فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

نگاهی به فیلم «زندگی پی»

رو به آن وسعت بی واژه...


  فیلم با تصاویری از یک باغ وحش ( در اصل باغ گیاه شناسی ) آغاز می شود؛ موسیقی ای ملایم و تیتراژی هماهنگ با تصاویر. کارگردان از همان ابتدا نگرش خود را نسبت به داستانی که در پی ِ بیان آن است نمایان می سازد؛آنگ لیاگرچه فیلمی با پس زمینه های فلسفی – عرفانی می سازد، اما نگرش اش به داستان، عاطفی ، یا بهتراست بگوییم حماسی – عاطفی است؛ برای داستانی که می خواهد شگفت باشد و از ایمان و تنهایی بشر سخن بگوید و در عین حال تماشاگر را جذب کند، چه قالبی یهتر از این؟ که هم شما را با خودش درگیر کند، و هم لا به لای آن، حرف های جدی اش را هم بزند؟ آنگ لی در فیلم های موفق پیشین اش – همچون «ببر خیزان، اژدهای پنهان»، 2000– نیز همواره اولویت را به داستان گویی داده است. او اگرچه علاقه اش را به مفاهیم فلسفی نشان داده و در فیلم هایش پرسش هایی جدی درباره ی حقایق هستی مطرح کرده است، اما هیچ گاه روایت را فدای آن ها نکرده و به داستان ِ فیلم بیشتر اهمیت داده است. در جایی از فیلم شخصیت اصلی (پی پاتل) به نویسنده ای که آمده تا داستان او را بشنود می گوید:« من فقط داستان خودمو تعریف می کنم، دیگه بستگی به خودت داره که به چی ایمان بیاری!»

  سفر، و به تبع آن، دور افتادگی ِ پی، محملی می شود تا او دلایل اش را درباره ی ایمان به خدا بیابد. در واقع او مورد آزمایش قرار می گیرد و در این بین معجزاتی را به چشم می بیند.... او به جایی می رسد که از خدایش می خواهد آنچه را که قرار است اتفاق بیفتد، به او نشان دهد. در فضایی بین خیال و واقعیت، فیلم این امکان را ایجاد می کند تا قهرمانش، آموخته هایش از مذاهب مختلف را بیازماید؛ او از مسیحیت، عشق، از هندوییسم، تقدیر، و از اسلام، تسلیم و رضا را می آزماید. در این بین اما، به ویشنو، خدای خیرخواه و محافظ در کیش هندو، آشکارتر اشاره می شود؛ در جایی پی می گوید:« ویشنو در اقیانوس بی انتها، شناور خوابیده و ما بخشی از رویاهاش هستیم»، که می تواند استعاره ای از خودش باشد. همچنین است اشاراتی که در فیلم به گل نیلوفر می شود- که ویشنو غالباً بر فراز آن تجسم می یافت.

عوامل متعددی دست به دست هم می دهند تا فیلم داستان اش را برای ما باورپذیر سازد، که کارگردانی آنگ لی نقش اساسی را دارد؛ دوربین اش، جایی که باید مکث می کند، و قاب بندی هایش عالی ست؛ با نوع ترکیب بندی قاب ها، و در جاهایی، با دور کردن دوربین از شخصیت هایش، تنهایی آن ها را به تصویر می کشد. از رنگ ها به درستی استفاده می کند و آن ها را برای ایجاد فضای شاعرانه ای که در نظر دارد به کار می گیرد. با کلوزآپ هایش از صورت ببر، ما را به درون او نزدیک تر می کند، انگار ما را به خوانش درونِ او سوق می دهد. به این ترتیب، به شکل گیری رابطه ی عاطفی ِ بین پی و او قوت می بخشد. رابطه ای که وجه عاطفی ِ داستانِ فیلم را بالا برده و یک بار دیگر نیاز انسان ها را به داشتن همدم، به ویژه در شرایط سخت، یادآور می شود. رابطه ای که بین این دو شکل می گیرد بخش مهمی از فیلم را به خودش اختصاص داده است. استفاده از مدیوم سه بعدی، و جلوه های ویژه ی پیشرفته، دست کارگردان را باز گذاشته است تا تصاویری درخشان، و طوفان هایی طبیعی بسازد و معجزات اتفاق افتاده در داستان را برای ما باورپذیرتر سازد.

  موسیقی فیلم، اگرچه رنگ و بوی هندی اش بیشتر به چشم می آید، اما یک موسیقی تلفیقی ست که از سازهای مختلفی در آن استفاده شده است؛ موسیقی ای که بیشتر لحظات آرام است. گاهی هم راز آلود می شود. در لحظاتی هم با آواز زمزمه مانندی همراه می شود. ضرباهنگی که موسیقی ِ فیلم ایجاد می کند، نهایتاَ به نوعی موتیف هم می انجامد تا هربار، معجزاتِ داستان را همراهی کند.

  در پایان ِ فیلم، پی با تعریف کردن داستان دیگری به جای آنچه که پیش تر دیده ایم، برای کارشناسان ژاپنی که در پی حقیقت اند (!)، یک بار دیگر ایمانِ ما را به معجزاتی که در فیلم دیده ایم به چالش می کشد...، شما کدام داستان را ترجیح می دهید؟!


 



 "رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند..." (سهراب سپهری/ندای آغاز)

  
۱۴ خرداد ۹۲

جاودانه فروغ...

  "به یاد آر که زندگی من باد است

   و چشمانم دیگر نیکویی را نخواهد دید

    و چشم کسی که مرا می بیند، دیگر به من نخواهد نگریست

    و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود."

     عهد عتیق – کتاب ایوب – باب هشتم             

     ( از گفتار فیلم «خانه سیاه است» )

  حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[۱]

  [۱] ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379

۱۱ خرداد ۹۲

کوتاه درباره ی کتاب سیاه، خاکستری، سپید

   کتاب سیاه، خاکستری، سپید ،مجموعه ای ست از سی داستان کوتاه از سی نویسنده ی خارجی که کار ترجمه و تدوین اش را رضا نجفی انجام داده است.

  مترجم، داستان ها را تحت سه مجموعه ی سیاه: ترسناک، خاکستری: تراژدی و سپید: طنز، دسته بندی کرده است . او در مقدمه ی کتاب، هدف اش را از این تقسیم بندی، کارایی داشتن کتاب برای مباحث آموزشی عنوان کرده است، اما ای کاش این دسته بندی صورت نمی گرفت، چه، ناخودآگاه باعث می شود خواننده ی کتاب با نوعی پیش زمینه سراغ داستان ها برود و به پیش بینی بپردازد. با توجه به تنوع داستان های کتاب، می توان دسته بندی های دیگری هم برای آن در نظر گرفت، اما واقعاّ چه لزومی به این دسته بندی ها وجود دارد؟

  کتاب، هم لحاظ ترتیب تاریخی، و هم به لحاظ مکاتب و سبک های ادبی، گستره ی وسیعی را در بر می گیرد؛ به علاوه، در ابتدای هر داستان، معرفی کوتاهی از نویسنده آمده است. از نویسندگان شناخته شده تری مانند چخوف، کافکا، آلن پو، تولستوی و داستایوفسکی بگیر تا کم تر شناخته شده تر هایی مانند تیمرمانس، وایزن بورن، کارل بردورف و رودا رودا. همین گوناگونی، باعث تفاوت سبک و لحن داستان ها شده است که به خودی ِخود جذابیتی ست برای کتاب.

  به شخصه، کتاب خاکستری اش را بیشتر پسندیدم؛  اما از کتاب سیاه اش، «داستان دو مرد» از گونتر وایزن بورن، از کتاب خاکستری اش داستان های «خبر» از هاینریش بل، «موش های صحرایی هم شب ها می خوابند» از ولفگانگ بورشرت، «گربه سرخ» از لویزه رینزر، و «خوش شانس ترین مرد سال» از هربرت مالشا، و از کتاب سپیدش، «نگاه تحقیر آمیز» از کورت کوزنبرگ و «عقرب» از کریستا راینینگ برایم جالب تر بودند.

  داستان هایی که آلمانی زبان ها نوشته اند اما، بار بیشتری از کتاب را بر دوش می کشد؛ نه تنها تعدادشان بیشتر است، بلکه انتخاب های بهتری هم هستند؛ اغلب آن ها هم به فجایع و مصائب جنگ می پردازند. در این بین، داستان «خبر» از هاینریش بل، از رئالیسم فوق العاده ای برخوردار است و نویسنده قدرت خود را در فضاسازی به رخ می کشد؛ داستان سربازی که خبر مرگ یکی از هم قطاران اش را برای زنی می برد ... با هم بخشی از این داستان را می خوانیم:


  "... زن خود را روی کاناپه انداخت و در حالی که با دست چپ با اشیای محقر اتاق بازی می کرد، دست راستش را به میز تکیه داد. خاطرات به نظرش با ضربه هزاران شمشیر پاره پاره نمی شد. در این لحظه بود که دانستم جنگ هرگز به پایان نخواهد رسید؛ جنگ تا زمانی که اینجا و آنجا زخمی سر باز کند که آن رزمنده ی شهید مسبب آن بوده است، هرگز پایان نخواهد گرفت. تمامی نفرت، هراس و یأس خود را مانند باری محقر از دوش فرو افکندم و دستم را روی آن شانه ی لرزان و گوشتالود گذاشتم. هنگامی که چهره ی متعجب خود را به سویم چرخاند، برای نخستین بار در خطوط چهره اش شباهتی با آن دختر زیبا و دوست داشتنی یافتم که بی شک صدها بار ناگزیر به دیدن عکس اش شده بودم، آن روزها..." (ص132)

  

  مشخصات کتاب:

  کتاب سیاه، خاکستری، سپید: سی داستان از سی نویسنده جهان/ ترجمه و تدوین: رضا نجفی/ انتشارات برسات/ چاپ اول: 1380

 

 

۷ خرداد ۹۲

به مناسبت روز پدر

ساعاتی دیگر به دیدنت خواهم آمد، با کادویی کوچک!

....

  یک غروب تابستانی بود.مادر،خانه را آب و جارو کرده و چایی اش مثل همیشه براه بود.من در حیاط نشسته و آسمان را نگاه می کردم. خانه مان درخت انگور بزرگی داشت که حیاط را سایه می انداخت. تمام محل طعم این درخت را چشیده بودند؛ از غوره تا برگ و انگورش را. و حالا برگ هایش را می پاییدم که تابلوی آسمان را قاب گرفته بودند.

  منتظر پدرم بودم؛ کار هر روزه ام بود. آن روزها، پدر صبح ها برای کار می رفت؛ شاید گیرش می آمد و شاید هم نه. از پایین شهر می کوبید و می رفت بالای شهر؛ تجریش، ونک. کار، هرچه باشد! چهار و پنج صبح بیرون می زد. چای تازه دم کرده ای می خورد و یا علی، می رفت. گاهی صبح ها می دیدمش؛ مادرم دمِ در می ایستاد تا رفتنش را ببیند؛ رفتن مرد اش را. پدرم رو به آسمان می کرد و در دلش چیزی می گفت، دعایی شاید. و در که بسته می شد، مادر آرام بر می گشت؛ او هم در دل اش چیزی می گفت...

  کمی بزرگ شده بودم. بهانه نمی کردم برای چیزی. می فهمیدم که پدر دستش خالی ست؛ که چرا بعضی روزها ناهار نان و هندوانه می خوریم. مادر صبور بود. به روی خودش نمی آورد. هر وقت خواهر کوچکم بهانه می گرفت، برایش قصه می گفت؛ قصه ی دانه نار...، و خواهرم آرام می شد.

  پدرم قامتش معمولی، اما دلش بزرگ است. آن روزها زندگی بهش سخت گرفته بود، اما به روی خودش نمی آورد. به روی ما نمی آورد. می دانستم که بعضی روزها کاری گیرش نمی آید، اما انگار از روی ما خجالت کشیده باشد، دیر می آمد به خانه. روزی که کار کرده بود، دست خالی خانه نمی آمد؛ پاکتی میوه دستش بود. انگار دنیا را بهمان داده باشند، شاد می شدیم. در آن موقع، یاد عکس پدر روی کارت پایان خدمتش می افتادم، که چه سینه را ستبر کرده بود؛ چه عکس زیبایی بود! یاد موقعی می افتادم که پدر یکّه کشتی گیر روستایشان بوده؛ کسی پشتش را به خاک نرسانده....

  و بالاخره پدر آمد؛ اما پاکتی در دستش نبود..؛ در آستانه ی در ایستاد. فهمیدم، اما به روی خودم نیاوردم؛ دلم می خواست بغلش کنم، اما رویم نمی شد. سلام کردم. دستی بر شانه ام گذاشت و گذشت. مادر ،از آشپزخانه به استقبالش آمد؛ "خسته نباشی!..." او هم فهمید. انگار حرف هایشان را با نگاه رد و بدل کردند. راه را برایش باز کرد و پدر داخل شد....

  اما خانه مان، هرچند خالی، هرچند بی نان، با پدر جور دیگری بود؛ حتی اگر پدر دست خالی هم بر می گشت. انگار چایی خوردن در کنارش طعمی دیگر داشت. خواهرم خودش را برایش لوس می کرد، و من با افتخار به صورتش نگاه می کردم؛ به صورت مردی که برایم تجسم کامل یک «مرد» بود....


....


پدرم! ساعاتی دیگر به دیدنت خواهم آمد؛ با کادویی کوچک، برای قلبی بزرگ!



۳ خرداد ۹۲

رومئو و ژولیت

از «رومئو و ژولیت» - ویلیام شکسپیر


(پرده ی دوم، مجلس دوم،باغ کپیولت)

....

ژولیت: چگونه بدینجای درآمده ای؟ و از کجای؟ به من بگوی

         باروهای باغ بلندند، و بَر شدن را دُشخوار،

         و مسلخ تو خواهد شد، نظر بدان کسی که تویی،

         اگر هرآینه کسی از پیوندان من اینجا تو را بیابد.

رومئو: با بالهای سبکوار عشق، از فراز این باروها پرواز کرده ام.

        آخر حصارهای سنگی را

        یارای آن نخواهد بود تا راه عشق بربندند.

        و عشق هر کاری تواند کرد، در تلاشی که دلیر است بدان.

        پس پیوندان تو سدّ راه من نخواهند بود.

ژولیت: اگر ببینندت، تو را به قتل می آرند.

رومئو: دریغا! آنجا میان چشمهای تو چیزی غنوده است،

        که بارها قتّاله تر از تیغ های آنان است.

        لیکن نظری کن محبوبم،

        و آنگاه من علیه خصومتشان روئینه خواهم شد.

        ....



.رومئو و ژولیت- ویلیام شکسپیر، ترجمه ی فؤاد نظری، نشر ثالث 



۳۱ اردیبهشت ۹۲

نگاهی به فیلم «برف روی کاج ها»

تردیدهای «رویا»...


 

 پیمان معادی موفق می شود در برف روی کاج ها کاراکتری به یاد ماندنی را از یک زن طبقه ی متوسط ارایه دهد؛ رویا، با بازی مهناز افشار، معلم پیانویی جا افتاده است؛ تماشاگر با او و کارهای روزانه اش همراه می شود تا ضمن شناختن اش، با کاراکترش همذات پنداری کند. او بیش از آن که حواس اش به خودش باشد، در قید و بند محیط اطراف اش است – رفت و آمدهای اطرافیان، باز و بسته شدن درب حیاط،... و شاید همین یکی از دلایل فروپاشی زندگی مشترک اش باشد. آرامش این شخصیت، حتی در اوج ناراحتی اش بسیار جالب توجه است (بازی درونگرای او را با بازی برونگرای ویشکا آسایش مقایسه کنید). همین باعث می شود کاراکتری یکدست را از او شاهد باشیم که در کارنامه ی بازیگری مهناز افشار به یک نقطه ی عطف تبدیل می شود. فیلم موفق می شود این همراهی را تا آخر با ما حفظ کند، تا جایی که سکانس بارش برف روی کاج ها در اواخر فیلم، تاثیر خودش را بگذارد.

  سیاه و سفید بودن فیلم، ضمن تاکید بر سردی روابط زن و مرد و شرایط ایجاد شده برایشان، هنگامی که با بارش برف، و نوع موسیقی استفاده شده برای فیلم همراه می شود، فضا را رنگ و بویی شاعرانه می بخشد. فصل هم البته، فصل سرماست....

  موسیقی کارن همایون فر، به جا و البته تغزّلی ست؛ به فضاسازی قصه بسیار کمک کرده است. این که رویا معلم پیانوست، باعث شده تا خلاء های فضایی فیلم با نوای پیانو پر شود. استفاده از ساز پیانو ، و در جاهایی ویلنسل، متناسب با ریتم و فضای قصه است. علاوه بر این، عنصر موسیقی، در جاهای دیگر فیلم، کارکرد خود را به عنوان عامل پیش برنده ی قصه نشان می دهد؛ باعث پر رنگ تر شدن رابطه ی رویا و جوان همسایه (صابر ابر) می شود، یا در جایی، رویا عصبانیتش را روی کلیدهای پیانو خالی می کند.

  اگرچه نوع فیلمبرداری محمود کلاری، و شخص ِ پیمان معادی به عنوان بازیگر چند فیلم اصغر فرهادی، ناخودآگاه ذهن ما را به سوی شباهت یابی بین این فیلم و آثار فرهادی می کشاند، اما در نهایت کارگردان موفق می شود فیلم ِ خودش را بسازد، و با قوت بخشیدن به کاراکتر اصلی اش، فیلم را به سمت و سویی که می خواهد بکشاند.

  اما اتفاقاً همین تمرکزی که فیلمنامه روی شخصیت رویا گذاشته است، مانع از شخصیت پردازی های به اندازه برای دیگر کاراکترهایش شده است- شوهرش،جوان همسایه، شاگردش نسیم، که همگی مُهره هایی مهم در قصه اند. همچنین، کارگردان آن طور که باید از لوکیشن زیبای فیلم بهره نبرده است ( و از جمله،به همین دلیل است که تغییراتی را که رویا در منزل اش انجام می دهد تا فیلم به ما بگوید که او در حال تغییرکردن است، به چشم نمی آید)، یا ضعف روابط علت و معلولی در بخش هایی از فیلم که قدرت باورپذیری آن را کاهش داده است.

  


۲۶ اردیبهشت ۹۲

      

نگاهی به انیمیشن «هتل ترانسیلوانیا»

"ما فقط یک بار 121 سالمون می شه!"

                                      از دیالوگ های فیلم


 هتل ترانسیلوانیا فیلم فوق العاده ای نیست، اما استانداردهای لازم برای جذب مخاطب را داراست؛ دنیای انیمیشن دست سازندگان فیلم را باز گذاشته است تا از دراکولای خون آشام چهره ی تلطیف شده ای بسازند؛ دراکولایی که از آدم ها فراری ست...! دراکولای هتل ترانسیلوانیا(نام هتل برگرفته از جنگل ترانسیلوانیای دراکولای برام استوکر) اگرچه برخی از حرکاتش برگرفته از خون آشام های قدیمی تاریخ سینما همچون نوسفراتوی مورنائوست- در جایی پایین آمدنش از سقف شیروانی کاملاً یادآور آن فیلم است- اما شوخ طبع است و طنّاز، خانواده دوست و اهل ساز و آواز! با توجه به اهمیتش در تاریخ فیلم های ترسناک، میزبان هتل ترانسیلوانیا می شود؛ او که مخالف تغییر، چارچوبی و سنتی ست، در مقابل نسل جوانی- دخترش میویس و مهمان ناخوانده شان جانی اشتاین- قرار می گیرد که طرفدار سرعت، نوگرایی و هنجارشکنی اند. در تقابل این دو، موسیقی نقشی اساسی بازی می کند، از نوع ساز اش بگیر تا ریتم آن. همچنین است نوع بازی ها و تفریحاتشان.

  در حالی که سکانس طلوع خورشید نوید بخش نگاهی نو برای دختر است، ظرافت های فیلم یکی یکی خودشان را نشان می دهند؛ موسیقیدان های خون آشامی که گریمشان یادآور موزیسین های دوایر درخشان تاریخ موسیقی ست و کلاسیک می نوازند! گوشی تلفنی که جمجمه ی آدمی ست و زنگ گوش خراشی دارد!...

  فیلم برای فانتزی کردن فضا و زمینه سازی کردن برای شوخی هایش، با شاخصه های ژانر جور دیگری برخورد می کند؛ روی معماری گوتیک تاُکید نمی کند، شخصیت های ترسناک فیلم های مطرح آن را چهره ای دیگر می بخشد( مرد نامرئی، فرانکشتاین و ...)، و برای امروزی کردنش از کلیپ های موسیقی ای بهره می برد که اتفاقاً در فیلم خوب جا افتاده اند.

  اما از نقاط ضعف فیلم، شخصیت های بعضاً پرداخت نشده ی آن است، همچون دختر(میویس) که در حد تیپ باقی می ماند و به یک شخصیت تبدیل نمی شود؛ تیپی که در فیلم هایی همچون «شجاع»، برنده ی اسکار بهترین انیمیشین سال گذشته هم شاهدش بوده ایم. یا تعدّد کاراکترها که به راحتی می شد چندتایشان را حذف کرد و شاید تنها به این خاطر در فیلم آمده اند تا جمع هیولاها جمع باشد!


  مشخصات فیلم:

هتل ترانسیلوانیا   Hotel Transylvania 

کارگردان: ژِندی تارتاکوفسکی. فیلمنامه: پیتر بینهم، رابرت اسمایگل. موسیقی: مارک مادرزبا. صداپیشگان: آدام سندلر(کنت دراکولا)، اندی سمبرگ( جانی اشتاین)، سلنا گومز( میویس). محصول 2012 آمریکا


۲۰ اردیبهشت ۹۲

کدام نقد؟! کدام منتقد؟!


  یکی از دوستان نقل می کرد که در جایی، به طور اتفاقی زنده یاد «قیصر امین پور» را می بیند و آن بزرگوار به عنوان تنها نصیحت به دوست ما می فرماید که:"بخوان و بخوان..."                                  

  وقتی نقدهای برخی از نویسندگان سینمایی را در مطبوعات، و نیز در تلویزیون می بینم، این سووال برایم پیش می آید که به راستی ایشان چه قدر «می خوانند» و چه قدر فیلم «می بینند»؟! و این چه نقدهایی ست که می نویسند؟! نقدهایی که نقد نیستند و تنها روایت دوباره ی همان فیلم اند...!

   به لطف رسانه های دیجیتال، این روزها بسیاری از فیلم ها در دسترس عامه قرار دارند و کمابیش سواد بصری بینندگان در حال رشد کردن است و تشخیص خوب یا بد بودن یک فیلم کار چندان سختی نیست...، در این شرایط، نقد باید حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد و چیزی بر دانش آن بیننده بیافزاید... یادم می آید در آن دورانی که بسیار بیش از اکنون نقد می خواندم، در کتاب «هنر سینما»ی «دیوید بوردول» نقدی بر فیلم گاو خشمگین مارتین اسکورسیزی خواندم که بسیار برایم آموزنده بود؛ جدا از این که آن نقد به چه مکتبی وابسته بود، در آن هم به فرم در فیلم پرداخته شده بود و هم به مضمون، و ارتباط تنگاتنگ این دو را با بررسی موشکافانه ی سکانس هایی از آن، به شکل جذابی نشان داده بود...؛یا آن نقدهایی که در دوره ای مجله ی «نقد سینما» از منتقدان خارجی چاپ می کرد، اعم از ریچارد شیکل، کنت توران و.... که در چند پاراگراف، آن چه گفتنی بود را می گفتند و نگاه تیزبینشان را به رخ خواننده می کشاندند.

  در بررسی یک اثر، تنها به مضمون پرداختن – آن هم نه به درستی- هنر نیست، بلکه مهم، درک فرم هایی است که برای رساندن آن مضامین به کار رفته اند؛ غفلت از فرم تشکیل دهنده ی اثر، می شود همان –به اصطلاح- نقدهای بی سر و ته برنامه هایی مانند «سینما4» خودمان....

  و البته...، نوشتن نقد خوب نیازمند مطالعه و کار پیوسته است، چرا که «از کوزه همان برون تراود که در اوست...»


۱۷ اردیبهشت ۹۲

به مناسبت روز زن


1.از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم

 

از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم

مادرم ناله ای ست قاجاری که به یادش شلیته می پوشم

عشق مردان ما پلنگی بود دل شان صخره های سنگی بود

من به یاد زنان طایفه ام چای تلخ غزال می نوشم

شهر من زیر ریل ها له شد اختراع قطار تاوان داشت

آن قدر بی نشان شدم که شده ست شجره...نامه ام فراموشم

چشم بگذار زندگی بازی ست مردها را بلندتر بشمار

یک...دو...پیدایشان نخواهی کرد بغض هر حجله مانده بر دوشم

استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن

زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم[1]

 

2.از زبان «بامداد» درباره ی «آیدا»:

   «من خوشبختم، من خیلی خوشبختم که آیدا را دارم، چون از آن دسته مردهای تنهایی پذیر نیستم وهمیشه کودکانه احتیاج به کسی دارم که نگران من باشد و مرا جمع و جور کند.

   من با تجربه های تلخ گذشته ام، اعتقاد دارم که دو آدمیزاد در یک خانه، در حکم این است که دو خرس را در یک جوال کرده باشند و به عقیده من این دو موجود، تنها دو موجودی هستند که هرگز نمیتوانند با هم قاطی شوند و هرچه بیشتر از تاریخ همجواری آنها میگذرد، جبهه گیری آنها در برابر هم و جدائیشان از یکدیگر حالت جدی تری به خود میگیرد.

   تشبیه دیگر من از این دو موجود، آب گل آلودی است که در ظرفی بریزیم و بنشینیم و نگاه کنیم که چگونه با گذشت زمان گل رسوب می کند و از آب جدا میشود و آب تنها میماند.

   همه این توضیحات را دادم که بگویم زندگیم با آیدا چنین نیست و این همه از نبوغی است که در این زن وجود دارد.

...

   خانه من همیشه حالتی دارد که باید داشته باشد، یا ساکت، یا سرشار از غوغا. آیدا نیازهای مرا به خلوت و تنهایی می شناسد و درست در چنین لحظاتی است که غیب می شود. نمی دانم از کجا می فهمد، دقیقاً پیگیری هم می کند. این به عقیده من هنر زنی است که در مورد همزیست خود به گذشتی عاشقانه و پیامبرانه رسیده باشد و این را با اطمینان به شما می گویم که آیدا از داشتن چنین حالت ایثار آمیزی، فکر نمیکند چیزی را از دست می دهد. او احساس خوشبختی هم می کند.»[2]

 

-درود بر همه ی زنان ایران زمین!

 

 



[1]شعر از: شیما شاهسواران احمدی ، به نقل از "دختری مینیاتوری بودم!"؛ نشر پنجم؛ چاپ اول:1389

[2].برگرفته از مجله ی فردوسی، شماره ی ؟



۱۰ اردیبهشت ۹۲


یادگار خنده های سنگلج...


 


«سعدی افشار» هم رفت...؛

  چه قدر از این رفتن ها باید پیش بیاید تا ما را از خواب غفلت بیدار کند؟! چرا باید تاریخ ما سرشار از این «تلخ رفتن ها» باشد...؟ چرا این گونه از میراثمان پاسداری می کنیم؟

  در کدام خاک این گونه با سرمایه های فرهنگی شان برخورد می شود که با او شد؟... که دست هایش تنگ باشد،... همچون دلش که همیشه تنگ بود....

«سیاه ِ» دلتنگ ما رفت...؛ یادگار خنده های سنگلج. یادگار زبانی که خنده را وسیله ای ساخته بود یرای بیان درد اجتماعش.

  و چه پر درد بود این روزهای آخرینش؛ که خنده را از لبانمان زدود؛ رفت، تا فقرش، بیش ازین خنده هایمان را کمرنگ نکند؛ رفت، تا شاید در جایی دیگر آرامش یابد....

  آه، زمانه....


  روحش شاد و یادش گرامی...!

 


۳۱ فروردین ۹۲

پند

چیزهای بسیاری هستند

که می پوسند،

فراموش می شوند و

می میرند

مثل: تاج، عصای مرصّع و تخت سلطنت  


چیزهایی هم هستند

که نه می پوسند

نه فراموش می شوند

و نه می میرند

مثل: کلاه و عصا و کفش های «چارلی چاپلین»                                               

                                                                            "شیرکو بیکس"



۱۹ فروردین ۹۲

لطفا این فیلم ها را نمایش ندهید!

   نمی دانم چرا تلویزیون ما روی نمایش فیلم هایی اصرار دارد که در هنگام پخش،از کم تا بیش ِ آن را حذف کند؟! نمونه های اخیرترش در همین عیدنوروز اتفاق افتاد؛ جایی که «جانگوی رها از بندِ» کوئنتین تارانتینو تا آن حد حذفیات داشت یا «یه حبّه قند» رضامیرکریمی...؛ظاهراًمشکل فقط فیلم های خارجی نیست و فرنگی و داخلی نمی شناسد!

  مسأله در خوب و بد بودن این فیلم ها نیست، مسأله در چرایی پخش این فیلم هاست! آیا صرفِ پخش کردن یک فیلم به بهانه ی به روز بودن اش –با تأکید برخی تیزرها که "محصول 2012..."- کافی است؟ به راستی ملاک کسانی که مسوول بازبینی و پخش این فیلم ها هستند چیست؟ آیا نباید به ارزش های نهفته در یک فیلم توجه کرد؟ آیا نباید به نظرات تدوینگر، کارگردان، نویسنده یا دیگر عوامل احترام گذاشت؟ لابد صحنه ی تاب بازی نگار جواهریان در «یه حبّه قند» ضرورتی نداشته است و میرکریمی آن را تفننّی در فیلم «جا» زده است!!

  یادم نمی رود سال ها پیش را که تلویزیون «ای برادر کجایی؟!» (برادران کوئن - 2000 ) را پخش کرد؛ موسیقی و آواز در این فیلم نقش اساسی دارد و بار بسیاری از دیالوگ ها، فضاسازی ها و مانند این ها بر دوش آهنگ های فیلم است و منظور فیلم بدون توجه به آن ها برآورده نخواهد شد...، اما فیلم با چه وضع اسفناکی پخش شد...و بر آن ها که فیلم را قبلاً دیده بودند چه ها گذشت!!! (دوبله ی ضعیف فیلم هم ضمیمه اش!) واقعاً چه ضرورتی به پخش فیلم با این وضعیت بود؟!

  نمونه هایی از این دست کم نیستند! بحث ما برنامه های محتوایی ِ صدا و سیما نیست، که به هرحال متناسب با عقاید حاکم بر این سازمان است،بحث ما در علّت پخش این فیلم هاست. خوب، به هرحال تلویزیون هم نمی تواند خودش را از سینمای روز جدا کند – هرچند این دو،دو مدیوم متفاوت اند- اما راهش این نیست و نوعی عدم شناخت و کج سلیقگی در این مورد دیده می شود؛ به راستی دلیل انتخاب فیلمی از تارانتینو که سینمایش به نمایش بی پروای خشونت شهره است چیست؟ آیا بینندگان تلویزیون یکسانند؟ آیا باید آثار سینمایی را قربانی «به روز بودن ِ» پخش کرد؟!

  به نظرم بهترین کار همین است که این فیلم ها را پخش نکنند!...چه، آن ها که به طور حرفه ای سینما را دنبال می کنند، به هرحال فیلم های مورد نظرشان را پیدا کرده و تماشا خواهند کرد....

  تلویزیون می تواند با غنا بخشیدن به تولیداتش، در عین سرگرم کنندگی، به رشد سواد بصری بینندگانش کمک کند.تجربه ها نشان داده است که توجه به سینمای ملّی، راهکار مناسب تری برای جذب مخاطب است؛ مگر «وضعیت سفید» در همین تلویزیون تولید نشد؟

   فقط ، "چشم ها را باید شست..."    


۱۲ فروردین ۹۲

کوتاه درباره ی کتاب «بادبادک باز»، نوشته ی خالد حسینی

از ترس،  به سوی رستگاری

 

  وقتی «بادبادک باز» را می خوانیدخیلی زود درمی یابید که چرا این رمان به فیلم تبدیل شده است...؛ذره ذره ی حرکات و رویدادها با جزییات کامل به «تصویر» کشیده می شوند؛ رمان به غایت تصویری است؛ شما می توانید در ذهنتان سکانس هایش را بسازید، میزانسن و دکوپاژ  کنید، فید کنید، دیالوگ ها را در پس زمینه ی تصاویر بشنوید و....«بادبادک باز» نثری ساده دارد، با شخصیت پردازی های قوی- شخصیت هایی پویا که وجه انسانی ای بالا به قصه داده اند.

   افغانستان در رمان همچون موجودی زنده است، با همه ی نفرت از دشمنانش، با همه ی شادی ها و غم هایش...؛ با مردمانش- پشتون ها، هزاره ای ها.... تاریخ معاصر این کشور در شکل دهی رمان نقشی اساسی دارد؛ اینکه چگونه اشغال آن توسط روس ها باعث می شود شخصیت های رمان دست به مهاجرت بزنند، خانه و کاشانه شان را رها کرده و در دیاری غریب، «سفیرهای سابق و اساتید دانشگاه» و نیز «تیمساری با مدال های افتخار» (ص159) به دستفروشی بپردازند و خود را با شرایط جدید در دنیای نوینشان تطبیق دهند. و...همچنین است چگونگی حاکمیت طالبان بر این سرزمین؛ وضعیت اسف باری که آن ها بر افغان ها حاکم می کنند، به ویژه، دارای رئالیسمی قوی است؛ و این که استفاده ی ابزاری از دین توسط طالبانیسم چه فجایعی که به بار نمی آورد؛... چگونه «آصف» نژاد پرست، یک طالبانی دو آتشه می شود که از بستر به وجود آمده برای تخلیه ی عقده های روانی خویش بهره می برد....

 علاوه بر بادبادک بازی (بادبادک اندازی) که از سنتهای کهن افغانستان است و در خدمت درام قرار می گیرد، «خالد حسینی» درجای جای رمان اش به آداب و رسوم سرزمین مادری اش می پردازد و آن ها را تا حدامکان با جزییات توصیف میکند؛ مسابقه ی بزکشی، رقص سنتی اَتن، آینه ی مصحف...، و بسیار از کلماتی خاص افغان ها استفاده می کند که به مکانی، شیئی یا مانند این ها اشاره دارند.این اشارات علاوه بر این که بر غنای رمان افزوده اند، اغلب در ادامه وجهی نوستالژیک پیدا کرده و یا در خدمت داستان قرار می گیرند.

   تاثیر فرهنگ ایرانی بر این سرزمین در کتاب کاملا آشکار است؛ از آداب و رسوم مشترکی چون عید نوروز، شب چله، و شیرینی خوران عروسی بگیر تا تکلم به زبان فارسی، و خیام و حافظ؛ در جایی، نویسنده برای توصیف زیبایی «ثریا» ،دختری که «امیر» - شخصیت اصلی رمان- دوستش می دارد، بینی اش را به «بینی نوک تیز و قشنگ زنان ایران باستان» تشبیه می کند.(ص 161)

  «بادبادک باز» نشان می دهد که گذشته ی آدم ها هیچ گاه آن ها را به حال خودشان رها نخواهد کرد، هرچند از گذشته شان فرار کنند؛ راه را باید رفت و تنها شاید بتوان به جبران گذشته ها پرداخت....


  «بادبادک باز» تنها یک رمان نیست، فیلمی مستند درباره ی افغانستان است....[1]



[1]منبع ارجاعات این نوشته:

  بادبادک باز – خالد حسینی

  ترجمه ی:زیبا گنجی – پریسا سلیمان زاده

  انتشارات مروارید – چاپ دوم، 1384

 

۱۰ فروردین ۹۲

گوشه ای و اشکی...

گوشه ای و اشکی

  خلوتی و فریادی...

آه

  همه ی خواستنم اینست...

 

                                       " اسماعیل بابایی "

 


۹ فروردین  ۹۲

جاودانه های تاریخ سینما-۱: محله چینی ها

همه چیز در محله ی چینی ها تمام می شود...

 

MV5BNjExODA2MTUyNF5BMl5BanBnXkFtZTYwODQ4ODM5.jpg

 

محله ی چینی ها    (Chinatown)


کارگردان: رومن پولانسکی


نویسنده: رابرت تاون


موسیقی: جری گلدسمیت


بازی: جک نیکلسن (کاراگاه گیتیز)،فی داناوی (اِوِلین)، جان هیوستن (نوح)


محصول:1974 آمریکا


 

  فیلم دارای قصه ای چند بعدی است؛ در حالی که به نظر می رسد «گیتیز» می خواهد از رابطه ی پنهان مرد متاهلی با زنی غریبه پرده بردارد، داستان ابعاد جدیدی می یابدو به تدریج به سمت و سوهای دیگری کشیده می شود.

  نقش «کاراگاه گیتیز»به راستی بایسته ی جک نیکلسن است؛ نقش آدم رِندی که سعی می کند به قوانین پایبند باشد، اما هرجا که به مانعی برخورد می کند آن را پس می زند! خودش را به جای دیگری جا می زند، از فنس ها بالا می کشد، دروغ های کوچک(!) می گوید و از این قبیل؛ او بسیار حواس جمع است و با پرسش هایش راه را برای حل معماهای پیش رو باز می کند...، اما با همه ی زرنگی هایش نمی تواند از فاجعه ی پایانی در محله ی چینی ها پیشگیری کند؛ فاجعه ای که پیش تر، برای آن که دوستش می داشته است اتفاق افتاده است....

  فی داناوی، زنی شکسته که هر بار با یادآوری مساله ای در گذشته اش، به هم می ریزد، مکمل بازی عالی نیکلسن است؛ او در فیلم گاهی بریده بریده صحبت می کند، از نگاهش به خوبی استفاده می کند و فقدان اعتماد به نفس اش را به درستی در کاراکترش نشان می دهد.

 استفاده ی درست از جزییات، فیلمنامه ای محکم ساخته است؛جزییاتی در خدمت شخصیت پردازی های داستان فیلم؛ مثلا به یاد بیاورید جایی را که«اولین»، در حالی که سیگار روشنی در دست دارد، سیگار دومی را روشن می کند- که تاکیدی است بر کاراکتر نامتمرکز و آشفته ی او.... و از این دست موارد در فیلمنامه کم نیستند.

  «پولانسکی» از نماهای معرف به خوبی استفاده می کند. میزانسن هایش عالی است ؛ در سکانس های فراوانی به زیبایی میزانسن بندی خود را به رخ می کشد؛ از آن جمله است سکانسی که «اولین» وارد داستان می شود، یا سکانس غذا خوردن «گیتیز» با «نوح». در کنار این ها، فیلم از نورپردازی و فضاسازی های درخشانی برخوردار است؛ در داستان فیلم، «لس آنجلس» گرفتار خشکسالی است، و ما این گرما و خشک بودن را در قاب بندی هایی با رنگ های گرم می بینیم؛ حتی موقعی که در جایی آبی دیده می شود، به نظر کم رمق می آید....

  و...

  اگر سال ها پیش آییم، فیلم « محرمانه لس آنجلس» (کُرتیس هنسن - 1997) را بی شباهت به این فیلم نمی یابیم؛ از قصه ی تو در تویش بگیر تا -به ویژه-  موسیقی اش که باز هم کار همان «جری گلداسمیت» بزرگ است.... و هردو آثاری درخشان در ژانر نئونوار.


۸ فروردین ۹۲

شکست آفتاب

 کوچه ی بدبختی بود...

  کوچه، نه. بن بست بدبختی یود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش، سقف فلاکتبارتری به رویش کشیده بودند و مشتی خانواده ی گمنام در این بن بست زندگی می کردند...

  تنها «زینت» این بن بست یک چراغ برق «تصادفی» بود که پاره ای از شب ها بن بست را «اشتباها» روشنی می بخشید.

  یک شب جلوی دیدگان بچه های بن بست، ولگردی بیگانه چراغ برق تصادفی را با تیرکمان شکست...

  و بچه های بن بست زار زار گریستند...

  و کوچک ترین آن ها دوید به طرف خانه شان که « مادر ...آخ مادر... آفتاب ما را شکستند»....


   "کارو"                                                                                                                        

۷ فروردین ۹۲

وقتی که بچه بودم...

  یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.

  از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که  از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!

  سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن  سوی تر از کرسی ها  دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی  همچنان برپا بود و نقش پشت نقش  می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین  رنگ های دیگر می گرفتند....

  عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها  با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی  که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....

  و...

  کودکان بر بام ها  "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3]  آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست  خالی  به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....

  "آه آن روزهای رنگین..."


  وقتی که بچه بودم[4]

پرواز یک بـادبادک

می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک

تا نارنجزاران خورشید

وقتی که بچه بودم

خوبی، زنی بود که بوی سیگار می‌داد

و اشک‌هـای درشتش از پشت عینک

با  قرآن می‌آمیخت


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه


وقتی که بچه بودم

آب و زمین و هوا بیشتر بود

و جیرجیرک شب‌ها در خاموشی ماه

آواز می‌خواند

وقتی که بچه بودم

در هر هزاران و یک شب

یک قصه بس بود

تا خواب و بیداری خواب‌ناکت سرشار باشد


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه

آه! آن روزهای رنگین

آه! آن فاصله ‌های کوتاه


آن روزها آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق

این سان فراوان نبودند

وقتی که بچه بودم

مردم نبودند!


آن روزها،

وقتی که من،بچه بودم

غم بود

اما

کم بود...  



[1] اتاق مهمان

 Shaal doreki[2]

 [3] حفره ای در دل پشت بام ها

[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای  زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.



۶ فروردین ۹۲

سلام!

نا مرادی های بلاگفا مرا به ساختن وبلاگ تازه ای کشاند که سر و صورت اش را می بینید.

یادداشت های پیشین ام را کم کم به این جا انتقال خواهم داد. هرکدامشان به تاریخی که پیش تر نوشته شده اند خواهند آمد، و نوشته هایی که تاریخ دقیقشان را نداشته باشم شاید با ماه و سال مشخص کنم.

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...