فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آرام تر بگوی...


آرام!

آرام!

از کوه اگر می­ گویی

آرام­ تر بگوی

 بار گریه ­ای بر شانه دارم!



"هوشنگ چالنگی "

گریه کن...


گریه کن که گر سیل خون گِری، ثمر ندارد

ناله‌ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک، هیچ چاره‌ی دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد


آهنگساز و شاعر: عارف قزوینی


 تصنیف "گریه کن" سروده ی عارف قزوینی، از تصنیف های مشهور موسیقی ماست که به مناسبت درگذشت "کلنل محمدتقی خان پسیان" فرمانده ی وقت ژاندارمری خراسان، به سال ۱۳۰۰ خورشیدی سروده شده است. این تصنیف توسط خوانندگان نامداری چون"قمرالملوک وزیری"، "غلامحسین بنان" و "شهرام ناظری" خوانده شده است. از بین هفت خواننده ای که آن را خوانده اند، اجرای قمر را خیلی دوست دارم که صدای غم دارش به راستی به جان تصنیف نشسته است. استاد شهرام ناظری هم آن سوز را با لحن حماسی اش درآمیخته است و اجرای درخوری به دست داده است.


عارف قزوینی (۱۲۵۹ تا ۱۳۱۲)

 امیدواریم خانه ی عارف قزوینی در یکی از محلات قزوین، که تقریبا تخریب شده و به محل جمع آوری زباله ها تبدیل شده است، بازسازی و مرمت شود و حداقل، خانه ای شود برای یادبود یکی از بهترین تصنیف سرایان ایران؛ سراینده ی "از خون جوانان وطن لاله دمیده"؛ کسی که به موسیقی مجلسی اعتقاد نداشت و معروف است که در تصنیف هایش از تحریر پرهیز می کرد، تا هر کسی بتواند آن را بخواند.

آرامگاه عارف قزوینی در محوطه ی آرامگاه بوعلی سینا در همدان است.


پ.ن:

 بشنوید: 

با صدای بانو قمرالملوک وزیری

http://www.persian-music.info/dl/mp3db.php?id=40407

با صدای استاد شهرام ناظری

http://download1639.mediafire.com/nlwyef1n2ceg/

fn6l1qdd8k09aha/Shahram+Nazeri+-+Aref+Ghazvini+-+Pejman+Taheri+-+Geryeh+Kon.mp3


قریه ی من


 در فاصله ی ناهار تا مسجد، رفتیم امامزاده ی روستا. چند ماشین بودیم. مادر و فروغ و هیراد با من بودند. تا پای امامزاده رفتیم که در بلندی قشنگی جای گرفته است. جاده ی خاکی را از بین درخت های "تاک" بالا می روی و پس از گذر از کنار چشمه ی کوچکی، شیب تندی را رد می کنی و به یک تختی می رسی. امامزاده چند پله بالاتر است.

 ساختمان آجری قدیم امامزاده را چندسال پیش تخریب کرده اند و حالا به جای آن، ساختمان بتنی بزرگی در حال احداث است. من اما ساختمان قدیمش را بیشتر دوست داشتم؛ به سبک بیشتر امامزاده ها، یک چهارطاقی کوچک با گنبدی بر بالایش، و شبیه آتشکده بود. دیوار پشت امامزاده هم جای چسباندن سنگ های تخت کوچک بود که پس از نیت کردن، اگر بر دیوار می چسبید، یعنی اراده ی خداوند بر برآورده کردن خواسته ی قلبی شماست! یک قبرستان کوچک و قدیمی هم در حاشیه  امامزاده هست که سنگ قبرهایش نشان از قدمت بالایش دارد.


مناظر پشت امامزاده

مادرم کلی دعایم کرد که او را به این جا آورده ام؛ هیراد هم حسابی سر ذوق آمده بود و ترسش ریخته بود و  از بلندی ها بالا می رفت!

 تا "چله خانه" هم رفتیم؛ درختی پای صخره ها که مردم به شاخه هایش پارچه می بندند و نذر و نیاز می کنند. یادم می آید که در کودکی، می دیدم که زن هایی، بعضی از این پارچه ها را به شکل گهواره ای کوچک، بر شاخه می بستند و پس از مدتی به آن سر می زدند و اگر "پوش"ی در آن افتاده بود، یعنی بچه دار می شدند. آن شاخه ی نازک در آن گهواره، نماد نوزاد بود.

 مادر و فروغ را که برگرداندم، هیراد را که دوست نداشت برگردد، دوباره بردم. پای "تُرشیکَه"های بالای سنگچینِ سر راه امامزاده نگه داشتم. چندتا از بچه ها هم بودند. ترشیکه، گیاهی تیغ دار و خوراکی ست که به عنوان حصار باغ ها می کارند. شبیه زرشک، اما متفاوت با آن است و آن را در غذاها استفاده می کنند. برگ های ترشمزه ای دارد که هیراد دل نمی کند از آن ها! کمی برایش چیدم و وقتی خودش یاد گرفت، مشغول چیدن شد. برایش "گل خیار" هم چیدم که خیلی خوشمزه است.

 چندتا عکس گرفتیم و آمدیم پایین.


مناظر جاده ی امامزاده

پ.ن:

عنوان از ترانه ی "قریه ی من" فریدون فروغی.

شیون نامه؛ نفس عمیق


هربار که یکی می آمد، انگار غم ها تازه می شد. آمدن پدرم هم تلخ بود و همان دم در همه گریستند. وقتی بچه ها جمع شدند، زن عمو را به آرامستان نزدیکشان بردند و آن جا شست و شویش دادند.

زن عمو وصیت کرده بود که در روستای پدری خاک شود؛ پس از تشییع تا درب منزلشان، با آمبولانس او را راهی کردند...

 به خانه آمدیم، چیزی خوردیم و دم غروب همراه با پدر و مادر حرکت کردیم. تقریبا نیمی از راه را باران می آمد؛ شب بود و جاده پر از ماشین های سنگین. باران گاهی آن قدر شدید می زد که ترس تمام وجودم را می گرفت. حدود یازده و نیم شب به شهرستان رسیدیم. بعدا با خبر شدم که ماشین ابراهیم بین راه خراب شده بود و به کمک ابوذر که در همان مسیر بود، خودشان را به هر زحمتی رسانده بودند. داداش ایرج هم  بخشی از مسیر را اشتباهی به سمت قروه رفته بود.

 صبح رفتیم روستا.

 هوا پاکیزه و آفتاب درخشان بود. در و دشت سبز و خرم بود و صدای پرنده ها، جای سکوت را گرفته بود.

 وقتی زن عمو را از درب مسجد روستا به سمت قبرستان می بردیم، مرضیه را دیدم که صورتش را  چنگ انداخته بود. خاله افسر را هم دیدم. همین طور عمه کُبی (کبری) را؛ همان صورت و همان لحن! خیلی سال بود که ندیده بودمش. اول، اسمم را ابراهیم گفت که گفتم من اسماعیل هستم! احوال عمو مامه را گرفت...؛ عمه کبی هم مانند خدابیامرز زن عموشهربانو، هر دو فرزندی نداشتند و شاید همین باعث نزدیکی شان به هم شده بود. آن روزها، با عمو مامه و زن عموشهربانو به خانه شان می رفتم. پای کرسی می نشستیم و مویز و گردکان می خوردیم...

 وقتی در ابتدای قبرستان روستا، نماز میت را می خواندیم، باز هم صدای دلنشین پرنده ها می آمد.

 قبرستان، پایین تر از امامزاده ی روستا و در دامنه ی تپه های سرسبز قرار گرفته است.

 زن ها پایین دست قبرستان ایستادند. رسم نیست آن ها کنار قبر بیایند، و کمی بعد رفتند- یاد بخشی از رمان"همسایه ها"ی احمدمحمود افتادم، آن جا که خالد در این باره از مادرش سوال می پرسد!

 زن عمو را کنار برادر خدابیامرزش خاک کردند؛ این برادرش را خیلی دوست داشت. برادر و برادرزاده، به فاصله ی کوتاهی از دنیا رفتند و داغی سنگین بر دل زن عمو فرخ گذاشتند.

 موقع خاکسپاری، بچه ها خیلی بی قراری کردند.

 زن عمو در جایی سرسبز، آرام گرفت...

صدای  گریه ها و شیون ها آرام تر شد و صدای پرنده ها جایشان را گرفت.

 بعد از ناهار، در مسجد هم جمعیت زیادی از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، آمدند و رفتند. من مسئول یادداشت کردن اسامی مهمان های غیر روستایی مان بودم. خیلی ها آمده بودند. از روستای پدری که تقریبا همه ی مردم آمدند، فاتحه دادند و رفتند. خیلی از مردها مثل قدیم، اورکت سبز آمریکایی به تن داشتند.

 به نظرم زن عمو همان طور که دلش می خواست مرد و مراسمش هم همان طور که دوست داشت، برگزار شد. عمو تعریف می کرد که پیش از مردن، گفته بود که قلبش گرفته است، یکی دو بار می نشیند و دراز می کشد، بعد دو تا نفس عمیق می کشد و تمام!...

 قدیمی ها خوب نگفته اند که:"کسی که شنبه می میرد، یکی را هم با خودش می برد!"

شیون نامه؛ مرگ پایان کبوتر نیست!


 شنبه ی گذشته، زن عمو فرخ تاج، که ما به او زن عمو فرخ می گفتیم، به رحمت خدا رفت.

 سر کلاس بودم؛ ساعت آخر. اتفاقی متوجه گوشی ام شدم که سایلنت بود. مهوش پشت خط بود. از بچه ها عذرخواهی کردم و گوشی را جواب دادم؛ از آن سوی خط فقط صدای شیون و گریه و زاری می آمد و کسی پاسخگوی "الو" های من نبود که هربار بلندتر می شد و کلاس ساکت تر. قطع کردم، رفتم بیرون از کلاس و خودم تماس گرفتم...

 ناباورانه بود خبر برایم؛ این زن محکم که حتی سرطان را شکست داده بود، اگرچه هفته ای سه بار دیالیز می کرد، اما حالش خوب بود.

 در خانه ی خودش دچار ایست قلبی شده بود.

 کلاس را سپردم و راه افتادم. پشت فرمان گریه ام گرفت.

 تلفنی به چند نفر خبر دادم.

 وقتی رسیدم خانه شان، همان جایی که همیشه بعد از این که دیالیز می کرد، دراز می کشید، آرام خفته بود. صدای بلندش توی گوشم بود که وقتی حرف می زد، ناگزیر حواست به حرف زدنش جمع می شد. یک مدیر بود که خان و مان بر مدار او می چرخید.

 عید که به خانه ی ما آمده بود، امیدوارانه از خرید خانه ای در نزدیکی ما صحبت می کرد؛ می خواست خانه اش نزدیک بیمارستان باشد تا خودش برود دیالیز و پسرهایش را زحمت نیندازد...

 دراز کشیده بود وسط هال و رویش را چادری مشکی کشیده بودند. فوزیه و اکرم-دخترها، دور و برش شیون می کردند. مرضیه، دختر کوچک تر که ساکن روستاست، هنوز خبر نداشت.

قدیمی ها خوب گفته اند که "دختر، گریه کن مادر است!"

 همان دم در، سرپا گریستم. سرم را به پیشانی چسبانده بودم و هق هق می زدم.

 عمو، با عصای چوبیِ همیشه همراهش، توی آشپزخانه نشسته بود و می گریست.

متوجه صدای گریه ی آرامی پشت سرم شدم؛ پرویز پسر سومش، روی پله نشسته بود و گریه می کرد.

 عادل هم توی هال بود.

 پزشک بالای سرش آمد و پس از معاینه، گواهی فوتش را امضا کرد. برای لحظه ای صورتش را دیدم؛ رنگش به زردی می زد.

 هر کدام از پسرها که می آمدند، مویه ها بلندتر و شرایط سخت تر می شد؛ سعید، بی قرار تر از همه بود. کنار مادرش دراز کشیده بود، به دست و پاهای بی جان مادر دست می کشید و آن ها را می بوسید و از او می خواست که از جایش بلند شود... یک بار سرش را توی شیشه ی ورودی هال زد و شکستش و یک بار هم سرش را به دیوار کوبید.

 یکی از خانم های حاضر در مجلس  که کاربلدتر نشان می داد، گوشواره ها و دستبندهای طلای زن عمو را درآورد و داد به دخترهایش.

بچه ها یکی یکی می رسیدند؛ محسن، کوچکترین پسرکه آمد، فضا از همیشه تلخ تر شد...؛ نمی دانستیم چه کنیم؛ از یک سو این ها را می گرفتیم و از سویی شیشه های خرد شده ی روی زمین را جمع می کردیم.

همسایه ها خیلی کمک کردند.

 زن عمو را به اتاق مجاور بردند. فرشید بالای سرش قرآن خواند و من توی هال.


پ.ن:

عنوان از سهراب سپهری

نیشتمان


صبح، صدای ساز و دهل از بیرون آمد و پیچید توی خانه. صدا نزدیک تر شد تا رسید به کوچه مان. پیرمردی قوی بنیه ساز می زد و پسر نوجوانی دهل. لباس پسر معمولی بود اما پیرمرد کلاه بختیاری به سر داشت.

 کمی سرحالم آورد صدای ساز و دهل. رفتم پایین و بهشان پول دادم. پیرمرد خیلی تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم؛ نمی دانست که در این تهران دودزده، چه قدر به موقع سراغ دل من آمده.

یاد سرزمین مادری افتادم...

 به مادرم که نگاه می کنم، یاد باغ های حاشیه ی دره های روستایمان می افتم و برف کوه ها. دلم می خواهد یک بار دیگر با هم دره ی "بُیر" را ببینیم و ازکوچه باغ های "جونام حَد" بگذریم؛ جایی که بهترین باغ های روستا را داشت و پدرم چنان به باغمان می رسید، که در مدت کوتاهی محصولش چند برابر شده بود؛ کرت ها پر از انگورهای شیرین فخری، با دانه های درشت شده بود. ایرج با یک خوشه اش کنار کپری که پدرم درست کرده بود، عکس گرفت. انگار کوزه ای سبز و زرد را به دست گرفته بود. پدر، قدرتمندانه خاک را بیل زده بود و پای کرت ها عرق ریخته بود.

 آن سوی تر، در حاشیه ی دره، باغ پدربزرگ بود.

 پدربزرگ سال های آخر عمرش را بیشتر در باغ می گذراند؛ کپری داشت و قوری سیاهی که از آب خنک چشمه های دره پرش می کرد و روی آتش، چای دم می کرد. می رفتیم باغش "دِنان تِز کنه" می چیدیم و مادرم آن را در آش دوغ می ریخت.

 پدربزرگ همیشه دوتا کرت حاشیه ی کوچه باغ را دست نخورده می گذاشت. انگورهایش سهم رهگذرانی بود که از کنار باغش می گذشتند...


پ.ن:

عنوان به کردی، به معنای سرزمین.

رویای شیرینِ قندِ تو را...


بوریس(وودی آلن):"‍...عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن. اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه. اما بعدش از عاشق نبودن رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ عشق نورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن؛ شاد بودن یعنی عشق ورزیدن. پس شاد بودن یعنی رنج کشیدن، اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین، برای اینکه یک نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه... امیدوارم بی‌خیال این بحث بشی!"


از دیالوگ های فیلم "عشق و مرگ"؛ وودی آلن؛ ۱۹۷۵


پ.ن. ها:

٭عنوان از متن ترانه ی زیر، از دال بند.

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8324550642/Daal_Band

_Sweet_Taste_Of_Imagination_Mp3glu_org_.mp3.html

٭ درگیر روزمرگی های ریز و درشت بوده ام این روزها- که تمام نشده و عمده اش مدرسه و به ویژه درس های بچه های پیش دانشگاهی بوده است. امیدوارم با بهتر شدن شرایط، بیشتر بتوانم از نوشته های دوستان بهره ببرم.

هیراد


 ٭هیراد هنوز خوب نشده بود؛ از کنار پارک می گذشتیم. بوی علف توی ماشین می آمد. گفتم:"هیراد ببین چه بوی علفی می آد."

گفت:"من دماغم گرفته، تو می گی بوی علف می آد؟!"


٭برنامه ی مداد رنگی را که توی تلویزیون می بیند، می گوید:"دوست دارم یه نقاشی بکشی تا من برم توش! چه طوری می شه رفت توی نقاشی؟!"


٭"دوست دارم سرباز بشم تا با دشمن ها بجنگم!"


یک بار هم وقتی کارگران ساختمانی را دید که همراه با لودری، خاک ها را جا به جا می کردند، گفت:"دوست دارم یه کارگر بشم."

-چرا بابا؟

- تا سوار اون لودره بشم!


٭پیش تر ها هر بار که مثلا می گفتم:"باید غذات رو کامل بخوری تا بزرگ بشی." می گفت:"نخیر! دوست ندارم بزرگ بشم!"

چند وقت پیش اما خودش گفت:"دوست دارم بزرگ بشم بابا!"

پرسیدم:"چرا؟!"

گفت:"می خوام ببینم صِدام چه شکلی می شه!"


٭ توی اینستاگرام فیلم اسکیس زدن های بزرگمهر حسین پور را می بینم؛ متوجه می شود و کله اش را توی گوشی من می کند! عجیب ذوق می کند، صفحه ها را پس می زند و همه ی فیلم ها را با دقت نگاه می کند و می گوید:" دوست دارم نقاشی بکشم بابا!"


درخت اگر که تو باشی...


قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری


 تمام بود ونبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری


 ومن تمام خودم را مسافرت بشوم

تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری


 سپس نسیم شوی تو و بعد ازآن یوسف...!

که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری


 مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان

به خواب های درختانِ بارور ببری


 و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا

خودت اگر بنویسی ــ خودت اگر ببری


 عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد

درخت اگر که تو باشی دل از تبر ببری


 دوباره زوزه ی باد و شکستن جاده

چه می شود که مرا با خودت سفر ببری


" پیمان سلیمانی "


بشنوید؛http://s8.picofile.com/file/8323515584/5_6273996588574574720.mp3.html ترانه ی "هنوزم چشمای تو..."، با صدی "تورج شعبانخانی"

کوتاه درباره ی فیلم "قطار بوسان"



قطار بوسان (Train to Busan)؛ یان سنگ-هو؛ کره ی جنوبی؛ ۲۰۱۶

 در ابتدای فیلم، آن جا که آهوی زیر گرفته شده توسط کامیون از جا برمی خیزد و زنده می شود، فیلم تکلیفش را با مخاطب روشن می کند؛ شما با یک فیلم شگفت (در معنای ژانر) رو به رو هستید و کمی بعدتر، نوع آن نیز به طور دقیق مشخص می شود؛ زامبی ها یا همان مردگان متحرک. عروسک ابتدای فیلم هم بر جنبه ی وهمی آن تاکید می کند.

  قطاری با مسافرانش باید از مناطقی که هر لحظه در سیطره ی زامبی ها قرار می گیرند بگریزد. انتخاب فضای بسته ی قطار، در عین تهدید بیرونی، هم بر وهم فیلم افزوده است و هم بر هیجان فرار از دست زامبی ها.

 در بین مسافرانی که ماجرا حول آن ها می گذرد، چند مسافر آسیب پذیرتر داریم؛ کودک (سوان)، خواهرهای پیر، و زن باردار. سوان با پدرش در مرکز فیلم اند؛ پدر، موفق در تجارت، اما یک زندگی از هم گسیخته دارد. آن قدر درگیر کار است که برای سوان کادوی تکراری می خرد! بین او و سوان فاصله افتاده است. سوان نمی خواهد با اصول او زندگی کند. در طی فیلم، پدر همیاری را یاد می گیرد؛ راه زیستنِ درست، از دل زندگی جمعی می گذرد.

 هرچه فیلم پیش می رود، جنبه های عاطفی و انسانی اش بر جذابیت و  اکشن صرف پیشی می گیرد؛ داستان به نقد بی رحمی و خودخواهی آدم ها می کشد؛ در لحظه های سخت، هرکسی فقط به فکر خویشتن است! در سکانسی که سوان بین دو کوپه ی آدم ها و زامبی ها مانده است، این پرسش پیش می آید که کدام گروه وحشی ترند؟! آنها که طبق غریزه شان عمل می کنند یا آدم هایی که به یکدیگر رحم نمی کنند؟! و آیا زامبی ها محصول حرص و آز آدم ها نیستند؟!

 از این جمله است حرکت پیرزن از این سوی به سمت خواهرش که زامبی شده است؛ خواهری که متفاوت از دیگر زامبی ها تصویر شده است و انگار آن مهربانی پیشین هنوز در صورتش دیده می شود. پیرزن برای مجازات آدم های بی رحم، کاری می کند...

 در فیلم شاهد تقابل جالبی هم هستیم؛ تضاد اخبار تلویزیون با اخبار رسانه های مجازی. در شرایط سخت، مردم خبرها را از فضای مجازی دنبال می کنند.

 فیلم از امکانات صدا به خوبی استفاده می کند؛ ازجمله صدای رویِ تصویر شهرِ در حال نابودی، صداهایی که از پشت گوشی های تلفن همراه شنیده می شود، و زامبی هایی که به صدا واکنش نشان می دهند.

 فیلم موفق شده در قالب یک تریلر سرگرم کننده و مهیج، یک درام انسانی را هم به پیش ببرد.

لرزان و بی قرار...



و همچون

نسیمِ صبح 

لرزان و بی قرار

وزیدم به سوی تو ...


" فروغ فرخزاد "


 روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار.

 زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من!

 فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد.

 سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و هوای تازه را بالا می کشم.

 

برگ سبز


دوستان گرامی!

با سپاس از همراهی شما عزیزان، از این به بعد بخش نظرات برای همه ی پست های وبلاگ فعال خواهد بود، مگر استثنایی پیش بیاید. بدیهی ست که این، توقعی از شما سروران  از جانب من ایجاد نمی کند.

سپاس که خط خطی هایم را می خوانید؛

مانا باشید!

هیراد


 دیروز هیراد حالش خوب نبود؛ اسهال داشت و هرچه می خورد، بالا می آورد. بردیمش اورژانس بیمارستان. شلوغ و به هم ریخته بود. می گفتند جوانی خودکشی کرده است. دکتر که تازه از اتاق CPR درآمده بود، سرسری نسخه ای نوشت بدون این که حتی نگاهی به هیراد بکند.

 بعد از شام، هیراد همین که یکی از شربت های تجویز شده را خورد، بالا آورد، جوری که انگار هیچ در بدنش نماند. 

رنگش پریده بود.

 این بار بردیمش درمانگاه؛ چندتا از نزدیکان هم بودند. برایش سرم و آمپول تجویز کرد. خوابش برده بود. بیدارش کردم تا سرم اش را بزنند.

وقت سرم زدن خیلی گریه کرد.

ماه کامل بود...



 دیشب را سرِ  زمین های کشاورزی به صبح رساندیم؛ سجاد می خواست زمین هایشان را آب بدهد و من و رامین و محمد هم با او رفتیم. زمین ها در حاشیه ی روستایشان بود. با پیکان پدرش رفتیم.

 ماه کامل بود. زیراندازی انداختیم و آتشی روشن کردیم و چای دم کردیم. مزه ی این چای با آتش هیزم، جور دیگر بود.

 سیب زمینی در آتش انداختیم و خوردیم. قلیان کشیدیم.

دم صبح هوا سرد شد؛ من و رامین که کاپشن پوشیده بودیم، پتویی هم سرمان انداختیم. رامین زودتر رفت داخل ماشین و خوابید. من حدود ساعت ۵ رفتم داخل ماشین، صندلی را خواباندم و خوابیدم. بالشم شبنم گرفته بود!

 صبح آفتاب زده بود که برگشتیم.

شب خوبی بود.

جای دوستان سبز!

هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار



 در فاصله ی ناهار تا آوردن عروس، با بچه ها رفتیم بالای کوه "چشمه کوره"؛ باران می زد و قطع می شد؛ هوای مطبوع کوهستان و طراوت دشت ها و درخت ها، و پافشاری من برای بیشتر پیش رفتن، از دامنه ی کوه که زمین های کشاورزی بود، ما را کشاند به چشمه ی بالای کوه؛ از آب چشمه خوردیم و آبی به سر و صورتمان زدیم.

 پیدا بود که بچه ها راضی اند از این کوهپیمایی و زیبایی را تا عمق جانشان چشیده اند.

 در جایی، درخت ها شکوفه کرده بودند. درخت ها از بادام، سماق، گردکان و حتی "گوژ" که نوعی زالزالک است، با برگ های قشنگِ ریز، و در زمین های پست، کرت های باغ انگور و شاخه های قهوه ای مُو. 

دلم می خواست از این همه زیبایی، روی خاک باران خورده بنشینم و پروردگار را سجده کنم.


پ.ن:

عنوان از "منوچهری" ست که معروف است به شاعر طبیعت و "فرخار" ناحیه ای در مرز افغانستان و تاجیکستان است که دخترانش به زیبایی شهره اند، چنان که "سعدی" می فرماید:

مغان که خدمت بت می کنند در فرخار

ندیده اند مگر دلبران بت رو  را

عطر پونه


 منزل خاله هستیم؛ نان محلی، پونه ی تازه، ماست و پنیر محلی!

 این پونه ها را از دره های سرسبز روستا می چینند که از چشمه ها سیراب می شوند و آفتاب می خورند؛ عطر واقعی پونه، خانه ی خاله را پر کرده است.

 در دوران کودکی، بسیار به چیدن پونه رفته ام؛ همراه با زن عمو شهربانو و زنان و دختران همسایه، یک صبح تا عصر دره ها را طی می کردیم و پونه می چیدیم؛ زن عمو گیاهان را خوب می شناخت و به جز پونه، گیاهان دیگری هم می چید. ناهار هم پونه و نان بود.

یاد آن روزها در خاطرم زنده شد و این ها همه از مهربانی خاله است.

درخت توت


 دیشب "خه نه به نان" یا حنابندان بود.

 با این که چند خانه را برای خوابیدن مهمان ها در نظر گرفته بودند، اما نماندیم و آمدیم خانه ی ابوذر. هیراد پیش تر خوابش برده بود.

 یادش بخیر! در گذشته جوان ها در چنین شبی پیش  داماد می خوابیدند؛ کیپ هم! آن موقع ها می گفتند دو نفر مسئول آموزش آداب شب زفاف به داماد هستند!-  الان که ...!

 تلخی دیشب اما دیدن قدرت بود با آن حال و روزش؛ قدرت ی که باهاش از بلندی ها می پریدیم و از درخت ها بالا می رفتیم، حالا یکی کولش کرده بود و یکی کفش هایش را پایش می کرد. لبخندش در صورتی که حرکت ماهیچه هایش کند و مردمک یکی از چشم هایش کج شده، تلخ می نمود. تومورها زورشان بیشتر از لبخندهای او بوده است.

 وقتی وارد حیاط خانه ی قدیمی شان شدم، نه از آن دیوارهای کاهگلی خبری بود و نه از آن "خانه تنوری" و نه از آن "خانه ی سر دروازه" شان. پله های سنگی یی که با قدرت و جواد و حجت، و همین اصغر که حالا به عروسی اش آمده ایم، از آن ها بالا و پایین می رفتیم، خراب شده بودند. از یکی، جای درخت توت حیاطشان را پرسیدم که ریشه کن اش کرده اند؛ درخت توت کهنی که گنجشک ها یکسره شاخه هایش را بالا و پایین می کردند و سر و صدایشان حیاط را برمی داشت...

 دیشب باران زده بود و صبح هوای معرکه ای بود. الان اما باران تندی می بارد.

 جای آن درخت توت کهن، حتی چاله ی آبی هم نیست.

  

خاله افسر


 عروسی اصغر است؛ پس از سال ها، دوباره در روستای پدری  در یک جشن عروسی هستم.

 دور تا دور در محوطه ای چراغانی شده نشسته ایم؛ خواننده ای یک ترانه ی آرام می خواند.

 خاله افسر را دیدم؛ با برادرها و برادرزاده ها و همه، دورش حلقه زدیم؛ همان صورت آفتاب سوخته که ته چهره اش به مادرم می خورد. تقریبا همه ی روستا می شناسندش؛ با این که دو تا پسر و چند دختر دارد که همه سر خانه و زندگی شان هستند، اما تنهایی را ترجیح داده و در حیاط قدیمی شان زندگی می کند؛ جایی که نخستین مکتبخانه ی روستا بوده و شوهر خدابیامرزش نخستین معلم روستا.

 قبرستان روستا، پاتوق پنجشنبه های خاله است؛ از وقتی پسر سوگلی اش جعفر را از دست داد، غم سنگینی به زندگی اش اضافه شد که هنوز رهایش نکرده است. می گوید دوازده سال است که تنها زندگی می کند، بدون جعفرش.

 جعفر، توی دانشگاه ریاضی محض خوانده بود و دبیر دبیرستان بود؛ خوش قیافه،مهربان و دوست داشتنی و پاک. به پاکی شهره بود در روستا. نامزد زیبایی هم داشت که به راستی شایسته ی منش خودش بود. اما پیش از آن که با هم عروسی کنند، جعفر در خیابان از هوش رفت، هیچ گاه پا نشد و برای همیشه در قبرستان روستا آرام گرفت...

 تمام روستا داغدار شد و خاله، ذکر روز و شبش یاد جعفر شد و قبرش پاتوق تنهایی اش.

.

 با خاله عکس یادگاری گرفتیم؛ مثل همیشه لباس محلی پوشیده بود؛ مخمل سرمه ای بلند و جلیقه ی مشکی، با "سِرکِه ی" بر سر. خداحافظی کرد و رفت تا به خانه اش سری بزند.

 حالا گروه ارکستر یک موسیقی آرام کُردی می زند و زنان و مردان در محوطه ی چراغانی شده، آرام می رقصند...

به چه هوایی!


صبح

روی سرازیری فراغت یک عید

داد زدم:

بَه! چه هوایی


در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود


"سهراب سپهری"


 تویسرکان هستیم، منزل لیلا. چند سالی می شود که این جا نیامده ام، چرا که خانه شان از این جا رفته بود.

 هوای خوش و دلپذیری دارد این شهر؛ درخت های گردکان آن را در بر گرفته اند و کوه های برفی، دورنمای قشنگی بهش داده اند. روستاهای خوش آب و هوا و نزدیک مانند "آرتیمان" کم ندارد، یکی از یکی قشنگ تر-آرتیمان زادگاه "میر رضی الدین آرتیمانی"، از شعرای دوره ی صفویه است و آرامگاهش بر بلندای تویسرکان است.

  این جا، از خانه که بیرون بزنی، پای کوه هستی! مثل تهران نیست که تا تجریش و از آن جا تا دربند یا درکه بکوبی تا به کوه برسی، آن هم کوه ها و طبیعت دستمالی شده؛ این جا کوه ها بکر مانده اند، هوا پاک است و درخت ها شهر را پر از اکسیژن کرده اند.

ماهی قرمز کوچولو...

با هیراد رفتیم پارک نزدیک خانه مان و ماهی قرمزهای هفت سین را در دریاچه اش رها کردیم. ماهی های پرجنب و جوشی بودند؛ همان شب عید می خواستند خودشان را از تنگ فیروزه ای سفالی پرت کنند بیرون، اما لیز می خوردند و برمی گشتند سر جای اولشان!

این چند روز که مهمانمان بودند، خدا خدا می کردم که نمیرند و به امروز برسند که رهایشان کنیم.

 دریاچه ی بزرگ پارک، پر از ماهی های ریز و درشت رنگارنگ است. یک اسکله ی کوچک دارد که با هیراد رفتیم آن جا و ماهی ها را داخل آب انداختیم؛ هیراد گفت:"دلم می خواد برن پیش دوست هاشون. پدر و مادرشون هم اینجا هستن؟"

 نمی دانم چرا دلم گرفت وقت رها کردنشان؛ یکی شان انگار که غریبی کند، از جایش جُم نمی خورد؛ آن که کوچکتر بود اما همان جنب و جوش را در این جا هم نشان می داد!