد از گندمزارها گذشت و به او رسید.
لبخند می زد.
خواب بودم یا بیدار؟
نمی دانم!
راحت شد.
راحت شد.
هیچکس در آسمان نمیخوابد.
هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
چرا که درد و مرگ همراهان جداییناپذیر انسانند…
"لورکا"
پ.ن:
عنوان از سپهری
شب های پاییز
که برگ های معلّق
در ماهتاب
شنا می کردند
من آسمان را
به تماشا می نشستم
دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ی ستاره ها را
شماره کنم...
"کیومرث منشی زاده"
* پس از بهبودی خانواده ی مهوش و رامین، که شنیدن صدایشان پس از سه هفته ی سخت مخصوصا برای رامین، کم از معجزه نداشت، خانواده ی لیلا برای چندمین بار بیمار شدند و خدا را سپاس که حالشان خوب است و این بار برادرزاده ام مسلم بیمار است. بلا از همه کس دور باشد؛ آمین.
٭ نخستین زادروزِ استادشجریان، بدون اوست. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!
* دیروز پس از مدت ها رفتم مدرسه. جلسه ی کوتاهی بود که با خداحافظی از آقای جلالی هم همراه بود که امسال بازنشسته شد. از نخستین سال معلمی ام با هم همکار بودیم و جای خالی اش در مدرسه حس خواهد شد. دوست داشتنی و خوش مشرب بود.
٭ مدت ها بود که کتابخانه ام کتاب تازه ای به خودش ندیده بود و در همین هفته، دو تا کتاب به اش اضافه شد؛ یکی اش را یکی از همسایه ها به ام بخشید که "فرهنگ معاصر عربی - فارسی" ست و مطمئنم بعدها خیلی به کارم می آید و دومی هم مجموعه داستان کوتاهی ست که اینترنتی سفارش دادم.
در پاسخ هدیه ی همسایه، گلدان کاکتوسی برایش خریدم!
*پاییز را دوست دارم، انارش را خیلی! اگرچه از کوه ها دورم. از رودخانه دورم. از سپیدارهای رنگ رنگ دورم...؛ کاش می شد بروم روستای پدری. الان فصل تاک است. جنگل امامزاده بار گرفته است. چند سال است تاک نخورده ام؟
عنوان از بابک زمانی، عکس از آزاد قادری.
٭ بشنوید:
https://s19.picofile.com/file/8441175934
/SYMYN_GHDYRY_PAYYZ_Music_Pars_.mp3.html
پاییز، با صدای سیمین قدیری، شعر از ژیلا مساعد و آهنگ از فریبرز لاچینی.
پ.ن:
تاک، میوه ی ریز گِردی ست که بیشتر آن را هسته اش تشکیل داده است؛ خوشه مانند است و از اواخر شهریور در جنگل های حاشیه ی امامزاده ی روستای پدری می رسد؛ هسته اش را هم می شود آرد کرد و خورد.
"مارگوت بیکل"
٭عنوان از "شهریار"
آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار
میزید و ساده و خاموش میماند ؟
" محمد مختاری "
مراسم چهلم عمو آشیخ، سر خاکش برگزار شد. به خاطر شرایط بیماری، کسی را دعوت نکرده بودند. با این حال، نزدیکان و تعدادی هم از راه دور آمده بودند. پدر خیلی گریه کرد و حتی در مسیر برگشت هم ناراحت بود.
داداش هوشنگ، پسر بزرگ عموآشیخ و مهوش و رحمان و رامین کرونا گرفته اند و سرخاک نیامده بودند. رامین چند شبِ بد را پشت سر گذاشته است.
رفتیم کوچه شان. خانم رامین را دیدیم. در بیمارستان مشغول است و حالا پرستار شوهرش شده است. نگران رامین بود.
دم خانه ی مهوش هم رفتیم و از دور یکدیگر را دیدیم. لای در را باز کرده بود. آن قدر بی حال بود که حتی نمی توانست سرپا بایستد. اشاره کرد که فاصله بگیرید. داداش هوشنگ را هم دیدیم.
خدایا! همه را از گزند این بیماری مصون بدار...
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
...
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟
"شفیعی کدکنی"
عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.
عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.
آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.
پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.
اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."
و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.
چه روزهای خوشی بود...
به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.
عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.
عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...
تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود.
وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.
حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...
سلام ای شبِ معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سرکشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسهها و نوازشها میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم...
تا آن زمان که پنجرهی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب میبرد.
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...
"فروغ فرخزاد"
(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")
نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...
پ.ن:
بشنوید:
https://s18.picofile.com/file/8438466692/
Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html
ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.
درخت
شعرش را روی پاییز می نویسد
پاییز
شعرش را روی درخت
من بر پاییز نوشته ام
بر درختان افتاده
دریغا من...
دریغا پاییز...
دریغا درخت...
"بیژن نجدی"
بشنوید:
https://s18.picofile.com/file/8438010984/
Fereydoun_Foroughi_Ghoozake_Pa.mp3.html
ترانه ی "قوزک پا" از فریدون فروغی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
"مولوی"
ابیاتی از غزلیات شمس(غزل شماره ی ۵۶۳). استاد شهرام ناظری هم در آلبوم "گل صدبرگ"، با تلفیق این غزل و بیت هایی از حافظ، اثری جاودانه خلق کرده است.
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب
ما بیرون زمان ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی در گرده هایمان
" شاملو "
که ما همچنان
می نویسیم
که ما همچنان
در اینجا ماندهایم ؛
مثل درخت که مانده است.
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است.
مثل سنگها که ماندهاند.
مثل درد که مانده است..
مثل زخم ،
مثل شعر ،
مثل دوست داشتن ،
مثل پرنده ،
مثل فکر ،
مثل آرزوی آزادی ؛
و مثل هر چیز
که از ما نشانهای دارد..
"محمد مختاری"
پ.ن. ها:
٭بشنوید:https://s19.picofile.com/file/8435239642/
Hooniak_Band_Dasht_Bi_Payan.mp3.html
"دشت بی پایان" از گروه هونیاک، آهنگساز: بوریس فومین (آهنگساز روسی)، ترانه: کریم فکور. این ترانه نخستین بار توسط بانو الهه خوانده شده است.
٭ نقاشی با عنوان "گیتارنواز پیر"، پیکاسو، ۱۹۰۴-۱۹۰۳
اینک چشمهسارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافیهای اعماق میجوشد)
و خروشان
(چرا که ریشههایش دریاست)
"احمد شاملو"
دیشب خواب شاملو را دیدم؛زنده و سرحال. کنارش نشسته بودم، روی مبلی شیری رنگ. آن قدر نزدیک بودیم که انگار سال هاست آشنای نزدیکیم. کسان دیگری هم بودند که فقط آقای تقوایی را به خاطر دارم که چای می ریخت و لبخندزنان حرف می زد و توی پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت. شلوار و پیراهن رنگ روشنی پوشیده بود.
شاید خانم غزاله علیزاده هم بودند.
ذوق عجیبی داشتم. کنار شاملو نشسته بودم. حالش خوب بود. می خندید. از شعرها و واژه هایش می گفت. مات حرف زدنش بودم. صدایش همان طور بود که شنیده بودم!
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
"خیام"
امروز سر جلسه ی امتحان بچه های دوازدهم، مراقبت داشتم.
دیدن بچه ها پس از این مدت، لذتبخش بود. به نظرم خیلی هاشان قد کشیده بودند! مدل موهای متنوع و پوشش غیر رسمی درشان زیاد دیده می شد.
کلاسی که مراقبش بودم، پنج دانش آموز دوازدهم انسانی بودند؛ امتحان نگارش داشتند.
پنجره های کلاس باز بود.رفتم پشت پنجره و زمین های کشاورزی و دیوار بینشان را دیدم. پرستوها پر سر و صدا پر می کشیدند.
بعد از امتحان، رفتم کلاس بچه های دوازدهم تجربی. یکی از بچه ها به نام مجتبی، برایمان آواز خواند؛ "بهار دلکش رسید و ..." صدای گرمی دارد.
سراغ حسین را هم گرفتم. نیامده بود امتحان بدهد. چند وقت پیش البته باهاش تماس گرفته بودم، گفت داروهایش را قطع کرده و حالش بهتر است.
ﺩﺭ ﻏﺮﯾﻮ ِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ
ﻭ ﺍﺧﺘﻼﻁ ِ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﺯ
ﺁﻭﺍﺯ ِ ﻗُﻤﺮﯼ ِ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ
ﺷﻨﯿﺪﻡ ،
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﭘﺮﺩﻩای ﺁﻣﯿﺰﻩاﯼ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺩ
ﺗﺎﺑﺶ ِ ﺗﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﯽ ....
«شاملو»
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
" احمد شاملو"
پ.ن:
تصویرِ دماوند، از مجید بهزاد
آی مَمَدو
نگاه کن و ببیین
چه قدر حوصله نداریم
چه قدر همه چیز به هم ریخته است
چه قدر از هم بیزار، مانده ایم.
آی مَمَدو
کناره ها را نگاه
و کشتیهای پهلو گرفته در امتداد داغ و سوزاناش
در غروبی زرد و نارنجی و آبی
خسته و اما ُپر امید.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو
کشتی ما...
که قرار بود تا برایمان بیاوریاش
و شاد و خوشحال و سبکبال
به ماهیگیری خلیج برویم
در آفتابی داغ و سوزان
و آنگاه کرانهها را به نظاره بنشینیم
و خیال ببافیم
و عصر هنگامان
خوشحال و خندان
با توری پر از ماهی جنوبگان
به ساحل بازگردیم
.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو...
کشتی ما.
"صادق الهه"
پ.ن:
بشنوید: https://s18.picofile.com/file/
8432990492/Maziar_Mahigir.mp3.html
ماهیگیر با صدای مازیار
هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من-مسافر قایق-هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
"سهراب سپهری"
دلم می خواهد بروم جایی دور. دور از این دود و دم و بیماری و شلوغی.
کاش می توانستم بروم باغی، جایی.
کلاس های مجازی خسته ام کرده است. خیلی وقتم را گرفت و از برنامه هایم عقبم انداخت. بچه ها بی انگیزه اند. نیستند. "شاد" اذیت می کند.
صبح ها بی حوصله بیدار می شوم.
گاهی تاریخ هنر می خوانم؛ خیلی برایم جذاب است. مطالعه ی تاریخ هنر، مرا با ریشه ها آشنا می کند.
ما چنگیم: هر تار از ما دردی، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا "نت" خاموشی.
"سهراب سپهری"
بشنوید: امون از دل مو، نوید اربابیان