فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

به مناسبت روز پدر

ساعاتی دیگر به دیدنت خواهم آمد، با کادویی کوچک!

....

  یک غروب تابستانی بود.مادر،خانه را آب و جارو کرده و چایی اش مثل همیشه براه بود.من در حیاط نشسته و آسمان را نگاه می کردم. خانه مان درخت انگور بزرگی داشت که حیاط را سایه می انداخت. تمام محل طعم این درخت را چشیده بودند؛ از غوره تا برگ و انگورش را. و حالا برگ هایش را می پاییدم که تابلوی آسمان را قاب گرفته بودند.

  منتظر پدرم بودم؛ کار هر روزه ام بود. آن روزها، پدر صبح ها برای کار می رفت؛ شاید گیرش می آمد و شاید هم نه. از پایین شهر می کوبید و می رفت بالای شهر؛ تجریش، ونک. کار، هرچه باشد! چهار و پنج صبح بیرون می زد. چای تازه دم کرده ای می خورد و یا علی، می رفت. گاهی صبح ها می دیدمش؛ مادرم دمِ در می ایستاد تا رفتنش را ببیند؛ رفتن مرد اش را. پدرم رو به آسمان می کرد و در دلش چیزی می گفت، دعایی شاید. و در که بسته می شد، مادر آرام بر می گشت؛ او هم در دل اش چیزی می گفت...

  کمی بزرگ شده بودم. بهانه نمی کردم برای چیزی. می فهمیدم که پدر دستش خالی ست؛ که چرا بعضی روزها ناهار نان و هندوانه می خوریم. مادر صبور بود. به روی خودش نمی آورد. هر وقت خواهر کوچکم بهانه می گرفت، برایش قصه می گفت؛ قصه ی دانه نار...، و خواهرم آرام می شد.

  پدرم قامتش معمولی، اما دلش بزرگ است. آن روزها زندگی بهش سخت گرفته بود، اما به روی خودش نمی آورد. به روی ما نمی آورد. می دانستم که بعضی روزها کاری گیرش نمی آید، اما انگار از روی ما خجالت کشیده باشد، دیر می آمد به خانه. روزی که کار کرده بود، دست خالی خانه نمی آمد؛ پاکتی میوه دستش بود. انگار دنیا را بهمان داده باشند، شاد می شدیم. در آن موقع، یاد عکس پدر روی کارت پایان خدمتش می افتادم، که چه سینه را ستبر کرده بود؛ چه عکس زیبایی بود! یاد موقعی می افتادم که پدر یکّه کشتی گیر روستایشان بوده؛ کسی پشتش را به خاک نرسانده....

  و بالاخره پدر آمد؛ اما پاکتی در دستش نبود..؛ در آستانه ی در ایستاد. فهمیدم، اما به روی خودم نیاوردم؛ دلم می خواست بغلش کنم، اما رویم نمی شد. سلام کردم. دستی بر شانه ام گذاشت و گذشت. مادر ،از آشپزخانه به استقبالش آمد؛ "خسته نباشی!..." او هم فهمید. انگار حرف هایشان را با نگاه رد و بدل کردند. راه را برایش باز کرد و پدر داخل شد....

  اما خانه مان، هرچند خالی، هرچند بی نان، با پدر جور دیگری بود؛ حتی اگر پدر دست خالی هم بر می گشت. انگار چایی خوردن در کنارش طعمی دیگر داشت. خواهرم خودش را برایش لوس می کرد، و من با افتخار به صورتش نگاه می کردم؛ به صورت مردی که برایم تجسم کامل یک «مرد» بود....


....


پدرم! ساعاتی دیگر به دیدنت خواهم آمد؛ با کادویی کوچک، برای قلبی بزرگ!



۳ خرداد ۹۲
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد