فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

صبحانه مرا تار و دف و نی باشد...

  زنگ تفریح اول را معمولا صبحانه می خورم؛ لقمه ای از خانه می برم یا این که از بوفه ی مدرسه لقمه ای می خرم که نصفه ای نان بربری با یک سیب زمینی و سس مایونز است.

  دیروز زنگ اول و دوم با بچه های پیش دانشگاهیِ ریاضی کلاس داشتم؛ همین که زنگ اول تمام شد، یکی از بچه ها را فرستادم تا از بوفه، برایم لقمه ای بخرد. زنگ تفریح تمام شد و خبری نشد. وقتی سر کلاسشان رفتم و ازش پرسیدم که پس چی شد این لقمه؟!... به پیشانی اش زد که:"آقا یادمان رفت!"

  و عذرخواهی کرد.

  دوباره فرستادمش که با تاخیر برگشت و به جای لقمه، یک خامه ی کوچک و چند نصفه بربری آورد؛ بربری ها را بوفه چی مدرسه داده بود و خامه را از بیرون خریده بود؛ گفت که: "لقمه تمام شده بود!"

 نیم ساعت بعد فرستادمش تا خامه ی دیگری بخرد. بساط هندسه تحلیلی را جمع کردیم و با بچه ها که  پنج شش نفر بیشتر نبودند، نشستیم  دور یک سفره...

  اولش خجالت می کشیدند. بعد که اشتهای من را دیدند، آن ها هم رویشان باز شد و سفره گرم شد.

  صبحانه ی خوشمزه ای بود؛ چسبید! مخصوصا با آن چایِ بعدش.

  جای دوستان سبز!


پ.ن:

عنوان از "احسان اله طالع پور"

نظرات 5 + ارسال نظر
Qadiri.s شنبه 19 اسفند 1396 ساعت 09:46 http://www.blogsky.com

آره هنوزم این شغل رو دوست دارم. هرچند اصلا میونه خوبی با بچه های کوچیک ندارم ولی معلم بودن رو دوست دارم.
موفق باشید آقا معلم مهربون

معلمی صبر و حوصله ی زیادی می خواد واقعا، اما لذت های خاص خودش رو داره.
شاید روزی به آرزوتون رسیدین:)
خیلی ممنونم از مهر شما.
سپاس از حضورتون.

Qadiri.s شنبه 19 اسفند 1396 ساعت 00:58 http://www.blogsky.com

معلم هستین! آرزویی که تو بچگی داشتم.
چقدر این پست تون دلنشین بود

معلمی رو با همه ی سختی هاش، دوست دارم.
پس آرزوی شما بوده:)
خوشحالم که پسندیدین.
خیلی ممنونم که اومدین!

دل آرام سه‌شنبه 1 اسفند 1396 ساعت 02:55 http://delaram.mihanblog.com

پست بعد ی تان گزینه کامنت ند اشت ...
چقدر حس نزدیکی داشتم به اون پست ..
پدری که ناتوان میشود .. و هر لحظه رو به خاموشی
تویی که از ازدحام مشکلات کم طاقت شده ای ... و به هر تلنگری ترک بر میداری ...
چقدر دلم از این ایوان ها میخواد برای بغل کردن زانو هایم...

قلبم تیر کشید با قلم ساده و شویا و سراسر احساس شما دبیر نازنین...

خداوند چراغ خانه ای را خاموش نکند ...

هنوز هم پدرم را در شمایل قدیمش می بینم؛ سرحال و قبراق؛ اما او شکسته شده است، پاهایش درد می کند...
کاش می توانستم کاری برایش بکنم.
دلم نمی خواهد حس تنهایی سراغش بیاید؛ دلم می خواهد شاد باشد و به فرزندانش افتخار کند.
خیلی ممنونم از لطف شما.
ببخشید اگر باعث ناراحتی تان شدم.
خدا عزیزانتان را برایتان حفظ کند، با شادی و سلامت.
سپاس!

دل آرام سه‌شنبه 1 اسفند 1396 ساعت 02:50 http://delaram.mihanblog.com

به به .. چه احساس زلالی آقای بابایی ...
چقدر دلتنگ روزهای خوب گذشته میشود آدم ..

هرچه بیشتر از عمر میگذرد دلتنگی ها بیشتر میشود و فراق ها افزون ..

درود و سپاس!
به مهر می خوانید.
ما هر روز از همدیگر دورتر می شویم. به قول یکی از دوستان "یادش بخیرهای لعنتی...!"
خیلی ممنونم که خواندید.
لطف دارید.

سمانه پنج‌شنبه 26 بهمن 1396 ساعت 00:13 http://flight-words.blogfa.com/

هر بار که از مدرسه میگویید هر بار که از روزانه نوشت هایتان مینویسید ذوق میکنم . حستان پر از شور و زندگیست حتی در سخت ترین روزهای زندگی. سبز باشید همیشه

خیلی ممنونم!
با همه ی دشواری های معلمی، من از بودن در کنار بچه ها لذت می برم؛ هر کدامشان اخلاق و روحیات خاص خودشان را دارند. با هم رفیق هستیم و آدم دلش برای رفیق هایش تنگ می شود.
واقعا بسیار پیش آمده که حال روحی من خوب نبوده و با رفتن سر کلاس، خیلی بهتر شده ام.
ممنونم که وقت می گذارید و می خوانید.
برگ سبزی بیش نیست!
زنده باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد