فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

زخم

  پاییز، برای اولیای بچه های دهم جلسه گذاشتم. قدری من صحبت کردم و مابقی را پدر و مادرها از مشکلات و مسائل بچه ها گفتند.

  صحبت ها که تمام شد، گفتم اگر موردی هست که نمی خواهید در جمع بیان کنید، جداگانه بعد از جلسه مطرح کنید.

  چند نفری ماندند.

آخری شان مادری بود که پسرش نمرات متوسطی داشت. آن قدر ماند تا همه رفتند. 

   گفت:"آقا معلم، امیر سر کلاس ناسازگاری نمی کنه؟ .. مشکلی به وجود نمی آره؟"

  هرچه فکر کردم قیافه ی امیر به خاطرم نیامد؛ گفتم اگر مشکلی بود حتما توی دفتر کلاس می نوشتم.

گفت:"بیماری پوستی داره، روی سینه و کولش زخم های بزرگ داره."

- دکتر بردینش؟

- نه.

-چرا خب؟

   گفت:"پولش رو نداریم. خودمم همون بیماری رو دارم. پرسیده ام، گفتن با داروهاش حدود ۴۰۰ تومن می شه."

 صدای خش دار و زمختی داشت. وزنش را به یک سمت داده بود. لحظه ای به سکوت گذشت.

"شوهرم دو سال بیکار بود، تازه رفته سر کار. حقوقش شیش و نیمه؛ این ماه باید پنج تومن پول وکیل بدیم برای دخترم که تازه جدا شده از شوهرش. اونم با یه بچه ی کوچیک آوار شده رو سرِ ما. 

شما بگین با یک و نیم چطور تا سر برج بگذرونیم؟

خواهرم زنگ زد گفت می خوام بیام خونه تون؛ گفتم نیا! اون مرغی که می خوام براتون درست کنم، غذای یه هفته ی بچه هامه.

دیروز دختر کوچیکه ام گشنه اش بود، رُب مالیدم روی نون بهش دادم آرووم شه."

  مانتوی بلند مشکی اش کمی رنگ و رو رفته بود.

 "امیر با باباش نمی سازه. از شرایطمون ناراحته. یک سره بحث و دعواشونه. منم همه اش باید آروومشون کنم. چی کار کنم؟ دارم از درون مریض می شم، خودم حس می کنم. عباس آقا هم می دونه شرایطمون رو، فقط پول کتاب ها رو نگرفت ازمون.

آقا معلم!

من نذاشته ام هیچ کدوم از همسایه ها چیزی بفهمن. کسی نمی دونه ما چطور زندگی می کنیم. به خدا خسته شده ام."

 لحظه ای دیگر به سکوت گذشت. گفتم:" اولین کاری که باید بکنید اینه که هرطور شده زودتر ببریدش دکتر پوست تا زخم هاش خوب بشه."

  انگار توی فکر رفت. عینک پهن کائوچویی اش را مرتب کرد و گفت:"تو رو خدا چیزی به امیر نگید، اگه بدونه این حرفا رو بهتون زده ام، باهام دعوا می کنه. اینا رو گفتم که بدونید اگه سر کلاس آرووم نیست، اگه ناسازگاری می کنه، یا اون روز صبحانه نخورده، یا دیشبش شام نخورده..."

خداحافظی کرد و با قدم هایی سنگین رفت.

 هفته ی بعدش کلاس ها مجازی شد و امیر را در کلاس ندیدم. پروفایلش هم عکس نداشت.

کلاس ها که حضوری شد، دیدمش؛ لاغراندام بود، با موهایی بلند که به شکل آشفته ای  دو طرف صورت باریکش  را پوشانده بود. انگار چشم هایم دنبال زخم های روی پوستش می گشت.

زنگ تفریح که شد، از عباس آقا درمورد وضعیتش پرسیدم بی آنکه از جزئیات حرف های مادرش چیزی به او بگویم.  عباس آقا مدیر مدرسه مان است و همه ی بچه ها و خانواده هایشان را می شناسد. گفت که شرایط مالی خوبی ندارند.

  وقتی برگه های امتحان ترم اول کلاسشان را تصحیح کردم، نمرات پایین بودند. با این حال امیر دومین نمره ی کلاس را گرفته بود.

  زنگ بعد که با کلاس بغلی شان همان درس را داشتم، آمد دم در و  اجازه گرفت که با چندتا از بچه های کلاسشان بیایند و سر کلاس من بنشینند. از معلمشان اجازه گرفته بود.

گفتم باشد.

نظرات 4 + ارسال نظر
کاظمی شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 16:32 https://asha.blogsky.com/

دریغ! "امید" باید آخرین چیزی باشد که هر انسانی از دست می‌دهد. باز این "درس و مشق" اگر باعث امیدواری امیر و امیرها شود، نتایج خیر برای معلم دارد. موفق باشید

درود و سپاس استاد!
معلمی با همه ی دشواری هاش اما به همین تلاش ها برای امید بخشی، برای زنده بودن و زندگی کردن زیباست. رنج فقر و نا آگاهی ای که گریبان این بچه ها رو گرفته، با خودش درد و مسئولیت زیادی برای معلم می آره، من که شاگردی بیش نیستم...
خیلی ممنونم از حضورتون،
سپاس، شما هم سربلند باشید.

Baran یکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت 21:45

سلام؛ پیشاپیش۱۴ مارس مبارک تون باشه آقا.
امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید...
و آرزومندم؛ امیر و همه ی بچه ها و بزرگتر ها...؛میمِ مشکلات شون برداشته شه...

درود و سپاس از مهرتون؛ خیلی ممنونم.
متاسفانه ریاضیاتی که سر کلاس تدریس می کنیم نه به کار این دنیای بچه ها می آد و نه حتی به کار آخرتشون! یک ترکیب ناهمگون و آشفته ست!
شما هم در کنار عزیزانتون تندرست و شاد باشید همیشه.
سپاس برای دعاهای خوبتون؛ آمین!

خیلی ممنونم از حضورتون.

محمدرضا شنبه 20 اسفند 1401 ساعت 13:47 https://oinion.blogsky.com/

سلام
نمی‌دانم چه می‌شود گفت
یاد "شرمِِ تکرار"ی که بکت ازش حرف می‌زند افتادم
بعضی چیزها مدام در حال تکرارند و ما می‌بینیم می‌شنویم و می‌خانیم و به شکل فاجعه‌باری در برابرشان ساکن و بی‌تحرکیم
این اتفاق بارها و بارها از زبان آدم‌های مختلف گفته شده و دیدیم؛ نباید اینطور باشد اما...
فقر دارد بیداد می‌کند...

سلام آقامحمدرضا،
متاسفانه همین طوره و بدتر اینکه امیدی به بهبودی شرایط نیست؛ این چنین هست که درس خوندن برای این بچه ها اولویت چندمه و بخش زیادی از زمان من سر کلاس هام به انگیزه دادن به اشون می گذره.

خیلی ممنونم از حضورتون.

ارغوان دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت 12:14 http://Www.bakhtyar.blogsky.com

سلام آقای معلم
بارها چنین شرایطی رو تجربه کردم
مشکلات دانش آموزانم ...
مشکلات خانواده ها ...
همیشه از خدا خواستم وقتی سر راهم قرار میده چنین دردهایی رو، توان چاره جویی رو هم بهم ببخشه ...
دست های گره گشا عطا کنه، توش و توان مضاعف ...
برای شما هم از خدا همین رو ارزومندم

سلام،
سپاس از همدردی تون.
متاسفانه تعداد چنین مواردی کم نیستند؛ مشکلات عمیق و ریشه ای هستند و برای چاره کردن ها، عزمی جدی می باید که ... .

سپاس بابت دعاهایی که کرده اید. سلامت باشید.
خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد