فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تنها یک میز برای من بخر...

  پنجشنبه ها در کانون ادبیات ایران، کارگاه داستان نویسی می روم؛ در محضر آقای محمدرضا گودرزی که پیش تر در فرهنگ سرای گلستان به کارگاه شان می رفتم. آقای گودرزی به نظرم از جمله ی بهترین منتقدان ادبیات داستانی حال حاضر ماست و آرام آرام از او نقد کردن را یاد می گیرم و این که اصلا داستان خوب به چه می گویند. همان طور که سال های هفتاد و نه و هشتاد در کلاس آقای معززی نیا در دفتر مجله ی مهر کلاس تحلیل فیلم رفتم و بسیار از آن آموختم و کلا آن کلاس نگاه من را به سینما عوض کرد، این کارگاه هم تاثیر زیادی بر نگاه من به داستان نویسی گذاشته و به همان اندازه هم مرا سخت گیر کرده!

  حدود دوسال پیش می خواستم مجموعه ی چند داستانی را که نوشته بودم بدهم برای چاپ، اما در نهایت جور نشد. حالا که به گذشته نگاه می کنم واقعا دوست دارم داستان ها را یک به یک بازنویسی کنم.

می دانم که راه درازی پیش رو دارم و حالا حالاها باید بخوانم، بنویسم و درس پس بدهم. اما همه ی این ها را دوست دارم. شوق عجیبی برای خواندن در من هست. یک جور بی تابی! وقتی به انبوه کتاب های نخوانده ای که لیست کرده ام فکر می کنم، از خودم خجالت می کشم!

  اما خب، زندگی که همه اش کتاب خواندن نیست، یا فیلم دیدن! ضمن این که در این خاک، نویسندگی هیچ گاه شغل نبوده و نخواهد بود! پس باید لا به لای روزمرگی هامان بخوانیم و بنویسیم و البته ما که تازه شاگردی بیش نیستیم، کم نبوده اند بزرگانی که در گیرو دار همین روزمرگی های ناتمام، برخی از بهترین آثارشان را پدید آورده اند. 

  آخرین داستانی که نوشتم مربوط به چند هفته ی پیش می شود. مدت ها بود که داستان ننوشته بودم که عمده دلیل اش کمبود زمان و نبود تمرکز بود. بالاخره شهرستان که رفته بودیم تمام اش کردم. حالا هم به دست استاد سپرده مش و قرار است این پنجشنبه در کارگاه بخوانم.

  بعد از کلاس هم سر راه گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد؛ نمایشگاهی، فیلم کوتاهی... خط، نقاشی، مجسمه. همیشه چیزی برای دیدن و یاد گرفتن دارد. مثل نمایشگاهی از «نیما پتگر» نقاش که چند وقت پیش برقرار بود و مرا برای  نخستین بار با آثارش آشنا کرد. 

و من لذت می برم از نفس کشیدن در فضای این باغ و میهمانی هایش.


پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از «عباس معروفی».



نظرات 2 + ارسال نظر
The Conqueror Worm دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 20:47 http://lunacy.blogsky.com/

چه قدر عالی که همچین کارگاه هایی شرکت می کنید و حرفه ای بودن را بهتر درک می کنید. به نظر من هم داستان را حتما بازنویسی کنید شاید افکار شما یک کمال و پختگی را در این فاصله پیموده باشد که واقعا اگر بدون بازنویسی اقدام به انتشار کنید سال ها بعد خود را به خاطر خیلی خطاهای ریز از نظر خودتان نبخشید. البته که اینجا نویسندگی شغل نیست اما شما دلدادگی کن با محبوب خود، در ذهن خود همیشه خود را یک نویسنده بدان و به شغلت افتخار کن.

سپاس از همراهی تون.
واقعا بازنویسی خیلی روی کار تاثیر می ذاره. آخرین داستانم رو هفت هشت بار بازنویسی کردم و تازه بعد از خوندن در کارگاه شنیدن نظرات استاد و همکلاسی ها، باز هم بازنویسی ش خواهم کرد.
نوشتن رو خیلی دوست دارم. امیدوارم روزی موفق بشم نخستین کتابم رو چاپ کنم و در بعد وسیع تری در بوته ی نقد قرار بگیرم.
سپاس از انرژی مثبتی که می دین.

احسان دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 20:24

می دانم که راه درازی پیش رو دارم و حالا حالاها باید بخوانم، بنویسم و درس پس بدهم. اما همه ی این ها را دوست دارم. شوق عجیبی برای خواندن در من هست. یک جور بی تابی! وقتی به انبوه کتاب های نخوانده ای که لیست کرده ام فکر می کنم، از خودم خجالت می کشم!
اسماعیل عزیز، بسی لذت بردم از خواندن این پست و مخصوصا پاراگراف بالا. برات آرزوی موفقیت میکنم.

درود احسان جان!
سپاس از انرژی مثبتی که تزریق می کنی. خیلی ممنونم ازت دوست خوبم.
خوشحالم که پسندیدی.
منم برات بهترین ها رو آرزو می کنم و امیدوارم همچنان بنویسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد