فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تو گل بندری...!

  سه شنبه ی پیش هیراد عمل شد. از هفت صبح بیمارستان بودیم. من بودم و فروغ. مادر خیلی اصرار کرد که او را هم با خودمان ببریم، اما من قبول نکردم.

اتاق و لباسش را تحویل گرفتیم، که مرتب و تمیز بود. وقتی لباسش را عوض کردیم، حس کردم چیزهایی فهمیده. مخصوصا آن جا که چندتا عکس ازش گرفتم. راحت بود، اما لبخندش به نظرم تلخ آمد. انگار فهمیده بود. ساعت هشت با همراهی یکی از پرستاران، بردیمش دم اتاق عمل. پزشک جراحش به همراه دو پرستار دیگر به استقبال مان آمدند. برخوردها خیلی خوب بود. همین که یکی از خانم پرستارها هیراد را ازم گرفت و بغلش کرد، هیراد شروع کرد به دست و پا انداختن و گریه کردن. با مشت به پرستار می زد! فروغ بغضش ترکید.

  توی سالن انتظار نشستیم. لحظاتی بعد متخصص بیهوشی آمد و سوالاتی پرسید و رفت.

  حدود ساعت نه، پزشک جراح اش آمد و از اتمام عمل خبر داد. یک قوطی پلاستیکی هم همراهش بود که نشانمان داد؛ کیستی آبکی به اندازه ی یک تخم بلدرچین که درون مایعی غوطه ور بود. گفت که روزنه ی دیگری هم داشته که آن را هم بسته اند.

  خدا می داند که آن یک ساعت چگونه بر ما گذشت... گوشی ام چپ و راست زنگ می خورد و از دور و نزدیک احوال هیراد را می پرسیدند.

  از زمانی که پزشک جراح، لباس پوشیده بیرون آمد و توصیه هایی کرد و رفت، تا آن جا که هیراد را روی دست یکی از پرستاران دیدیم که بیرون آمد، دل توی دلمان نبود. در این فاصله از پرستاری که از اتاق عمل بیرون آمده بود حالش را پرسیده بودیم و او گفته بود که به هوش آمده است.

  وقتی داشتیم می بردیمش بخش، توی آسانسور فروغ بازهم بغضش ترکید و گریه کرد.


هیراد پس از عمل جراحی

  هیراد گیج بود و خواب آلود. حرف نمی زد. کمی رنگ پریده بود. آنژیو کتی به مچ دست راستش بسته بودند. فروغ نگران بود که چرا حرف نمی زند و من مدام دلداریش می دادم که این ها طبیعی ست که یکهو هیراد آرام صدا زد:«بابا!..» تندی بالای تختش رفتیم. دستش را گرفتم و بوسیدمش. لحظاتی بعد خوابش برد...

  پرستار گفته بود که تا ساعت سه نباید چیزی بخورد. در این فاصله نهارمان را خوردیم. خدماتی خوشروی بخش هم چپ و راست چایی می آورد و من هم به تعارفش نه نمی گفتم!

  وقتی ساعت از سه گذشت، پیدا بود که حالش بهتر شده. آبمیوه و سوپ را که خورد، بهانه ی خانه را گرفت و من هم رفتنمان را به شب حواله دادم. دل و دماغ بازی کردن با اسباب بازی هایی را هم که برایش آورده بودیم نداشت. تلویزیون اتاق هم خوب نمی گرفت.

  پفکی را که برای خودمان خریده بودیم که وقت خوابش بخوریم، ازم گرفت!

  دو بار برایش آمپول زدند و حدود هفت عصر مرخص شدیم. توی راه می گفت که رسیدیم خانه برایش فیلم مرد عنکبوتی را بگذارم.

  در خانه آرامش خاصی پیدا کرد. کلا خانه خودمان را به همه جا ترجیح می دهد. پای تلویزیون جایش را آماده کردیم و کارتون مورد علاقه ی این روزهایش، مرد عنکبوتی را برایش گذاشتیم.

  حالا دوباره ترانه ی محبوبش را می خواند:« تو گل بندری، آبه باله بالله!...»


نظرات 8 + ارسال نظر
فرهادترابی پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 17:58

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد هیراد جان...آرزوی سلامتی و لبخند

زنده باشی فرهاد جان، خیلی ممنونم.
امیدوارم بچه های نازنین تو هم همیشه لبخند به لب داشته باشن.
سپاس از حضورت.

آبانا دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 00:52

اینقدر از دیدن بچه ها تو لباس بیمارستان حالم دگرگون میشه که نگو... این یه قلم رو هیچوقت باهاش کنار نمیام...

برای منم همین طوره؛ واقعا امیدوارم رنج هیچ کودکی رو نبینم و اگه دیدم، از دستم بر بیاد که براش کاری بکنم.
امیدوارم توی کار تون همیشه موفق باشین.

The Conqueror Worm یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 08:56 http://lunacy.blogsky.com/

عزیزم چه معصوم و دوست داشتنی هست کوچولوتون چه قدر قشنگ خوابیده، آرزو می کنم برایش تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد.

خیلی ممنونم، سلامت باشین.
منم امیدوارم هیچ کودکی تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد!
هیراد سلام می رسونه.

معصومه شنبه 17 مهر 1395 ساعت 13:07 http://www.hanker.blogsky.com

توی زندگی آدم اتفاقات خیلی زیادی می افته که بعضی ها در زمان خودشون خیلی سخت هستند . من یک موضوع رو همیشه بهش اعتقاد دارم و اون اینه که همیشه بدتر از شرایطی که من و اطرافیانم دارن برای دیگری وجود داره ، این شرایط رو برای من خیلی راحت می کنه ....

آخرین بار که این حس و داشتم این بود که چرا پسر من این قدر به مسایل بی توجه و شاید تا حدی بیش فعال ..همون لحظه مجله ای که داشتم می خوندم در مورد اوتیسم بود و در همون حین با خودم گفتم اوه خدای من شکرت که اوتیسم نداره و تمام شد نگرانی قبلی.

هیراد سلامت باشه

خیلی ممنونم.
حرف هاتون در خاطرم می مونه.
امیدوارم گل های نازنین شما هم همیشه سالم و شاداب باشین.
سپاس از انرژی های مثبتتون.

محمدرضا سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 15:59 http://oinion.blogsky.com

امید که دیگه هیچ وقت تا ابد در این حال نبینیدش
همیشه شاد و سالم باشد و اندی بخاند

سپاس،
امیدوارم واقعا.
:))
سپاس از انرژی مثبتتون.

مژگان سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 12:49 http://cinemazendegi2.blog.ir/

امیدوارم کسالتش برطرف شده باشهُ دیگه هیچ وقت گذرش به بیمارستان نیافته.
+ با این که هنوز مادر نشدم ولی احساس همسرتونُ کاملا درک کردم. همه بچه ها فرشته هستند. الهی که خدا همیشه این فرشته کوچولو ها رُ برای پدرُ مادر حفظ کنه.

خیلی ممنونم.
خیلی خسته تماشای رنج و درد کودکان. کاش برای هیچ کسی پیش نیاد.
خدا رو شکر، الان حالش خوبه.
امیدوارم صاحب بچه ی ای بشین که دوست دارین:) و همیشه سالم و شاداب باشین در کنار هم.
سپاس!

حسین فاتحی شنبه 10 مهر 1395 ساعت 20:15

سلام
من همیشه از خدا میخوام که هیچ کس عزیزش رو توی دو جا نبینه
اولی بیمارستان و دومی زندان
دیدن اعضای خانواده رو تخت بیمارستان سخته حالا اگه اون عزیز خردسال باشه که دیگه بدتر
اما همین که میگید حالش بهتر شده واقعا خوشحالم
خدا براتون حفظش کنه

درود..
واقعا همین طوره!
تحمل رنج بیماری کودک، برای پدر و مادر و کسانی که دوستش دارند، خیلی سخت تره.
خدا رو شکر حال هیراد خوبه.
خیلی ممنونم از مهرت، زنده باشی و سلامت.
سپاس!

محدثه جمعه 9 مهر 1395 ساعت 23:11 http://www.sedayepayebaran.blogsky.com

امیدوارم هیراد عزیز خیلی زود خوب شود

خیلی ممنونم از مهرتون محدثه خانم،
برای شما هم آرزوی شادی و سلامتی رو دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد