فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درد من حصار برکه نیست...

  صبح در سرویس مدرسه شماره ی ویژه ی زمستان مجله ی فیلم را می خواندم. به مطلبی در مورد اصغر فرهادی رسیده بودم که به ترمینال معلم ها رسیدیم و به ناچار بقیه ی مطلب را در ترمینال خواندم. یکی از معلم ها که با من هم سرویس است، از آن هایی که اصلا هم صحبتی باهاشان را دوست ندارم، وقتی دید حواسم به مطالعه است، سعی کرد خودش را به آن چه که می خوانم علاقمند نشان دهد. بعد از کلی خیره شدن به عکس اصغر فرهادی پرسید:« این کیه؟»

-اصغر فرهادیه!

 - سینماست؟!

- بله، کارگردان سینماست!

بعد ادامه داد که:«دوستان ادبیاتی مون هم نیومدن یه کم شعر بخونیم»

و منظورش از شعر، هجو شعر بود. از آن قماشی که شعری را دست کاری می کنند و کلماتی زشت هم جایگزینشان می کنند! و از یکی از اساتید (!) اش نقل کرد که به شعر ، آن می گفته! و اضافاتش را با این جملات تکمیل کرد که :«یعنی چی که فردوسی می آد از رستم و سهراب می گه؟! نمی دونم آرش کمانگیر می آد تیری پرتاب می کنه که تا کجا می ره! یعنی چی این چرت و پرت ها؟!»

از این همه حماقت جا خورده بودم! فکر می کردم احمق باشد، اما نه تا این حد! آخر  سن و سالی ازش گذشته، و ادعای اخلاق و حساب و کتاب دنیوی و اخروی هم دارد!

گفتم:«آقا همه ش که افسانه نیست! این حرفا چیه می زنی؟!»

فوری جبهه گرفت که :«نه آقا، همه ش افسانه ست!»

به تجربه آموخته ام که بحث کردن با چنین آدم هایی جز سردرد و وقت تلفی، چیزی برایم ندارد. چون ایشان اصولا هر را از بر تشخیص نمی دهند و آن چیزی که در درونشان مفقود است همانا منطق است، که شرط اول بحث و جدل است...، این بود که او را به جمع تازه واردها واگذاشتم و با دوستم حمید، کناره گرفتیم و زدیم به بحث شیرین سینما...

با خودم فکر کردم که خدایا چه همکارانی نصیب ما شده است! نقل است که کنفسیوس گفته:" به جای لعنت فرستادن به تاریکی، شمعی برافروزید" واقعا برای عملی کردن این گفته چه قدر باید صبور بود!!

پ.ن:

"درد من حصار برکه نیست، درد زیستن با ماهیانی ست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است" (دکتر شریعتی)



۹۳

مرگ پایان کبوتر نیست...


  دیشب پدرم خبر مرگ یکی از دوستان دوران نوجوانی ام را بهم داد؛ «ج». در اثر سکته...

  خبر مرگ او مرا به خاطرات آن روزها برد، وقتی تابستان به روستا و به خانه ی عمویم می رفتم. «ج» را به واسطه ی برادرش شناختم، و دوستی مان شکل گرفت. یک جمع چند نفره بودیم. او بود و برادرش، پسرعمویشان، و یکی از بچه های همسایه ی عمو. چندتایی دیگر هم گه گاه به جمعمان افزوده می شدند. صبح تا شب با هم بودیم و مشغول بازی. آن قدر بهمان خوش می گذشت که دوست نداشتیم شب برسد تا مجبور به خداحافظی از یکدیگر شویم. از صبح علی الطلوع تا وقت آمدن چوپانان به ده، که آفتاب می نشست. و شب خسته و کوفته، آسوده می خوابیدیم تا فردا صبح ...

  بازی های مختلفی  می کردیم، اما یکی از تفریحاتمان هم قصه گویی بود که من راوی اش بودم! یک قصه ی من درآوردی به سبک نقل هایی که در روستاها رایج بود، از جنگ با دیوها و جادوگرها، و قصه ی عشق ها. معمولا عصرها وقت قصه گویی می شد، دور هم می نشستیم و من از جایی شروع می کردم. خودم هم نمی دانستم داستان به کدام سمت و سو می رود و فقط پشت سر هم می گفتم و پیش می رفتم! جالب این که قصه ها به مذاق بچه ها خوش می آمد و سراپا گوش می شدند و تا تاریکی شب پای آن می نشستند. در پایان هم بعضی هایشان یواشکی از من می خواستند بقیه ی داستان را برایشان بگویم، که مثلا سرنوشت دختر پادشاه چه می شود، و من هم که از بقیه اش بی خبر بودم، آن ها را به فردا حواله می دادم!

  و «ج» عاشق داستان های عاشقانه بود و خودش هم یک پا عاشق پیشه. چند سالی از من کوچک تر بود. معمولا موهایش را روغن می زد و گهگاه گذرش به چشمه ی روستا می افتاد تا شاید دختر یا دخترانی را که دوست می داشت از نزدیک ببیند. گاهی هم از آن ها برای ما تعریف می کرد. به سادگی می شد فهمید که تشنه ی محبت دیدن است و دنبال گمشده اش می گردد.

  پسر صاف و صادقی بود، همچون برادرش، و همچون تمام خانواده اش که اگر گذرمان به خانه شان می افتاد برخوردی گرم و مهربانانه داشتند. گاهی هم به خانه ی عمویشان می رفتیم که در اختیار آن ها بود و عمو به شهر کوچ کرده بود. خانه ای بود دراندشت، با حیاطی بزرگ و پر از دار و درخت. یک بار بعد از یک آب بازی طولانی در آن جا، کلی آبغوره  را سر کشیدیم و از فردایش چند روز در بستر بیماری افتادم!

  آن دوران که طی شد، با آمدن عمو به شهر، رفت و آمدم به آن محل قطع شد. دیگر دورادور از دوستان خبر می گرفتم. بعدها شنیدم که «ج» دختری را خواسته و بهش نداده اند، بعد با دختر دیگری ازدواج کرده است. اما به خط شعر افتاده بود و درباره ی عشق اش شعری به زبان محلی گفته بود که زیبا و گیرا بود و دست به دست می چرخید. گچ کار شده بود. بعد شنیدم که به دام اعتیاد افتاده است. آخرش رفیق بازی کار دستش داده بود.

  آخرین باری که دیدمش، چند سال پیش در عروسی یکی از نزدیکان در شهرستان بود. خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم. او اما شکسته شده بود. آن قدر که وقتی به لنگه دری تکیه داده و مشغول یادآوری خاطرات گذشته بودیم، آرام آرام، ایستاده توی چرت رفت، و من از بدبختی و حال و روز خرابش در دلم گریستم...

  روحت شاد، همبازی دوران سرخوشی ام. خدانگهدار عزیز....

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از سهراب سپهری.


۹۳

اکسپرسیونیسم ناب


مطب دکتر کالیگاری، روبرت وینه، ۱۹۲۰، آلمان


  این فیلم، شاخص ترین فیلم از سینمای موسوم به اکسپرسیونیستی آلمان است. اصطلاح اکسپرسیونیسم در معنای وسیع را برای آثاری به کار می برند که هنرمند در آن ها به منظور بیان عواطف یا حالات درونی، دست به کژنمایی واقعیت زده باشد. با این که به عنوان یک جنبش مدرن، در فرانسه آغاز شد، اما زمینه ی اجتماعی و فرهنگی آن در آلمان مهیاتر بود. این جنبش در آلمان تا ظهور نازی ها ادامه داشت. شروع آن در نقاشی بود و بعد به دیگر هنرها، از جمله سینما، هم سرایت کرد. اغراق در صور طبیعی، اهمیت خطوط، سایه و رنگ از ویژگی های مهم نقاشی اکسپرسیونیستی ست. با این حال، اکسپرسیونیسم به عنوان یک مکتب، زاییده ی تفکراتی ست که از ابزارهای عینی برای نشان دادن درونیات آدمی بهره می گیرد. تفکرات نقاشانی چون ون گوک در این میان نقش بسزایی داشته اند.

  زیگفرید کراکوئر، از نظریه پردازان بزرگ سینما، در کتاب «از کالیگاری تا هیتلر»، پیدایش سینمای اکسپرسیونیستی را نتیجه ی شرایط حاکم بر آلمان آن دوران (بعد از جنگ جهانی اول) می داند.و این فیلم را، علی رغم آن که عقیده دارد با پایانی سازشکارانه به سرانجام می رسد، نمونه ای شاخص برای نشان دادن ترس ناشی از قدرت گرفتن نازی ها در آلمان آن دوره می داند. ترسی که از شاخصه های مهم این نوع سینماست.

فیلمنامه ی این فیلم را «کارل مایر» نوشته است، کسی که با عقاید و آثارش، نقشی اساسی در پیدایش این نوع سینما دارد. او نویسنده ی آثار مهم دیگری همچون « آخرین مرد» و «طلوع» نیز هست. سناریوهای او همچون یک فیلم کامل، سرشار از راهنمایی های مفید برای همه ی عوامل فیلم بود و قسمت اعظم پیشرفت های تکنیکی سینمای درخشان آلمان در این دوره، به ویژه در زمینه ی تکنیک های فیلم برداری، مرهون زحمات اوست.

  در این فیلم، از جنبه ای روانکاوانه، قدرت همچون موجودی وهم انگیز به تصویر کشیده می شود که از ظلمت به عنوان پوششی برای اعمال غیر انسانی اش بهره می گیرد. تاریکی وجه غالب فیلم است.

  فیلم البته با کمک گرفتن از دکورها و پرده های نقاشی شده ی هندسی و کج و معوج، به نقاشی اکسپرسیونیستی ادای احترام می کند، و همین باعث می شود که جنبه های روایی اش در جاهایی تحت تاثیر قرار گیرد، با این حال باید جسارت سازندگان فیلم را در استفاده از عناصر بصری برای القای مفاهیم روان شناسانه ستود، و بی شک نمی توان منکر جذابیت های بصری طراحی صحنه ی آن، و نورپردازی های در نوع خودش بدیع، برای ساختن فضایی رعب آور و ناهمگون شد، که ترس را به مخاطب اش القا می کند. فیلم همچنین با استفاده ی خلاقانه ای از سایه ها، آن را به عنوان عنصری تاثیرگزار در سینمای پس از خود جا می اندازد.


۹۳

چله نشین تنهایی

  

چیزی به شب چله نمانده است.

  من به کودکی ام سفر می کنم، به فصل برف های زیاد و چکمه های پلاستیکی. به فصل شب نشینی بر کناره ی کرسی های داغ.  کشمش و گردو. سیب و انار و کلم. گندم برشته.

  دار قالی مادر. نقلی تکراری اما شیرین، پای دار قالی. در خیالم با قهرمانان قصه ها به جنگ دیوها می رفتم، عاشق دختر پادشاه می شدم... آخر قصه ها همیشه شیرین تمام می شد و ما کیفور، ادامه ی قصه را در خوابمان می دیدیم.

چه قدر دنیایمان بی ریا و مهربان بود. چه واژه ی گنگی بود دلتنگی...

  دلمان می خواست زودتر بزرگ شویم، و شدیم...:

  دنیایی بی هیچ گرمایی، حتی کرسی. هندوانه جای کشمش و گردو را برایمان گرفت. تماشای برف رویا شد برایمان. 

مادر مدت هاست که روی فرش ماشینی می نشیند.

مدت هاست که شب چله، شبی شده است مثل هر شب دیگر، 

و مدتهاست که آخر هیچ قصه ای شیرین تمام نمی شود...



آذر ۹۳

چیزهایی هست که نمی دانی!

   چندتا فیلم خوب دیدم  تو این مدت؛ «پله ی آخر» علی مصفا، که واقعاً تو سینمای مدرن خوب داره پیش می ره. «چیزهایی هست که نمی دانی» اش رو هم دیدم؛ به کارگردانی فردین صاحب زمانی، که خیلی برام جذاب بود...؛ یه عاشقانه ی قشنگ. از اون فیلمایی که حال و هوات رو عوض می کنه. بهش فکر می کنی. عاشق فیلمای جمع و جورم! 


  اما از فیلمای خارجی، «زندانیان» رو دیدم به کارگردانی دنیس تانوینو؛ یه فیلم خوش ساخت و خوش پرداخت. یه هارمونی از فیلمنامه، کارگردانی، بازی، موسیقی و تدوین، که سمت و سوی هولناکی پیدا می کنه.... بعد هم «فیلم کوتاهی درباره ی عشق» رو دیدم از کیشلوفسکی بزرگ. یکی از همون فیلمای جمع و جور و قشنگی که گفتم. خیلی به دلم نشست. نگاه اش به مقوله ی عشق، جالب بود....

  دوست ندارم پای تماشای هر فیلمی بشینم؛ این چندتا واقعاً خوب بودن.

  رضا یزدانی خوب می خونه که: 

"توی دِرام زندگی بگو که نقش ما چیه؟

کی آخرین کات رو می گه، سناریو دست کیه؟..."


سینما، با شعر حسن علی شیری، از آلبوم ساعت فراموشی.

  


مرداد ۹۳

گل سرخ


 «شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:

  - شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.

  و گلهای سرخ سخت رنجیدند.  شازده کوچولو باز گفت:

  - شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام، فقط کرمهای او را کشته ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.»


 

شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ی محمد قاضی، کتابهای شکوفه، چاپ دهم:۱۳۶۱، صص ۸۹ و ۹۰



۹۳

خون بس

 دوره ی راهنمایی بودم؛ تابستان بود و فصل کار. پدرم یک کار بنّایی حوالی خیابان مالک اشتر پیدا کرده بود و من هم دمِ دستش کمک می کردم؛ خانه ای قدیمی را بازسازی می کردیم.

  برای ناهار به یک چلوکبابی نزدیک محل کارمان می رفتیم و بعد از ناهار، ساعتی را فرصت استراحت کردن داشتیم.

  یک روز در وقت استراحتِ بعد از ناهار، تنها در خیابان های دور و بر پرسه می زدم. سر چهار راهی، لبه ی جدولی نشستم به تماشای روزمرّگی...؛ دیدم که ماشینی پارک کرد، دو مرد پایین آمدند و جلوی صفحه ای فلزی که همچون تابلویی در کنار خیابان بود، ایستادند. یکی شان کاغذی لوله شده را باز کرد؛ پوستر فیلم خون بس بود. بزرگ با زمینه ای سپید. نزدیک تر رفتم. مردها با تکه های نوارچسب در حال چسباندن آن بودند و من شگفت زده از تماشای این پوستر بزرگ. بالای پوستر هم با ماژیک درشتی نام سینمایی را دست نویس کرده بودند. در حین ِ تماشا، یکی از مردها که تنومندتر بود و لباس تیره ای هم پوشیده بود، با دیدن من گفت: "به چی نگاه می کنی؟!... فکر زندگیت باش پسر...!" .

 بعد پوستر را با کف دست صاف کرد و با آن یکی مرد از آن جا دور شدند.

  ماشینشان که به خیایان دیگر پیچید، بی درنگ چسب ها را از پوستر کندم، پوستر را چند قد تا کردم و در آن خلوتی ِ سر ظهر، با آن به سر ِ کار برگشتم. جوری آن را در وسایلم مخفی کردم که پدرم ندید!

  به خانه که برگشتیم، در ِ اتاق را بستم. پوستر را تمام قد بر فرش پهن کردم؛ چندبار براندازش کردم. احساس باشکوهی به ام دست داده بود؛ حالا پوستر از آنِ من بود...!

 راستی، به اتان نگفته بودم؟!... من از بچّگی عاشق پوستر فیلم بودم؛ جمع می کردم. حالا هم کلّی از آن ها را در خانه دارم...!

                                                               .....

  پوستر فیلم خون بس را تا همین چندوقت پیش داشتم. تا این که به هنگام اثاث کشی، آن را به همراه چند پوستر بزرگ دیگر دور انداختم.... 


۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، نوشته ی ایتالو کالوینو

تمام ناتمام من با تو تمام می شود...


  " نهایتی که تمام روایت ها را به خود می کشد دو صورت دارد، یا ادامه اش در زندگی است و یا ناگزیر، مرگ است." (ص314 کتاب)

 این نخستین کتابی ست که از ایتالو کالوینو می خوانم.

 کالوینو شیوه ی جالبی را برای کتابش برگزیده است؛ دازده فصل که به جز دو فصل انتهایی، هریک دو بخش اند. بخش اول همه شان، روایتی ست با دو کاراکتر اصلی، که «خواندن»، دلیل آشنایی شان با یکدیگر است و از ابتدا تا انتهای کتاب در پی خواندن رمانی اند، اما هر بار به دلیلی، نسخه ای ناقص به دستشان می رسد و این نسخه های ناقص، بخش های دوم هر فصل را می سازند که داستان هایی کوتاه و به غایت جذاب اند.

  کالوینو در این کتاب، نویسنده ای باتجربه نشان می دهد که قدرت خودش را در روایت همزمان چندین قصه به رخ می کشد. اگرچه در بخش های اول هر فصل به مباحث متنوعی می پردازد، اما تکیه اش به شیوه ی روایت قصه هاست. او بارها و به شیوه های مختلف بین کاراکترهای رمان و مخاطب فاصله می اندازد، اما مخاطب اتفاقاً در این بین نقش اصلی را می یابد و از راوی پیشی می گیرد، و این همان هدفی ست که نویسنده در پی دستیابی به آن بوده است. قصه های بخش های دوم، با عناوینی کنجکاوی برانگیز، و با تم هایی آمیخته با مایه های جنسی، هریک داستانی ناتمام اند که ادامه شان در ذهن مخاطب تعریف می شود. عنوان کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، هم جمله ای ناتمام است؛ بدین ترتیب او موفق به ایجاد رابطه ای ذهنی بین رمان و مخاطب می شود که به زعم من، دلیل اصلی جذابیت کتاب است. شاید اگر بدانیم که کالوینو در دوره ای با رولان بارت همنشین بوده است، بیشتر به علاقه ی او به شیوه ی روایت مدرن پی ببریم.

  ترجمه ی زیبای خانم لیلی گلستان هم از ویژگی های مهم کتاب است. 


مشخصات کتاب:

شبی از شب های زمستان مسافری، نوشته ی ایتالو کالوینو، ترجمه ی لیلی گلستان، نشر آگه، چاپ دهم:1392

پ.ن: عنوان برگرفته از ترانه ای ست سروده ی شهیار قنبری.


آبان ۹۳

خیابان عاشقی...


  جمعه ی پیش، بیست و پنجم مهرماه نود و سه، بالاخره فکری را که از مدت ها پیش در ذهنم داشتم عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولی عصر، از میدان راه آهن تا میدان تجریش با پای پیاده؛ مسیری به طول هجده کیلومتر که از ابتدا تا انتهایش حدود چهارصد و هشتاد و پنج متر ارتفاع می گیرد. مدت زمانی که طول کشید، با احتساب حدود دو ساعت زمان استراحت و نهار، هشت ساعت شد.

  مکاشفه ای بود برای خودش.... 



مهر ۹۳

یادگار دوست...


"من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکَنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم"

  دیروز عصر را تجریش بودم؛ برای تحویل پروژه ی کارگاه فیلمنامه نویسی. تجریش را همیشه دوست داشته ام.... از بازارش که گذشتم، هوا ابری شد و در حیاط امامزاده صالح نم نم باران بارید...؛ باران خوب می داند چه موقع ببارد...! حال خوشی داشتم!

 کاش همه ی روزهای خدا، خوش بود!


از آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری، شعر  از مولوی 


  

۱۱ شهریور ۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، نوشته ی «آنا گاوالدا»

صمیمیّت دلپذیر


  از همان نخستین قصه ی کتاب، جذب سبک نویسنده می شوید؛ خانم «آنا گاوالدا» ساده می نویسد؛ اما ساده فکر نمی کند. ساختار های محکمی برای داستان هایش برمی گزیند؛ با این که داستان ها شسته رُفته اند و پیداست که بارها صیقل داده شده اند، اما زیبایی شان مانع از این می شود که درگیر فرمشان شوید. چه که اساساً در یک نوشته،ساختار باید پنهان باشد. توجه به جزئیاتی درست، داستان ها را قُرص و باورپذیر ساخته است. مضامین انسانی را در قالبی نو می آورد. رسا حرف می زند و طنّاز است. لحن خودش را دارد، لحنی که در پس ِ آن، یک زن را می بینید؛ زنی با احساس که «راحت» حرف هایش را با شما در میان می گذارد، و همین، نوعی صمیمیّت را در شما برمی انگیزاند...:

                " این طور که مرا می بینید، در خیابان اوژن گونُن راه می روم.

                 برنامه ای دارم.

                چی؟ بی شوخی؟ خیابان اوژن گونُن را نمی شناسید؟ صبر کنید،می گذارید در این

               خیابان راه بروم یا نه؟"

                                                                           (اُپل تاچ – ص49)

  این را هم اضافه کنم که عنصر «تقدیر» در قصه ها پررنگ است؛ عنصری گاه به میل کاراکترها، و گاه برخلاف آن و تلخ.


  مشخصات کتاب:

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا - ترجمه ی الهام دارچینیان - نشر قطره - چاپ دوازدهم: 1393

 


  

تیر ۹۳

باغ آرزوها...


برای دوستم، داوود عباسی

  داوود عزیز! دوست دیرینه ام! 
  نمی دانم هنوز هم می توانم دوستت بخوانم یا نه؟ دیریست که تو را ندیده ام....  
  بر من خرده مگیر، که می دانم می گیری. جنگیده ام با روزگار. ساخته ام. سوخته ام. و سپید بر سپید انداخته ام. بزرگ شده ام. پدر شده ام. عینک نمی زنم!... 
  بر من خرده مگیر!
  پیش از این ها زندگی را جور دیگر می دیدم؛ آن روزهای خوبی که در کنار هم بودیم. آن روزهای فارغ از روزگار. یادت هست؟ راستی، چه قدر یادت مانده آن روزها و شب ها را؟
  تو را سر کلاس ادبیات شناختم. با آن ریش و عینک کائوچویی ِ مشکی. و بعد «هفته نامه ی مهر» و دعوت شدن به تماشای نمایش «باغ آرزوها». یادش به خیر که تا روزها با بچه ها در راهروی خوابگاه، گاه و بی گاه فریاد می زدیم: "آقای لِسِتو!"...، و این دوستی گل کرد و رسید به دیدارهای نو تر. چندتا بلیت مهمان برایم جور کردی در تئاتر شهر؟!... نمایش «رقص روی لیوان ها» را یادت هست؟ «زائر» حمید امجد را به خاطر داری که به خاطرش سر کلاس «نقد صحنه» ی حوزه هنری و توی آن جماعت، پا شدی و از کار دفاع کردی؟... سفر شیراز و آن چادربازی یادت هست؟... آن شبِ سرد «چشمه اعلا» به خاطرت مانده؟... آن رقص کردی در شب پایانی اجرای نمایش «آدم برفی»، «جشن سَده»،... چندتایش را بشمرم؟!...
  راستی، «پوتلی» را هنوز هم اجرا می روی؟!
 می دانم که پیش خود می گویی چرا تماس نگرفته ای؟... خواستم، نتوانستم. نشد. بر من ببخش!  
 این حرف ها توی دلم مانده بود؛ خواستم در جایی بنویسم اش... می دانم که کافی نیست!
 می دانم که خوب می دانی، که خاطرت چه قدر برایم عزیز بوده و هست....

"مکتوب خود سفید فرستاده ام به دوست/ شرح وفای او که ندارد نوشته ام." 
  

و پاسخ داوود...:

برای دوست ترین دوست روزهای روشن...!
اسماعیل بابایی...

اسماعیل جان...عالَم دوستی عالم رمز و راز مهر وتجربه های ناب محبت است.
همه ی اینهایی که برشمردی خوب به دلم دارم...
خوبِ خوب... چنان که پاره ای از روزهایم را به ان خاطرات وصله زده ام...!
به آن روزها اضافه کن؛
ظهیرالدوله وفروغ را...
کلاسهای چرمشیر و شب فیلمنامه های  حوضه را...
نقد فیلم معززی نیا را که من پول کلاس را نداشتم و با تو نیامدم  وتو هر هفته برایم  بازتعریف می کردی...
شبهای تمرین و بیداری آدم برفی و طرحهایی که تو بر پوسترش زدی را...
تک گویی ات برآغاز نمایش مجلس سقراط کشی را...
یادت هست شجریان را نمی پسندیدی وبعد از دوسه بار پیشنهاد دوستانه، حالا از من بیشترش دوست می داری...
اسماعیل جان...! 
ذهن خسته ام یاری نمیکند خاطرات بسیار آن روزها را که همه را در دل وجانم دارم...!
این بازی روزگاراست وخط و ربط ناموزونش که بیش از آنکه جمع کند تفریق میکند...!
دوستت دارم و دوستی مان را پاس می دارم و خوب می دانم...

اوقات خوش آن بود که بادوست به سررفت      باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین        افسوس که آن گنج روان رهگذری بود...


تیر ۹۳

I'm going to make a killing

از کتاب «دم را دریاب» از «سال بلو»

" یه نکته باید تا حالا برای تو روشن شده باشه. پول درآوردن مبتنی بر پرخاشگریه. کُلش همینه. تنها توجیه، از نوع کارکردگرایانه ست. مردم واسه این می آن تو بازار بورس که بُکُشن. می گن :«امروز این جا رو به خاک و خون می کشم!» تصادفی نیست. فقط این که اون ها شجاعت کشتن واقعی رو ندارن و به جاش یه نماد علم می کنن؛ پول. اون ها با یه وَهم اون جا رو به خاک و خون می کشن. از طرفی، هر جور شمارش کردنی همیشه یه عمل سادیستی ئه." 

پ.ن. ها:
عنوان، اصطلاحی ست به معنای «می خوام پول کلونی به جیب بزنم!»  
دم را دریاب، سال بلو، ترجمه ی بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ سوم: زمستان 1387. (صص 96 و 97) 
 
تیر ۹۳

عاشقانه...


آنکه می گوید دوستت دارم 

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است.


ای کاش عشق را

زبان سخن بود


هزار کاکلی شاد 

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در نگاه من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را زبان سخن بود


هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره گریان

در تمنای من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


                                                    (احمد شاملو)


۱۹  خرداد ۹۳


این دوشنبه های دوست داشتنی...


  چند وقتی ست که دوشنبه هایم جور دیگری ست؛ دوست داشتنی...

  دوشنبه ها کلاس فیلمنامه نویسی می روم؛ در محضر ناصر تقوایی. معمولاً توی راه مطالعه می کنم؛ مطلبی از مجله ای یا شاید داستان کوتاهی. با انگیزه سر کلاس حاضر می شوم و با علاقه در پی یادگیری از آنم.  این کلاس نگاهی حرفه ای را برایم به ارمغان آورده است؛ جدیّت در کار و انجام کار به بهترین شکل. استاد نگاهی امروزین به مقوله ی فیلمنامه نویسی دارد. بیشتر هم شیفته ی مدرنیسم است تا مثلاً پست مدرنیسم. داستان کوتاه را به خوبی تحلیل می کند و سرراست سراغ حرف نوشته می رود. مدام از «تم» در نوشته می گوید و بر وجود ساختار در نوشته تاکید می ورزد. گاهی داستانی هم از دیگران یا خودش سر کلاس می خواند؛ هفته ی پیش داستان «چاه» را خواند که از خودش بود، با همان حال و هوای آشنای جنوب.

  در دومین جلسه ی کلاس، به عنوان نخستین شاگرد کلاس، طرح (خلاصه ی فیلمنامه) ام را سر کلاس خواندم که مورد استقبالِ هم استاد و هم هنرجویان کلاس قرار گرفت؛ استاد از طرح ام خوش اش آمده بود و کلّی درباره اش حرف زد؛ همین، اعتماد به نفس ام را دوچندان کرد و انرژی تازه ای به من بخشید!

  این دوشنبه های دوست داشتنی، به من فرصت فرار از روزمرّگی را داده است؛ که خودم باشم؛ جایی باشم که دوست دارم و درباره ی علایق ام حرف بزنم؛ به من امکان آشنا شدن با دوستان تازه ای را داده است که با همه شان حداقل در یک چیز اشتراک دارم، و آن سینماست؛ این هنر عزیز.... هنری که از کودکی مرا شیفته ی خود کرده است و مرا گریزی از آن نیست ؛این بار اما، شاید راه نویی برایم باز شود تا گامی دیگر به کنه آن نزدیک تر شوم....

  اما در دوشنبه ی پیش رو، باز هم به عنوان نخستین شاگرد کلاس، باید سر کلاس بخشی از فیلمنامه ام را بخوانم؛ فیلمنامه ای بر اساس همان طرحی که گفتم. باز هم از خداوند بزرگ کمک می طلبم تا یاری ام کند و مرا در مسیری که آغاز کرده ام تنها نگذارد....

   آنتراکت که می شود، معمولاً کافه چی آهنگی از «پینک فلوید» را پخش می کند- مانند آهنگ زیبای "این جا بودی ای کاش...".  


خرداد ۹۳

در محضر «ناصر تقوایی»

  پیر شده است؛ این را فقط از رگ های برجسته ی دستان کشیده اش، یا از سنگینی گوشش نمی گویم؛ یا این که در تمام چند ساعتی که در کلاسش بودم، از جایش جُم نخورد؛ بلکه در نگاهش دیدم، آن جا که در فاصله ی دو کلاس، رو به رویش نشستم، در فاصله ی نیم متری از او؛ ناصر تقوایی...

  یک کت، پیراهن و شلوار کتان روشن و یک جفت کفش چرم قهوه ای روشن، از او ظاهری ساده ساخته بود؛ این ها را البته در نگاه نخستین درنیافتم، که تا ساعتی مجذوب حرف هایش بودم؛ حرف هایی در باب فیلمنامه نویسی. اما به راستی مجذوب کاراکترش شدم؛ در همین جلسه ی اول خیلی چیزها درباره اش فهمیدم؛ که چگونه هنوز نامش این جمعیت را به کلاس فیلمنامه نویسی اش کشانده است. او ناصر تقوایی ست؛ بچه ی آبادان؛ خالق ناخدا خورشید، یکی از محبوب ترین فیلم های عمرم.... فهمیدم که مثل خیلی ها، خود را نیازمند تعریف و تمجیدها نمی داند، که ادا درنمی آورد، خودِ خودش است.

  همین که نیمه ی نخست کلاس تمام شد، خانمی گیر داده بود که چرا شما کتابی را که درباره ی خودتان نوشته است نخوانده اید؟ (کتاب به روایت ناصر تقوایی، نوشته ی احمد طالبی نژاد) و با اصرار زیاد، کتاب را به او داد. استاد از کلاس که خارج شد، سیگاری آتش کرد و در گوشه ای از حیاط موسسه ی کارنامه روی نیمکتی نشست؛ یکی دو نفر دور و برش نشستند. پس از لختی، به خودم جرات دادم و ازش اجازه ی نشستن گرفتم؛ رو به رویش نشستم و گوش دادم به حرف هایش... یکی، که انگار از شاگردانش بود، می خواست که استاد در فیلم مستندش صحبت کند، و او گفت که این کار را نمی کند؛ گفت: "من اهل تعریف کردن از خودم و فیلمهایم نیستم؛ کار من فیلمسازی است و تفسیر فیلمهایم کار دیگران..." گفتم استاد چندتا طرح و قصه دارم، گفت بیاور سر کلاس و بخوان.

  و این گونه بود، اولین جلسه ی کلاس فیلمنامه نویسی با ناصر تقوایی...؛ من که خیلی چیزها در همین جلسه یاد گرفتم، تا جلسات بعد... قرار است طرحم را سر کلاسش بخوانم؛ خدایا کمکم کن!...

  

  اردیبهشت ۹۳

٭٭ بعدا نوشت(۱۹ تیر ۱۴۰۰):

بازنشر پست به مناسبت تولد استاد است. در ویدئوی زیر، خلاصه ای از زندگانی اش آمده است.


نگاهی به فیلم «وجده»


شناکردن، بر خلاف رود...


وجده، حیفا المنصور، ۲۰۱۲، عربستان، آلمان

به نظرم دلیل اصلی جذابیت «وجده» این است که برای نخستین بار فیلمسازی از عربستان، دوربین اش را به درون فضای آن کشور می برد و مخاطب انگار از پس دیواری بلند به تماشای نادیده ها می رود!  «حیفا المنصور»، کارگردان فیلم ، که خود تحصیل کرده ی خارج از کشورش می باشد، زنان و مشکلات آنان را درجامعه ای سنتی در کانون توجه فیلم خود قرار می دهد. یک دوچرخه، که «وجده» کاراکتر اصلی فیلم در پی دستیابی به آن است، دستاویزی می شود تا فیلم به کند و کاو در مسایل مربوط به زنان جامعه اش بپردازد، هرچند عملا کند و کاوی صورت نمی پذیرد و فیلم، گزارش گونه، انبوهی از این مسایل را پشت سر هم ردیف می کند، که به نظرم دلیل اصلی آن را باید به محدودیت های فیلمساز برای پرداختن به چنین مضامینی در کشورش ربط داد.

  اما فیلم، به پرداختن به مسایلی این چنینی محدود نمی شود و درعین روایت ساده ای که دارد،کاراکتر قدرتمندی را در مرکزیت اش خلق می کند؛ وجده، دختری ست که برخلاف عرف جامعه اش می زید؛ از نام اش بگیر، تا نوع پوشش متفاوت اش(کفش، شلوار جین زیر چادر، و آن نوشته ی روی تی شرتش)،موسیقی راک اند رولی که گوش می کند، چیدمان اتاق اش، رقابت و دوستی اش با پسر همسایه، بده بستان هایش با هم مدرسه ای هایش،... و البته میل به دوچرخه سواری،  که همگی به عنوان نشانه می آیند، و دیالوگ ها و نوع برخورد او با مسایل اطرافش،  شخصیت او را شکل می دهند.

اما به همان اندازه که روی شخصیت وجده کار شده، از شخصیت پردازی کاراکتر مهمی چون مادرش غفلت شده است.

 این را هم باید اضافه کرد که این فیلم، به آثار سینماگران ایرانی و به ویژه جعفر پناهی شباهت زیادی دارد و به نوعی، از آن ها تاثیر پذیرفته است.


۹۳

نگاهی به انیمیشن «رالف خرابکار»


بازی هیچ گاه تمام نمی شود..!


  بعد از انیمیشن داستان اسباب بازی، که مخاطب را به دنیای ظاهراً ساکن ِ اسباب بازی ها می برد، این بار در «رالفِ خرابکار»، مخاطب به دنیای بازی های رایانه ای گام می نهد و داستان از زاویه ی دید شخصیت های این بازی ها تعریف می شود.

  فیلم بیش از هرچیز، جذابیت اش را مدیون ایده ی اولیه اش می باشد؛بَد من ِ یک بازی رایانه ای که می خواهد قهرمان ِ مثبتی باشد! او یک خرابکار است، اما می خواهد از قالب آنچه که طراحان بازی برایش تعریف کرده اند خارج شده و «تعریفِ» دیگری از خود ایجاد کند، و همین دستاویزی می شود تا عملاً مخاطب به همراه او وارد یک بازی رایانه ای شود و بازی را با او تا پایان پیش ببرد.

  انیمیشن ها قوّتشان را بیش از هرچیز مدیون کاراکترهایشان هستند و در این فیلم، کاراکترها جذّاب و به اندازه پرداخت شده اند و تمرکز فیلم روی کاراکترهای اصلی ست. دنیایی که توسط سازندگان فیلم طراحی شده است، آنچه را باید، دارد؛ حرکاتِ مکانیکی برخی از شخصیت ها، موسیقی ِ آشنای نوع ِ قدیم تر ِاین بازی ها – که از همان ابتدا فضاسازی را آغاز می کند-  و نیز، دنیای الکترونیکی حاکم بر این بازی ها که ترکیبی از مدارها، جریانات الکتریکی ست، و از همه مهم تر این که باید برای مخاطب آشنا باشد تا باور پذیر شود و فیلم در این زمینه موفق عمل کرده است.

  آنچه که می توانست باعث قوت بیشتر فیلم شود، بهره گیری ِ بهتر از امکانات بازی های رایانه ای ست که گویا سازندگان فیلم ترجیح داده اند تمرکزشان را بیشتر بر روایت قرار دهند و تنها از چند تیپِ آشنا برای فیلمشان استفاده کنند.

  برای تماشای «رالفِ خرابکار» نیازی نیست که حتماً یک بازیکن حرفه ای ِ بازی های رایانه ای باشید؛ در حدّ امکان جزئیات بازی در اختیارتان قرار می گیرد. داستانِ فیلم خیلی زود آغاز می شود و شما وارد بازی می شوید..!  


۹۳

درباره ی فیلم «گذشته» اصغر فرهادی


  بالاخره فیلم «گذشته» را دیدم...!

  «گذشته»، فیلمِ کارگردان است؛ فیلم اصغر فرهادی ست. حضور او در همه جای فیلم حس می شود. از تِم آن بگیر تا نوع کادربندی ها، میزانسن ها و شیوه ی هدایت بازیگران. فیلم های او از همان نخستین فیلم اش تا به حال، همیشه بازی های خوبی داشته اند. او فضای لازم را در اختیار بازیگرانش می گذارد تا بازی خود را به بهترین نحو انجام دهند و درونیات خو را بیرون بریزند. اما این فضا بیشتر ساخته ی خود اوست تا بازیگران. یعنی کار را به شدت کنترل می کند. این چنین است که فیلم هایش کم موسیقی ست و بازیگران، دائماً با یکدیگر دیالوگ ردّ و بدل می کنند. دیالوگ هایی که در فیلم نقشی اساسی دارند.

   فیلم های او به مسائل انسان های امروز می پردازند؛آدم های معمولی ای که درون خود، رازها و حرف های ناگفته ی زیادی دارند. حرف هایی که می توانند سرنوشت ماجرا را تغییر دهند. حرف هایی که زندگی شان را به چالش می کشد و آن ها را در معرض تصمیم گیری های سختی قرار می دهد.

  میزانسن در فیلم های فرهادی نقش مهمی بازی می کند؛ در میزانسن هایش از معماری خانه به درستی استفاده می کند و درها، پنجره ها و شیشه ها، همچون بازیگران، در فیلم مهم اند. در «گذشته» نیز چنین است؛ از همان سکانس آغازین که مارین (برنیس بژو) در فرودگاه با احمد (علی مصفا) رو به رو می شود، شیشه ها نمادی از فاصله هایی اند که انگار دیده نمی شوند، اما وجود دارند. یا آن باز کردن پنجره ها توسط مارین در جا به جای فیلم که انگار می خواهد از فضای بسته و خفه ی فیلم ، راهی به بیرون باز کند.

  خانه در حاشیه ی پاریس قرار دارد، اما می توانست در هر جای دیگری هم باشد. فرهادی به عمد از نمایش دادن زیبایی های پاریس خودداری می کند تا از جغرافیا فرار کند و در این مورد محافظه کارانه عمل می کند. هر جغرافیایی ملزومات خودش را دارد که در واقع کارگردان در اینجا از رفتن به سویش پرهیز می کند و فیلم اش را درگیر آن نمی کند. فیلم البته می توانست از این فاکتور هم بهره بگیرد، اما فرهادی ترجیح داده است تنها به آدم هایش در فضایی محدود و بسته بپردازد. فضایی که گاه خیلی خفقان آور و عصبی کننده می شود. خانه ی استفاده شده در فیلم قدیمی ست (اشارتی به گذشته) و با این که با نقاشی و تغییر اجزا در حال نو شدن است، اما این نو شدن ظاهری ست و بی ریشه، که اشارتی ست به وضعیت کنونی مارین. در واقع با این تغییرات، چیزی عوض نمی شود؛ او هنوز هم دلبسته ی احمد است.

  این که گفته شود فیلم، ادامه ی «جدایی ...» ست را قبول ندارم. با این که هر دو فیلم مولفه های مشترکی دارند، اما آدم هایشان خیلی متفاوت اند. در این جا مساله ی مهاجرت اهمیت زیادی دارد. احمد نتوانسته با مهاجرت کنار بیاید و به ایران بازگشته است و همین، آغاز مشکلات او با مارین بوده است. مارینی که پیداست او را دوست می داشته است هنوز هم دارد، اما احمد نتوانسته با زندگی در آن جا کنار بیاید-روی ایرانی بودن او در فیلم تاکید می شود. سمیر (طاهر رحیم) هم یک دو رگه است و رگه ی الجزایری یا مراکشی دارد ... 

  به نظرم نقطه ای که در فیلم به قوت بقیه ی اجزا نیست، فیلمنامه است. فیلمنامه ای که مشکلات علت و معلولی دارد. اگرچه این شیوه ی ذره ذره اطلاعات دادن به تماشاگر، در فیلم های پیشین فرهادی هم بوده است- که نمونه ی درخشان اش را در «جدایی ...» دیده ایم-  اما در این فیلم، این شیوه بیش از حد به کاراکتر لوسی وابسته است. تصور کنید که اگر لوسی یک باره همه ی حرف هایش را می زد، چه سرنوشتی در انتظار فیلم بود؟!

   و بالاخره این که مثل همیشه، این بچه ها هستند که در میانه ی مشکلات آدم بزرگ ها گیر می افتند و آسیب می بینند.



سلام دوباره!

دوستان همراه!

پست های پیشین  تا بهمن ۹۲ بود، با تاریخ های پایشان. در ادامه ، پست های  اسفند ۹۲ تا اسفند ۹۳ خواهد آمد که تاریخ دقیق بسیاری شان را ندارم.

سپاس که هستید!