فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

باران می آمد...


اکنون که مال منی

رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان

و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

"پابلو نرودا"

به خاطر پیراهنت...

آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز می خوانی
من خداپرست شده ام.

 

"بیژن نجدی"

آدم بزرگ ها..!

  فردای عروسی رامین، در منزل یکی از نزدیکان جمع شده بودیم. پیر و جوان در مجلس بودند. من به اتاقی رفتم که جوان ترها جمعشان جمع بود؛ هنوز در حال و هوای عروسی بودند. نشستیم به گپ و گفت و شوخی و خنده.

  آدم بزرگ ها اما در سالن پذیرایی به بحث و جدل درباره ی سیاست و مذهب مشغول بودند و طبق معمول هرکسی کارشناسی بود برای خودش! به من هم گفتند که بیا به جمع ما. من اما نرفتم؛ یکی از بچه ها صدای ضبط صوت را بالا برد و پایکوبی اتاق را پر کرد...

یک دست فاصله...

از مهتابی خانه من
تا آفتابی خانه تو
یک دست فاصله ست.
دستت را
دراز کن
تا
مهتابی
آفتابی شود.

"شهیار قنبری"

هلپرکی

  دیشب جشن عروسی خواهرزاده ام رامین بود؛ عروسی خوبی بود، خوش گذشت.

 هرچند عروسی ها هم هر روز بیشتر اصالت خود را از دست می دهند، اما برای من، جذاب ترین بخش جشن آن جایی ست که موسیقی کردی شور می گیرد؛ دست ها در هم گره می خورند و شانه ها هماهنگ با حرکت منظم پاها، تکان می خورند. رقصنده ها در دسته های کوچک و بزرگ دایره ای شکل، دستمال های رنگی را به هوا می کشند و رنگ ها ترکیبی دلپذیر با دود اسپند می سازند.

  نمونه ی زیبای رقص کردی برای من، رقص پدرم است؛ هارمونی عجیبی دارد رقصیدنش و نوعی زیبایی، اصالت و آرامش درش هست. اما پدر هم سن و سالش بالاست و به ندرت در مجلسی می رقصد.


پ.ن:
هلپرکی در زبان کردی به معنای رقص است که بسته به جغرافیای آن، انواع و اقسام دارد.

کنار حوصله ام بنشین...


چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم


بشنوید؛ دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی، شعر محمدرضا عبدالملکیان.

دلتنگی های یک معلم ریاضی

حدود دو هفته ی پیش، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان پایه ی دهم داشتم؛ جمعی حدود نود نفر که برایشان از ریاضی به طور عام، و وضعیت بچه هایشان به طور خاص، حرف زدم. به طور کلی جلسه ی خوبی بود. قرار شد آن اولیایی که به هر دلیلی نتوانسته اند در جلسه شرکت کنند، بعدا بیایند یا دانش آموزانشان دلیل موجهی برای نبودنشان به من بدهند.

  از آن روز به بعد، با دردهای تازه ای از شاگردانم آشنا شده ام؛ که مثلا آن دانش آموز خنده رو و فعال فلان کلاسم، مادری رنج کشیده دارد که همه جور تندی و حقارتی را از جانب شوهرش کشیده...، یا کتک خوردن خواهر تحصیل کرده اش را به دست پدرش دیده. یا آن یکی که بچه ی طلاق است. یا دیگری که مادرش همین چند روز پیش مرد، چون تومور مغزی داشت، یا یکی دیگر که اصلا پدر و مادرش هر دو مرده اند یا آن که کار می کند و خرجی خانواده را می دهد.

  تلخی هایی از این دست، سختی های معلمی را برایم کمتر می کند؛ پاسخ زحماتم سر کلاس یا صبوری هایم برای تحمل شیطنت ها و بازیگوشی های شاگردانم را پشت این دانسته ها می دانم. با آن ها رنج می کشم. درحالی که بغضم را خفه کرده ام، نمی گذارم سرخی چشمانم را ببینند و در خلوتم برایشان گریه می کنم. اجازه می دهم بی ترس، از خواستنی هایشان بگویند. برای کوچکترین حرکت مثبتی، تشویقشان می کنم. از کتاب برایشان می گویم. می شنوم شان، دلتنگشان می شوم...

  چند روز پیش که کنار جاده منتظر ماشین بودم، سوار پرایدی شدم که از قضا راننده اش پدر یکی از دانش آموزانم بود؛ در واقع درس خوان ترین شان. یک بچه ی باهوش، با گیرایی بالا. پدر، مرا شناخت و خوب که نگاه کردم، یادم آمد که بعد از جلسه نمره ی پسرش را پرسیده بود. کمی که رفتیم، با حجب خاصی گفت که دو سال است کار برایش کم شده و مجبور است مسافرکشی کند. گفتم که هیچ عیبی ندارد. پرسید که از پسرش راضی هستم، گفتم که پسرش بهترین ریاضی کلاسشان را دارد. لهجه ی ترکی اش با لبخندهای خجالتی یی همراه بود که حالتی صمیمی و بی شیله پیله بهش می داد. تا انتهای مسیر، تنها مسافرش من بودم. کرایه نگرفت. چه قدر تشکر کرد...


  پنجره ی بخار گرفته ی رو به پشت مدرسه را باز می کنم و به زمین های کشاورزی باران خورده نگاه می کنم. دوردست ها صدای پرنده ای سکوت را می شکند. سرما را روی پوستم حس می کنم. لبخند می زنم. من زنده ام!

عمیق ترین جای جهان

انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند

تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد...

 

"لیلا کردبچه"


پ.ن:

'خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.'

این تنها جمله ی «رومن گاری»٬ در نامه ی خودکشی اش در سن شصت و شش سالگی بود. همسرش «جین سیبرگ»- هنرپیشه ی فیلم "از نفس افتاده" ژان لوک گدار- پیشتر خودکشی کرده بود.


بشنوید؛ «زردها بیهوده قرمز نشدند...» با صدای زنده یاد فرهاد مهراد، آلبوم برف.

برف

  


لذتبخش بود راندن زیر بارش برف، با موسیقی یی که به گاه تنهایی گوش می کنم، که رنگ می پاشد به ثانیه ها، و تلخ بود پیچ و تاب خوردن سگی مرده زیر لاستیک ماشین ها در انتهای راه.

  نمی دانم کودکی هامان کجا رفت، که برف تا پیشانی دروازه ها بالا می آمد و مادرم دستمال به کمر می بست و با بیل، راه برایمان باز می کرد.

  هیراد از پشت شیشه برف را تماشا می کرد و من کودکی هایم را مرور می کردم که پاچه ی شلوارمان را توی جورابمان می کردیم و چکمه می پوشیدیم. برف پشت بام ها را می روبیدیم و خنده را از لای بخار انگشتان قرمزمان رها می کردیم و دلخوش بودیم به تعطیلی مدرسه ها!


پ.ن:

عکس از «استیو  اسکالونه»