فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

الهی شکر...


 امروز بعد از ظهر پدر را بردم بیمارستان لواسانی و اکو گرفت. خوشبختانه آقای دکتر گفت که نیازی به عمل  جراحی نیست...؛ الهی شکر!


بعدا نوشت:

 وقتی می رفتیم، ضبط ترانه های امروزی می خواند..؛ می دانستم پدر دوست ندارد این ترانه ها را، اما کم حرف بود و چیزی نمی گفت. فقط چند جمله درباره ی گرمای هوا و ساختمان های نظامیِ بین راه گفت. تقریبا تمام مسیرمان اتوبان بود. اواخر راه فولدر را به ترانه های کُردی تغییر دادم؛ ترانه ی "شیرین شیرینه" از کامکارها. پدر گفت:"هیش کامین حامالِ ئی نِما!"

گفتم:"بله، هیچ کدوم مثل این نمی شه!"

توی دلم دعا می خواندم؛ یک آن ترس از دست دادنش دلم را لرزاند و بغض کردم. این طور موقع ها نمی توانم به صورتش نگاه کنم. حسی ست که بارها سراغم آمده است....

نگهبان دم در اجازه داد که ماشین را ببرم داخل؛ تا پای کوه راندم.

وقتی آقای دکتر خیالمان را راحت کرد، پدر هیچ واکنش خاصی نشان نداد. فقط چند بار از آقای دکتر و از من پرسید. بعد دوباره ساکت شد.

من اما دکمه ی ضبط را چندبار زدم تا یک ترانه ی شور کُردی آمد!