فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد

  سه شنبه ی پیش آقای ع. را دیدم؛ از دوستان و همکاران قدیمم که حالا در یک مدرسه ی فنی درس می دهد. همصحبتی با او را همیشه دوست داشته ام. علاقه و مطالعه اش در زمینه ی فلسفه، به ویژه فلسفه ی اسلامی ست. بی ادعا و خاکی، با دریایی از معلومات. نجیب و سر به زیر و بخشنده به معنای کامل. و بی توجه به مال و منال دنیا. وقت صحبت، آن قدر یک بحث را جالب پیش می برد که آدم اصلا متوجه گذشت زمان نمی شود.

   توی سایت مدرسه نشستیم به گپ زدن. چشم چپ اش چیزی مثل تراخم داشت و یک دستش با دستمال کاغذی ای به آن بند بود. 

از اتفاقی گفت که زندگی اش را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود؛ حدود سه سال پیش، نزدیک ترین دوستش، رفیق صمیمی اش، خانه اش را از دستش درآورده بود. دوستی که در بدترین شرایط، او دستش را گرفته بود و کمکش کرده بود، وقتی که وضعش خوب می شود و کار و بارش حسابی می گیرد، سراغش می آید که می خواهم برایت کاری بکنم... و زمین با ارزشی در اطراف تهران را با اصرار به او می فروشد که او باید برای تهیه ی پولش خانه را زیر قیمت بفروشد. اما بعد ها متوجه می شود که زمین چند صاحب دارد و رفیق صمیمی هم فراری ست!

  قرار بوده در این زمین کاری را شروع کند، کارگاهی چیزی، تا هم خودش از قبل آن، فراغتی برای مطالعه داشته باشد و هم چند تای دیگر هم نانی درآورند.

  حالا و پس از سه سال، رفیق صمیمی که با وصل کردن خودش به چند گردن کلفت، دوباره برگشته است، قرار است همان پول سه سال پیش را به او پس بدهد، آن هم به صورت قسطی.

  می گفت تمام این سه سال این سوال ذهنم را مشغول کرده که آخر او با آن ثروت، چه نیازی به این دویست میلیون پول خانه ی من داشته که چنین کاری کرده است؟! و چرا با من؟!.. آن هم پولی که می دانست به چه سختی ای تهیه اش کرده بودم تا سقفی بالای سر زن و بچه ام باشد. و دیگر باید به چه کسی اعتماد کرد؟

  در این سه سال، شرایط زندگی اش سخت شده و حالا با پول پیش کمی که دارد، مجبور به پرداختن اجاره خانه ی بالایی ست.


  دو هفته پیش از این که در ترمینال معلم ها همصحبت شدیم، وقتی از احوالم پرسید، گفتم که هر روز دارم به این هستی ناامید تر می شوم! گفتم که جز سیاهی و تباهی، چیزی در این هستی نمی بینم!

  حالا دوباره گفتم :«نگفتم که هستی به سمت تباهی می رود؟!»

  خنده ی تلخی کرد.


  تا نزدیک خانه ی ما را با هم آمدیم؛ مثل همیشه حرفی برای گفتن داشت. از «حلاج» گفت و فلسفه ی جمله ی معروفش که «اناالحق.» 

توی دلم گفتم که خدایا! این چه حکمتی ست که خیلی ها با سواد نداشته شان باید همه چیز داشته باشند و امثال او، با این همه شور و درک و مطالعه، چنین باید در سختی زندگی کند؟ کسی که پشت به ثروت پدری زده و روی پای خودش ایستاده تا آن طور که می داند درست است، زندگی کند و بچه هایش را درست بار بیاورد؟!.. معلمی که جامعه ی عوام زده ی ما به شدت به وجودش نیازمند است...


پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از احمد شاملو

نظرات 11 + ارسال نظر
hossein fatehi جمعه 21 آبان 1395 ساعت 02:00

هعیی

ح ب شنبه 8 آبان 1395 ساعت 11:04

سلام برادر مملکتی که همه دزدند به اینگونه اتفاقات را صلوات در زمان امیر کبیر اگر در ایالتی دزدی اتفاق می افتاد داروغه شهر را محاکمه میکر دند حالا کدوم داروغه رو باید محاکمه کرد؟؟؟؟؟؟!!!!

درود..
:)
بله، مشتی نمونه ی خروار!
سپاس از حضورتون.

معصومه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 09:32 http://hanker.blogsky.com

می دونید وقتی میگید دوست قدیمی و صمیمی بوده این مساله درکش راحت تر میشه. الان که فکر می کنم می بینم نوع رابط مردها و زن ها تو دوستی خیلی متفاوت و نوع اعتمادها همین طور. الان که فکر می کنم می بینم خیلی عجیب نیست ...چون نه مثل این ولی مشابه های ۵۰ ..۶۰ تومانی بین دوستای شوهرم پیش اومد تو اکیپ مثل ۱۰ نفره ... که باعث شده کدورت هایی پیش بیاد . حالا درسته که جسته گریخته با هم در ارتباطن ولی قلبا ناراحتن ...یه جورایی وقتی یاد این مساله افتادم هضمش راخت تر شد

دقیقا همین طوره؛ نوع دوستی در بین زن ها با مردها متفاوت. رفاقت توی مردها خیلی اهمیت داره و از قدیم داشته، هرچند الان کمرنگ تر شده باشه. باید در نظر گرفت که این دوستمون هم از این قاعده مستثنی نبوده و به هرحال جزو آدم های این شکلیه.
من هم از این زخم ها از رفقام خورده م، البته نه به این اندازه. اما تحملش واقعا خسته.
سپاس از حضورتون.

معصومه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 01:48 http://www.hanker.blogsky.com

اولا که اعصابم خردشد که پولشو از دست داد. بعد گفتم چرا باید کسی اعتماد کامل داشته باشه و با اینکه این همه تلویزیون و روزنامه در مورد این دغلبازیها می گه بازم تحقیق نکرده کاری و انجام بده. بعد رسیدم به پاسختون به حامد گفتید دوست قدیمی و چندین خیلی ساله شک کردم بعد دوباره به نظرممنطقی نیومد . نمیشه آدم روی همه داراییش ریسک کنه . من اشتباه رو از دوست شما می دونم نه دوست خیانتکار دوست شما....

درود...
منم واقعا برام ناراحت کننده بود.
خب من نمی تونستم همه ی جزئیات رو این جا بیارم، شاید اگه می شد، باورش راحت تر بود. اما به نظرم مقصر نبوده، چون پیش زمینه ها نمی داشته شک کنه.
یه چیزی ام البته در مورد این دوستمون هست که خیلی حجب و حیا داره و قبول کردن این اتفاق براش خیلی سخت بود. فکر می کنم رفیق صمیمی ش، از ویژگی های مثبت این، علیه ش استفاده کرده!
سپاس که می خونین.

احسان پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 12:33

اسماعیل عزیز،
هر جا هستی و به هر چیزی مشغول، امیدوارم روزگار بر وفق مرادت باشه.
پاییز زیبای امسال هم که از راه رسیده و ای دریغ از ما اگر کامی نگیریمش.

بقول حضرت سعدی "چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم".

و اینکه سپاس بابت تصاویر عالی و سپاس بابت معرفی عکاس.

درود احسان جان،
دلتنگتیم رفیق!
خیلی ممنونم، منم برات آرزوهای خوب دارم.
امیدوارم از پاییز کام بگیری!
به حق که سعدی گل گفته..
سپاس از تو که سر می زنی، وقت می ذاری و می خونی.

مژگان سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 19:28 http://cinemazendegi2.blog.ir/

آخه این چه شهریه.... حاکمش دزده... وکیلش دزده.... سیدش دزده... پ مو حقمو از کی بگیرم ؟
تنگسیر.
+ منم هرچی بیشتر می بینمُ می فهمم غمگین تر می شم.

عجب دیالوگیه این!
یاد بهروز وثوقی و امیر نادری و پرویز فنی زاده بخیر...
امیدوارم برای هیچ کسی پیش نیاد.
دنیای بی رحم و بی مروتی داریم!
سپاس که هستین.

یک دوست یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 16:37

من بیست سال است کارمند یک اداره ام. در این مدت به تمام ارواح پاک قسم دارایی ام 12 میلیون تومان است که آن هم دست صاحب خانه است. گله ای ندارم، چرا که دنبال چیز دیگری بودم. من هم مثل "اسپینوزا" معتقدم از شرافت آدمی به دور است که بجز در جستجوی حقیقت به دنبال چیز دیگری باشد. تصمیم هم ندارم از اینجا بروم. خیلی ها هستند که به وجودم نیاز دارند، من به خاطر آنها مشکلات و رنج ها و آلام روحی زیستن در این سرزمین را به جان خریده ام. اگر تمام انسانهای اطرافم آلوده شوند و پلید و سیاه، من باز هم در میانشان خواهم ماند و اگر تنها یک نفس تا زنده ماندنم باقی باشد، میان سینه حبسش میکنم تا نور را نشانشان دهم و بعد رهایش میکنم...
نمیدانی چقدر دلم برای کسانی که در چنین شرایطی دنبال پول هستند و ثروت، می سوزد، واقعآ دلم برایشان می سوزد...

این که این قدر برای برافروختن چراغ در تاریکی تلاش می کنید و برای زیستنتان فلسفه ای دارید، از نظر من بسیار ارزشمند و قابل ستایشه. این تلاش برای بالا نگه داشتن پرچم آگاهی و زندگی شرافتمندانه، بسیار با ارزشه.
امیدوارم شرایط زندگی تون به لحاظ مادی هم بهتر بشه تا در راهی که می رین، دغدغه ی کمتری داشته باشین.
سپاس که وقت گذاشتین و خوندین و نظرتون رو نوشتین.

یک دوست یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 16:20

میدونی، به نظر من مشکل ما اینه که میخوایم خدا رو تو همه چیز دخالت بدیم. از همون اولش هم قرار نبوده که از لحظه ی تولدمون خدا پابه پای ما بیاد و مواظبمون باشه که زخمی نشیم، مریض نشیم، کسی سرمون کلاه نزاره و...
خدا یا طبیعت به همه ی موجودات یه سلاح دفاعی داده و به انسانها توان تفکر و عقل، تا بتونیم چند صیاحی اینجا دووم بیاریم و گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم.
من فکر میکنم اینجا جاییه که هر کس به جد دنبال چیزی باشه و جستجو کنه و تلاش، بهش میرسه و جالبه که اصلآ مهم نیست از کدوم مسیر بره، فقط انتخاب مسیر با خودشه. اما من یقین دارم که به خواستش میرسه. دوست شما دنبال علم و دانایی و معرفت است و به آن هم رسیده و ازش دریغ نکردن. اون دوست خیانتکار هم دنبال پول بود و بهش رسید، حالا از چه طریق، بماند؛ اما به هر حال رسید، بگذریم. در این میان آنچه مهم است این است که قانون نباید اجازه دهد کسی با تضیع حق دیگران به خواسته اش برسد.
دوست تو اگه در یک کشور پیشرفته و مجهز به یک سیستم قضایی کارآمد زندگی میکرد به سریعترین شکل ممکن به حقش میرسید. خدا آنچه از عقل و خرد و دانش به آنها عطا کرده به ما هم عطا کرده، حال اگه به هر دلیل نخوایم ازش استفاده کنیم، دیگه مقصر اون نیست.
من آدم مذهبی یی نیستم؛ اما در همین قرآن خدا به صراحت گفته اگر در سرزمینی دیدی ظلم فراگیر شده، هجرت کن، نمان، برو...

با سپاس که با حوصله خوندین و کامنت گذاشتین،
من هم قبول دارم که نباید همه چیز رو به خدا ارتباط بدیم و این وسط نقش خودمون خیلی مهمه، اما حسرت من از اینه که امثال این دوست من، اگه چنین گرفتاری هایی براشون پیش نمی اومد، فراغ بال بیشتری داشته ن تا به پژوهش و مطالعات شون برسن و خدمت بیشتری به بشریت بکنن.
هجرت هم یک راهه، اما خب باید شرایطش باشه.

hamed یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 15:26 http://mrx.blogfa.com

اتفاقاتی از این دست، پیغامی که دارند این است که اعتماد بر افراد باید بر اساس حساب و کتاب دقیقی باشه نه بر اساس رفاقت و آشناییت.

خب، بالاخره باید اعتمادی باشه یا نه؟ و باید به چه کسی اعتماد کرد؟
کسی که همکلاسی و دوست قدیمی ت بوده و تو براش از هیچ چیزی دریغ نکرده ی..، و خودش بیاد سراغت و با اصرار بخواد به تو لطفی کنه، اون هم زمانی که می دونی اصلا به پول تو نیازی نداره..

هنوز یلدا یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 10:10

یاد این شعر افتادم:

من از بیگانگان هرگز ننالم،
که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد...

شعر به جا و درستیه.
ضربه خوردن از رفیق ساده نیست، چون هر رفاقتی فضایی با خودش داره که از بین رفتن اون، یعنی لطمه خوردن این فضا. خاطرات و رویاهای مشترک.
امیدوارم برای هیچ کسی پیش نیاد.
سپاس از اومدنتون.

آبانا شنبه 1 آبان 1395 ساعت 15:49 http://abanac.mihanblog.com

سلام چندین تا پست پشت سر هم را خواندم... و این یکی تلخ و گزنده بود.. سخت تر از پولی ک از دست رفته حس اعتمادی هست ک ناباورانه ترک خورده و سوال بی جوابی که چرا؟؟؟!!

درود..
بله، متاسفانه! به قول دوستمون، آدم ضربه های بزرگ رو از نزدیکانش می خوره! واقعا به چه کسی می شه اعتماد کرد؟... بهش گفتم که اون دوستت در قبال اون پول، دوستی با ارزش با تو رو از دست داده؛ چیزی که به دست آوردنش ساده نیست.

خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد