فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ئیواره


شهرستان هستیم.

 الان روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم. آسمان سیاه است و تک و توک ستاره هایش در دوردست ها سوسو می زنند. هوای خنکی ست.

 بعد از ظهر عمو مامه را بردم سر خاک. جایی که زن عمو شهربانو و تعدادی از نزدیکانمان به خاک سپرده شده اند. مثل مادر بزرگم.

 وقتی یک دور کامل سر قبر هرکدامشان فاتحه خواندیم، عمو را کنار قبر زن عمو شهربانو گذاشتم و رفتم درخت های بالای قبرها را آب دادم.

 در این موقع ها، عمو همیشه می نشیند کنار قبر، سرش را به عصای چوبی اش تکیه می دهد و برای زن عمو شهربانو از تلخی های زندگی اش می گوید و همزمان گریه می کند. گلایه می کند از خدا که اول، چرا نابینا شد، و دوم چرا زن عمو را از او گرفت...

 از سر خاک که برمی گشتیم، حرف روستای پدری افتاد و عمو گفت مرا ببر آن جا. گفتم ممکن است به شب بخوریم. اصرار کرد. چند هفته پیش که همه آمده  بودند نوعید زن عمو فرخ، او را نیاورده بودند و از این بابت خیلی ناراحت بود. کمربند صندلی اش را آماده کرده بود که ببندد. کمربند را برایش بستم و گازش را گرفتم...

 کلی دعا کرد در حقم؛ گفت که دیشب خواب دیده  که من رفته ام مشهد. گفتم خودم هم خواب دیدم که با موتور جایی می رفتم، اما کجایش را یادم نیست!

به سبک قدیم، هر از گاهی می پرسید که حالا کجا هستیم و من برایش توضیح می دادم؛

آفتاب به نوک بلندترین کوه روستا رسیده بود که گفتم:"الان پایین روستا هستیم."

 سر راه قبرستان، زنگ خانه ی مرضیه را هم زدیم که دایی اش گفت رفته اند تهران.

رفتیم سر خاک زن عمو فرخ و بعد پدربزرگم. چند نفر داشتند با بیل، گل ها و گیاهان تیغ دارِ دور و بر قبرها را می کندند.

گفتم:"امامزاده هم برویم."

گفت:"برویم، سیروس."

یکی دو سالی هست که قدری آلزایمر گرفته و من را به نام برادر بزرگم صدا می زند و البته هرکسی را به نام دیگری.

امامزاده ی روستا در همان امتداد قبرستان،  در انتهای جاده ی خاکی  یی در دامنه ی کوه جای گرفته است.

 از آن جا که در کودکی دستش را می گرفتم و این جا و آن جا می بردمش، به سادگی می توانم راهنمایی اش کنم تا به درختی نخورد یا پایش را جایی که باید، زمین بگذارد.

 زیارت که کرد، آوردمش پای چشمه ی امامزاده، که پایین تر است و از آب آن خورد. چشمه ای که در کودکی یک بار در حوضش افتاده بودم!

 وقت گذر از روستا، گله های گوسفند را که در دسته های کوچک و بزرگ از صحرا برمی گشتند ردکردیم و از کنار سگ هایی که در جاده ی اصلی لم داده بودند گذشتیم.

 عمو خوشحال بود.

حس خوبی داشتم؛ مثل روزی که با خودم آوردمش تهران و بردمش آن جاهایی که ازشان خاطره داشت و حالش را بهتر می کرد؛ مدتی پس از مرگ زن عمو شهربانو بود. در خیابان بالایی بازار تهران، سوار کالسکه اش کردم. بردمش پارک شهر گرداندمش و در سفره خانه سنگلج-که الان تعطیل شده است- با هم ناهار خوردیم و قلیان کشیدیم...

 وقتی در تاریکیِ سر شب برمی گشتیم، بوی علف وشاخه های زرد گندم و جو، دماغم را پر کرده بود.

عمو انگار به تاریکی جاده چشم دوخته بود.


پ.ن:

ئیواره: غروب

نظرات 4 + ارسال نظر
سین دال پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 23:14

به زیبایی متنوت که شکی نیست اما...
نمیدونم چرا اما از ته دل احساس میکنم شهرستان یه جور فحشه
احساس میکنم توهینه
احساس میکنم منظور کسایی که این کلمه رو به کنار میبرن اینه که تهران یه طرف، بقیه یه طرف
یا شاید خودشون رو از بقیه بالاتر میبینن
شهرستان...
چیز بیشتری نگم بهتره

خیلی ممنونم.
راستش درست متوجه منظورتون نشدم؛ خیلی ممنون می شم اگه واضح و روشن بنویسید. مطمئن باشید من هم روشن و بی تعارف پاسخ خواهم داد.
من خودم زاده ی روستا هستم.
منتظر می مونم،
اما اگه ننوشتید، مجبورم با توجه به حدسیات خودم درباره ی کامنت شما پاسخ بدم.

خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

ابانا شنبه 23 تیر 1397 ساعت 15:38

این جاهایی ک شما توصیف میکنین منو یاد رویاهای نوجوونیم برای زندگی و خدمت!! تو همچی محیطهایی میندازه‌‌‌... خیلی دوسداشتنیه. خوش به حال شما که از چنین خطه ای هستین.

خیلی ممنونم؛
راستش من هم خیلی دوست دارم در مناطق روستایی خدمت کنم، اما چه می شه کرد که اسیر این شهر شده ایم. البته هنوز هم امیدوارم که روزی فرصتش پیش بیاد و برم اون جا تدریس کنم.
امیدوارم اگه نرفته اید به این مناطق، برید و از طبیعت زیبا و مهمان نوازی مردمانش لذت ببرید.
کشور ما پر از جاهای قشنگه، اگه قدرش دونسته بشه.
خیلی ممنونم که خوندین.

Baran جمعه 22 تیر 1397 ساعت 15:11 http://haftaflakblue.blogsky.com/

خدا اموات شما رو بیامرزه؛...

خیلی ممنونم.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
سپاس از حضورتون.

محدثه جمعه 22 تیر 1397 ساعت 01:00

سلام
امید است همیشه حس خوبی داشته باشین
خداوند همه رفتگان را بیامرزد...

سلام،
خیلی ممنونم. شما هم همین طور.
آمین.
سپاس که خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد