فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دست هایت مثل برگ های درخت افراست.



کوتاه درباره ی کتاب "نه حوا، نه آدم"، نوشته ی اَملی نوتوم

  یک دختر بلژیکی به نام اَملی که در ژاپن متولد شده، حالا دوباره به این کشور آمده تا به رویایش یعنی ژاپنی شدن دست یابد؛ برای تقویت زبان ژاپنی اش یک آگهی تدریس به زبان فرانسه می دهد و یک جوان ژاپنی به نام رینری شاگردش می شود؛ به تدریج رابطه ای عاطفی بین این دو شکل می گیرد...

 رمان که توسط راوی اول شخص روایت می شود، قدرت خود را بیش از هرچیز از تجربه ی زیستی نویسنده می گیرد؛ اَملی ناتوم، که خود متولد کوبه ی ژاپن است، داستان حقیقی زندگی خود و بازگشتش به ژاپن را صریح، با لحنی آمیخته با طنزی قوی و با توصیفاتی خوب به تصویر کشیده است. شناخت نویسنده از ژاپن، آن را به اثری ارزشمند در حوزه ی مطالعات فرهنگی نیز قرار می دهد؛ او در این رمان کوتاه به درون جامعه ی دهه ی هشتاد ژاپن می رود و آداب و رسوم و فرهنگ آن را در معرض دید مخاطب قرار می دهد. در این بین به ویژه به تقابل نسل های قدیم و جدید ژاپنی و تفاوت ها و تشابهاتشان پرداخته می شود. 

  رمان به زبانی ساده روایت می شود و مدرن است. یک داستان عاشقانه در دنیای مدرن است. تعریف عشق، خاص است و آدم ها در برخورد با عشق، امروزی اند. عشق از وجه های مختلف مورد کند و کاو قرار می گیرد و ملموس و خواستنی می شود؛ مثلا عاشق و معشوق گاهی ساعت ها خودشان را در خانه حبس می کنند. پسر برای معشوقش آشپزی می کند؛ او دوست دارد معشوقش را در حال غذا خوردن ببیند... نویسنده همه ی این داستان عاشقانه را با لحنی سرد و با حداقل جملات رمانتیک روایت می کند.

 رمان آمیخته به تشبیه و استعاره هایی به ویژه برگرفته از اساطیر باستان است.- مثلا در ص ۹۶، خانه ی به هم ریخته و کثیف به اصطبل آوگیاس تشبیه می شود.٭ در ص ۹۹، حمله ی پشه ها به بلای مصری٭٭ و مانند این ها...

  نویسنده گاه درباره ی شیوه ی نگارش خودش هم توضیح می دهد و بدین ترتیب بین رمان و مخاطب فاصله می اندازد و به ویژه درباره ی "زبان" و بازی های زبانی بحث می کند.

  تاثیر نویسنده هایی چون نیچه و چنین گفت زرتشت اش، و مارگریت دوراس و رمان هایی چون عاشق اش به روشنی در رمان می آید؛ نویسنده در بخش هایی که روایت درونی می شود و جنبه ی فلسفی می یابد از این دو کمک می گیرد و با تشبیه خودش به زرتشتِ نیچه حرف هایش را می زند، و با شیوه ی روایت دوراس، عاشقانه هایش را بیان می کند. رمان البته که کم شباهت به رمان"عاشق"دوراس نیست که در آن جا به رابطه ی دختری فرانسوی و جوانی چینی پرداخته می شود.

 پایان رمان، خواندنی و متناسب با سیری ست که مخاطب را تا بدانجا کشانده است.


مشخصات کتاب:

نه حوا، نه آدم؛ اَملی نوتوم، ترجمه ی محمد نجابتی، نشر ستاک، چاپ نخست:۱۳۹۷.


پ.ن.ها:

٭:آوگیاس: از اساطیر یونان که اصطبلی با سه هزار گاو داشت که سی سال تمیز نشده بود.

٭٭: بلای مصری: بلایایی که خداوند بر مصریان نازل کرد و همگی با معجزه ی موسی دفع شدند؛ از جمله ی این بلایا، یکی حمله ی پشه ها بود.


+عنوان از ص ۱۰۱ کتاب است.

 ++ به گواهی مؤخره ی مترجم، کتاب کاندیدای جایزه ی "گنکور" و برنده ی جایزه ی "فلور" شده است و در سال ۲۰۱۵ هم بر اساس آن فیلمی ساخته شده است.


بیا زندگی را بدزدیم



زندگی از هر چیزی قوی‎تر است .

"بهرام صادقی"


پ.ن:

عنوان از "سهراب سپهری"

مردن به وقت شهریور...


سر کلاس دهم تجربی نشسته ام پشت میزم. تنها یک دانش آموز آمده که او هم ته کلاس کتابش باز است و ظاهرا درس می خواند. از راهرو سر و صدای بچه ها می آید؛ مدرسه تق و لق است! خوب است که کتابی همراه خودم آورده ام.

 این کلاس، از جمله ی کلاس هایی ست که پنجره هایش رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه باز می شود. بخشی از زمین ها را درو کرده اند. نزدیک به چند درخت، دو تا کشاورز دارند با بیل زمین را شخم می زنند. پنجره را باز می کنم. هوای خوبی ست. گنجشک ها سر و صدا به راه انداخته اند. پروانه ی کوچک سپیدی روی علفزارهای زرد، پر می زند. بوی شهریور به مشامم می رسد.


وقتی که تو نیستی

من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را

گریه می کنم

 

فنجانی قهوه در سایه های پسین،

عاشق شدن در دی ماه

مردن به وقتِ شهریور

 

وقتی که تو نیستی

هزار کودک گمشده در نهان من

لای لای مادرانه تو را می طلبند.


"سید علی صالحی"

 

پرواز بر فراز آشیانه فاخته



رندل مک مورفی(جک نیکلسن):

"شما فکر می‌کنید چی هستید؟ خدای من.

دیوونه یا یه همچین چیزی؟

نیستید! شما دیوونه نیستید.

شما از نصف اون الاغ‌هایی که بیرون دارن توی خیابون‌ها راه می‌رن دیوونه‌تر نیستید!"


از دیالوگ های فیلم"پرواز بر فراز آشیانه فاخته"؛میلوش فورمن؛ ۱۹۷۵.


پ.ن:

اگر دوست داشید، یادداشت من درباره ی این فیلم را که پیش تر نوشته ام، در لینک زیر بخوانید:

http://fala.blogsky.com/1394/08/27/post-135/پرواز-بر-فراز-آشیانه-ی-فاخته

آیدا در آیینه...


شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را کشف کنم...

 

"آیدا سرکیسیان"

 

از مصاحبه ی روزنامه شرق با آیدا سرکیسیان به مناسبت یازدهمین سالگرد درگذشت شاملو، تیرماه ۱۳۸۹.

غروب جمعه...


تمامِ روزهای هفته سر در گم ام 
غروب جمعه که می شود 
سر از دل تنگی در می آورم!


"نسترن وثوقی"


 امروز سرزده رفتیم خانه ی مادرم؛ همین که در را باز کرد، بوی آش دوغ توی صورتم زد! چند وقت است آش دوغ نخورده ام؟!... چه عطری داشت! برایمان توی ظرفی ریخت تا شب برسد.

 پدرم پرسید:"یادته رفته بودیم طویلان و آش خوردیم؟"...

چندساله بودم که با مسعود و پدرم و چندنفر دیگر، سوار تراکتوری شدیم و از روستای پدری به سمت منطقه ی کلیایی حرکت کردیم؛ قرار بود یونجه یا شبدر بخریم. گردنه و راهی کوهستانی را پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ی کلیایی شدیم و روستای طویلان؛ جا گرفته در دامنه ی کوه ها.

 یادم می آید که هوا خنک بود و در و دشت سبز و خرم.

 وقتی پدرم و بقیه ی مردها شبدر و یونجه ها را بار می زدند، من روی سبزه زارها بازی می کردم و کنار جوی آب و درخت های صنوبر بدو بدو می کردم و گل شبدر می چیدم. 

 وقت ناهار که شد، به آشی محلی مهمانمان کردند که به جرأت، هرگز چنین طعمی را تجربه نکرده ام! آشی موسوم به "پیاز او وِ دو" که ترجمه ی تحت اللفظی اش می شود "آش دوغی که در آن پیازداغ هست."؛ روغن محلی ای که روی آش را به طور کامل گرفته بود، مزه اش را دوچندان کرده بود. آن طعم و آن نان محلی و آب و هوا و آن روز، پس از سی و چندسال، هنوز در خاطرم سبز است!

سحر از بسترم بوی گل آیو...


هر صبح

بوی تو می دهد پیرهنم 

بس که تمام شب

تنگ در آغوش گرفته ام

خیالت را ...

 

"هستی دارایی"


پ.ن:

٭عنوان برگرفته از این بیت "باباطاهر" است که نزدیک است به شعر بالا:

چو شو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو


٭بشنوید:

تصنیف "اشتیاق" با صدای "علیرضا قربانی"

http://s9.picofile.com/file/8326679126/Alireza_Ghorbani_Tasnife_Eshtiagh_1.mp3.html


این تصنیف را نخستین بار در مراسم افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شنیدم؛ حدود سیزده چهارده سال پیش بود؛ میثم، از دوستان آن دورانم، که صدای خوش و گیرایی داشت، آن را بی هیچ سازی به زیبایی خواند. من که فیلمبردار مراسم بودم، در تمام طول این آهنگ، پشت دوربین خشکم زده بود!

بر شن های تابستان...


حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش

به که گویم من دلسوخته درد دل خویش...


"صبری مروزی"


بشنوید:

ترانه ی "کتیبه"، با نفس گرم فرهاد.

http://s8.picofile.com/file/8326535118/Farhad_Katibeh.mp3.html

هیراد


  درگیری های کاری این روزهایم باعث شده تا کمتر بتوانم با هیراد باشم؛ این چند روزه که به خاطر کلاس های تقویتی مدرسه، دیرتر می روم سراغش، برخلاف گذشته که خودش را قایم می کرد تا پیدایش کنم، می آید توی راهرو به استقبالم و می پرد بغلم و می گوید:"دلم برات تنگ شد بابا؛ دیر نیا!" و من می فشارمش به خودم...

 برای این که بتوانم چرتی بزنم پیش از رفتن سر کلاس بعد از ظهرم، مادرم هیراد را می بَرَد توی بالکن کوچکشان که رو به حیاط و ساختمان های پشتی است و هوای خنکی دارد.  گاهی هم هیراد گربه ها را می بیند آن جا.

 روی تکه فرشی می نشینند. کمی که می گذرد، هیراد می گوید:"

مادربزرگ! عجب حالی می ده. یه چای دم کن بیار بخوریم!"

چایش را که می خورد، می گوید:"حالا برو میوه بیار بخوریم!"

آه ای شراب کهنه...



جوانمردا!

جهان عشق طُرفه جهانی است،

چه دانی

که خط و خال و زلف و ابرو و چشم معشوق

با عاشقان چه می کند !


"عین القضات همدانی"


پ.ن. ها:

٭نقاشی با عنوان "دختری با گوشواره مروارید"، یوهانس ورمیر، سده ی هفدهم میلادی.


٭عنوان برگرفته از این شعر "حسین منزوی" است:

با جرعه ای ز بوی تو  از خویش می روَم

آه ای شراب کهنه  که در ساغری هنوز

آقای معصومی


از بین همه ی معلم هایی که داشته ام، نام چندتایشان سبزترم می دارد؛ یکی شان آقای معصومی، معلم پرورشی چهارم ابتدایی ام بود.

 آقای معصومی لاغراندام و قدبلند بود. لباس های ساده ای می پوشید. سبیلو بود. موهایش را یک وری شانه می زد و عینک فلزی بزرگی داشت.

 خیلی چیزها از او در خاطرم مانده است.

 مسابقه برگزار می کرد و جایزه اش را خودش می داد؛ در مسابقه ی انشانویسی از او یک کتاب جایزه گرفتم که مال خودش بود و هنوز هم آن را دارم؛ مجموعه ای طنز از قدیم تا جدید که آقای "میرخدیوی" آن را گردآوری کرده است و خیلی دوستش دارم.

 در آن سال در مسابقه ی سرود، با همه ی شایستگی مان، به خاطر این که داور اصلی، مربی مدرسه ی دیگری بود، آن ها اول شدند و ما دوم! خیلی ناراحت شدیم.

 چند روز بعد، دم غروب، در زدند و من در را باز کردم. با شلوار جافی و پا پتی رفته بودم دم در! یکی از اقوام بود؛ گفت:" آقای معصومی باهات کار داره." رنگم پرید! خانه شان آن طرف شهر بود. آقای معصومی، آن سوی تر در تاریکی ایستاده بود. پیش آمد و دست داد و احوالپرسی کرد. من با آن سر و وضع، مات و مبهوت مانده بودم. از حرف هایش فقط این حالی ام شد  که گروه داوری مسابقات سرود، برای دلجویی از گروه مدرسه ی ما، گفته اند که تک خوانشان را همراه گروهی که اول شده اند به اردوی استانی در کرمانشاه می برند و من باید فردا اول صبح دم مدرسه شان باشم... گفتم باشد، اما فردایش نرفتم! وقتی زنگ تفریح من را دید گفت:"چرا نرفته ای پس؟" فقط گفتم:"ببخشید." و او مثل همیشه لبخند زد و از نگاهم همه چیز را خواند.

 و از دلچسب ترین خاطراتم در آن سال رفتن به سراب گیان بود که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد و گیان در اوج زیبایی و شکوهش بود؛ آقای معصومی در کنار بچه ها ناهارش را خورد.

 قضیه ی مسابقات نقاشی را هم که پیش تر در همین وبلاگ آورده ام.

آقای معصومی هر کجا که هست، امیدوارم سرزنده و شاداب باشد و من بتوانم روزی دوباره ببینمش.

 

بگذریم...



باران

خیال توست

می آید، شدید می شود،

صورتم را خیس می کند ...


باران؛

آمدن توست

همه را عاشق می کند ...


باران؛

نگاه توست

زیرش که باشی تب می کنی ...


باران؛

پیراهن توست

بویش تا مدت ها همه را دیوانه می کند ...


باران؛

داغ توست

سیگار می خواهد...


باران...

بگذریم ...

باران گریه ی من که نیست

بند می آید...


"سجاد شهیدی"

قصه های من و بابام!


 دیروز سری به نمایشگاه کتاب زدم و چندتایی کتاب خریدم. برای هیراد"اطلس مصور  دزدان دریایی" و مجموعه ی سه جلدی "قصه های من و بابام" را خریدم که مخصوصا از این دومی خیلی خوشش آمد و مجبور شدیم کلی از قصه هایش را همان دیشب برایش بخوانیم!

 آقای رحمانی را هم در غرفه ی نشر فرادید دیدم؛ نویسنده ای که فرهنگسرای گلستان با او آشنا شدم.  خیلی وقت بود که می خواستم گپ و گفتی باهاش داشته باشم؛ درباره ی چاپ کتاب ازش  پرسیدم. می گفت حداقل هشت ماه طول می کشد تا کتابی بیرون بیاید، تازه اگر به ممیزی نخورد! گفت که خیلی از انتشاراتی ها اصلا کتاب قبول نمی کنند و او هم سه تا کتاب نخستش را با هزینه ی شخصی چاپ کرده، در تیراژ پانصد جلد و هرسال به نمایشگاه می آید تا آن ها را بفروشد. به من هم پیشنهاد داد که گفتم فعلا صبر می کنم!

بزن باران...


دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهر از دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره رو به روی درخت سیب کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط اردیبهشت٭
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند...

 

"بتول مبشری"


  این باران های گاه و بی گاه امروز، این صدای کند و تند، این هوای ابری قشنگ...، حال من را عوض کرد.

 یک شاگرد دارم به نام امید که هفته ای یک بار می روم به ش درس می دهم؛ خانه شان چند پله پایین تر از همکف است. در پذیرایی می نشینیم وقت تدریس که تراسی دارد رو به پشت، پر از گل و چند قفس قناری.

 من عاشق این تراس هستم!

دلم می خواهد خانه ای داشته باشم که بی فاصله به دل باغ و گل بزنم، مثل این تراس که اگرچه نور طبقات بالایی را ندارد، اما مادر امید با سلیقه ی تمام به ش رسیده است، طوری که طراوت در رگ و ریشه  گل ها و گیاهان موج می زند.

 با این که با زندانی کردن پرنده ها مخالفم، اما به راستی ترکیب این کاکتوس های گل داده و شمعدانی ها با نغمه ی  قناری ها، حس و حال عجیبی به من می دهد.

امروز که باران تند می زد، پرنده ها و گل ها چه عشقبازی ها که راه نینداخته بودند! آن قدر لا به لای درس ریاضی، از گل های تراس گفتیم که آخرسر پا شدیم رفتیم پشت درهای باز تراس. باران تو می زد. هوای بارانی می آمد توی خانه...

 وقتی از خانه شان درمی آمدم، چتر تعارف کردند، گفتم نه!

دلم می خواست زیر باران خیس شوم.


پ.ن:

بشنوید:" بزن باران" از گروه "ایهام"؛

http://s9.picofile.com/file/8325902300/Ehaam_Bezan_Baran_128.mp3.html


٭ در اصلِ شعر، "وسط آبان" آمده است.

آرام تر بگوی...


آرام!

آرام!

از کوه اگر می­ گویی

آرام­ تر بگوی

 بار گریه ­ای بر شانه دارم!



"هوشنگ چالنگی "

گریه کن...


گریه کن که گر سیل خون گِری، ثمر ندارد

ناله‌ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک، هیچ چاره‌ی دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد


آهنگساز و شاعر: عارف قزوینی


 تصنیف "گریه کن" سروده ی عارف قزوینی، از تصنیف های مشهور موسیقی ماست که به مناسبت درگذشت "کلنل محمدتقی خان پسیان" فرمانده ی وقت ژاندارمری خراسان، به سال ۱۳۰۰ خورشیدی سروده شده است. این تصنیف توسط خوانندگان نامداری چون"قمرالملوک وزیری"، "غلامحسین بنان" و "شهرام ناظری" خوانده شده است. از بین هفت خواننده ای که آن را خوانده اند، اجرای قمر را خیلی دوست دارم که صدای غم دارش به راستی به جان تصنیف نشسته است. استاد شهرام ناظری هم آن سوز را با لحن حماسی اش درآمیخته است و اجرای درخوری به دست داده است.


عارف قزوینی (۱۲۵۹ تا ۱۳۱۲)

 امیدواریم خانه ی عارف قزوینی در یکی از محلات قزوین، که تقریبا تخریب شده و به محل جمع آوری زباله ها تبدیل شده است، بازسازی و مرمت شود و حداقل، خانه ای شود برای یادبود یکی از بهترین تصنیف سرایان ایران؛ سراینده ی "از خون جوانان وطن لاله دمیده"؛ کسی که به موسیقی مجلسی اعتقاد نداشت و معروف است که در تصنیف هایش از تحریر پرهیز می کرد، تا هر کسی بتواند آن را بخواند.

آرامگاه عارف قزوینی در محوطه ی آرامگاه بوعلی سینا در همدان است.


پ.ن:

 بشنوید: 

با صدای بانو قمرالملوک وزیری

http://www.persian-music.info/dl/mp3db.php?id=40407

با صدای استاد شهرام ناظری

http://download1639.mediafire.com/nlwyef1n2ceg/

fn6l1qdd8k09aha/Shahram+Nazeri+-+Aref+Ghazvini+-+Pejman+Taheri+-+Geryeh+Kon.mp3


قریه ی من


 در فاصله ی ناهار تا مسجد، رفتیم امامزاده ی روستا. چند ماشین بودیم. مادر و فروغ و هیراد با من بودند. تا پای امامزاده رفتیم که در بلندی قشنگی جای گرفته است. جاده ی خاکی را از بین درخت های "تاک" بالا می روی و پس از گذر از کنار چشمه ی کوچکی، شیب تندی را رد می کنی و به یک تختی می رسی. امامزاده چند پله بالاتر است.

 ساختمان آجری قدیم امامزاده را چندسال پیش تخریب کرده اند و حالا به جای آن، ساختمان بتنی بزرگی در حال احداث است. من اما ساختمان قدیمش را بیشتر دوست داشتم؛ به سبک بیشتر امامزاده ها، یک چهارطاقی کوچک با گنبدی بر بالایش، و شبیه آتشکده بود. دیوار پشت امامزاده هم جای چسباندن سنگ های تخت کوچک بود که پس از نیت کردن، اگر بر دیوار می چسبید، یعنی اراده ی خداوند بر برآورده کردن خواسته ی قلبی شماست! یک قبرستان کوچک و قدیمی هم در حاشیه  امامزاده هست که سنگ قبرهایش نشان از قدمت بالایش دارد.


مناظر پشت امامزاده

مادرم کلی دعایم کرد که او را به این جا آورده ام؛ هیراد هم حسابی سر ذوق آمده بود و ترسش ریخته بود و  از بلندی ها بالا می رفت!

 تا "چله خانه" هم رفتیم؛ درختی پای صخره ها که مردم به شاخه هایش پارچه می بندند و نذر و نیاز می کنند. یادم می آید که در کودکی، می دیدم که زن هایی، بعضی از این پارچه ها را به شکل گهواره ای کوچک، بر شاخه می بستند و پس از مدتی به آن سر می زدند و اگر "پوش"ی در آن افتاده بود، یعنی بچه دار می شدند. آن شاخه ی نازک در آن گهواره، نماد نوزاد بود.

 مادر و فروغ را که برگرداندم، هیراد را که دوست نداشت برگردد، دوباره بردم. پای "تُرشیکَه"های بالای سنگچینِ سر راه امامزاده نگه داشتم. چندتا از بچه ها هم بودند. ترشیکه، گیاهی تیغ دار و خوراکی ست که به عنوان حصار باغ ها می کارند. شبیه زرشک، اما متفاوت با آن است و آن را در غذاها استفاده می کنند. برگ های ترشمزه ای دارد که هیراد دل نمی کند از آن ها! کمی برایش چیدم و وقتی خودش یاد گرفت، مشغول چیدن شد. برایش "گل خیار" هم چیدم که خیلی خوشمزه است.

 چندتا عکس گرفتیم و آمدیم پایین.


مناظر جاده ی امامزاده

پ.ن:

عنوان از ترانه ی "قریه ی من" فریدون فروغی.

شیون نامه؛ نفس عمیق


هربار که یکی می آمد، انگار غم ها تازه می شد. آمدن پدرم هم تلخ بود و همان دم در همه گریستند. وقتی بچه ها جمع شدند، زن عمو را به آرامستان نزدیکشان بردند و آن جا شست و شویش دادند.

زن عمو وصیت کرده بود که در روستای پدری خاک شود؛ پس از تشییع تا درب منزلشان، با آمبولانس او را راهی کردند...

 به خانه آمدیم، چیزی خوردیم و دم غروب همراه با پدر و مادر حرکت کردیم. تقریبا نیمی از راه را باران می آمد؛ شب بود و جاده پر از ماشین های سنگین. باران گاهی آن قدر شدید می زد که ترس تمام وجودم را می گرفت. حدود یازده و نیم شب به شهرستان رسیدیم. بعدا با خبر شدم که ماشین ابراهیم بین راه خراب شده بود و به کمک ابوذر که در همان مسیر بود، خودشان را به هر زحمتی رسانده بودند. داداش ایرج هم  بخشی از مسیر را اشتباهی به سمت قروه رفته بود.

 صبح رفتیم روستا.

 هوا پاکیزه و آفتاب درخشان بود. در و دشت سبز و خرم بود و صدای پرنده ها، جای سکوت را گرفته بود.

 وقتی زن عمو را از درب مسجد روستا به سمت قبرستان می بردیم، مرضیه را دیدم که صورتش را  چنگ انداخته بود. خاله افسر را هم دیدم. همین طور عمه کُبی (کبری) را؛ همان صورت و همان لحن! خیلی سال بود که ندیده بودمش. اول، اسمم را ابراهیم گفت که گفتم من اسماعیل هستم! احوال عمو مامه را گرفت...؛ عمه کبی هم مانند خدابیامرز زن عموشهربانو، هر دو فرزندی نداشتند و شاید همین باعث نزدیکی شان به هم شده بود. آن روزها، با عمو مامه و زن عموشهربانو به خانه شان می رفتم. پای کرسی می نشستیم و مویز و گردکان می خوردیم...

 وقتی در ابتدای قبرستان روستا، نماز میت را می خواندیم، باز هم صدای دلنشین پرنده ها می آمد.

 قبرستان، پایین تر از امامزاده ی روستا و در دامنه ی تپه های سرسبز قرار گرفته است.

 زن ها پایین دست قبرستان ایستادند. رسم نیست آن ها کنار قبر بیایند، و کمی بعد رفتند- یاد بخشی از رمان"همسایه ها"ی احمدمحمود افتادم، آن جا که خالد در این باره از مادرش سوال می پرسد!

 زن عمو را کنار برادر خدابیامرزش خاک کردند؛ این برادرش را خیلی دوست داشت. برادر و برادرزاده، به فاصله ی کوتاهی از دنیا رفتند و داغی سنگین بر دل زن عمو فرخ گذاشتند.

 موقع خاکسپاری، بچه ها خیلی بی قراری کردند.

 زن عمو در جایی سرسبز، آرام گرفت...

صدای  گریه ها و شیون ها آرام تر شد و صدای پرنده ها جایشان را گرفت.

 بعد از ناهار، در مسجد هم جمعیت زیادی از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، آمدند و رفتند. من مسئول یادداشت کردن اسامی مهمان های غیر روستایی مان بودم. خیلی ها آمده بودند. از روستای پدری که تقریبا همه ی مردم آمدند، فاتحه دادند و رفتند. خیلی از مردها مثل قدیم، اورکت سبز آمریکایی به تن داشتند.

 به نظرم زن عمو همان طور که دلش می خواست مرد و مراسمش هم همان طور که دوست داشت، برگزار شد. عمو تعریف می کرد که پیش از مردن، گفته بود که قلبش گرفته است، یکی دو بار می نشیند و دراز می کشد، بعد دو تا نفس عمیق می کشد و تمام!...

 قدیمی ها خوب نگفته اند که:"کسی که شنبه می میرد، یکی را هم با خودش می برد!"

شیون نامه؛ مرگ پایان کبوتر نیست!


 شنبه ی گذشته، زن عمو فرخ تاج، که ما به او زن عمو فرخ می گفتیم، به رحمت خدا رفت.

 سر کلاس بودم؛ ساعت آخر. اتفاقی متوجه گوشی ام شدم که سایلنت بود. مهوش پشت خط بود. از بچه ها عذرخواهی کردم و گوشی را جواب دادم؛ از آن سوی خط فقط صدای شیون و گریه و زاری می آمد و کسی پاسخگوی "الو" های من نبود که هربار بلندتر می شد و کلاس ساکت تر. قطع کردم، رفتم بیرون از کلاس و خودم تماس گرفتم...

 ناباورانه بود خبر برایم؛ این زن محکم که حتی سرطان را شکست داده بود، اگرچه هفته ای سه بار دیالیز می کرد، اما حالش خوب بود.

 در خانه ی خودش دچار ایست قلبی شده بود.

 کلاس را سپردم و راه افتادم. پشت فرمان گریه ام گرفت.

 تلفنی به چند نفر خبر دادم.

 وقتی رسیدم خانه شان، همان جایی که همیشه بعد از این که دیالیز می کرد، دراز می کشید، آرام خفته بود. صدای بلندش توی گوشم بود که وقتی حرف می زد، ناگزیر حواست به حرف زدنش جمع می شد. یک مدیر بود که خان و مان بر مدار او می چرخید.

 عید که به خانه ی ما آمده بود، امیدوارانه از خرید خانه ای در نزدیکی ما صحبت می کرد؛ می خواست خانه اش نزدیک بیمارستان باشد تا خودش برود دیالیز و پسرهایش را زحمت نیندازد...

 دراز کشیده بود وسط هال و رویش را چادری مشکی کشیده بودند. فوزیه و اکرم-دخترها، دور و برش شیون می کردند. مرضیه، دختر کوچک تر که ساکن روستاست، هنوز خبر نداشت.

قدیمی ها خوب گفته اند که "دختر، گریه کن مادر است!"

 همان دم در، سرپا گریستم. سرم را به پیشانی چسبانده بودم و هق هق می زدم.

 عمو، با عصای چوبیِ همیشه همراهش، توی آشپزخانه نشسته بود و می گریست.

متوجه صدای گریه ی آرامی پشت سرم شدم؛ پرویز پسر سومش، روی پله نشسته بود و گریه می کرد.

 عادل هم توی هال بود.

 پزشک بالای سرش آمد و پس از معاینه، گواهی فوتش را امضا کرد. برای لحظه ای صورتش را دیدم؛ رنگش به زردی می زد.

 هر کدام از پسرها که می آمدند، مویه ها بلندتر و شرایط سخت تر می شد؛ سعید، بی قرار تر از همه بود. کنار مادرش دراز کشیده بود، به دست و پاهای بی جان مادر دست می کشید و آن ها را می بوسید و از او می خواست که از جایش بلند شود... یک بار سرش را توی شیشه ی ورودی هال زد و شکستش و یک بار هم سرش را به دیوار کوبید.

 یکی از خانم های حاضر در مجلس  که کاربلدتر نشان می داد، گوشواره ها و دستبندهای طلای زن عمو را درآورد و داد به دخترهایش.

بچه ها یکی یکی می رسیدند؛ محسن، کوچکترین پسرکه آمد، فضا از همیشه تلخ تر شد...؛ نمی دانستیم چه کنیم؛ از یک سو این ها را می گرفتیم و از سویی شیشه های خرد شده ی روی زمین را جمع می کردیم.

همسایه ها خیلی کمک کردند.

 زن عمو را به اتاق مجاور بردند. فرشید بالای سرش قرآن خواند و من توی هال.


پ.ن:

عنوان از سهراب سپهری

نیشتمان


صبح، صدای ساز و دهل از بیرون آمد و پیچید توی خانه. صدا نزدیک تر شد تا رسید به کوچه مان. پیرمردی قوی بنیه ساز می زد و پسر نوجوانی دهل. لباس پسر معمولی بود اما پیرمرد کلاه بختیاری به سر داشت.

 کمی سرحالم آورد صدای ساز و دهل. رفتم پایین و بهشان پول دادم. پیرمرد خیلی تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم؛ نمی دانست که در این تهران دودزده، چه قدر به موقع سراغ دل من آمده.

یاد سرزمین مادری افتادم...

 به مادرم که نگاه می کنم، یاد باغ های حاشیه ی دره های روستایمان می افتم و برف کوه ها. دلم می خواهد یک بار دیگر با هم دره ی "بُیر" را ببینیم و ازکوچه باغ های "جونام حَد" بگذریم؛ جایی که بهترین باغ های روستا را داشت و پدرم چنان به باغمان می رسید، که در مدت کوتاهی محصولش چند برابر شده بود؛ کرت ها پر از انگورهای شیرین فخری، با دانه های درشت شده بود. ایرج با یک خوشه اش کنار کپری که پدرم درست کرده بود، عکس گرفت. انگار کوزه ای سبز و زرد را به دست گرفته بود. پدر، قدرتمندانه خاک را بیل زده بود و پای کرت ها عرق ریخته بود.

 آن سوی تر، در حاشیه ی دره، باغ پدربزرگ بود.

 پدربزرگ سال های آخر عمرش را بیشتر در باغ می گذراند؛ کپری داشت و قوری سیاهی که از آب خنک چشمه های دره پرش می کرد و روی آتش، چای دم می کرد. می رفتیم باغش "دِنان تِز کنه" می چیدیم و مادرم آن را در آش دوغ می ریخت.

 پدربزرگ همیشه دوتا کرت حاشیه ی کوچه باغ را دست نخورده می گذاشت. انگورهایش سهم رهگذرانی بود که از کنار باغش می گذشتند...


پ.ن:

عنوان به کردی، به معنای سرزمین.