فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سمفونی کتاب، چای و کوه

«فرهنگ، بدون یک داستانگویی صادقانه و قدرتمند نمی تواند شکوفا شود. وقتی جامعه پیوسته مخاطب شبه داستان های ظاهر فریب و توخالی قرار می گیرد، دچار زوال و ضعف می شود. ما نیازمند هجویه ها و تراژدی های راستینیم، درام ها و کمدی هایی که زوایای تاریک روح بشر و جامعه ی انسانی را روشن کنند.»

داستان، رابرت مک کی، ترجمه ی محمد گذرآبادی، ص ۱۰

...

  فیلم «آرایش غلیظ» حمید نعمت الله را نصفه و نیمه رها کردم؛ وقتی فیلمی بعد از چهل و پنج دقیقه نتواند تو را با خودش همراه کند، میلی برای تماشای باقی اش در تو نمی گذارد. برای «حمید نعمت الله» به خاطر «بوتیک» و « وضعیت سفید» احترام خاصی قایل ام، اما این یکی را نتوانستم تحمل کنم. فضاهای تکه پاره و شخصیت های نچسبی داشت که نمی توانستی باهاشان همراه شوی.

خوشم نیامد آقای «هادی مقدم دوست» فیلمنامه نویس!

...

  امروز بالاخره رسیدم چند ساعتی مطالعه کنم؛ بیماری هیراد از یک طرف، و فضای شلوغ مهمانی ها و عید دیدنی ها از طرف دیگر، فرصت در خود بودن را از من گرفته بود. با این که از حضور در جمع لذت می برم، اما حوصله ی با جمع بودن م حد و حدودی دارد. وقتی زیاد می شود، خسته می شوم و خیلی زود دلم برای تنهایی خودم تنگ می شود. دوست دارم گوشه ی دنجی پیدا کنم و کاری را انجام دهم که دوست دارم؛ فیلمی ببینم، کتابی بخوانم. و امروز این فرصت مهیا شد!

  بعد هم رفتیم کوه. تازه باران زده و هوا ابری و دلپذیر بود. جا به جا سبزه ها و گل های ریز زرد رنگ لای صخره ها و درختان بادام کوهی خودنمایی می کردند. برگ درختان تازه و شاداب بود. صدای پرندگان وحشی هم موسیقی فضایمان بود. کوه های دوردست، لایه لایه و رنگ رنگ، طیفی از رنگ های آبی و بنفش را ساخته بودند که آدم را یاد نقاشی های شرقی می انداخت‌. بعد از چند ساعت کتاب خواندن و نوشیدن لیوانی چای، کوه حسابی چسبید....


نوروز ۹۴

مثل نقاشی های رمانتیک

دیروز هیراد تب بالایی داشت. تهران که بودیم مریض شد. بردیمش دکتر و حالش رو به بهبودی رفت. از دیروز به مرور حالش بد شد. نمی دانم از این است که خانه بند نمی شود، یا آن که من روز بیست و نهم بردمش بیرون که هوا سرد بود، یا چیز دیگر. به هر حال دیروز اصلا حوصله نداشت. بی قراری می کرد و یکسر شیر می خورد. سر شب تب اش بالا رفت. بردیمش یک درمانگاه شبانه روزی. هیچ وقت این قدر نگران حالش نبوده بودم. در فاصله ی رسیدن به درمانگاه که توی بغلم بود، شانه ام از تب اش داغ شد. دکتر گفت گلویش عفونت کرده. آمپول و داروهای تازه ای برایش نوشت. آمپول اش را که زدیم، حالش رو به بهبودی رفت. به خانه که برگشتیم، بالاخره خندید. یک روز تمام، بی حال بود و خنده اش را ندیده بودم.آخ که چه قدر دلتنگ خنده اش شده بودم. دلتنگ شیطنت ها و شیرین زبانی هایش. دوباره توی خانه می چرخید و بازی می کرد. خدایا شکرت!

...

امروز صبح دوباره باران زد و بعدش هم آفتاب درآمد. دوباره ابرهای زیبا آمدند. انگار آسمان را گله به گله نقاشی کرده باشی. مثل نقاشی های رمانتیک. ابرها پیچ و تاب خورده اند و رنگ هایشان با هم ترکیب شده اند. چه قدر زیباست!

...

  «دنیای یک هنرمند نخبه قطع نظر از صمیمی یا حماسی بودن، معاصر یا تاریخی بودن و عینی یا تخیلی بودن، همواره مثل چیزی عجیب و ناشناخته ما را غافلگیر می کند. و ما مثل آن کاشفی که لا به لای شاخ و برگ جنگل را می کاود، با چشمان متعجب  وارد اجتماعی ناشناخته می شویم، دنیایی فارغ از کلیشه ها که در آن امور روزمره به حوادثی خارق العاده بدل می شوند.»

داستان، رابرت مک کی، ترجمه ی محمد گذرآبادی،ص۴.


نوروز ۹۴

توصیه هایی برای نوشتن

دیروز در کارگاه قصه نویسی، استاد در مورد ریموند کارور صحبت کرد و از جمله توصیه هایی از او را در باره ی نوشتن خواند که مهم ترین هایش در ادامه می آید:
** واژگان را در جای خودشان به کار ببرید؛ تجسمی، دقیق و روشن. از ابهام در توصیفات بپرهیزید.
** از توصیفات شاعرانه یا صرفا ادبی بپرهیزید. (استثنا هم دارد) آنچه را در پی بیان آن هستید، روشن بگویید.
** حرفتان را با حداقل واژگان بیان کنید.
** در داستان کوتاه همه چیز مهم است، حتی نقطه و ویرگول.
** نویسنده ی خوب، روش منحصر به فرد و دقیقی برای نگاه کردن به چیزها و یافتن بستر مناسبی برای بیان این نحوه ی نگاه دارد.
** در هنگام نوشتن، از کلک زدن به خواننده بپرهیزید.
** نباید متظاهرانه یا بسیار زیرکانه نوشت. لزومی ندارد که نویسنده (و راوی) خود را باهوش ترین آدم عالم بدانند. راوی باید گاهی بتواند با پذیرفتن خطر احمق جلوه کردن، فقط بایستد و با حیرتی مطلق و ساده و با دهان باز به این یا آن چیز (مثلا به غروب آفتاب یا کفشی کهنه) نگاه کند.
** نویسنده جز واژگان، ابزار دیگری در اختیار ندارد، پس بهتر است از آن ها درست استفاده کند.
** با نوشتن کشف کنید! داستان نویس خوب وقتی شروع به نوشتن می کند آغاز را می داند اما از پایان بی اطلاع است‌. کشف به مرور و با نوشتن شما آغاز می شود.

استاد همچنین از جان گاردنر هم گفت، که استاد کارور  و داستان نویس بزرگی بوده است. از توصیه های مهم او به شاگردانش یکی این بوده است که :« بازنویسی مهم ترین عنصر در داستان نویسی است».

یک روز...

یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود...

"یغما گلرویی"

دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم

  نیکلسن گفت: « فقط به همین یه سوال جواب بده. آموزش و پرورش مورد علاقه ی منه. آخه، کار من تدریسه. برا همین می پرسم.»

  تدی گفت:« ببین... مطمئن نیستم که چه کارهایی می کردم، اما چیزی که یقین دارم کنار می ذاشتم، نحوه ی شروع تحصیل بچه هاست.» دست هایش را بر هم تا کرد، کمی فکر کرد و گفت:« فکر می کنم بچه ها رو دور هم جمع می کردم راه شناختن خودشونو به شون یاد بدم، نه این که به شون یاد بدم، چطور اسم شونو بنویسن و ازاین جور چرندیات... گمونم ، حتی پیش از این کار،  وادارشون می کردم از همه ی چیزهایی که پدر و مادرهاشون و آدم های دیگه به شون گفته ن، وجودشونو خالی کنن. یعنی می خوام بگم، حتی اگه پدر و مادرهاشون به شون گفته ن که فیل بزرگه، می گفتم اینو هم از وجودشون بریزن بیرون. می گفتم، فیل وقتی بزرگه که کنار چیز دیگه ای، مثلا سگ یا زن قرار بگیره.» سپس لحظه ای فکر کرد و گفت:« حتی به شون نمی گفتم که فیل خرطوم داره. اگه فیلی دم دست بود، می آوردم به شون نشون می دادم، می ذاشتم قدم زنان کنار فیل برن، بدون این که از پیش، چیزی از فیل بدونن، درست همون طور که فیل چیزی از اون ها نمی دونه. همین کارو در مورد علف می کردم یا چیزهای دیگه. حتی به شون نمی گفتم که علف سبزه. رنگ ها چیزهایی جز یه مشت اسم نیستن. یعنی می گم اگه به شون بگم علف سبزه این کار سبب می شه که از پیش بدونن علف چه شکلی یه - این شیوه ی شماست - و نه شکل دیگه ای که احتمالا ممکنه درست باشه یا حتی خیلی بهتر... نمی دونم. من فقط وادارشون می کردم تا ذره های آخر سیبی رو که پدر و مادرهاشون یا هر کسی دیگه ای وادارشون کرده گاز بزنن، بالا بیارن.»

« ترسی نداری که نسل کوچکی آدم نادان بار بیاد.»

تدی گفت:« چرا؟ اون ها نادان تر از فیل که نیستن یا نادان تر از پرنده یا درخت.به صرف این که چیزی این حالتو داره و اون حالتو نداره نمی تونیم اسم شو نادانی بذاریم.»

« درسته؟»

تدی گفت:« درسته! ازین گذشته، اگه دل شون بخواد اون چرندیاتو یاد بگیرن، اون همه اسم و رنگ و شی رو. قصد من اینه که از اول شیوه ی درست نگاه کردن به اشیا رو یاد بگیرن، نه اون طور که همه ی سیب خورها به اشیا نگاه می کنن - منظور من اینه.»


دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، جی. دی. سلینجر، ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات ققنوس، چاپ دوازدهم: ۱۳۸۹، صص۲۶۰ و ۲۶۱.


اسفند ۹۳

پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته

زنده باد جنون!

پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته، میلوش فورمن، ۱۹۷۵، آمریکا

   فیلم با ورود خودرویی به دشتی سرد و نیمه تاریک آغاز می شود. چراغ های خودرویی که حامل مک مورفی (جک نیکلسن) اند، تاریکی دشت را می شکافند. موسیقی یی با مایه های سرخ پوستی، و البته لحنی بداهه نوازانه، که رنگ و بوی طبیعت دارد، این صحنه را همراهی می کند، صحنه ای که به فضای آرام تیمارستان، فضایی با نظمی دیکته شده و با بیمارانی که ظاهرشان بیشتر به ارواح می ماند  قطع می شود. موسیقی وحشیِ ابتدای فیلم، جای خودش را به موسیقی یی آرام می دهد. در این نمای معرف، با فضای خشک و خالی از روح تیمارستان، و کارمندان و بیمارانش، بالاخص پرستار راچد (لوییس فلچر) آشنا می شویم. فضایی که با ورود مک مورفی با آن ظاهر و رفتار متفاوت، به چالش کشیده می شود.

  مک مورفی نماینده ی روح گمشده و سرکش آدم های دربندکشیده ای ست که روزشان را با دارو آغاز می کنند، و در زیر سایه ی سیستمی رسمی، همه چیز برایشان تعریف شده است. اراده ی هرنوع اختیاری از آنان سلب شده و در اسارت نوعی فراموشی از خویشتن به سر می برند. فیلم به وضوح به عقاید اندیشمندانی چون نیچه، و به ویژه فوکو و کتاب «تاریخ دیوانگی» اش، پهلو می زند. میشل فوکو در این کتاب، پس از پرداختن به سیر برخورد جوامع با پدیده ی دیوانگی در تاریخ غرب، به مقابله ی قدرت با روح آزاد بشر می رسد. جایی که جداسازی جماعت به ظاهر دیوانه ، از باقی آدم ها، به اسارت روح سرکش انسان، و افزایش قدرت کنترل سیستم های رسمی بر آن ها منجر می شود. جک نیکلسن با ظاهری رِند، و با یک بازی برونگرا، نماینده ی این سرکشی ست، که به مرور سعی در تغییر شرایط تیمارستان دارد. او در جایی به بیماران می گوید:« شما خیال می کنید چطونه؟ خیال می کنید واقعاً دیوونه اید؟ شماها دیوونه نیستید. شما از اون احمقایی که تو خیابونا پرسه می زنند دیوونه تر نیستید...». در مقابل، بازی درونگرای لوییس فلچر را داریم که نماینده ی سیستم رسمی ست.

  فیلمنامه که اقتباسی ست از رمانی نوشته ی «کن کیسی»، سرشار از جزییاتی است که به مرور این بیماران را به روح آزاد گم کرده شان نزدیک می کند. مک مورفی آن ها را به جنگیدن با شرایط سوق می دهد؛ میل به تماشای مسابقه ی بیسبال از تلویزیون، شرط بندی بر سر از جا کندن آبخوری، مسابقه ی بسکتبال، فرار با اتوبوس و رفتن به ماهیگیری، پارتی شبانه...

   در سکانس بعد از پارتی شبانه، وقتی کلاه همیشه تمیزِ پرستار راچد زیر دست و پا ، خاکی و کثیف می شود، انگار تاج پادشاهی این قلمرو، از اوج به خاک می افتد، «بیل» با مرگش، و مک مورفی با مرگ سمبلیکش به کمک عمل جراحی، تاوان پس می دهند، بدون این که سیستم، پرستار راچد را مواخذه کند. «رئیس» (سرخپوست)، اجازه نمی دهد که مک مورفی به همان شکل بماند، و با از جا کندن آبخوری، شکستن حصار و فرار از تیمارستان ( که به پروازی اسطوره ای شبیه است)، به طبیعت وحشی و بکر پناه می برد و به نوعی ادامه دهنده ی راه مک مورفی می شود. اینجاست که دوباره همان موسیقی آغازین فیلم به گوش می رسد. در این سکانس درخشان، آب از قالب مکعبی آبخوری رها شده و فواره می زند، «رئیس» می گریزد، و بیماران وحشیانه فریاد شوق برمی آورند...


پ.ن:

برنده ی اسکار بهترین فیلم، کارگردانی، فیلمنامه ی اقتباسی، بازیگر نقش اول مرد، و بازیگر نقش اول زن.



تاریخ انتشار، سال۹۳

دیدار با دوست ندیده

چه قدر خوب است که دوست ندیده ای را ببینی..

دیروز عصر بعد از مدت ها سری به موسسه ی کارنامه زدم. کارنامه ی دوره ی فیلمنامه نویسی ام را که در محضر آقای تقوایی گذرانده بودم گرفتم!

بعد اش در کافی شاپ کوچک موسسه، آن دوست ندیده را دیدم. یک دوست وبلاگی که مدت هاست نوشته هایش را می خوانم. چه دیدار خوبی بود!

همان طور که فکر می کردم، ایشان انسان بسیار فرهیخته ای هستند. اما چیزهای دیگری هم رو در رو فهمیدم، که چه قدر خونگرم اند و خودمانی.

یک خبر خوب هم بهم داد و آن این که نمایشنامه ای را چاپ کرده است. خیلی خبر خوبی بود. وقتی که می بینی دوستی کاری را به ثمر رسانده، امید تازه ای می گیری و انگیزه ی کار کردنت بیشتر می شود.

برای این دوست گرامی و همه ی دوستان وبلاگی ام آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.


اسفند ۹۳

درباره ی فیلم «تک تیرانداز آمریکایی»


  «تک تیرانداز آمریکایی» در قالب روایت زندگانی یک تک تیرانداز واقعی آمریکایی که در جنگ عراق شرکت می کند، سعی دارد فقط یک فیلم بیوگرافی نباشد و به ابعاد دیگر حضور سربازان در جبهه های جنگ نیز بپردازد. فیلم به سرعت ما را با قهرمان فیلم آشنا می کند و سر راست داستان اش را پی می گیرد. لحظات پر کششی را خلق می کند و توانایی جذب مخاطب را از هر طیفی دارا می باشد.

  اما فیلم یک مشکل عمده، و چند مشکل فرعی دارد؛ همان قدر که به پیش بردن روایت در فیلمنامه اهمیت داده شده، به همان اندازه در شخصیت پردازی ها غفلت  شده است.در فیلم هایی که اتفاقا قهرمان محوراند، شخصیت پردازی به مراتب اهمیت بیشتری پیدا می کند. اما در این جا هیچ کدام از شخصیت های اصلی، کاراکتر به معنای واقعی نیستند. از جمله قهرمان اصلی و همسرش. و این گونه است که آن لحظات مورد نظر کارگردان و نویسنده، آن جایی که باید مخاطب به مکاشفه ای برسد، کم رنگ است و آن همذات پنداری واقعی اتفاق نمی افتد. فیلم بیش از حد روی عضلانی بودن قهرمان اش تاکید می کند و آن قدر واژه ی «افسانه» را در مورد او به کار می برد که مخاطب را دچار سرخوردگی می کند.

برعکس، آن لحظاتی که مخاطب باید به درون کاراکتر ها نفوذ کند و معنای رفتارهای آن ها را درک کند، ضعیف  اند و تا حد زیادی کلیشه ای. کشتن انسان ها، حتی اگر دشمن ما باشند، آیا به این سادگی ست؟!

فیلم می خواهد به تقابل انجام وظیفه در یک سو، و خانواده  در سوی دیگر بپردازد. در فیلم می بینیم که به مرور انجام وظیفه ی کاری قهرمان، به وظایف خانوادگی اش غلبه می کند و بر  مشکلات خانوادگی اش افزوده می شود؛ خب، در این جا چه قدر از فیلم به شخصیت زن پرداخته شده است؟ مگر نه این که او یک سوی این ماجراست؟ و سوی مهم تر، چون قهرمان که در عراق به کارش مشغول است و این اوست که باید یک تنه بچه ها را بزرگ کند و از آب و گل درآورد! فیلم چه قدر به احساسات و درونیات این زن توجه کرده است؟!

از طرف دیگر، فیلم به تک تیرانداز مقابل که عراقی ست خیلی کم پرداخته است و یک طرفه به قاضی رفته است. فیلم به این پرسش پاسخ نمی دهد که یک قهرمان المپیک، چرا باید وارد چنین ماجراهایی شود؟ حداقل باید سکانس هایی را به او اختصاص می داد و به انگیزه ها و درونیاتش می پرداخت- مقایسه شود با «دشمن در آستانه ی دروازه ها» از ژان ژک آنوی.

به نظرم نحوه ی برخورد فیلم  با داستان، مثل این است که بخواهید یک رمان را در قالب یک داستان کوتاه بیاورید! این قصه اگر می خواست سرانجام بگیرد، باید به سریال تبدیل می شد، نه یک فیلم دو ساعته!



اسفند ۹۳

راه عشق و حقیقت

از دیالوگ های فیلم «گاندی»، ریچارد آتن بورو


گاندی (بن کینگزلی):

« هر وقت که ناامید می شوم، یادم می آید که راه حقیقت و عشق همیشه برنده است. شاید این جا ظلم ها و کشتارهایی وجود داشته باشند و در دورانی شکست ناپذیر به نظر برسند، اما در انتها همیشه شکست می خورند. به این فکر کنید: همیشه.»


۹۳

حرمت نگه دار...

حرمت نگه دار

 دلم

 گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان خطوط قبایل دور

این ؟ این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز می خواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادری ام را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و می رفتم

تا بدانم تا بدانم تا بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

 و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟


(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن. ها:

* دلم نمی خواست نوشته ای طولانی توی وب بگذارم؛ در این زمانه ی اس. ام. اس و داستان کوتاه و استیکر، دل و دماغی برای حرف های بلند نیست. خیلی وقت ها این «کوتاه»ی ها، نفس دل را می گیرد و بغضی می شود در حنجره ای.

* نخستین بار این شعر زیبا را در کاست «سلام، خداحافظ» شنیدم و تا مدت ها همدم شب و روزم بود. هنوز آن کاست رادارم. صدای گرم پرویز پرستویی هم در جایی به یاری آمده است.

۹۳

خانه دختر


بکارت...


  فیلم بیشتر از هرچیز، وامدار ایده ی فیلمنامه اش می باشد. «بکارت»، دستمایه ی اصلی این فیلم است. موضوعی که در اجتماع ما تابو به حساب می آید. فیلم اما اگرچه در جاهایی تاثیرگزار می نماید، اما اتفاقا بیشترین ضربه را از همان فیلمنامه خورده است. ایده در این جا فقط در خدمت برانگیختن کنجکاوی و احساسات مخاطب قرار گرفته و در سطح می ماند و تنها می تواند مدعی آن باشد که تاثیر این تابو را در برخی خانواده ها به تصویر می کشد. غافل از این که با چنین مساله ای نمی توان سطحی برخورد کرد و باید آن را موشکافی کرد. می توان البته به فیلم خرده نگرفت و تلاش سازندگان آن را در جهت نشان دادن تصویری از زاویه ی دید خودشان در نظر گرفت، اما فیلم انبوهی از انتظارات و سوالات را در مخاطب ایجاد کرده و به راحتی آن ها را بی پاسخ می گذارد که اوج آن را در پایان بندی ضعیف اش می بینیم. نقاط گنگ فیلمنامه زیادند و کاراکتر های بی شناسنامه کم نیستند و هر چه قدر فیلم به کاراکترهای فرعی ، آن هم ناقص، پرداخته، از کاراکترهای اصلی و از جمله عروسِ داستان غفلت کرده است.

  فیلم اما با جاذبه آغاز می شود و داستانی کنجکاوی برانگیز دارد و به موضوعی می پردازد که در سینمای ما به ندرت به آن پرداخته شده است و همین ها به اندازه ی کافی به آن قدرت بخشیده است. کما این که بازی های خوبی از برخی بازیگران اش، از جمله رعنا آزادی ور را شاهدیم. اما متاسفانه فیلمنامه از ایده ی جذاب و نو اش به خوبی بهره نمی برد و یک پایان بندی بسیار بد، جذابیت های نخستین اش را هم از ذهن تماشاگر پاک می کند....


 

پ.ن:

برای تماشای این فیلم بیش از سه ساعت در صف سینما ایستادم، در روزی بارانی آن هم در کوچه ی تنگ کنار سینما استقلال که ماشین ها آب جوی اش را چپ و راست زیر پاهایمان سر می دادند و من حسابی پاهایم خیس شد. درست مثل دیشب، چند نفر مانده به من، گفتند که بلیط تمام شده و اگر می خواهید برای سانس فوق العاده منتظر باشید، آن هم ساعت ۱۲:۳۰ شب! پاک ناامید شده بودم. هم کلام های توی صف ام یکی یکی رفتند اما من به تجربه ماندم... ، تا این که ده دقیقه یا بیشتر که از نمایش فیلم گذشته بود، یکی آمد و گفت چندتایی بلیط هست!! در اوج ناامیدی رفتم تو، آن هم در حالی که کلا آدمی هستم که حتی یک پلان فیلم را هم از دست نمی دهم، اما این بار تن به اجبار دادم...! داخل سینما بغل دست آدم فهمیده ای نشستم، فهمیده، چون از نگاه های من به پرده ی سینما خوب فهمید که باید آن چند دقیقه ی ندیده از فیلم را مختصر و مفید برایم بازگویی کند!


۲۱ بهمن ۹۳

بهترین کار دنیا!

توی صف جشنواره ام الان، ساعت ۱۸:۴۵. صف از جلوی سینما آزادی شروع شده و من الان در خیابان بغل سینما، از ساختمان سینما هم آن طرف ترم! صف برای تماشای فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» از هومن سیدی است. خدا کند موفق به تماشای فیلم بشوم، و البته فیلم خوبی هم باشد. سانس فیلم ۱۹:۳۰ است و حدود بیست دقیقه ای می شود که توی صف ام. یکی بغل دستم می گوید:«اعتماد به نفس پشت سری هامون من رو کشته!»

  راست می گوید، جمعیت زیادی هم پشت سرمان ایستاده اند. مثل همیشه بحث درباره ی فیلم های دیده شده داغ است، هر کسی از فیلمی می گوید... چندتایی ساندویچ می خورند، لبوفروشی هم کمی آن سو تر حسابی بازارش گرم است!

  الان برای من ایستادن در این صف، بهترین کار دنیاست!!

....

ساعت ۲۰:۲۴، موفق به تماشای فیلم نشدم!!

....

ساعت ۲۰:۵۳، تصمیم دارم این بهترین کار دنیا را ادامه دهم! این بار برای فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» صفی یزدانیان. امیدوارم این یکی را برسم ببینم، سانس ۲۱.

.... 

بی خیال اش، می روم خانه. امشب تنهای تنها هستم و غمگین!

....

  از ابتدای ایستادن در صف، به جز آن لبوفروشی که ذکر خیرش را کردم، یک دستفروش هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود، ... همین حالا بساط اش را در پلاستیکی ریخت و کوله پشتی اش را به کول اش انداخت و رفت...؛ دختری بود لاغر اندام و باریک که مجسمه های کوچک می فروخت. از این هایی که با سیم می سازند. مجسمه هایش زیبا بود. هیچ ندیدم که کسی از این جماعت، از او خرید کند؛ مجسمه ها از جایشان تکان نخوردند؛ دختر غمگینی بود، اما حتم دارم که غم اش از نفروختن مجسمه هایش نبود. جنس غم اش درونی بود... وقتی می رفت، غم روی شانه هایش سنگینی می کرد. آدم های غمگین را خوب می شناسم!



بهمن ۹۳، ایام جشنواره

چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت


  از جشنواره ی فیلم فجر «چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت» را دیدم. اولین فیلم بلند وحید جلیلوند.

این فیلم به نظرم شگفتی بزرگ این جشنواره است و نوید ظهور کارگردان بزرگی را می دهد. داستان که ساختاری اپیزودیک دارد، بسیار درگیر کننده است و بارها یه صورت مخاطبش سیلی می زند؛ رئالیسم فیلم فوق العاده گزنده است.داستانش به روز است و برآمده از دردهای همین اجتماع است. شخصیت ها تعریف شده و «کاراکتر» اند، دیالوگ ها و بازی های خوبی که موقعیت هایی. را رقم می زنند.

نگاه جلیلوند تازه است، قاب بندی ها روان شناسانه و نو است. نگاهی به سکانس به ملاقات رفتن ستاره در زندان، اثبات این مدعاست. نوع دکوپاژ کارگردان در این سکانس فوق العاده است.

به این ها اضافه کنید یک موسیقی درخشان که کاملا زبان فیلم را فهمیده و موقعیت ها را تشدید کرده است.

بعد از مدت ها با این فیلم، سینما مرا سحر کرد...


بهمن ۹۳، ایام جشنواره

کوتاه درباره ی کتاب «خوبی خدا»

«خوبی خدا» مجموعه ای ست از نه داستان کوتاه از نویسندگان آمریکایی ، یا غیر آمریکایی مقیم آن کشور. داستان هایی که با سلیقه انتخاب شده اند، ساختار و چارچوب بندی محکمی دارند ، از ترجمه ی خوبی برخوردارند و خواندنشان لذت بخش است. می دانیم که ادبیات داستانی آمریکا، به ویژه پس از همینگوی، نمونه ی عالی ادبیات مدرن به شمار می رود.
این کتابی ست که آقای تقوایی، سر کلاس فیلمنامه نویسی پیشنهاد مطالعه اش را داد و خود نیز دو تا از داستان هایش را برایمان خواند و درباره اش بحث کرد.
داستان ها، یکی از یکی بهتراند، اما به شخصه چندتایشان را بیشتر پسندیدم:
«تعمیرکار» از «پرسیوال اورت» که تلنگری ست به اخلاقیات و خودخواهی ما آدم ها ، «کارم داشتی زنگ بزن» از «ریموند کارور» که حکایت از هم گسیختگی زندگی های امروزی ست، «زنبورها؛بخش اول» از «الکساندر همن»، روایت فوق العاده ای ست از سرگذشت خانواده ای که جنگ باعث مهاجرت آن ها از موطنشان در بوسنی، به آمریکا می شود،  «خوبی خدا» از «مارجوری کمپر» که قدرت ایمان در انسان امروزی را به چالش می کشد ، و «جناب آقای رییس جمهور» از «گیب هادسون» که با طنزی گزنده، به  مصایب جنگ می پردازد.

مشخصات کتاب:
خوبی خدا، نه داستان از نویسندگان امروز آمریکا، ترجمه ی امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ نهم:بهار ۱۳۹۳

بهمن ۹۳

جشن سده

  سال ۸۲ بود به گمانم که با چند تا از دوستان در جشن سده شرکت کردیم. جشنی فوق العاده و خاطره انگیز!

  ایرانیان باستان، روز دهم بهمن را که در آن به گفته ی شاهنامه، هوشنگ از پادشاهان اساطیری ایران آتش را کشف می کند، جشن می گرفتند و آتش بزرگی برپا می داشتند. این آتش، نمادی ست از غلبه ی نور بر تاریکی.

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد/ سده نام آن جشن فرخنده کرد.    (شاهنامه ی فردوسی)

آن سال، به واسطه ی یکی از دوستان در این جشن شرکت کردیم. دم  غروب، به وسیله ی اتوبوس هایی از مرکز شهر به کوشک ورجاوند در جاده ی مخصوص کرج رفتیم. یک زمین بزرگ و جادار که در مرکز آن، هیمه ی بزرگی از قبل آماده کرده بودند.

  تقریبا از همه جای ایران افرادی در این جشن شرکت کرده بودند، زرتشتی و غیر زرتشتی. در ابتدای ورود، دو خانم با پوشش سنتی زنان ایرانی، یکی آینه رو به شما گرفته بود و دیگری گلاب در دستتان می ریخت. آن سو تر غرفه ای تعبیه کرده بودند که اگر کسی می خواست، لباس سنتی ایرانی به او امانت می دادند.

  جشن با چند سخنرانی در زیر چادر بزرگی آغاز شد، که از سخنرانانی که یادم مانده،  دکتر میرجلال الدین کزازی استاد ادبیات فارسی، دیگری بهاالدین ادب نماینده ی وقت سنندج، همچنین موبد موبدان زرتشتیان ایران بودند. مراسمی آیینی هم توسط کودکان برگزار شد.

بعد بخش اصلی جشن، یعنی برپایی آتش برگزار شد. ابتدا چند موبد در حالی که به دور هیمه ها می گشتند، اشعاری از اوستا را خواندند، سپس از چند گوشه، هیزم ها را آتش زدند و آتشی بزرگ برپا شد. همزمان با این آتش افروزی، شوق و ذوق عجیبی جمعیت دور آن را فراگرفت. آتش به آسمان زبانه می کشید. آتشی که انگار تازه به زیبایی اش پی برده بودم. بزرگ بود و پر نور. کوشک را روشن کرده بود. صدای ساز و دهل هم از گوشه ای می آمد. انگار شعله ها در تاریکی شب شکاف می انداختند...

  بعد از آن، به نمایشگاه کتابی که در گوشه ای تدارک دیده شده بود رفتیم؛ اغلب کتاب هایی در زمینه ی آیین زرتشتی بودند. در جای دیگری هم آش رشته می فروختند.

جشن که تمام شد، با همان اتوبوس ها برگشتیم به مرکز شهر.

 خاطره ی خوش آن شب، هنوز در ذهنم باقی مانده است. هنوز هم به یاد آن شعله های آتشی می افتم که تاریکی آن شب را به روز بدل کرده بودند...


بهمن ۹۳

ژنرال


ژنرال، باستر کیتون، ۱۹۲۶


چه کسی باور می کند کسی که خود بازیگر فیلم های کمدی ست، در تمام فیلم هایش حتی یک بار هم لبخند نزده باشد؟!

این، مشخصه ی اصلی کاراکتر باستر کیتون، کمدین بزرگ سینماست که او را لقب «مرد صورت سنگی» داده اند. کسی که شما را می خنداند، بی آن که خود بخندد، و این خود یکی از رازهای مهم  ماندگاری آثار اوست. باستر کیتون همانند اغلب هنرپیشگان اولیه ی تاریخ سینما کارش را با ژانر کمدی آغاز کرد، ژانری که آن را قدیمی ترین ژانر تاریخ سینما می گویند. او نیز همچون بزرگانی چون چاپلین، از کمدی موقعیت بهره می برد. اما او ویژگی های منحصر به فردی به کاراکترش می دهد که به  فیلم هایش نوعی هویت می بخشد؛ از جمله ی آن ها، همان صورت سنگی و بی لبخند اوست. همچنین، او در فیلم هایش به نبرد با ماشین می رود و در برابر آن ها به پیروزی می رسد و آن ها را به تسخیر خود در می آورد. او کاراکتری دست و پاچلفتی به نظر می رسد،اما در عوض شجاع است و پشتکار زیادی دارد. این است که در نهایت، با سماجت خود به پیروزی می رسد. اما این ها، همه ی آن چیزهایی نیست که فیلم های او را خاص می کند؛ با نگاهی به «ژنرال»، بیشتر به توانایی های او پی می بریم.

«ژنرال» یک داستان حماسی ست که در آن، جانی گری (باستر کیتون)، به خاطر نشان دادن خود به دختر دلخواهش آنابل (ماریون مک)، دست به خطر می زند و در جنگ های داخلی آمریکا (جنگ های بین ایالت جنوبی و شمالی آمریکا در قرن نوزدهم) شرکت می کند.اما آن چه که در مورد او می بینیم، تصمیمی میهن پرستانه یا از روی علایق ملی و بومی نیست؛ او به خاطر اثبات خود به عشق اش، به این نبرد می رود و جبهه ی شمال و جنوب تفاوتی برایش ندارد!

فیلم از ریتم پرتحرکی برخوردار است و موسیقی و فیلم برداری در خدمت این ریتم اند. فیلم برداری فیلم، به ویژه در صحنه های تعقیب و گریز قطارها ستودنی ست. صحنه های نبرد و انفجار پل، هنوز تماشایی اند. . (فراموش نکنیم که این فیلم محصول سال ۱۹۲۶ است!)داستان فیلم پر کشش، و دارای اوج و فرودهای بسیاری ست که هربار جانی، با سماجت و البته چاشنی شانس (که در فیلم های کمدی رایج است)، بر مشکلات پیروز می شود. این پیروزی ها، یعنی خط بطلانی بر نقص های ظاهری او، همچون کوتاهی قد اش.

  یک پایان دلچسب و شیرین، این فیلم را هرچه بیشتر در خاطر ماندنی کرده است...

آواز در باران

  تمام دیشب را باران می بارید و من از سه به بعد بیداربودم...
  باران مرا به خاطرات دور و نزدیکم پرتاب می کند:
  به کتابی که در نوجوانی خواندم؛«اگر باران ببارد...»، که از عشق می گفت در بحبوحه ی جنگ...
به روزی که با داوود، زیر بارش شدید باران، خیابان انقلاب را پیاده رفتیم تا او برای نامزدش کادو بخرد...
  به عصر سیزده به دری که با ابوذر، زیر بارش شدید باران، با موتور رفتیم کمک حجت که ماشین اش در گل مانده بود...، و همه ی سیزده به در هایی که آخرشان به باران می رسید...
  به آن شبی که خانه ی برادرم سیروس بودم، قدرت هم بود. گفتم می خواهم پشت بام بخوابم. سیروس گفت شاید باران ببارد، من اما رفتم و وقتی که باران گرفت، رختخوابم را توی خرپشته آوردم و در را باز گذاشتم... تمام شب را زیر آواز باران خوابیدم...
  به همه ی بغض های وقت تنهایی،
به همه ی آن لحظاتی که ...
  آه!.. گاهی فقط سکوت خوب است...، و گوش سپردن به آواز باران و  رفتن تا خیال دریا!
 
پ.ن:
امروز صبح بر بالای پله برقی خواندم، بی دغدغه ی رهگذران، برای دل خودم، با صدای باز، زیر باران....

۹۳

توت فرنگی های وحشی


توت فرنگی های وحشی، اینگمار برگمن، ۱۹۵۷، سوئد


ویکتور شوستروم، کسی که نقش پروفسور آیزاک را در این فیلم بازی می کند، خود از پایه گذاران سینمای سوئد در اوایل قرن پیش است. سینمایی که از همان ابتدا، توجه خود را به طبیعت، نور، و فرهنگ فولکلور مردم اسکاندیناوی نشان می دهد. عناصری که بعدها در فیلم های برگمن به اوج خود می رسند. 

برگمن سینماگری مولف است که در آثارش، به دغدغه های خود درباره ی مفاهیمی چون مرگ، تنهایی، و مذهب می پردازد. مباحث روانکاوانه در آثار او مشهود است و برای نزدیک شدن به درون آدم ها، از نماهای کلوزآپ به طرز استادانه ای بهره می برد. همچنین است تاکید او بر سایه روشن ها، و نوع میزانسنی که برای یک نما به کار می برد.

از همان رویای نخستین، پروفسور در عین زنده بودن، مرگ خویش را به چشم می بیند. این رویا (که برگرفته از فیلم «ارابه ران مرگ»، ۱۹۱۹، از خود ویکتور شوستروم است)، سرآغازی ست برای مواجه ی او با شرایطی که به خودشناسی و نقد خویشتن اش می انجامد. تصویری که او در ذهن خود از خویشتن ساخته است، پزشکی ست که «انجام وظیفه» اش، یعنی پرداختن به دیگران، و در خدمت علم بودن. دریغ از این که همین ها، باعث دور شدن از اصل زندگی، و آن شور و نشاط واقعی نهفته در آن است، که در سکانسی که سارا (بی بی اندرسون) توت فرنگی وحشی می چیند، مستقیما بدان اشاره می شود. توت فرنگی وحشی، نماد سرزندگی و شور و لذت طبیعی ست.

در این جا برگمن از کارکرد اساطیری سفر استفاده می کند تا پروفسور آیزاک به خودشناسی برسد. اما این سفر چند بعدی ست. هم بیرونی ست (از شهری به شهر دیگر)، هم درونی ست( آن چه در درون پروفسور اتفاق می افتد و به مرور باعث تغییر در اندیشه ها و رفتارش می شود)، و هم سفری ست در زمان. چه که زمان در این فیلم می شکند و باعث شکل گیری جریان سیال ذهن می گردد.

نور عنصر مهمی در این فیلم است که از آن استفاده ای روانکاوانه می شود. پلان های پر نوری مانند رویاهای دوران کودکی، و یا تاکید بر صورت سنگی پروفسور در رویای نخستین، و یا نور ملایم و همراه با سایه روشن در نماهایی در طبیعت،  همگی در خدمت مفهوم موردنظر فیلم اند.

جدای از مسایل فنی و تکنیکی، دیالوگ ها و موقعیت هایی که شخصیت ها در آن قرار می گیرند، به وضوح و از همان مونولوگ ابتدای فیلم، بر مفاهیم اصلی مورد نظر برگمن تاکید می کنند. ماریانه(اینگرید تولین)، عروس پروفسور، خیلی زود آن آینه را رو به روی او می گذارد و او را نقد می کند. در ادامه، سه همسفری که به جمع آن ها اضافه می شوند، مفاهیم دیگری را با خود می آورند؛ این سارا، نمادی از لذت و سرخوشی و زندگی در اکنون است، قرینه ای از همان سارای یی که نخستی عشق پروفسور بود، اما به سمت زیگفریدی کشیده شد که دارای همین ویژگی ها بود و با او ازدواج کرد. همسفر دیگر که می خواهد پزشک شود، قرینه ای از جوانی خود پروفسور است. و همسفر سوم، وانی که می خواهد کشیش شود، آمده است تا برگمن دغدغه های خود را در مورد مذهب بیان کند. در عین حال، تردید سارا برای انتخاب یکی از آن ها را نیزمی توان به صورتی نمادین، انتخاب بین مذهب و لامذهبی در نظرگرفت.

زن و مردی که بعدا به جمع آن ها اضافه می شوند، نماد زندگی پریشان خود پروفسور اند که بعدتر، با سکانس خیانت همسرش در ملا عام، تکمیل می شود. 

اوج این رو به رو شدن با خود واقعی، در سکانس دادگاه نمود می یابد. آن جا که به وضوح پروفسور در قبال رفتار گذشته اش مورد محاکمه قرار می گیرد. این سکانس را می توان نمادپردازانه هم تحلیل کرد؛ مثلا پروفسور زیر میکروسکوپ چیزی نمی بیند، که نمادی ست از ناتوانی او در تماشای «زنده بودن». و جالب تر حکم مجازات این دادگاه است که «تنهایی» است. و تعبیر «همان مجازات معمول»، یعنی عمومیت دادن به این مساله.

فیلم البته پایانی خوشبینانه دارد. کودک، نماد زندگی است.

اگر بخواهیم فیلم را از جنبه ی علت و معمولی در نظر بگیریم، پذیرفتنی نیست که فردی در عرض چند ساعت تغییر منش دهد، اما باید توجه داشت که این روابط در همه ی جای فیلم برقرار نیست. برگمن از رویا و طنز، به گونه ای بهره می گیرد که واقعیات را استیلیزه کند و به ما بگوید که با روایتی معمولی رو به رو نیستیم.


دی ۹۳

جعبه ی مدادرنگی

کلاس چهارم ابتدایی بودم. جنگ تمام شده بود و سختی های بعدش تازه داشت خودش را نشان می داد. دوران رفاه خانواده به سر آمده و پدرم، دور از ما، در تهران کار می کرد. مادرم یک تنه جور مشکلات را به گرده می کشید.

  از طرف مدرسه نامم را برای مسابقات نقاشی فرستاده بودند. مسابقه در سطح شهرستان، و درکانون پرورش فکری برگزار می شد و من در شاخه ی مداد رنگی شرکت کرده بودم. وقتی به محل مسابقه رسیدم، آقای معصومی، معلم پرورشی مان منتظرم بود. لاغراندام بود و عینکی، با سبیلی باریک. معلمی دوست داشتنی بود. بچه های دیگر هم بودند. هنوز مسابقه شروع نشده بود. آقای معصومی پرسید:« بابایی با خودت وسایل آوردی؟!»

 - وسایل چی آقا؟!

  - مداد رنگی هات!

  و من یاد چند دانه مدادرنگی قد و نیم قدی افتادم که در خانه داشتم. سرم را پایین انداختم. استرس همه ی وجودم را فراگرفت.

  - برو بیارشون تا مسابقه شروع نشده!

  و  پنج تومان هم برای کرایه تاکسی ام داد.

  - بجنب!

  شروع به دویدن کردم. از ساختمان کانون بیرون آمدم. سکه ی پنج تومانی را توی مشتم فشار دادم. از خیابان گذشتم، شیب کوچه ها را بالا و پایین کردم و یک سره تا خانه دویدم. همین که مادرم در را باز کرد، ترسید. نفس نفس زنان، ماجرا را برایش توضیح دادم. بهم نگاهی انداخت و توی پستو رفت. به سکه ی پنج تومانی توی دستم نگاه کردم که خیس عرق بود. مادرم با پول برگشت؛ سی و پنج تومان. پول خرید جعبه ی مداد رنگی.

  - بدو دیرت نشه!

  و دوباره دویدم... سر راهم، از یک مغازه ی لوازم التحریری، جعبه ای مداد رنگی خریدم. خودم را به کانون رساندم. مسابقه شروع شده بود. آقای معصومی، نگران پیش آمد.

  - کجایی تو؟!

  هیچ نگفتم، سکه ی پنج تومانی را بهش پس دادم و قبل از این که چیزی بگوید، رفتم و شروع به نقاشی کشیدن کردم. تمام تنم خیس عرق بود. باید از روی شی بی جانی طرح می زدیم. تند و تند طرح اش راکشیدم و با مداد رنگی تراش نخورده ام، رنگ از روی رنگ زدم....

  بعد از مدتی، نتایج مسابقات را اعلام کردند؛ در بخش مداد رنگی، اول شدم، و برای مسابقات استانی به مرکز استان رفتیم. این بار اما جعبه ی مداد رنگی ام را با خود برده بودم!

  در مسابقات استانی، ابتدا نامم را به عنوان نفر دوم اعلام کردند، اما مدتی بعد آقای معصومی خبر داد که اول شده ام، جایزه ام نیز یک دستگاه تلویزیون رنگی خواهد بود که از طرف مرکز ارسال خواهد شد. چه قدر خوشحال شدم...، بالاخره از شر آن تلویزیون شاوب لورنس سیاه و سفیدمان راحت می شدیم! اما پیش از آن که جایزه ام را بگیرم، به سمت تهران کوچ کرده بودیم...

  از طرف مدرسه با اقواممان تماس می گیرند که جایزه اش آمده است، به مدرسه می روند و جایزه را تحویل می گیرند؛ یکی دوتا کتاب داستان، و یک قواره پارچه شلواری مردانه بود..!


۹۳

دربار ه ی فیلم «پزشک»، از فیلیپ اشتولزل



مغشوش!

  «پزشک» فیلمی آلمانی، درباره ی جوانی انگلیسی به نام راب(تام پین) است که در قرون وسطا، برای آموختن علم پزشکی به اصفهان و نزد ابوعلی سینا، بزرگترین پزشک آن دوران (قرن چهارم هجری در ایران) می رود. انگیزه ی اصلی من از تماشای فیلم، آگاهی از زاویه ی دید آن به شخص ابن سینا، به عنوان یکی از نوابغ تاریخ بشری، و البته نوع نگاه به تاریخ و فرهنگ ایران زمین بود. همیشه چنین فیلم هایی برایم کنجکاوی برانگیز بوده اند، اما این یکی واقعاً ناامیدکننده بود...!

  فیلم بیش از آن که مبتنی بر حقایق تاریخی باشد، جنبه ی ماجراجویی اثر را مورد توجه قرار می دهد؛ خوب، این به تنهایی نمی تواند عیب باشد، اما مساله این است که این امر به شکل بسیار نازلی صورت می گیرد و فیلم یک بسته ی بُنجُل به تمام معناست! ترکیبی رنگین  و در عین حال تهی از همه چیز! از فیلمنامه ی درهم ریخته و فاقد استخوان بندی اش بگیر تا دروغ های صد من یک غازی که از ابتدا تا انتها گریبان فیلم را رها نمی کنند، و ایرادات طراحی صحنه و لباس و مانند این ها.... اگرچه بن کینگزلی در نقش ابن سینا، بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است، اما نه او و نه هیچ یک از شخصیت های اصلی از پرداخت درستی برخوردار نمی باشند و تو خالی و فاقد پیشینه اند. این نکته در مورد شخصیتی چون ربکا (اما ریگبی) به اوج خودش می رسد! به این ها یک پایان بندی کلیشه ای و مضحک را هم اضافه کنید!

  فیلم بر خلاف ظاهر اولیه اش که مثلاً نگاهی مترقّی به شرقِ اسلامی در آن دوران دارد، در اصل حاوی نگاهی واپس گرایانه است؛ در دوره ی مذکور که از نظر تاریخی با دوره ی سامانیان در ایران همزمان بوده است، کشور ما یکی از درخشان ترین دوران فرهنگی خود را می گذرانده است و دوره ای ست که مفاخر بزرگی چون ابن سینا و ابوریحان بیرونی در آن می زیستند. بر خلاف آن چه در فیلم آمده است، تحصیل علم برای هیچ یک از غیر مسلمانان، ممنوع نبوده است، حال آن که بخش های زیادی از قصه ی فیلم بسته به این ممنوعیت ها ست! یا جریان تشریح کالبد انسان که در فیلم برای نخستین بار توسط راب انجام می شود و فیلم  روی آن خیلی مانور می دهد و حتی شخص ابن سینا را تا مرز اعدام شدن می برد، یک دروغ بزرگ است!... تشریح بدن انسان، نه تنها قدمت بالایی دارد و حتی سوابقی از دوران یونان باستان برایش موجود است، بلکه در ایران ِ پیش از ابن سینا هم انجام می شده است و محدودیتی تا این اندازه برایش وجود نداشته است. همچنین، اگر با شخص ابن سینا مخالفت هایی وجود داشته است، نه از باب علم پزشکی، که درباره ی برخی از آرای فلسفی اش بوده است....

  اگر بخواهیم باز هم از خیال پردازی های فیلم بگوییم، کم نیستند؛ از جمله مستندات تاریخی مربوط به آن دوران...؛ مثلاً اصفهان را غزنویان فتح می کنند و نه سلجوقیان! یا این که معماری استفاده شده در فیلم، که در بسیاری از جاها اصلاَ ایرانی نیست!... به همین گونه است خودکشی ابن سینا، که نه تنها صحّت ندارد، بلکه مرگ او در همدان اتفاق می افتد و نه در اصفهان!

  بی شک ابن سینا شخصیتی جهانی ست که زندگانی پرفراز و نشیب اش جذابیت های دراماتیک فراوانی برای یک فیلم موفق در بر دارد، اما تا زمانی که ما درباره ی شخصیت های مهم فرهنگی مان کاری در خور ارائه ندهیم، باید هر روز منتظر محصول تازه ای از سوی دیگر کشورها باشیم؛ محصولاتی که در آن ها معمولاَ جنبه ی تجاری بر دیگر جنبه ها می چربد....