فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

عالم چنین فراخ؛ چه دلتنگ مانده‌ایم ...

  روز سوم فروردین، با جمعی ۲۶ نفره از نزدیکان رفتیم بازدید از مجموعه ی کاخ سعدآباد. یک جمع متنوع که کوچکترین عضوش هیراد و بزرگترین عضوش مادرم بود. مادر بازدید نکرد و روی نیمکتی رو به روی کاخ سفید(ملت) نشست. 

  مجموعه کاخ های سلطنتی سعدآباد، ۱۸ کاخ است که در منطقه ای ییلاقی در شمال تهران قرار گرفته است. برخی از این کاخ ها در اختیار دستگاه های دولتی ست و مابقی بازدید عمومی دارد. 

  از اولین و آخرین باری که رفته بودم کاخ سعدآباد، بیست و سه سال می گذشت. از زمانی که وارد رشته ی موزه شده ام، به قول اساتید، نگاهم موزه ای شده است و در چنین جاهایی مدام آنچه را که آموخته ام در ذهنم می سنجم و مرور می کنم! البته که با وجود شلوغی فضا و همراهی با بقیه، اولویتم این بود که در کنار جمعمان باشم.

  درست مثل روز سوم نوروز پارسال که در کاخ گلستان بودم، اینجا هم شلوغ بود. راهنمایی که در طبقه ی همکف کاخ سفید درباره ی بنا توضیح داد، به اندازه و مدیریت شده توضیح داد.

  حجم بالای جمعیت در چنین فضاهایی کار دشواری ست و بنا یا آثار از آسیب ایمن نیستند. بچه هایی را دیدم که با تقلای خودشان و یا به وسیله ی همراهانشان از پایه ی مجسمه ی آرش کمانگیر بالا می رفتند تا عکس یادگاری بگیرند. شلوغی برخی مسیرها باعث شده بود تا گل هایی که در حاشیه ی مسیرها کاشته شده بودند به وسیله ی جمعیت لگدکوب شوند و کلا جمعیت از هر مسیر تعریف شده و ناشده ای از باغ کاخ عبور می کردند، زباله هایی که به خصوص در نزدیکی دکه هایی که خوراکی می فروختند پراکنده شده بودند. در حالی که صفی طولانی برای خرید بلیت تشکیل شده بود، جمعیت به خرید اینترنتی بلیت از اپلیکیشنی به نام «تاپ» که معرفی شده بود ترغیب می شدند اما برای چگونگی استفاده از آن، راهنمایی نمی شد. این اپلیکیشن باید فقط یک بار هزینه ی ورود به کل مجموعه را می گرفت، در حالی که با هر بار خرید بلیت برای یک بخش، هزینه ی ورودی هم کسر می شد و به این ترتیب هزینه ی پرداخت شده تقریبا دو برابر می شد. برای حل این مشکل، بازدیدکننده باید به بخش روابط عمومی مراجعه می کرد و در آنجا بابت هزینه ی پرداختی اضافی، بلیت رایگان بخش های دیگر داده می شد! حالا تصور کنید شما در منتهی الیه مجموعه متوجه این مشکل می شدید و روابط عمومی هم در ابتدای مجموعه قرار دارد!...

  جذاب ترین بخش بازدید برای من، بازدید از موزه آشپزخانه سلطنتی بود؛ جایی که در گذشته محل پخت و پز غذا و خوراک های کل مجموعه کاخ های سعدآباد بوده است. به نظرم اگر برنامه ریزی درستی برای آن شود، پتانسیل بالایی برای جذب بازدیدکننده دارد.

 موزه آشپزخانه سلطنتی؛ مجسمه ی «علی افشار»، از آشپزهای آشپزخانه سلطنتی

پ.ن.ها:

*امیدوارم سال پیش رو برای همه ی همراهان گرامی، سالی خوش باشد.

* عنوان از رضی الدین آرتیمانی

شمس العماره

شمس العماره از جمله ی زیباترین عمارت های کاخ گلستان است که به دستور ناصرالدین شاه ساخته شد و در دوره ی خودش، بلندترین بنای پایتخت بود. این بنا که در ضلع شرقی کاخ گلستان قرار گرفته است، آینه کاری های زیبایی دارد که در گذشته تابش نور از پنجره های مرتفع رو به خیابان ناصرخسرو باعث انعکاس نور در داخل می شد و منظره ای نورانی و زیبا می ساخت که متاسفانه به دلیل ساخت و ساز در این بخش، اکنون مقدار نور ورودی خیلی کاهش یافته است. در سوی دیگر هم که ارسی دارد، بعد از ظهر ها تابش نور باعث پراکندن رنگ های زیبا به کف بنا می شود.

نور بر  نقش دیوار شمس العماره

در حال حاضر فقط بازدید از طبقه ی اول این بنا برای بازدیدکنندگان امکان پذیر است. 

یکی از قول هایی که مسئولان کاخ گلستان در نوروز به همیارها داده بودند، بازدید از طبقات بالای شمس العماره بود. حدود یک ماه پیش، پس از هماهنگی ها، ۱۵ نفری از همیارها در کاخ گلستان جمع شدیم که برویم بازدید طبقات بالا، اما ناهماهنگی ها در نهایت این فرصت را به ما نداد و دست خالی برگشتیم.

من بی خیال بازدید شده بودم و در فراخوان دوباره ای که در گروه همیارها برای بازدید در آخر هفته داده بودند، شرکت نکردم.

چهارشنبه ی دو هفته پیش که برای گرفتن لوح تقدیر ایام نوروز رفته بودم دفتر خانم حسین پور، بدون اینکه حرفی در این باره بزنم، ایشان خودشان هماهنگی ها را انجام دادند و گفتند بروم شمس العماره و من به تنهایی، به بازدید طبقات بالا رفتم!

راه رسیدن به طبقات بالا، راهرویی با پله های بلند است. برخی بخش ها تزئیناتی ندارند و در عوض، بخش هایی تزئینات و در و پنجره های زیبایی دارند. 

تجربه ی لذتبخشی بود!

معروف است که ناصرالدین شاه گاه به تنهایی و گاه با زنان حرم، از بالای این عمارت به تماشای تهران می نشسته است؛ آن روزها هنوز تکیه ی دولت پابرجا بود و خبری از ساختمان های بلند وزارت دارایی در ضلع شمالی و دادگستری در ضلع های جنوبی و غربی نبود. می شد لاله زار را با درختان زیبایش دید و شمیرانات از دور پیدا بود.

پ.ن.ها:

* پیشترها حوضی رو به روی شمس العماره بوده است که ناصرالدین شاه در آن قایق سواری می کرده است؛ این حوض در دوره ی رضاشاه تخریب شده است.

* درباره ی شمس العماره داستان های زیادی هست که گاه با تخیلات عامه هم آمیخته ست؛ از جمله درباره ی ساعتی که بر بلندای برجی وسط شمس العماره کار گذاشته شد و اهدایی ملکه ویکتوریاست. گفته می شود یک جفت جغد در این برج زندگی می کردند که باور مردم بر آن بود که هربار از لانه شان بیرون بیایند، اتفاقی خواهد افتاد! عجیب آنکه چندبار هم این باور درست از کار درآمده بود؛ از جمله گفته می شود که جغدها از سه روز مانده به ترور ناصرالدین شاه، از لانه شان بیرون آمده بودند!

Mori Art Museum

به نظرم ویدئوی زیر نمونه ی مناسبی باشد برای درک تعریف موزه در دنیای امروز:

.

پاپوش

 روزهای نوروز گذشته که به عنوان همیار در کاخ گلستان بودم، روزهای شلوغی بود.

یکی از همان روزها -شاید سوم - از همان صبح با ورود انبوه بازدیدکنندگان، می شد حدس زد که شلوغ تر از روزهای پیش است.

از مسئولان کاخ تا همیارها و خدمات، همه بابت جمعیت بالای بازدیدکنندگان، تحت فشار بودند. خانم حسین پور، رئیس موزه های کاخ و خانم سامانیان از مدیران میانی کاخ،  بدو بدو  و همزمان با تماس های تلفنی، در حال راه اندازی امور بودند. 

من در بخش موزه مخصوص بودم؛ وقتی جمعیت بیشتر شد، برای کمک به بقیه ی همیارها رفتم کاخ اصلی که پربازدیدترین نقطه ی کاخ گلستان است. آن قدر جمعیت زیاد بود که مثل پلیس های راهنمایی و رانندگی، فقط سعی در تسهیل رفت و آمدها داشتیم. با این حال گاهی توضیحاتی راجع به بعضی بخش ها می دادم و همین که جمعیت می ایستادند و ترافیک می شد، جایم را عوض می کردم!

خوشبختانه برای ورود به این بخش باید پاپوش استفاده کرد؛ هم برای جلوگیری از  گرد و خاک و آلودگی هایی که همراه کفش وارد بنا می شوند و بر آثار می نشینند و به آن ها لطمه  می زنند و هم اینکه در این بخش به طور خاص، کفپوش های نفیس فرانسوی که از دهه ی چهل به سفارش فرح پهلوی برای تالار ظروف و راهروی منتهی به تالار برلیان به کار رفته است آسیب کمتری ببینند. استفاده از پاپوش، امری رایج در بسیاری از موزه های دنیاست.

در کاخ گلستان، این پاپوش ها در ابتدای پلکان کاخ اصلی به بازدیدکنندگان داده می شود.

  قدری از حضورم در این بخش نگذشته بود که متوجه شدم بازدیدکنندگان  بدون پاپوش وارد تالارها می شوند. از یکی  دوتایشان پرسیدم، گفتند پایین به ما پاپوشی نداده اند. با خانم سامانیان تماس گرفتم، گفتند:«دستور داده اند به خاطر حفظ محیط زیست کفپوش ها استفاده نشوند، چون برای محیط زیست مضر هستند. البته به خاطر ازدحام جمعیت هم هست». گفتند که من هم به اشان گفته ام اما نپذیرفته اند. 

تماشای انبوه جمعیتی که با کفش هایشان گرد و خاک به کاخ می آوردند، بسیار ناراحت کننده بود.

این بار با خانم حسین پور تماس گرفتم و از نگرانی هام گفتم؛ ایشان هم ناراحت بودند. گفتم:«خواهش می کنم کاری بکنید.»

قول دادند که پیگیری کنند. حضوری هم رفتم پیش خانم سامانیان و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

نمی دانم چند دقیقه شد، نیم ساعت یا بیشتر، که متوجه شدم بازدیدکننده ها پاپوش پوشیده اند. با خانم حسین پور تماس گرفتم، گفتند قرار شده دوباره پاپوش استفاده شود. نفس راحتی کشیدم.

تالار ظروف را به یکی از نیروهای یگان حفاظت سپردم و رفتم ورودی پلکان کاخ اصلی؛ خانم سامانیان و یکی دوتا از خدماتی ها و نیروهای حفاظت در حال توزیع پاپوش بودند؛ از جمعیت جامانده بودند و ترافیک زیادی در آن نقطه ایجاد شده بود که این، خودش می توانست آسیب زننده باشد. رفتم کمک؛ یک کارتن پاپوش را روی دست بلند کردم که جمعیت، ایستاده هم بتوانند پاپوش بردارند. از همیارها هم به کمک آمدند. خستگی از سر و رویشان می بارید و صداهایشان گرفته بود.

 متوجه شدم که برخی از بازدیدکننده ها بدون پوشیدن پاپوش، از پلکان بالا می روند. با صدایی شبیه فریاد خواهش کردم که همه پاپوش بپوشند! رفتم بالای پلکان و به چند نفر که پاپوش نپوشیده بودند تذکر دادم که برگشتند و پوشیدند.  همزمان مراقب بودم که بچه ای زیر دست و پا نماند.

آن بالا، خسته ایستاده بودم. سرم درد می کرد و صدایم گرفته بود. جوانکی که صورتش را ندیدم، در حالی که از کنارم می گذشت، با لحنی تمسخرآمیز گفت:« چه شغل سختیه که آدم مراقب باشه کسی با کفش وارد نشه!»

خلوت کریم خانی

خلوت کریم خانی (جلو خان)، ایوانی دو بَر و سرپوشیده در ضلع شمالی کاخ گلستان است.
  در این ایوان، حوضی جوشی قرار دارد که در گذشته آب قنات شاهی از آن می جوشیده است و باغِ کاخ را آبیاری می کرده است. همچنین، سنگ قبر ناصرالدین شاه( که از مقبره اش در شاه عبدالعظیم به اینجا آورده شده است) و تختی سنگی در آن قرار دارد.
  در دوره ی آغامحمدخان، به دستور او، استخوان های کریم خان را از شیراز آوردند و پای پلکان این بنا دفن کردند تا او هربار از آنجا رد می شود، از روی آن بگذرد.
  در دوره ی رضاشاه، با حضور نوادگان کریم خان، قبر را شکافتند و استخوان ها را از آن خارج کردند و به قم بردند.

تالار ظروف و عمارت الماس

تالار ظروف
در تالار ظروف که مجموعه ای از ظرف های اهدایی به پادشاهان قاجار است، ظرف های زراندودی که ملکه ویکتوریا به ناصرالدین شاه اهدا کرده است، برای بازدیدکننده ها بسیار جذّاب بود. بازدیدکننده هایی که بیشترشان خانم بودند.
بسیاری، این تالار را شاید راهرویی بیش نمی دانستند که ویترین هایی پر از ظرف در دو طرفش دارد؛ اما همین که می شنیدند که این ویترین ها را فرح برای همین ظرف ها از فرانسه سفارش داده است، که دومین ویترین، مجموعه ظرف های اهدایی از طرف ناپلئون به فتحعلی شاه است، یا آن تابلوهای آویخته بر دیوار، رنگ و روغن نیستند و از قطعات ریز سنگی ساخته شده اند که به آن ها میکرو موزائیک می گویند، می ایستادند و از نو تماشا می کردند.
بازدیدکننده های خارجی زیاد بودند؛ از روس ها که بیشترینشان بودند، تا گردشگرانی از  عراق، چین و ترکیه تا گروهی از دیپلمات های نیجریه ای. آقای بیژن بیرنگ هم از بازدیدکننده ها بودند که با ایشان گپی کوتاه زدیم.
تالار ظروف
عمارت الماس

عمارت الماس، به خاطر مقرنس های آینه کاری شده اش به این نام معروف شده است؛ عمارتی کوچک از دوره ی فتحعلی شاه که در ضلع جنوبی مجموعه ی کاخ گلستان قرار گرفته است.

 در این عمارت، دو تابلوی نقاشی از فتحعلی شاه، که مهرعلی، به سبک پیکرنگاری درباری کشیده شده است، چند مجسمه و تعدادی عکس از شکارگاه های عهد ناصری وجود دارد. دوره ی قاجار، از دوره هایی ست که حیات وحش ما به سبب شکارهای بی رویه، آسیب زیادی می بیند. از جمله پلنگ، شیر ایرانی و ببر مازندران در ابعاد وسیعی شکار می شوند و رو به انقراض می روند. شکارهای وحشیانه ی ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه در تاریخ معروف است.

  از جمله مشکلاتی که در این بخش داشتم، دست کشیدن بازدیدکننده ها به کاغذ دیواری های عمارت بود؛ وقتی بنا در میانه ی جنگ ایران و عراق در اثر بمباران بازار تهران آسیب می بیند، در بازسازیِ دوباره، دیوارها را کاغذ دیواری می کنند؛ آن هم کاغذ دیواری هایی فرانسوی که از عهد ناصری در انبار کاخ باقی مانده بود.

   به خانمی که به دیوار دست کشید تذکر دادم، پاسخ داد که:"خواستم ببینم جنسش با دیوار اون طرف فرق می کنه یا نه. اونجا جنسش ابریشم بود!"

عمارت الماس

در ایوانِ مرمر

  پنجشنبه ی پیش در "ایوان مرمر" بودم.
  ایوان مرمر قدیمی ترین بخش کاخ گلستان است و معمولا نخستین جایی ست که بازدیدکننده ها از آن بازدید می کنند؛ به واسطه ی تخت مرمری که به دستور فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است و در آن نصب شده است، بدین نام معروف است. فتحعلی شاه، شیفته ی زیورآلات و زرق و برق بود و خود را به هر نحوی به شاهان و پیامبران پیشین ربط می داد؛ گویی می خواست خلاء های شخصیتی اش را این گونه پُر کند.
پس، تختی ساخت از مرمر یزد و بهترین صنعتگران و هنرمندان را برای ساختن آن به کار گرفت؛ تختی که همچون تخت سلیمان، بر شانه ی پریان و دیوان استوار بود و نتیجه آن شد که سیّاحان اروپایی هم بر آن رشک می بردند...
                                     ...

  پنجشنبه خیلی شلوغ بود. یک آن جمعیت آن قدر زیاد شد که صدا به صدا نمی رسید، پس با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم که :"سلام!"

   صدای جمعیت خوابید.

  گفتم می خواهم برایتان از تخت مرمر بگویم...، و شروع کردم!

  کلا آن ها که علاقمندتر هستند، حتی اگر دور هم باشند، گوش می ایستند یا خودشان را به منبع صدا می رسانند. اما کم نیستند کسانی هم که انگار فقط برای عکس گرفتن آمده اند. بازار عکس گرفتن حسابی داغ است، به ویژه در این ایوان که همچون آتلیه ای زیباست؛ پس گاهی نقش عکاس را هم بازی می کنم!

  برای خانم ها اُرسی های پشت سرِ تخت جذاب تر بود و وقتی می شنیدند که کشویی به سمت بالا جمع می شوند، حظّ عجیبی می بردند.

یکی از بازدیدکننده ها گفت:"خوش به حالتان که اینجا کار می کنید!"

گاهی هم وسط آن شلوغی، بازدیدکننده هایی پرسش هایی می کردند که پاسخش کوتاه نبود؛ مثلا یک آقایی از حدود تهران در دوران قاجار پرسید، یا گروهی که یکی شان پرسید:"اصلا نگه داریِ اینجا به چه درد می خورد؟"

  اما شاید هیچ چیز به اندازه ی تماشای کودکانی که به موزه می آیند، سرحالم نیاورَد. بعضی هایشان کنجکاوانه پرسش هایشان را می پرسند.

 و امان از عادت ما ایرانی جماعت که انگار باید جنس یا کیفیت همه چیز را با سرانگشتان دست بیازماییم؛ فرقی نمی کند پارچه ی لباسی که می خواهیم از بازار بخریم باشد یا دری خاتم کاری شده با عاج فیل و استخوان شتر و نقره از دوره ی زندیه در کاخ گلستان!

ایوان تخت  مرمر

این منم؛ یک راهنمای موزه!

  دیروز نخستین تجربه ی من به عنوان راهنمای موزه بود.

حدود یک ماه پیش به کاخ موزه گلستان درخواست کارآموزی دادم و بالاخره از دیروز کارتم صادر شد.

  رئیس بخش موزه ها مرا به عنوان راهنما به موزه "حوضخانه" فرستاد؛ حوضخانه معمولا جایی خنک در کنار حوض است برای خوشگذرانی؛ اینجا اما سالنی کوچک در بخش شمالی کاخ است که شامل هدایای سفر فرنگِ شاهان قاجار است؛ تابلوهای نقاشی از شاهان یا ملکه ها و مجسمه ها و مانند این ها. البته حوض کوچکی هم در وسط دارد که خالی از آب است.

  دو نفر به عنوان متصدی دریافت بلیط و حفاظت، بیرون سالن روی صندلی هایشان نشسته بودند و من، هرگاه بازدیدکننده ای می آمد، توی سالن می رفتم.

  واقعا شناخت کمی از آثار داشتم؛ نخست از تابلویی که دمِ ورودی بود، درباره ی خود بنا خواندم. بعد، از دانشجویی که اواخر کارآموزی اش بود و پیشتر در حین انجام کارهای اداری باهم آشنا شده بودیم، قدری اطلاعات گرفتم که جالب بود. سپس نوشته ی کنار تک تک آثار را خواندم که مثلاً نام پادشاه یا خالق اثر بود.

  نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ بازدیدکننده هایی آمدند و رفتند، بی آن که راهنمایی شان کنم! تا اینکه زوج کهن سالی وارد شدند؛ پیرزن چند کیسه ی میوه و خوراکی های جورواجور و آب همراهش بود. لبه ی حوض نشست. رفتم سمت پیرمرد، سلام کردم و خوشامد گفتم و پرسیدم:"دوست دارین در مورد این اشیا بشنوین؟" پیرمرد گفت:"خیلی هم عالی!" و از اینجا شروع شد! 

زوج کهن سال، اصفهانی بودند که برای دیدن پسرشان به تهران آمده بودند. خوش رو و خونگرم بودند. کلی گپ زدیم. پیرمرد گفت مجسمه ساز و شاعر است و دوست داشت کنار مجسمه ها عکس بگیرد. ازم خواست عکس بگیرم و برای پسرش بفرستم. پیرزن گفت:"عاشق عکس گرفتن است!"

 با نصب اپلیکیشنی که برای بازدیدکننده های حوصخانه طراحی شده است و شامل معرفی مجموعه و تک تک آثار است، کارم ساده تر شد. در هر فرصتی درباره ی یکی دوتایشان می خواندم و برای بازدیدکننده ها توضیحشان می دادم. 

  با اینکه شنبه بود، اما تعداد بازدیدکننده ها زیاد بود و تقریبا تا آخر وقت سرپا بودم. قطعا کم نبودند بازدیدکننده هایی که با تصور دیدن حوضخانه به معنای مرسوم به دیدن آنجا می آمدند و این کارم را سخت تر می کرد؛ اما خیلی هایشان گفتند که در همه ی بخش هایی که پیش از این بازدید کرده ایم، شما تنها کسی هستید که برایمان توضیح داده است!

  بازدیدکننده ها از کودک بودند تا کهن سال. تقریباً اگر برای بازدیدکننده ای صحبت نمی شد، خیلی سریع آنجا را ترک می کرد، اما برعکس، همین که درباره ی اثری شروع به صحبت می کردم، "حوضخانه" برایشان متفاوت می شد و با رضایتمندی از آن خارج می شدند.

  متقابلا از هم انرژی می گرفتیم؛ بعضی هایشان حتی اطلاعاتی درباره ی آثار می دادند که من اصلا از آن آگاهی نداشتم، اما با روی باز می پذیرفتم و به کار می بردم.

تجربه ی فوق العاده ای بود...

زوج کهن سال اصفهانی

خورشید شب

  شنبه گذشته در افتتاحیه نمایشگاه «خورشید شب» در کاخ موزه گلستان شرکت کردم. این نمایشگاه ، شامل مجموعه آثاری از این کاخ موزه است که به ماه محرم می پردازد. آثاری چون تابلوهای نقاشی، نقاشی های پشت شیشه، کتاب ها و نسخه های خطی، وسایل شبیه خوانی، عَلم های عزاداری و ... .

 پیش از بازدید، در ایوان «شمس العماره»، کَرنانوازانی گیلانی مراسم داشتند؛ یک نوع عزاداری ماه محرم. کَرنا نوازان، گروهی چندنفره بودند که در پاسخ به کسی که تک خوان گروه بود و در مصیبت حسین(ع) می خواند، با دمیدن در کَرناهایشان، او را پاسخ می گفتند. با اینکه یک ملودی تکرارشونده بود، صدای این ساز اما عجیب دلگیر و محزون بود. تک خوان که سن و سالش بیشتر از بقیه ی اعضای گروه بود، با لحنی آشنا که یادآور خوانندگان گیلک است، مرثیه می خواند.

   سپس همراه جمع، به بازدید از نمایشگاه رفتیم که در عمارت «چادرخانه» برپا بود. جالب ترین اشیای نمایشگاه برای من، تابلوهای نقاشی اش بود؛ از جمله تابلوی «تکیه دولت» استاد کمال الملک، و تابلوی نقاشی بی نامی که مجلس مختار ثقفی را با جزئیات نشان می داد. چند صورتک دیو هم که در شبیه خوانی مورد استفاده قرار می گرفته اند، بسیار جالب بود و مرا یاد شمایل دیوها در نسخه های خطی قدیمی انداخت!

 استاد «محمدحسن سمسار» از مهمانان این نمایشگاه بود که بسیار از زیارتشان خوش حال شدم؛ ایشان از اساتید برجسته تاریخ، و پژوهشگر طراز اول در زمینه ی نسخه شناسی هستند. طبق معمول عده ای دوره اشان کرده بودند. تا جایی که امکان داشت نزدیک به ایشان حرکت می کردم تا حرف هایشان را بشنوم؛ کم حرف بودند. بیشتر اطرافیان صحبت می کردند تا ایشان. وقتی به کتیبه پارچه قلمکاری از دوره ی قاجاری رسیدند با ترکیب بند معروف محتشم کاشانی:«باز این چه شورش است ....»، گفتند این اثر بی نظیر است. گفتند چرا در بروشور نمایشگاه نامی از آن نیست؟ و به بروشور ایراد گرفتند که طراحی خوبی ندارد... .  در فرصتی، کنار درِ چادرخانه کنارشان قرار گرفتم. احوالشان را پرسیدم و گفتم که دانشجوی موزه هستم.لبخند زدند و ابراز خرسندی کردند. گفتم:« استاد! سخنی، حرفی...؛ سراپا گوشم!» گفت:« کشور ما بسیار به دانش مدیریت موزه نیازمند است. آموزش در موزه بسیار امر مهمی است. امیدوارم در کارِتان موفق باشید...» که مراسم دمام نوازان بوشهری، جلوی چادرخانه شروع شد. گفتم:« استاد صدا اذیتتان نمی کند؟»، گفت:« این سر و صدا، اجازه ی گفت و گو نمی دهد!» و خانمی که از ابتدا کنار و مراقبشان بود، ایشان را به جای خلوتی در حیاط راهنمایی کرد.

برنامه با دمام نوازی بوشهری ها به پایان رسید که بسیار مورد توجه گردشگران خارجی قرار گرفته بود.

دمام نوازان بوشهری

آیینه ای میان غبار...

ترم اول دانشگاه، با همه ی سختی هاش به سلامتی تمام شد و حالا در ترم دوم هستیم.

درمجموع استادهای خوبی داشتیم و من یکی که خیلی ازشان آموختم. تجربه ی نوشتن نخستین مقاله ام را هم داشتم که درباره ی "لاله زار" بود.

 بیشتر نمره ی ترم را فعالیت های کلاسی و تکالیفمان تشکیل می داد.

 بین درس ها، درس محبوب من مبانی و تاریخ موزه بود. چرا که از ریشه ها سخن می گفت؛ از اسطوره، فلسفه، تاریخ و روایت. نصف نمره ی این درس پژوهش و ارائه ی آن بود که قبلا گرفته بودیم و نصف دیگرش را قرار بود استاد، آنلاین و به شکل تصویری پرسش داشته باشند و به خاطر ترتیب الفبایی، من نخستین نفر در لیست بودم! روز آزمون با اینکه خوب خوانده بودم اما استرس داشتم. استاد اما با برخوردی خوش، مدت زمان آزمون را به گپ و گفت درباره ی پژوهشم پرداخت و در نهایت هم هیچ پرسشی نکرد و گفت از فعالیت هایتان راضی هستم و نمره ی کامل را هم به ام داد و درس با خاطره ای خوش تر برایم همراه شد!

 در طول ترم یک بار هم با یکی از اساتید و تعدادی از دانشجویان، به بازدید از باغ موزه ی نگارستان رفتیم که تجربه ی جالبی بود؛ باغ موزه ی نگارستان که در میدان بهارستان قرار دارد، به نظرم بسیار جذّاب آمد. به ویژه نقاشی دیواری بزرگی که از فتحعلیشاه و درباریان دارد که شاخص ترین اثر آن است. 

ترم گذشته، نگاه من را به موزه از پایه زیر و رو کرد؛ آن نگاه سنتی که موزه را مکانی می داند که در آن اشیایی در ویترین ها نگه داری می شوند، سال ها پیش دچار تغییر و دگرگونی شده است. موزه ها مدت هاست که به "نهادهای اجتماعی" تبدیل شده اند و در پیشبرد جوامع از ابعاد گوناگون، نقش بازی می کنند. اگرچه متاسفانه در کشور ما، به دلایل زیاد، موزه ها آن جایگاه را ندارند و از پتانسیل هایی که داریم بهره نبرده ایم.

پ.ن:بخشی از کنسرت استادشجریان در باغ فردوس (موزه ی سینما)