فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درین شب ها...


دارم داستان "سرویس دبیرستان مولوی" را تایپ می کنم؛ عینا همان نسخه ی دستنویسی که در نوروز نود نوشتم. تغییراتش را بعد از تایپ انجام خواهم داد. همزمان تصنیف های آلبوم سفر عسرت استاد ناظری را گوش می کنم که خیلی غمگین اند.

 هرکسی در بین نوشته هایش، به تعدادی بیشتر دلبستگی دارد و من هم به این داستان دلبستگی عمیقی دارم. به نوعی زبان حال خودم است.

و این هم تصنیفی از آلبوم سفر عسرت، سروده ی استاد شفیعی کدکنی:


"درین شبها

که گل از برگ و

برگ از باد و

ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

سرّ و سرودش را،

در این آفاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی. 

 

توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.


بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

ز ِ آواز تو دریابند.

تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام."