فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تا دست هایت نیست، طولانی ست شب هایم...


در مغازه ی سبزی خردکنی، می خواستم آبلیمو بخرم؛ بوی سبزی تازه می آمد. هیراد گفت:"چه بوی خوبی!"

 گفتم:" بوی سبزیه بابا."

خانم سبزی فروش لبخند زد و گفت:"بچه ها که می آن این جا، می گن چه بوی بدی می آد!"

گفتم:"هیراد دوست داره بوی سبزی رو و به سبزی خرد شده هم امان نمی ده! بوی نون تازه رو هم دوست داره."

اتفاقا سر راه تا خانه ی پدربزرگ، یک سنگکی هست که بوی نان تازه اش خیابان را برداشته بود؛ هیراد گفت:"بوی نون می آد، برام بخر بابا!"

 یک سنگک داغ برایش خریدم.


پ.ن:

عنوان از "اصغر معازی"؛هرچند بی ربط به پست باشد، اما به وقت الانم انتخاب شد!