فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مستی

  چند شب یک بار، کودکی آکاردئون به دست توی محله مان می آید. می نوازد و ظریف و دلگیر می خواند. معمولا هم ترانه ی "مستی" از هایده را می خواند. گاهی هم متن ترانه یادش می رود و با من من کردن، از سر می گذراند!
  دیشب که دوباره می خواند، رفتم پایین بهش پول دادم. نبش کوچه، کنار پراید پارک کرده ای ایستاده بود.داشت کاپشنش را مرتب می کرد. نامش را پرسیدم، گفت:«علیرضا».
 -چند سالته علیرضا؟
 -یازده سال.
 -مدرسه هم می ری؟
  حرکتی به شانه هایش داد، انگار که بله، اما فهمیدم که نه! 
  بهش گفتم که خیلی خوب می خواند و صدای خوبی دارد. قیافه اش مرا یاد کودک فیلم میلیونر زاغه نشین انداخت. بند و بساطش را از زمین برداشت؛ یک اسپیکر که بر کولش می نشست و آکاردئون کوچکی که توی دستهاش می گرفت. پفکی را هم که انگار کسی به او بخشیده بود و روی صندوق پراید گذاشته بودش، برداشت که برود.
  بهش گفتم:«علیرضا، ایشالله یه روز خواننده ی بزرگی بشی.»
  لبخند کمرنگی زد و گفت:«لباس اندازه ی من ندارین؟ کاپشن؟»
  و با دستانش، فاصله ی کاپشن و شلوارش را کم کرد. یکی را روی دیگری کشید.
  بغض تلخی گلویم را فشرد. چشمانم لحظه ای حرکت چشمان بازیگوشش را دنبال کرد.گفتم:«بچه م کوچیکه، لباسش اندازه ی تو نمی شه.»
  راه افتاد و شروع کرد به ساز زدن. 
پرسیدم:«باز هم می آی این ورا؟»
  با حرکت سر و شانه اش نشان داد که می آید.
دوباره صدایش کوچه را پر کرد:«شب که از راه می رسه/ غربتم باهاش می آد...»

نظرات 7 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 09:17 http://magam-khaton.blogsky.com

واکنش خیلی ها از ما اینه

تلخی های زیادی ما رو احاطه کرده ن، اما تماشای درد کودکان خیلی تلخ تره.
سپاس که خوندین.

آبانا دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 08:59 http://mihanblog.com

چه غم انگیز...
شعر کویر فاضل نظری هم زیبا بود.



خوشحالم که دوست داشتین.
خیلی ممنون که می خونین.

hossein fatehi جمعه 21 آبان 1395 ساعت 01:59

هعییی


حدیث مکرری ست درد..!

معصومه پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 10:08 http://hanker.blogsky.com

سلام. بله از این صحنه ها ،دردها زیاددیده میشه.
یاد خاطره ای افتادم طبق معمول . دو سال پیش که دسرها کوچیکتر بودند. می ایستادیم تو پنجره اشپزخونه و به خواننده نگاه می کردیم . می خواستم بچه ها لذت برن. بعد هم یک پلاستیک شکلات می کردیم که لاستیک پول سنگین بشه و راحت بره پایین....از این یک خاطره دیگه هم دارم بعدا می نویسم

محدثه چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 22:21 http://www.sedayepayebaran.blogsky.com

چقدر غم انگیز است وقتی با همچین چیزهایی روبرو میشویم

این دردها تازه نیستن و متاسفانه هیچ وقت هم تموم نمی شن.
سپاس که می خونین.

مجید مویدی چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 20:57

"هایده"ی همیشه.... این آهنگ جاودانیش.
آوخ چه کرد با ما این جانِ روزگار // آوخ چه داد هدیه به ما، آموزگار...
اسماعیل دیدی بعضی وقت "واقعیت" یا "حقیقت"، چطور قضیه رو مثه سیلی می خوابونن تو صورتِ آدم؟

همیشه...
دقیقا همین حس برام پیش اومد تو اون لحظه..؛ انگار کسی خوابوند تو گوشم.
ممنونم که می خونی مجید عزیز.

جعفر چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 09:53

سلام
نگارنده ی خیلی خوبی هستی.. درود

درود و سپاس جعفرجان،
به مهر می خونی.
زنده باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد