فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

موسیقی عجیبی ست مرگ...


 امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!

 سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی  کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"

 دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را  توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!

.

 هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ  خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می  رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!

 هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.

خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.


موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می‌شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچ کس تو را نمی‌بیند.


"گروس عبدالملکیان"


بعدا نوشت:

 گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.

نظرات 3 + ارسال نظر
بهامین چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 17:07

خدای من
دلم سوخت برای دانش اموز خسته از کار که خوابش برده بود



+روحشون شاد

درسش ضعیفه که خب با این شرایط انتظاری هم نیست.
امیدوارم مشکلاتش حل بشه و بتونه درسش رو بخونه.

سپاسگزارم!
خیلی ممنونم که خوندین.

Baran سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 21:11 http://haftaflakblue.blogsky.com/

پدرم دفتر شعری آورد،تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، ومرا برد،به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی،راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست....



خدایش رحمت کند.
خدا زن عمو شهر بانو رو هم رحمت کند.وان شاءالله حال احوال عمو مامه فره خاس باشد...

سپاس بابت این شعر قشنگ.
درباره ی زندگی و مرگ سخن ها گفته شده، به نظرم در نهایت هرکسی تجربه ی خاص خودش رو خواهد داشت.

خیلی ممنونم؛
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره.

سپاس که خوندین.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 15:40

به برخی می‌آید و به برخی نمی‌آید ولی برای همگان می‌آید!

:)
همین طوره.

‍ ٭وقتی واگنر پیر شد
برای بزرگداشتش جشن تولدی گرفتند
و تعدادی قطعه موسیقی نشاط‌بخش اجرا شدند.
سپس او پرسید: این موسیقی را چه کسی نوشته است؟
گفتند: شما.
جواب داد: آه. دقیقاً همان‌گونه است که گمان می‌بردم: مرگ مزایایی دارد.


"شعرهای آخرین شب زمین (ترجمه‌ی مهیار مظلومی) / چارلز بوکوفسکی"

سپاس که خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد