فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ساعت دیواری...


  پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم...

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا..!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود...؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟...

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان...!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه..."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم....

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8367107592

/Folk_Love_Song_%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8

%A7%D9%86%D9%87_%D9%81%D9%88%D9%8

4%DA%A9%D9%84%D9%88%D8%B1.mp3.html 

ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی.

میراث دار تنبور...



 استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت.

 استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. 

 از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن آموزش گرفت. سازهایش را خودش می ساخت. از جمله ی مهم ترین کارهایش، حفظ بیش از هفتاد مقام موسیقایی این دیار بود که قدمت چند صد ساله دارند و سینه به سینه به این زمان رسیده اند.

او همچنین شاگردان بسیاری را تربیت کرد تا حافظ این مقام ها باشند.

در جایی از استاد علی اکبر مرادی که او هم از نوازندگان نامدار تنبور است خواندم که از استادهای به نام بسیاری همچون استاد یارویسی نام برده بود که در عین بزرگی و مهارت، در اوج گمنامی، در نقاط دوردست و محروم کوهستانی میراث دار مقام های موسیقایی پیشینیان اند.



 استاد، همچون بسیاری از بزرگان این خاک، زندگی اش با فقر و در این اواخر با بیماری می گذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

کشف بی پایان دریا...


در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید


در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید


در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید


در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید


چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید


"سید علی صالحی"


 

ادامه مطلب ...

فراز


سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 

"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:http://s9.picofile.com

/file/8366349384/Gary_Moore

_Empty_Rooms_Live_in_Stockholm.mp3.html

موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.

آه، ای صدای زندانی...


آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file

/8365893318/07_Karen_Homayoun_Far_Hich.mp3.html

هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر

عشق، کاغذ و مداد رنگی


 دوشنبه ی پیش رفتم به مدرسه ای که در آن برای بچه های محروم کلاس های تابستانی رایگان برگزار کرده اند.

 مدرسه که نوساز است و یک خیّر آن را ساخته است،  در ابتدای روستایی به نام کیکاوَر قرار دارد که محلی ها به آن کیکاوور می گویند. 

دم ظهر از جاده ی رباط کریم - شهریار به آن رسیدم. داشتند جاده ی باریک روستا را تعمیر می کردند و مجبور شدم چند جا از خاکی بگذرم. دم باد می آمد.

 دیدن دوباره ی داوود، پس از چندسال، خوشایند بود.

 داوود مرا با همکار دیگری آشنا کرد به نام آقای بوستانی که تحصیل کرده ی تئاتر بود. پیش از شروع کلاس، حرف"به وقت تنهایی" پیش آمد و صحبت کردن با آقای بوستانی درباره ی آن مفید بود.

 بچه های کلاس نقاشی هفت نفر بودند از پایه های هفتم و هشتم.

 در جلسه ی نخست، درباره ی ابزارهای نقاشی باهاشان صحبت کردم. پرسیدم:"به نظر شما برای نقاشی کردن به چه چیزهایی نیاز داریم؟"

یکی شان پاسخ داد"عشق، کاغذ و مداد رنگی!"

خواستم که هرکدام یک نقاشی بکشند. بعد روی نقاشی هایشان صحبت کردم. چند تمرین به اشان دادم و انجام دادند و در پایان تمرین هایی برای جلسه ی بعدشان مشخص کردم.

جا به جا از نقاشی های قدیم تا جدید برایشان حرف زدم و از سینما و از پیکره سازی. سعی کردم ذره ذره در نگاهشان به نقاشی تغییر ایجاد کنم. 

 بچه ها پر از سئوال بودند.

لیوانی آبِ خنک...


  عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد.

وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد.

 شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی داداش ایرج و داداش هوشنگ -که پسرعمو و دامادما ن است- از قدیم یک خانه بودند و بچه هایشان با هم بزرگ شدند. از روزی که هر خانواده در یک اتاق زندگی می کردند تا روزی که صاحب خانه شدند...؛ و من همه ی آن روزها در خاطرم هست. همه ی آن خانه های اجاره ای و اثاث کشی ها. پشت وانت سوار می شدیم، از این خانه به آن خانه. شب ها دور هم جمع می شدیم. می خندیدیم. تولدهاشان؛ ختنه شدن ها، مدرسه و باشگاه رفتن هاشان...؛ مثلا آن روزها که رحمان و یوسف از مدرسه که می آمدند، سر راهشان تا خانه، مادرم لیوانی آب خنک به اشان می داد یا آش یا هرچیزی که در خانه امان پیدا می شد. 

 این طوری ست که این برادرزاده ها و خواهرزاده ها مهرشان در دلم جا گرفته است. و این طوری ست که حالا آن ها هم همان حس را به هیراد دارند و خیلی دوستش می دارند و البته هیراد هم آن ها را خیلی دوست دارد.

 این طوری بود که وقتی پیمان به میز ما رسید چشم هام خیس بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم...

 

امیدوارم خوشی همه ی این بچه ها را ببینم.

عروسی پیمان


 امشب عروسی پیمان، پسر بزرگ داداش ایرج است.

به اش گفتم باورم نمی شود دارد عروسی می کند. گفتم تولدش خیلی خوب یادم هست که در بهمن ماه بود...

 خه نه بندان (حنابندان) را خانواده ی عروس که از اقوام نزدیک اند، دو شب پیش در شهرستان گرفته بودند؛ البته که آن جا حال و هوای خودش را دارد.

 دیروز عصر چند ساعت با یوسف و عادل مشغول تزئین بودیم. چندتا از بچه ها هم ریسه می بستند. بعد از شام منزل داداش هوشنگ بزن و برقص راه افتاد که چیزی نزدیک به ۳ ساعت یکبند ادامه داشت!

 صدای باندها هیراد را اذیت می کرد، می گفت خاموششان کن! دو تکه دستمال کاغذی چپاندم توی گوش هاش.

  به جز پدرم که پاهایش درد می کند، همه رقصیدند و دسته ی چوپی، دور تا دور سالن پذیرایی را پوشش داده بود. جوان ترها به خصوص خستگی ناپذیر رقصیدند که بیشترش کُردی بود. واقعا شور و حالی داده بودند به مجلس. همه شان خیس عرق شده بودند. مدت ها بود که چنین شوری ندیده بودم! پسرها یک دسته آن وسط درست کرده بودند که هر از گاهی یکی از بچه ها را هُل می دادند وسط دسته و او هم مثل تیری که از چله رها شده باشد، خودش را با دستمال ها پیچ و تاب می داد.

چوپی گرفتن در کنار خواهرها و برادرها حس خوبی داشت. 

 حسّ جوانی می کردم...

یکی از معجزات خداوند




∆ داخلی - بلوک E- شب


جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.

                          کافی:         سلام رئیس.

                          پل:             سلام جان.

بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.

                         پل:           فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.

کافی به دقت سبک سنگین می کند.

                         کافی:        گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با  سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.

                          پل:          واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟

                          کافی:      واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم  پیش تو زانو بزنم.

                          پل:          من؟

کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.

                          پل:          فکر کنم بشه.

پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.

                          پل:         جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.

                         کافی:      می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.

                          پل:         هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟

                         کافی:       چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟

پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.

                   پل:         روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب  می کرد؟ شغلم؟

                       کافی:         به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس  رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.

 کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.

             کافی:         من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا  ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟

حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:

          پل:              آره، جان. فکر کنم می فهمم.

       بروتال:        باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.

کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.

         کافی:           من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.

کات به:

 چهره ی کافی

چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.


از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.


٭ شخصیت ها در این جا:

پل: تام هنکس

جان کافی: مایکل کلرک دونکن

بروتال: دیوید مورس     

٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ،  محصول ۱۹۹۹ است. 

٭ این پست را پیش تر در بلاگفا منتشر کرده بودم.

Sweet Dreams


 دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد،  شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در این مدت، ناهار بچه ها را تقبل کرده است.

 این طور که داوود می گفت، وضعیت بچه ها اسف بار است؛ معضلات خانوادگی و در کنارشان فقر شدید، در بینشان رایج است. می گفت در واقع ما دور هم جمع می شویم تا شاید حال این بچه ها را کمی خوب کنیم!...

 او که هماهنگ کننده ی برنامه هاست و البته معلم تئاترشان، پیشنهاد کلاس نقاشی را به من داد...؛  چه قدر پیشنهادش خوشحال کننده بود! جدا از این که کار کردن با چنین بچه هایی را دوست دارم، تدریس نقاشی برایم خیلی لذتبخش است. تجربه ی تدریس آن را در سال های نخست تدریسم داشته ام.

 مشتاقم هرچه زودتر کارم را شروع کنم...


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8364601726/

Roy_Buchanan_Sweet_Dreams_Ins.mp3.html

قطعه ی بی کلام "sweet dreams" از روی بیوکَنِن، یکی از بهترین گیتاریست های بلوز - راک. وقت شنیدن این قطعه، انگار دارم در جاده ای خلوت و بیابانی، آرام رانندگی می کنم.... حیف که بیوکنن، در سال ۱۹۸۸ کمی پس از آن که به جرم بدمستی در ملاء عام توسط پلیس دستگیر شده بود، خودش را با پیراهنش در سلول حلق آویز کرد.