«من آن موقع با «ایرج» سر کوچه آنها میرفتیم بلال میخریدیم و یک منقل میگذاشتیم و میفروختیم. وقتی کسی میآمد که ایرج دوستش داشت، من مینشستم و باد میزدم و او میایستاد و داد میزد که یعنی ارباب است و مهمتر است و «ایرج» به آنکه دوستش داشت، سلام میکرد. برعکساش هم بود. «ایرج» باد میزد و من میایستادم و سلام میکردم. خیلی بچه بودیم. سلام میکردیم برای ابراز عشق. روزگار را اینطور گذراندیم تا وقتی که شاید کلاس هفتم بودیم و «ایرج» پدربزرگاش را از دست داد و آنجا اولین شعرش را گفت. گفته بود: «خداوندا پدر را از پدرجانم گرفتی/ و او را در دل خاک نهادی...» پدر «ایرج» تار میزد. خیلی هم قشنگ تار میزد و میخواند. دستگاهها را هم خوب میشناخت. آن موقع همیشه یا ایرج خانه ما بود و یا من خانه آنها بودم. مثل یک خانواده بودیم. پدر من یک ارتشی بود. وقتی پدر ایرج به پدر من گفت که پسرت استعداد موسیقی دارد، بگذار برود موسیقی بخواند، پدر من به او گفت پسر من باید برود کشتیگیر یا افسر ارتش شود. من بچهام را اینطوری دوست دارم. نمیخواهم بچهام برود و مطرب بشود. من به خانه «ایرج» میرفتم و پدرش مرا تشویق میکرد. حافظ میخواندیم و پدرش تار میزد...»
از مصاحبه ی بابک صحرایی با زنده یاد «بابک بیات»
نام بابک بیات عزیز را با موسیقی فیلم و سریال شناختم و بعدش فهمیدم که او سازنده ی برخی از ترانه های دوست داشتنی من بوده است. سریال «سلطان و شبان» که مرا به کودکی ام می برد و یاد آن گریم مهدی هاشمی، و مادرم که چقدر این سریال را دوست داشت. موسیقی متن «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی و آن دلهره آوری اش. «ریشه در خون» سیروس الوند، با موسیقی دلنشینش در بطن جنگل های شمال. فرامرز قریبیان زخمی، و اکبرزنجانپور بومی...
ترانه ی «بن بست» که مرا یاد کوچه ی باریک بن بست مان می اندازد، وقتی مادرم با کمک زن همسایه، بشکه ی نفت را تا دم خانه مان آورد؛ خانه ای با درخت انگور بزرگی که آبستن عصرهای تنهایی ام بود...
ترانه ی «دلم گرفت» حامی، از «سام و نرگس» ایرج قادری.
و «مرسدس» و ترانه ی تلخش از ایرج جنتی عطایی، یار دیرین بابک، آن جا که مانی رهنما می خواند :
با کوچه آواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جز تنهایی با من نیست...
روحش شاد و یادش گرامی باد!
پ.ن:
عکس از همشهری آنلاین
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
متاسفانه هر چقدر جلوتر میریم، از ذخائر فرهنگ و ادب و هنر این سرزمین بیشتر کاسته میشه. بستری که این بزرگان پرورش یافتند کجا و روزگار ما کجا! روحشون شاد
بابک بیات دقیقا مصداق همین بیت قشنگیه که زحمت کشیده اید و نوشته اید. از اون آدم هایی که هم در حرفه اش عالی بود و هم به لحاظ اخلاق و مرام، کارش درست بود!
خیلی از ترانه های معروف، یادگار اون خدابیامرزه. این هنرمندان اغلب پاتوق هایی داشتن و دم خور آدم هایی بودن که این روزها چه به لحاظ کمّی و چه کیفی، نظیرشون وجود نداره.
روحشون شاد و راهشون پر رهرو باد!
خیلی ممنونم از حضورتون.
از تیتراژ خوانی باباجی خیلی خوش ام می آمد.اول بار هم،بعد تماشای "تشریفات" نام مرحوم بیات رو شنیدم و تکرار کردم.باباجی گفت:خیلی بزرگِ.
چند وقت پیش دادا پرسید چطور اون همه کوچیکیت یادت مونده؟!گفتم نمی دونم.باورکن گاهی اون صحنه ی سقوط ام،که توی نه ماهگی ام اتفاق افتاد، توی سبد فرود آمدنم...توذهن ام مرور میشه...
به اتفاق گشت ئازیزان؛مادر سلامت و خاس باشند و
باشید.
چه کوچه و خونه و درخت انگوری.
وقت تولد خوشه ها. عطر دلپذیری از درخت انگور بلند و پخش هوا میشه.
و بشکه و بوی نفت و چراغ گردسوز و خوراک پزی.
آقا ما همه اش توی فیلم ها کرسی دیدیم و لذت بردیم.
دل ام برای کوچه ی بن بست و خونه و درخت انار تاسیان شد یهو.
زوربمبوره،ما خیلی حرف زدیم.
چه جالب!
تشریفات اولین فیلمی بود که من در سینما تماشا کردم.
چه خوب که اون خاطرات تو ذهنتون زنده ست و چه بهتر که بنویسیدشون.
زنده باشید، سپاس. خدا عزیزانتون رو در پناه خودش تندرست بداره.
چندسال توی کوچه ی بن بستی که ازش نوشته ام زندگی کردیم؛ درخت انگورش بزرگ بود و مادرم هم از غوره و برگ مو، تا انگورش به همسایه ها می بخشید. اون موقع ها محله مون گازکشی نشده بود و نفت سوخت اصلی بود. مادرم خیلی زحمت می کشید.
اتفاقا کرسی هم داشتیم!
خواهش می کنم؛ سپاس بابت گفتن این خاطرات قشنگ. خیلی ممنونم از حضورتون.
روحشون شاد
چنین باد!
سپاس از حضورتون.
بابک بیات عزیز
استاد دو ترم پیانوی دانشکده ی ما بود
مردی که سر کلاسهایش مثل موش می شدیم و سراپاگوش
نکند دست از پا خطا کنیم
شاید سر کلاس ها تلخ و عبوس بود برای اینکه درس را جدی بگیریم اما در سینه ش قلبی از جواهر داشت حساس و ریزبین بود.
عصر بود تنگ غروب وقتی بچه ها باهام تماس گرفتند و خبر فوتش رو دادند یادمه تو خیابون بودم و نتونستم جلوی گریه و اشکمو بگیرم فکر کن مرد گنده با سی سال سن وسط خیابون انقلاب مثه ابر بهار گریه کردم و سر آخر رفتم توی یه کافه ولی گریم بند نیومد کافه چی ازم پرسید و من بهش گفتم و او هم به بقیه گفت
خوب یادم است روز سرد و گرفته ای بود. سال هشتاد و پنج اون روز استاد بیات رو از ما گرفت ما که فقط دو ترم تنها دو ترم شاگردش بودیم و بعد ما را ترک کرد و دیگر ندیدیمش و اخبارش را از بامداد می شنیدیم تا اون روز شوم
آقا محمدرضای عزیز،
من رو با خودتون به تلخی اون روز بردید.
سپاس بابت این دل نوشته ی قشنگ و پر احساستون. سپاس.
خوش به حالتون که چنین استادی داشتین.
چه عجیب! من نمیدونستم بابک بیات فوت کرده اونم سالها پیش...
اون قدر عزیز بود که رفتنش باور پذیر نیست...
سپاس از حضورتون.