فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم...



جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار

در میان عالمم وز اهل عالم نیستم


"صائب تبریزی"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8330294700/Parisa.mp3.html

تصنیف پیر فرزانه با صدای گرم بانو پریسا که در "سوته دلان" زنده یاد علی حاتمی استفاده شده و عجیب به جان فیلم نشسته است.

عنوان هم از متن همین تصنیف است؛ شعر از حافظ.

وقت خواب درخت ها...


دنیا ...

جای خوبی برای شاعر شدن نیست

این بار که برگردم

درخت می شوم.


"ناهید عرجونی"


 در آن چند روزی که شهرستان بودیم، یک دم غروبی با سجاد رفتیم سرِ زمین های کشاورزی شان. موتورسواری وقتی که از جاده های روستایی می گذری خیلی کیف دارد؛ باد لای موهایت می پیچد. بوی علف و گل های وحشی دماغت را پر می کند و صدای سیرسیرک ها یکسره به گوشَت می رسد.

 یک قطعه زمین در دامنه ی تپه ای در نزدیکی روستایشان دارند که چشمه ای هم دارد و آن جا نهال کاشته اند؛ گردکان، سیب، گیلاس، زردآلو و... لا به لای درخت ها را در قطعات کوچک، سبزی کاشته بودند و بادمجان و هندوانه و طالبی و بامیه و لوبیا و ...!

 پدرش هم آن جا مشغول آبیاری بود. با او پای یک یکِ درخت ها رفتیم و برایم از آن ها گفت. می دانست که با لذت به حرف هایش گوش می دهم و با حوصله درباره ی آن ها برایم توضیح می داد. کلی چیز یاد گرفتم؛ مثلا از خواب درخت ها گفت که در اسفندماه باید نهالشان را کاشت، که خوابند و وقتی که بیدار می شوند، متوجه تغییر جایشان نشده باشند. در خاک تازه قد بکشند.

 وقتی پای نهال قبراقِ گردکانی برایم توضیح می داد، با آن برگ های بادامی شکلِ سبز روشن، آن قدر زیبا  بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم! گوشم را نزدیک پوست و برگش گرفتم، انگار که بخواهم صدای نفس کشیدنش را بشنوم. برگ های تازه اش را نوازش کردم و بو کشیدم. چه قدر بوی برگ ها خوب بود!

 به تنه ی درخت سیب دست کشیدم و برگ های درخت گلابی را نوازش کردم.

 از دیدن این موجودات زنده ی قشنگ حالم عوض شده بود.

 لای درخت ها می چرخیدیم و او برایم از آن ها می گفت که مثلا فلان نهال را از کرمانشاه آورده اند و آن یکی را از شهریار. هرکدام از درخت ها داستان خودشان را داشتند.

 می گفت که هر روز پس از کار اداری اش، می آید این  جا و تا عصر به آن می رسد. به اش گفتم که مرا یاد پدربزرگم می اندازد. تصویر دیگری از او دیدم در آن روز.

 سجاد یک کیسه ی پلاستیکی به ام داد که سبزی بچینم و در آن بریزم. تربچه های تازه عمل آمده و تره و نعنای تازه چیدم و این را هم از پدرش یاد گرفتم که سبزی ها را نباید از ریشه کند، تا دوباره سبز شوند و بارها و بارها بتوان چیدشان!

 با موتور از آن جا به روستایشان رفتیم و پای چشمه، آبی به سر و صورتمان زدیم. بعد هم تا زمینی که گشنیز کاشته بودند رفتیم؛ گل های سپیدش در حال ریختن بودند و بوی گشنیز تازه می آمد.

 از زمین دیگری، دسته ای نخود تازه چیدیم و برگشتیم. آخرین رگه های نور آفتاب داشتند پشت کوه ها گم می شدند که دوباره باد لای موهایم پیچید...

تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم...



 درود بر شما دلاورمردان ایرانی...

شما دِینتان را به خاکتان ادا کردید. شما دل مردمان رنج کشیده تان را شاد کردید تا حتی برای لحظاتی هم که شده، دردهایشان را فراموش کنند.

شما نام ایران زمین را به تاریخ شکوهمندش گره زدید.

درود بر غیرت و شجاعتتان!

زنده بادا تماشاگرانی که در تمام طول مسابقه، یک دم از تشویق تیم ملی شان دست نکشیدند و همه ی آن هایی که از هر نژاد و مذهب و رنگی، برای سرفرازی ایران دعا کردند.


 وقتی به ماه های گذشته نگاه می کنیم، به بحث هایی که بر سر لباس تیم ملی، بازی های تدارکاتی و امکانات آن پیش آمد؛ روزهایی که تیم ها بازی های تدارکاتی شان با ایران را به هم می زدند....، آن وقت ارزش کار این دلاوران بهتر برای ما مشخص می شود.

 این جام یک شگفتی بود برای ما و آخرین شگفتی در بازی با پرتغال اتفاق افتاد. قهرمان اروپا در برابر ایران روی به وقت کشی آورده بود و از تساوی با ما به دور بعد صعود کرد!

 مراکش هم قهرمان آفریقا بود؛ تیمی که بردیمش.

و اسپانیا را با همه ی ستاره های رئال و بارسا و ... مقهور دوندگی و شجاعتمان کردیم.


پ.ن:

عنوان از مهدی اخوان ثالث

هر دو هفته یک کتاب



دوستان و همراهان گرامی!

از فردا (یکشنبه، سوم تیرماه) طرح "هر دو هفته یک کتاب" آغاز خواهد شد؛ کتابِ نخستین دوهفته، اعتماد از آریل دورفمن می باشد.

 هرگونه نظری درباره ی این کتاب، پس از هفته ی نخست در معرض دید مخاطبان قرار خواهد گرفت.

تحلیل ها و نظراتی که طولانی باشند، با ذکر نام نویسنده ی مربوطه، در قالب پست جداگانه ای در وبلاگ هر دو هفته یک کتاب خواهد آمد.

پیشاپیش از همراهی شما دوستان فرهیخته سپاسگزاریم.

آقای حسینی!


دیروز پیش از ظهر تا شب، درگیر اثاث کشی رامین بودیم. 

به هیراد که توضیح دادم کجا می رویم، گفت:"بابا من پول هام رو جمع می کنم و به عمو رامین کمک می کنم. باز هم سکه داری به ام بدی؟!"

گفتم:"بله، به ت می دم."

گفت:"می خوام پول هام که زیاد شد، برای عمو رامین ماشین و تانک بخرم!"

 دو تا کارگر گرفته بود و یک نیسان. نیسانی همسایه ی پدرش بود؛ خوشرو بود و با لهجه ی خاصی، داداش هوشنگ را آقای حسینی خطاب می کرد و همین، اسباب خنده مان شده بود. (داداش هوشنگ، از پسرعمو هاست!)

 به یاد قدیم، اثاث را که بار زدند، پشت نیسان ایستادم!

یوسف و رحمان هم بودند.

سر به سر داداش هوشنگ می گذاشتیم و به بهانه های مختلف آقای حسینی صداش می کردیم!

 خانه ای که رامین اجاره کرده است، دلباز و پر نور است. همین که داخل راهرو شدیم، هیراد اشاره کرد به گلدان های کوچک روی تاقچه ای باریک که :"بابا، کاکتوس ها رو!"

 توی کوچه، صدای بلند دختری می آمد که با ترانه ها همخوانی می کرد، از مسعود صادقلو تا اَدل!

 سه تا از شاگردهای قدیمم را هم دیدم؛ اولی را در فرش فروشی یی که با رامین رفته بودیم برایشان موکت بخریم، و دوتای دیگر هم آمده بودند برای رامین کابینت نصب کنند. و هر سه در دبیرستان باقرالعلوم شاگردم بودند. کلی احوال پرسی و احترام و ... این دوتای آخری از بچه درس نخوان های باحال بودند!


پ.ن:

٭ عنوان به پیشنهاد رحمان بود!

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8329907634/BachehayeMadreseyeVaalt.mp3.html

موسیقی تیتراژ "بچه های مدرسه ی والت" که از کارتون های محبوب من بود!