فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت...

  یک روز دیگر هم از ماه رمضان گذشت...؛

  دوباره همان حسّ و حال عجیبِ دمِ افطار؛ باید تجربه کرده باشی تا بفهمی آن حال را. حظّ غریبی دارد.... قبل از افطار اما، جای چیزی انگار کم است؛ ربّنای استاد شجریان؛ چندسالی ست پخش نمی شود؛ همدم سال های سالمان دمِ افطار. از کودکی در خاطرمان مانده. چه صدای گرمی دارد استاد.... اما، چه سخت است که به چشم خود ببینی که دارند بخشی از خاطراتت را حذف می کنند؛ خاطراتی که با پوست و خونت عجین شده. مگر نه این که ما آدم ها با خاطره هامان زندگی می کنیم؟ و مگر نه این که اگر «لحظه» ای با خاطره ای گره نخورده باشد، از یاد می رود؟ ... و مگر غیر از این است که صدای استاد، ما را به "او" نزدیک تر می کند...؟

                                                               ....

  یاد پیرمردی افتادم که یک بار در اتوبوس شرکت واحد بغل دستم نشسته بود...؛ مسیر آزادی به هفت تیر بود گمانم. از همان ابتدا شروع کرد به شعر خواندن. از همه، کما بیش خواند. شعر بازی بود پیرمرد برای خودش. نگذاشت چیزی از مسیرمان را بفهمیم. ماه رمضان بود و خواند: "روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است..."


 

  پ.ن: ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت/ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. (حافظ)



۲۱ تیر ۹۲
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد