فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دلتنگی های یک معلم ریاضی

حدود دو هفته ی پیش، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان پایه ی دهم داشتم؛ جمعی حدود نود نفر که برایشان از ریاضی به طور عام، و وضعیت بچه هایشان به طور خاص، حرف زدم. به طور کلی جلسه ی خوبی بود. قرار شد آن اولیایی که به هر دلیلی نتوانسته اند در جلسه شرکت کنند، بعدا بیایند یا دانش آموزانشان دلیل موجهی برای نبودنشان به من بدهند.

  از آن روز به بعد، با دردهای تازه ای از شاگردانم آشنا شده ام؛ که مثلا آن دانش آموز خنده رو و فعال فلان کلاسم، مادری رنج کشیده دارد که همه جور تندی و حقارتی را از جانب شوهرش کشیده...، یا کتک خوردن خواهر تحصیل کرده اش را به دست پدرش دیده. یا آن یکی که بچه ی طلاق است. یا دیگری که مادرش همین چند روز پیش مرد، چون تومور مغزی داشت، یا یکی دیگر که اصلا پدر و مادرش هر دو مرده اند یا آن که کار می کند و خرجی خانواده را می دهد.

  تلخی هایی از این دست، سختی های معلمی را برایم کمتر می کند؛ پاسخ زحماتم سر کلاس یا صبوری هایم برای تحمل شیطنت ها و بازیگوشی های شاگردانم را پشت این دانسته ها می دانم. با آن ها رنج می کشم. درحالی که بغضم را خفه کرده ام، نمی گذارم سرخی چشمانم را ببینند و در خلوتم برایشان گریه می کنم. اجازه می دهم بی ترس، از خواستنی هایشان بگویند. برای کوچکترین حرکت مثبتی، تشویقشان می کنم. از کتاب برایشان می گویم. می شنوم شان، دلتنگشان می شوم...

  چند روز پیش که کنار جاده منتظر ماشین بودم، سوار پرایدی شدم که از قضا راننده اش پدر یکی از دانش آموزانم بود؛ در واقع درس خوان ترین شان. یک بچه ی باهوش، با گیرایی بالا. پدر، مرا شناخت و خوب که نگاه کردم، یادم آمد که بعد از جلسه نمره ی پسرش را پرسیده بود. کمی که رفتیم، با حجب خاصی گفت که دو سال است کار برایش کم شده و مجبور است مسافرکشی کند. گفتم که هیچ عیبی ندارد. پرسید که از پسرش راضی هستم، گفتم که پسرش بهترین ریاضی کلاسشان را دارد. لهجه ی ترکی اش با لبخندهای خجالتی یی همراه بود که حالتی صمیمی و بی شیله پیله بهش می داد. تا انتهای مسیر، تنها مسافرش من بودم. کرایه نگرفت. چه قدر تشکر کرد...


  پنجره ی بخار گرفته ی رو به پشت مدرسه را باز می کنم و به زمین های کشاورزی باران خورده نگاه می کنم. دوردست ها صدای پرنده ای سکوت را می شکند. سرما را روی پوستم حس می کنم. لبخند می زنم. من زنده ام!

نظرات 3 + ارسال نظر
hamed شنبه 13 آذر 1395 ساعت 20:21 http://mrx.blogfa.com

ممنون. شما هم سلامت و شاد باشید مثل دیشب، شب عروسی.
آقا اسماعیل شاید نوشتن برای شما از کارهایی که هر روز در کلاس انجام می دید و براتون انجامشون یه کار معموله سخت و بدون جذابیت باشه. اما با این گمان باز این تقاضا رو از شما می کنم که تا حد امکان با موضوع کلاس درس و کارهایی که با بچه ها می کنید و مطالبی که بنظرتون برام می تونن مفید باشن بنویسید.
ممنون...

زنده باشی حامد جان،
تا جای که امکانش باشه خواهم نوشت.
امیدوارم توام همیشه شاد باشی
خیلی ممنونم که می خونی.

محمدرضا سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 16:36 http://oinion.blogsky.com

حق هم داری بگویی که زنده ای
معلّم بودن هر چه که نباشد احساس خوش زنده بودن را زنده نگه می دارد

سپاس آقامحمدرضا،
واقعاانگیزه هام رو زنده نگه می داره این شغل، با این که خیلی وقت ها ناامیدی ها و تلخی های خودش رو داره. اما احساس می کنم که زحماتم به یه دردی می خوره، بر خلاف خیلی از شغل های دیگه!
خیلی ممنونم که می خونین.

mrx سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 12:46 http://mrx.blogfa.com

سلام
در این مدت کم که همکار هستیم چیزی شبیه به درد درون این پست را حس کرده ام ولی تا حالا فرصت اشک ریختن بحال دانش آموزانم را بدست نیاورده بودم که با این پست این فرصت حاصل شد.
ممنونم این پست برای من که نمی دانستم با شلوغی های بچه ها چگونه برخورد کنم بسیار راهگشاست.

زنده باشی حامد جان،
هر موقع کاری که انجام می دی برات ارزشش رو از دست بده، دیگه مال اون کار نیستی! این توی شغل معلمی خیلی مهمه؛ روزهای اول تدریسم، خیلی از همکارهام، در پاسخ تلاش ها و روش کارم بهم طعنه می زدن که:«اولته، تازه کاری!»
حالا همه ی اون ها بهشون ثابت شده که من ذاتا این طوری هستم!
امیدوارم توام توی کارهات موفق باشی.
ممنون که وقت می ذاری و می خونی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد