فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چنار...


کاش سرم را بردارم

و برای هفته‌ای در گنجه‌ای بگذارم و قفل کنم

در تاریکی یک گنجه خالی

روی شانه‌هایم

جای سرم چناری بکارم

و برای هفته‌ای در سایه‌اش آرام گیرم.


"ناظم حکمت"

بشنوید: ترانه ی عاشقانه ی کُردی "باران"، با صدای "حدیث صادق ایوبی"

http://s8.picofile.com/file/8327585784

/Hadis_Sadegh_Ayoubi_Baran_NBa1zh5fL_Q

.m4a.html

٭متن ترانه:

هەر وەختێ هەور و نم نم باران بێ، دێنێتەوە یادم ئەو زستانە.

(هر وقت که ابر باشد و نم نم باران ببارد، آن زمستان را به یادم می آورد)

شەکەت و ماندوو، هیلاک و مردوو، ڕێبواری بووم من لە ڕێی بانە.

(افتاده و خسته، هلاک‌ و مُرده، رهگذر بودم در راه شهر بانه)

نازەنینەی چاوشیرینەی گوڵ بوو بە هەورم.

(نازنین چشم آبی بود که همراهم شد)

خۆشکەلامەی خۆشخەرامەی هێزی خستە پێم.

(خوش سخنِ خرامان به پاهایم قدرت داد)

چ بارانێ، وای چ تۆفانێ، خوا خۆی ئەزانێ.

(چه بارانی و چه طوفانی، خدا خودش می داند)

لە بەر لاسای با و تەوژمی باران و سەرمایێ.

(زیر تکرار باد و فشار باران و سرما)

تا بەیانی چووینە غارێک هەردووک بە تەنیا.

(تا صبح به غاری رفتیم هر دو به تنهایی)

سەرم هێنابوو سەر سینەی نەرمی، خستوویە گیانم خۆشی و گەرمی.

(سرم را آورده بودم روی سینه ی نرمش، به جانم انداخت خوشی و گرمی را)

هێستاش هەر کاتێ نم نم باران بێ، دێنێتەوە یادم ئەو زستانە ...

(هنوز هم هر وقت که باران نم نم ببارد، آن زمستان را به یادم می آورد ...)

فینال


"فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست. فوتبال در سطوح زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین‌های مقدس، در حال زوال‌اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می‌ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است."

نقل قولی از "پیر پائولو پازولینی"


نشستم پای فینال لیگ قهرمانان اروپا؛ لیورپول - رئال مادرید.

هیچی از جذابیت کم نداشت این بازی؛ از مصدومیت محمد صلاح در همان اوائل بازی که موثرترین بازیکن لیورپول است، تا سوتی های وحشتناک دروازه بان لیورپول. گلِ قیچی برگردان گرت بیل که فوق العاده بود، تا توپ هایی که دو طرف به تیر دروازه ها زدند و... و بازیکن بزرگی چون رونالدو که در این بازی اصلا به چشم نیامد!

 دوست داشتم لیورپول ببرد که نشد!

 کارگردان اکراینی به زیبایی اشک های دو کودک طرفدار لیورپول را شکار کرده بود که بر تاثیرگزاری تصاویر مسابقه افزوده بود.

از تو کجا گریزم؟...



عاشق شو و مستی کن ،

 ترک همه هستی کن ،


ای بت نپرستیده 

بتخانه چه می دانی ...


"مولانا"


بشنوید: 

تصنیف "از تو کجا گریزم؟"، با صدای "علیرضا قربانی"، شعر از "مولانا"

http://s8.picofile.com/file/8327510142

/Ghorbani_Az_To_Koja_Gorizam.Mp3.html

بدرود مَرد!



 دیروقت بود که خبر درگذشت ناصرخان ملک مطیعی را در کانال یکی از خبرگزاری ها خواندم؛ تنها چند دقیقه پس از مرگش.

دلم گرفت...

 دورادور و از دهه ی شصت، از احوالش خبردار بودم؛ در ونک یک قنادی داشت به نام "شیرین کام" که خیلی ها به خاطر دیدنش آن جا می رفتند. از مردم عادی تا هنرپیشگان قدیم و جدید. چیزهای زیادی ازش می شنیدم از کسانی که نزدیکش بودند، که درست مثل فیلم هایش، در زندگی شخصی اش هم یک انسان درستکار و با معرفت بود.

 کشاورزهای روستای پدری اش که  زمین های کشاورزی نیاکانش  را از قدیم در اختیار داشتند و روی آن کار می کردند، آمده بودند تا تکلیف زمین ها را برایشان مشخص کند و او همه را  به شان بخشیده بود.

 به نظرم همان اواخر دهه ی شصت بود که از دختر بزرگش "شیرین" کتابی خواندم به نام "دیار غیر" که درباره ی دختری بود که از وطن، پا به غربت می گذارد. برای سن و سال من، تلخ بود.

 وقتی نخستین بار "قیصر" را دیدم، باورم نمی شد که او در همان اوائل فیلم بمیرد! همیشه او را در شمایل مردی جاودانی می دیدم. برای نقش های جاهلی بی نظیر بود؛ یک کتابِ پوستر فیلم های قدیمی دارم که خودم درستش کرده ام؛ در یک صفحه ی سپیدش فقط تصویری از او را چسبانده ام که با همان پوشش و نگاه سر به زیر، همه چیز را تحت تاثیر خودش قرار داده است.

 برای نقش فرمانده ی نظامی هم فوق العاده بود؛ مثل فیلم های "غلام ژاندارم"، یا "بت".

 سینمای ما مرد بزرگی را از دست داد...؛ مردی که "آب منگُلی ها"، هرگز نتوانستند حضور دوباره ی او را بر پرده ی سینما تاب بیاورند، تا عشق فیلم ها دوباره در سینما با شمایل کاریزماتیکش خاطره بازی کنند.

روحش شاد و یادش گرامی باد!



جاودانگی‌ست این

که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد

 تا نامت اَبَدُالاباد

افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.


به جز اینت راهی نیست:

    با دردِ جاودانه شدن


"احمد شاملو" 

see each sunrise as a gift


 توی مترو هستم؛ روز شلوغی در پیش دارم!

 یک شاگرد تازه پیدا کرده ام که دیروز دو جلسه به ش درس دادم؛ سیه چرده ست و سبیلو. مثل خیلی از بچه های پایین شهر، با مرام است و رفتارهای خاص خودش را دارد. مثلا خیلی وقت ها موقع توضیح دادن های من روی برگه، به من نگاه می کند یا به گوشه ای خیره می شود! من که غیرمستقیم متوجه می شوم، می گویم:"امیرحسین، حواست جمع نیست ها؟!"

می گوید:"نه آقا، حواسمون جَمعه!"

 اما درسخوان است و تلاشگر و این از بهترین ویژگی های اوست.

 جلسه ی دوم دم غروب بود؛ طبقه ی سوم خانه شان به ش درس می دهم که بی شباهت به یک انباری پاکیزه نیست. نشسته بودیم پشت میز. هر دو خسته بودیم. درست وقت افطار، خاله اش با کاسه ای حلیم بالا آمد؛ عجب چسبید! با کنجد تزئین شده بود و رویش قدری روغن کرمانشاهی ریخته بودند. کمی شیره و شکر هم در کنارش بود. مثل حلیم های محلی مان که اصطلاحا سخت است و با گوشت گوسفندی تهیه می شود، خیلی خوشمزه بود.

لحظاتی بعد هم چای آورد که بعد از حلیم، هم می چسبد و هم لازم است!

 خستگی از تن مان در رفت و نشستیم به گپ و گفت درباره ی تیم محبوبمان!

 لحظاتی دیگر پیاده می شوم؛ الهی به امید تو...!


پ.ن:

فکر کنم گوش دادن به این ترانه هم در ابتدای آدینه بچسبد؛ عنوان هم از همین ترانه است.

بشنوید: ترانه ی "Up & Up" از "Coldplay"

http://s9.picofile.com/file/8327380176/Coldplay_Up_Up_feat_Noel_Gallagher.mp3.html

تو مه فرو می ریم....



هر روز

غرق می‌شوم

در این شهر بی دریا

و شب

خودم را بالا می‌کشم

روی تخت خواب

با صدف‌هایی در دستم

و تکه‌های تور

چسبیده به تنم


"ساره دستاران"


بشنوید؛ گرامافون با صدای "رضا یزدانی"

http://www.sv1.bibakmusic.com

/Music/96/azar/1/Reza%20Yazdan

i%C2%A0Geramafon%20320%20.mp3

 

عنوان که بخشی از ترانه است مرا یاد سکانس پایانی فیلم "نفس عمیق"(پرویز شهبازی) می اندازد.


سر به جنگل می گذارد...


 دیروز امتحان ریاضی بود در مدرسه و حالا من هستم و چهار بسته برگه ی امتحانی!

 معمولا هنگام تصحیح برگه ها موسیقی گوش می کنم و الان هندزفری توی گوش هام و برگه ها پیش رویم است. موسیقی ها تصادفی و از آن هایی ست که تازه دانلود کرده ام؛ همین حالا محمد اصفهانی دارد ترانه ی آسیمه سر را توی گوشم می خواند:"من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم/پیدا نمی شدی تو، شاید که مرده بودم..."

 یک گلدان شمعدانی، تازه مهمان خانه مان شده که امروز صبح گل داده است. شمعدانی مرا یاد زن عموشهربانو می اندازد که همیشه گلدان های شمعدانی داشت و با حوصله و سلیقه به شان رسیدگی می کرد.

 پیش تر گل ها دوامی نداشتند، عمری نمی کردند و داغشان بر دلم می ماند؛ مثل گلدان گلی که چندسال پیش از گل های زعیم خریدیم و من خیلی دوستش داشتم، اما نماند.-نامش از خاطرم رفته!

 حالا گلدان گلی که مادرم به مان داده، کاکتوسی که غلامرضا داد و سه تا گلدان کاکتوسی که برای هیراد خریدم، که البته یکی شان خشک شد و دوباره دارد جوانه می زند، انگار سازگارترند.

 این گل ها، این موسیقی، حالم را بهتر می کند؛ مثل کاغذ کوچکی که دیروز وقتی آمدم توی حیاط مدرسه تا سوار ماشین بشوم، یکی از بچه ها زیر برف پاک کن گذاشته بود:"عاشقتم آقای بابایی"!

 حالا ابی دارد می خواند؛ ترانه ی خاطره انگیز کی اشکاتو پاک می کنه...؛ از دوره ی مدرسه هم خاطره ای از این ترانه دارم که بعدا می نویسمش!


پ.ن:

بشنوید؛ "سر به جنگل می گذارد"؛ هادی فیض آبادی

http://s8.picofile.com/file/8327197450/71006565_out_47900212.mp3.html

دلم دریا شد و دادم به دستت...


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

 

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

 

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بیتابه امشب


"سیاوش کسرایی"


بشنوید با صدای استاد شجریان:

http://d.nabzetaraneh.net/M-Shajarian/Greatest-Hits/Mohammad-Reza-Shajarian-Ashke-Mahtab.mp3