پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز نام دیگر "من دوست دارمت..."
"سید محمد موسوی"
دیشب باران زده و حال هوا خوب است. پاییزِ قشنگ، نیامده دلبری هاش را آغاز کرده است. زخم اهواز اما بر دل وطن تازه است.
خدایا کمک کن حال همه ی ما خوب باشد.
امروز، روز اول مدرسه است؛ کودکان سرزمین من، چه با نان و کیف و کفش، و چه بی آن، مدرسه را از لبخندهاشان پر می کنند.
الهی به امید تو!
دارم داستان "سرویس دبیرستان مولوی" را تایپ می کنم؛ عینا همان نسخه ی دستنویسی که در نوروز نود نوشتم. تغییراتش را بعد از تایپ انجام خواهم داد. همزمان تصنیف های آلبوم سفر عسرت استاد ناظری را گوش می کنم که خیلی غمگین اند.
هرکسی در بین نوشته هایش، به تعدادی بیشتر دلبستگی دارد و من هم به این داستان دلبستگی عمیقی دارم. به نوعی زبان حال خودم است.
و این هم تصنیفی از آلبوم سفر عسرت، سروده ی استاد شفیعی کدکنی:
"درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی
درین شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.
توئی تنها که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی ترین ابری
که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام."
روزهای شلوغی را پشت سر گذاشتم که خستگی، تلخی و شیرینی توامان داشت.
امروز هیراد را در پیش دبستانی ثبت نام کردم. یک مهد کودک سر کوچه ی مادر که برای دیر و زودهای احتمالی، سختمان نباشد.
وقتی گذاشتمش آن جا و برگشتم خانه ی مادرم، گفت:"دلم گرفته است..."
گفتم:"به خاطر هیراد؟"
گفت:"از امروز شروع شد؛ جدا شدن هیراد از تو!"
پدر آن سوی تر دراز کشیده بود؛ درد پاها بیشتر از بقیه ی دردها اذیتش می کند. به پنجره ی پیش رو خیره شدم که در سوی دیگر، دیوار سیمانی خانه ای قدیمی را نشان می دهد.
گفتم:"نگران نیستم مادر. فقط دلم می خواهد بچه ی مستقلی بار بیاید."
نخست ثانیهها
کمی بعد
دقیقهها
ساعتها
روزها ...
به خودت که میآیی
میبینی
سالهاست درد میکشی
و چیزی حــــــس نمی کنی ...
"محمد مرکبیان"
٭بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/8336626368
/03_Mohsen_Chavoshi_Dar_Astaneye_Piri.mp3.html
"در آستانه ی پیری"، از محسن چاووشی.
اَز صُبحِ پَرده سوز، خدایا نِگاه دار
این رازها که ما به دِلِ شَب سِپُردهایم
"صائب تبریزی"
مهمان داشتیم؛ وقت خواب گوشی رامین زنگ خورد و مهوش گفت که حال رحمان خوب نیست...
الان بیمارستان میلاد هستیم؛ جلوی اورژانس توی ماشین نشسته ایم و منتظریم جواب آزمایش را بگیریم.
پ.ن.ها:
٭عنوان از مولوی
٭ بشنوید:
/8335828884/Mohammad_Motamedi_
"همیشه یکی هست" با صدای محمد معتمدی
بعدا نوشت:
خوشبختانه آزمایش ها نشان داد که مشکل خاصی وجود ندارد؛ داریم برمی گردیم...
نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه هایی
که لبخند و بوسه را
آزاد می خواهند
پای بیانیه هایی
که نمی خواهند
درختی قطع شود
پرنده ای بهراسد
چهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی
پای بیانیه هایی که
می ترسند کودکی گریه کند.
"ناهیدعرجونی"
این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...
"احمدرضا احمدی"
خبر تلخ و گزنده بود...؛ "شریف باجور" به همراه سه تن که دوتایشان از جنگلبانان بودند، در تلاش برای اطفای آتش سوزی جنگل های اطراف مریوان، گرفتار آتش شدند و در آتش سوختند.
شریف باجور عضو انجمن سبز چیا بود که در نگهداری از طبیعت بکر مریوان و اطرافش، از فعال ترین انجمن های کشور بود. شریف بارها در اطفای حریق جنگل های منطقه شرکت کرده بود.
او همچنین یک فعال مدنی شناخته شده بود که از جمله برای احقاق حق کولبران، بسیار تلاش می کرد. تلاش هایش برای کمک رسانی به مناطق زلزله زده به دور از هیاهوی رسانه ها و سلفی گرفتن ها، شبانه روزی و خستگی ناپذیر بود... و البته که فعالیت های مدنی اش منحصر به کردستان نبود.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
جنگل های سلسی و پیله، هرگز این فرزند برومندشان را از یاد نخواهند برد.
جمعیت زیادی از همه ی اقشار در مراسم شرکت کرده بودند...
مردم مریوان به راستی با برپایی مراسمی باشکوه، یاد او و دیگر شهیدان همراهش را گرامی داشتند.
پ.ن:
عنوان به کُردی: شهید نمی میرد.
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
"خاقانی"
روی پشت بام دراز کشیده ام؛ باد خنکی می وزد. ماه بالای سرم است و صدای ممتد جیر جیرکی می آید...
٭بشنوید:
ترانه ی "خوشه های گندم" با صدای سیما بینا
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تُنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!
"مهدیه لطیفی"
پ.ن:
شهرستان هستیم.
دیشب را روی پشت بام خوابیدم؛ شب سردی بود...
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب
دفماهها
فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید
آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که
میخواهد فرهاد
دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است
و نیز دمان تر باد!
دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف روحِ
آسمان، به دف روحِ من بِدف!
شب، بعد از این سکوت نخواهد دید
من، بعد از این شب توفانی
تا صد هزار سال نخواهم خفت
شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف!
مهتاب را
با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه
میدهم قسم، دفِ خود را رها
نکن!
ای کردِ روح!
گیسو بلند!
قیقاج ــ چشم!
ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس!
خشخاش ــ چشم!
خورشید ــ لب!
دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا،
دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود
را رها نکن!
"رضا براهنی"
پ.ن:
امشب را پیش پدر هستم در بخش پست سی سی یوی بیمارستان؛ رفتم بیرون و کاخ یاقوت را در شب هم دیدم!
پدر تازه خوابیده است؛ کمی پاهایش را مالش دادم تا دردش کم تر شود. پلاستیکِ نوک عصایش افتاده بود و همین، احتمال لیز خوردنش را می داد؛ یکی از هم اتاقی ها که پیرمردی ست، رفت و از اتاق دیگر یک کارد میوه خوری گرفت و با هم رفتیم انتهای سالن و از سر شلنگ آبی، تکه ای بریدیم و عصا را ردیف کردیم!
هم اتاقی ها که برای چندمین بار راهشان به این جا افتاده می گفتند حیوانات وحشی یی چون روباه و گراز شب ها پشت همین بخش می آیند؛ امشب هم گرازی آمده بود و غذایی را که یکی از بیماران برایش گذاشته بود خورده بود!
اما
نمی دانی
چه شب هایی سحر کردم ،
بی آنکه یک دم
مهربان باشند با هم
پلک های من ،
در خلوت خواب گوارایی...
"مهدی اخوان ثالث"
دو تا فیلم خوب دیدم:
دانکرک (کریستوفر نولان، ۲۰۱۷) داستان سربازان انگلیسی ئی ست در حال عقب نشینی یا بهتر است بگوییم فرار از جبهه ی نبرد در بندر دانکرک در شمال فرانسه، به سال ۱۹۴۰. قهرمان به معنای غالب ندارد و یک جمع از این سربازان، روایت را پیش می برند. فیلم بیشتر از هرچیز وامدار موسیقی درخشانی ست که نماها را همراهی می کند- موسیقی یی که یادآور موسیقی intrestellar است و همچون تعدادی دیگر از کارهای نولان، ساخته ی هانس زیمر بزرگ است. پس از آن، نماهایی که نولان به کمک فیلمبرداریِ عالی با دوربین های آی مکس گرفته است، دومین نقطه ی قوت فیلم است. نماهایی وسیع و با کیفیت. نولان فیلمسازی ست که زبان دوربین را خوب فهمیده است و به کمک موسیقی، نماها را واجد معنا می کند.
دانکرک در واقع بیشتر فنی ست و البته به لحاظ فنی درخشان است.
آن چند سطر پایانی که یکی از کاراکترها از روزنامه می خواند اما پایانی شعارگونه برای فیلم رقم زده است و به آن لطمه زده است. همین طور است حضور فرمانده ی انگلیسی تا آخرین لحظه در دانکرک که البته منطبق بر واقعیت نیست.
رودخانه ی ویند (تیلور شریدان، ۲۰۱۷) فیلمی استخواندار است؛ فیلمنامه ای حساب شده با داستانی گیرا و کارگردانی یی درخشان دارد. مجموعه ی عوامل، اثری یکدست به بار آورده است که از همان نماهای آغازین، مخاطب را مجذوب خودش می کند. جغرافیای برفی، همچون کاراکتری از فیلم، شخصیت دارد و تعیین کننده است.
موضوع فیلم تجاوز به دختران بومی آمریکایی (سرخپوست ها) ست که در سایه ی ضعف عواملی چون رسانه ها و پلیس اتفاق می افتد و به گفته ی فیلم، حتی آمار دقیقی از آن وجود ندارد، و البته عشقی که آرام آرام بین دو کاراکتر اصلیِ فیلم شکل می گیرد و همچون گرمایی در سرما خودنمایی می کند.
پرنده، بذر گلی با خود برد
به سنگ داد
سنگ، باران را خواند
باران آمد و بوسیدش
جای بوسه، گلی بشکفت
از آن مسیر عاشقی می آمد
در راهِ دیدار گل را چید
به معشوقش داد
معشوق گل را به زلفش زد
بعد از مدتِ کمی
بادِ شمال دسته مویی از زلف با خود برد
و شهر بوی عشق گرفت...
شیرکو بیکس"
٭عنوان از هوشنگ ابتهاج
شب است
رویایِ دور دستِ تو،
نزدیک می شود...
" فروغ فرخ زاد"
بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/8334530750/Kouche
ترانه ی "کوچه باغ های نیشابور" از حجت اشرف زاده
در من کوچهایست...
که با تو در آن نگشتهام
سفریست...
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهائیست...
که با تو به سر نکردهام
عاشقانههائیست...
که با تو...
هنوز نگفتهام
"راحمه باقیپور"
تصویر:
جین سیبرگ و ژان پل بلموندو در نمایی از "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار، ۱۹۶۰)
ما
چشم به راهِ نان و خُرما بودیم،
اما
دروغگویِ بزرگ رفته بود
برای دبستانِ پَرت افتاده ما
ترکه انار بیاورد.
از همان روزِ عجیبِ بیباور بود
که من از نوشتن مشق وُ
ساعتِ هفت و نیمِ صبح
بَدَم آمد.
من از آن روز به بعد بود
که از نان و نصیحت و خُرما
به خوابِ کبودِ ترکه رسیدم.
(آخر... این چه زندگیست
که شما
یک مشت آدمِ خاموش...!؟)
از آن روز به بعد بود
که ماهیگیرانِ کرانههای جنوب
سر انگشتهای بُریده ما را
از رود گرفتند
گفتند
رزقِ کودکانِ گرسنه ماست.
این
که از آسمانِ خُرما و انار...!
سر انگشتانِ ما
پُر از هراسِ مشق وُ
ترکه و دشنام بود.
ما خسته
ما خاموش
فقط نگاه میکردیم،
ما
رُخسارِ کافور کشیده خود را
در خونابه دستهایمان
نهان کرده بودیم.
"سیدعلی صالحی"
پ.ن.ها:
٭بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/83337
دکلمه ی زیبایی از محمدرضا رحمانی، که قطعه ای ست از آلبوم "دلواپس تو نیستم" مانی رهنما.
٭ تصویر از زلزله ی سال گذشته ی سرپل ذهاب.
ﺳﺮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ تکه ﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ که ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺧﺪﺍ ﺳﺮﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...
ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭼﻨﺪ مأﻣﻮﺭ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﺍﻣﺎ آنچه ﻫﺮﮔﺰ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ...
"شیرکو بیکس"
دوستت دارم
ای که بودنت
مرگ را به تاخیر می اندازد...
"سابیر هاکا"
٭نقاشی از معین مصور؛ مکتب اصفهان
٭عنوان از مولوی
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم
که بی شائبهی حجابی
با خاک
عاشقانه درآمیختن می خواهم...
"احمد شاملو"
بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/8333393476
/%C5%9Eiyar_%C3%BB_Dijwar_04_Ji_B%C3
%AEra_Min_Dernay%C3%AA.mp3.html
ترانه ی "از خاطرم نمی رود"، از شیار و دژوار به کُردی کرمانجی.
٭ترجمه ی ترانه:
از خاطرم نمی رود
آن روزهای گذشته
یارا چشم های تو از خاطرم نمی رود،
بخت و سرنوشت نامرد تو را دور کرد ای یار.
زخم کاری ئی ست،
زخم دل من خیلی عمیق است،
زخم من درمان ندارد به غیر تو ای یار.
از خاطرم نمی رود،
یارا چهره ی تو از یاد و خاطر من نمی رود،
بخت و سرنوشت نامرد تو را از من دور کرد ای یار.
اکنون در غربت پیر شدهام، چشم به راهها هستم ای یار
به گریه می افتم بیا ای یار.