فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

معنای شادمانی...

 

بچه که بودم

دست چپم آرزو می کرد

که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه

ساعتی بر مُچ داشته باشد.

چه گریه ها که نمی کردم و

مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد

تا شکل ساعت بر آن بیفتد

کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

وای که چه ساعت زیبایی بود!

.

بچه که بودم

معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود

چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی

که با کف صابون نمی ساختم

.

بچه که بودم

زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و

به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم

دلم می خواست بتوانم

بروم میان زغال های گُر گرفته و

خانه ای میانشان برای خود بسازم.

.

بچه که بودم

عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم

تا کمی ترشی بخرم،

وای که چقدر خوشمزه بود.

بعد هم که سوی خانه باز می گشتم

در پیچ و خم کوچه ها

دزدکی، طوری که کسی نبیند 

کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.

.

بچه که بودم

عشق برایم یعنی شب پیش از عید.

تا خود صبح

تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود

کفش های نواَم  را تنگ در آغوش می گرفتم.

.

بزرگ که شدم

دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی

بر خود دید،

اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم

با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.

هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.

.

بزرگ که شدم

هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام

مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم

لبخند بر لبانم نیاورد.

.

بزرگ که شدم

با هیچ اخگر و شعله ای

خانه ای نساختم.

.

بزرگ که شدم

هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد

.

بزرگ که شدم

هیچ کفش و پیراهنی

هیچ شلوار و کراواتی را با خودم

به رختخواب نیاوردم.

هیچ کدام شان را

مثل آن کفش های عیدی کودکی ام 

مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند

مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.

نه

هیچکدامشان را

هیچکدامشان را 


"شیرکو بیکس"


 شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری  قدیمی یی به  سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.

 کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.

 گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.

 ناهار با خودمان بود. 

 غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.

 پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.

پل کوچه، با دورنمایی از کوه خان گُرمز

نظرات 3 + ارسال نظر
مهرداد سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 15:02 http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر دبیر دانای وبلاگستان
امیدوارم احوالاتت خوش باشد.
..........
آن کودکی که بیکس گفته و این کودکی که شما گفتید. در یک تناقض جالب . البته در هر دو شیرینی هست . حتی در آن سختی ها .
من چند کودک این نسل دیگر را هم دیده ام که مثل کودکی ما آرزوی بزرگ شدن را ندارند. دلیلش را هم این می دانند که دیگر نمی توانم بازی کنم.
اما باید به آنها حق داد . آن ها از بزرگتر های این روزگار چه می بینند . جز دویدن و دویدن و هرگز نرسیدن. جز جنگ اعصاب جز مورد استثمار قرار گرفتن . حق دارند که نه تنها آرزوی بزرگ شدن نداشته باشند بلکه از بزرگ شدن وحشت هم داشته باشند

درود بر آقامهرداد کتابخوان؛ لطف دارید. سپاس!
امیدوارم شما هم خوب باشید.
بله، درسته...؛ اتفاقا هیراد هم خیلی وقت ها گفته که دوست نداره بزرگ بشه، چون دیگه نمی تونه بازی کنه!
روزگار سختی شده؛ دویدن برای داشتن حداقل ها.
واقعا باید به این بچه ها حق داد.

خیلی ممنونم از حضورتون.

معصوم شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 08:18

سوم دبستان بودید کار می کردید؟

بله،
البته چون در نهایت تعداد آجرها رو محاسبه می کردن، جور اصلی گردن پدر و برادرم بود، اما به هرحال من هم آجر می زدم، اما کمتر از اون ها!

خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 12:46 http://notbookman.blogsky.com

خاطره ها و شیرین های نگاه و آرزوهای بچگی ها ،کاش دوباره تکرار میشد.
متن شعر ابتدای پست زیبا بود

هیراد می گفت دوست ندارم بزرگ بشم!
گفتم تو خوب فهمیده ای روزگار رو!

خوشحالم که پسندیدین.
سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد