فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هه ناسه

دیروز بعد از دیدن خواهرم پریوش، رفتیم دم خانه ی عمو مامه. قبلش به لیلا زنگ زده بودم که گفت کرمانشاه هستند. لیلا کوچکترین خواهرم، عید را این جا هستند، در همسایگی عمو مامه و البته در همسایگی عمو حسن که از عمو مراقبت می کند.

چندبار زنگ در را زدم که خبری نشد. بعد در زدم و همزمان عمو را صدا کردم. پاسخ داد که دارد نماز می خواند! کمی صبر کردم و دوباره در زدم و صدایش کردم که گفت الان می آید. بعدش خبری نشد و دوباره در زدم و به همین ترتیب...، عمو هیچ پاسخ روشنی نمی داد که بدانم دارد می آید که در را باز کند یا نه...

 چون صدایش کمی ضعیف تر از پیش شنیده می شد حدس زدم اشتباها به سمت دیگری رفته باشد. داد زدم که :"بیا این طرف."

 بی فایده بود. 

 باد سردی در کوچه ی شیب دار می پیچید. نگران هیراد بودم.

زنگ زدم لیلا؛ گفت که کلید اضافه ای خانه ی عمه هست. رفتم و کلید را گرفتم و در را باز کردم. البته عمو تا دم در آمده بود اما نتوانسته بود در را باز کند.

 بوی نامطبوعی می آمد. 

 خانه ی عمو در واقع یک سوئیت جمع و جور مستطیل شکل است که ورودی اش آشپزخانه ی کوچکی دارد و در انتها به حیاط خلوت کوچکی می رسد. درِ حیاط خلوت باز بود. پرسیدم:" سردت نیست؟"

گفت:" نه."

 کپه ای لباس وسط هال روی هم تلنبار شده بود. حدس زدم پیش از آن که در را باز کند، داشته لباسش را عوض می کرده است.

 عمو را بردم سر جایش نشاندم؛ زود نشست. پشتش به ما بود. سر و صورتش را اصلاح کرده بودند. فروغ پرسید که ما را می شناسد یا نه که گفت می شناسد. اما احوال کسانی را می پرسید که انتظار نداشتم و البته همچنان مرا سیروس صدا می کرد. 

 هیراد این ور و آن ور می رفت تا رسید به رادیو ضبط جی وی سیِ قدیمی عمو. آن را برایش به برق زدم و کانالی پیدا کردم که موسیقی آرامی پخش می کرد. عمو این دستگاه را پیش از انقلاب خریده بود که حالا فقط رادیویش کار می کرد. یک کاست هم در جا نواری اش بود که دستخط خودم را داشت با عنوان ایرج مهدیان که مرا برد به سیزده چهارده سال پیش که آن را برایش آورده بودم.

 آرامم نمی گرفت و قدم می زدم. قاب عکسِ آخرین سفر مشهدش با زن عمو و بقیه در تاقچه بود و داروهای تازه اش در ویترین کمد قدیمی. عمو همیشه در خانه اش دارو داشته است. وقتی روستا بودند یک ساک قدیمی داشت پر از دارو که تاریخ مصرفشان گذشته بود و خیلی هاشان مربوط به داروهای بی اثری بود که خیلی سال پیش دکترها برای بچه دار شدن به او و زن عمو شهربانو داده بودند و یک روز من همه را دور ریختم....

 پرسیدم ناهار خورده ای که گفت نه. به دنبال ظرف غذا، درِ یخچال را باز کردم. چند گرده نان محلی، دو پاکت شیر و یک پارچ آبِ یخ زده در یخچال بود. سفره ی کوچکی در قفسه ی جامیوه ای پیدا کردم که ناهارش در آن بود؛ دو تا تخم مرغ آب پز که لای نان گذاشته بودند. سفره را برایش باز کردم و مشغول ناهار شد. اصرار می کرد که ما هم بخوریم که گفتم تازه از خانه ی پریوش آمده ایم. هیراد پرسید:"بابا! چرا ناهار عمو، تخم مرغه؟"

 گلیم دستبافی که در سفر آخرش به تهران گفته بود برایم کنار گذاشته است، با رنگ های قهوه ای و نارنجی و زرشکی، تا خورده، از درز رختخواب پیچ پیدا بود. همین طور قالی دستبافی که لوله شده بود. هر دو، بافته ی زن عمو شهربانو بودند.

 قرص آ.اس.آ یش را دادم خورد. چای خواست. رفتم و قوری و کتری اش را پیدا کردم که معلوم بود خیلی وقت است استفاده نشده اند. شستمشان. کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گاز گذاشتم. هیراد که مات ناهار خوردن عمو بود، گفت:"بابا برای عمو مامه ناهار درست کن."

بعد گفت برایش ناهار بخرم، و من بغضم را خوردم...

 پرسیدم که این لباس ها چرا این وسط ریخته اند که گفت آن ها را از روی بند رخت آورده است. لباس ها را به چوب لباسی زدم.

آب جوش که آماده شد، فلاسک چای را پر کردم. قاشق استیل قدیمی داخل چای دان، با گل های ریز قشنگِ روی دسته اش، مرا یاد زن عمو شهربانو انداخت که همیشه وعده های ناهار و شامش به موقع بود. دوباره بغضم گرفت.

 گوشی موبایلش زنگ خورد که در جیب کتش آن طرف هال بود.عمو حسن بود. احوال گرفت. گوشی را توی جیب بغلش گذاشتم.

 عمو معمولا چای را با کشمش می خورد. برایش آوردم و قدری هم در جیبش ریختم. دست راستش نعلبکی را خوب نمی گرفت. نزدیک بود چای داغ را روی خودش بریزد. کمکش کردم. وقت چای خوردن، در خودش جمع شده بود.

 عیدی اش را که دادم، پرسیدم که می داند چه قدر است؟ اسکناس ها را مثل قدیم می شناسد؟ که گفت می داند.

 پرسیدم چی لازم داری برایت بخرم؟ گفت:"هیچی!"

گفتم میوه چی دوست داری برایت بخرم؟... 

گفت:"سیب."

 این جا بیشتر از هرچیزی سکوت بود. فقط عمو مثل همیشه هه ناسه می کشید؛ نفس کشداری که بوی غم  می دهد.  گاهی هم می گفت:"هه ی بِرا..."

 فلاسک چای و لیوان را کنارش گذاشتم. درست نشاندمش سر جاش.

پرسید که دوباره سر می زنم به اش، گفتم حتما.

نظرات 3 + ارسال نظر
یوسف چهارشنبه 14 فروردین 1398 ساعت 05:56

باعرض سلام و خسته نباشید
خیلی ناراحت کننده است و انسان باید از اینها درس بزرگی بگیرد البته از این هم نباید بگذریم که همین زندگی عمو مامه از زندگی خیلی از ماها شاید بهتر هم باشه ...!
با آرزوی سلامتی برای عنومامه و شما

اگه عمو مامه رو ببینی باورت نمی شه که چه حال و روزی داره...؛ خدا کمکش کنه.
واقعا امیدوارم هیچ کس در این وضعیت قرار نگیره.
زنده باشی و سلامت.
خیلی ممنونم از حضورت.

لبخند ماه دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 02:10 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

سلام مجدد.
ما هم دقایقی در کنار شما و عمو مامه نشستیم و چای نوشیدیم و به عمو مامه خیره ماندیم. زن عمو‌شهربانو خیلی وقته فوت شده اند؟
یا عمو را رها کرده اند.. شاید در پستهای قبلی گفته باشین ولی من در جریان نیستم.
عمو مامه کجا ساکنه؟
بچه هم گویی ندارند... خدا سلامتش بدارد

درود!
متاسفانه آلزایمرزش خیلی پیشرفت کرده و کلا اوضاعش خوب نیست.
عمو ساکن کنگاور هست. همسرش زن عمو شهربانو رو چندسال پیش از دست داد؛ خدابیامرز سرطان داشت.
بچه ای ندارن. از کودکی همچون بچه ی نداشته شان بوده ام.
خیلی ممنونم، سلامت باشید.

سپاس از حضورتون.

رحمان یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 02:22

سلام،سلامت باشی وشاد و خوش وخرم...خیروبرکت خدابباره توزندگیت...ناراحت شدم،ولی حقیقتاعمومامه تنهاست،مثل خیلی از ماها ...خدابه عمو مامه صبر تحمل این زندگی رو بده.

درود و سپاس رحمان جان!
خیلی ممنونم، شاد و سلامت باشی.
عمو مامه اوضاع خوبی نداره متاسفانه...

بله؛ تنهایی از پیامدهای مدرنیته است. امیدوارم حس تنهایی رو زیاد توی زندگیت تجربه نکنی.

خیلی ممنونم که خوندی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد