فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

کوتاه درباره ی کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، نوشته ی «آنا گاوالدا»

صمیمیّت دلپذیر


  از همان نخستین قصه ی کتاب، جذب سبک نویسنده می شوید؛ خانم «آنا گاوالدا» ساده می نویسد؛ اما ساده فکر نمی کند. ساختار های محکمی برای داستان هایش برمی گزیند؛ با این که داستان ها شسته رُفته اند و پیداست که بارها صیقل داده شده اند، اما زیبایی شان مانع از این می شود که درگیر فرمشان شوید. چه که اساساً در یک نوشته،ساختار باید پنهان باشد. توجه به جزئیاتی درست، داستان ها را قُرص و باورپذیر ساخته است. مضامین انسانی را در قالبی نو می آورد. رسا حرف می زند و طنّاز است. لحن خودش را دارد، لحنی که در پس ِ آن، یک زن را می بینید؛ زنی با احساس که «راحت» حرف هایش را با شما در میان می گذارد، و همین، نوعی صمیمیّت را در شما برمی انگیزاند...:

                " این طور که مرا می بینید، در خیابان اوژن گونُن راه می روم.

                 برنامه ای دارم.

                چی؟ بی شوخی؟ خیابان اوژن گونُن را نمی شناسید؟ صبر کنید،می گذارید در این

               خیابان راه بروم یا نه؟"

                                                                           (اُپل تاچ – ص49)

  این را هم اضافه کنم که عنصر «تقدیر» در قصه ها پررنگ است؛ عنصری گاه به میل کاراکترها، و گاه برخلاف آن و تلخ.


  مشخصات کتاب:

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا - ترجمه ی الهام دارچینیان - نشر قطره - چاپ دوازدهم: 1393

 


  

تیر ۹۳

باغ آرزوها...


برای دوستم، داوود عباسی

  داوود عزیز! دوست دیرینه ام! 
  نمی دانم هنوز هم می توانم دوستت بخوانم یا نه؟ دیریست که تو را ندیده ام....  
  بر من خرده مگیر، که می دانم می گیری. جنگیده ام با روزگار. ساخته ام. سوخته ام. و سپید بر سپید انداخته ام. بزرگ شده ام. پدر شده ام. عینک نمی زنم!... 
  بر من خرده مگیر!
  پیش از این ها زندگی را جور دیگر می دیدم؛ آن روزهای خوبی که در کنار هم بودیم. آن روزهای فارغ از روزگار. یادت هست؟ راستی، چه قدر یادت مانده آن روزها و شب ها را؟
  تو را سر کلاس ادبیات شناختم. با آن ریش و عینک کائوچویی ِ مشکی. و بعد «هفته نامه ی مهر» و دعوت شدن به تماشای نمایش «باغ آرزوها». یادش به خیر که تا روزها با بچه ها در راهروی خوابگاه، گاه و بی گاه فریاد می زدیم: "آقای لِسِتو!"...، و این دوستی گل کرد و رسید به دیدارهای نو تر. چندتا بلیت مهمان برایم جور کردی در تئاتر شهر؟!... نمایش «رقص روی لیوان ها» را یادت هست؟ «زائر» حمید امجد را به خاطر داری که به خاطرش سر کلاس «نقد صحنه» ی حوزه هنری و توی آن جماعت، پا شدی و از کار دفاع کردی؟... سفر شیراز و آن چادربازی یادت هست؟... آن شبِ سرد «چشمه اعلا» به خاطرت مانده؟... آن رقص کردی در شب پایانی اجرای نمایش «آدم برفی»، «جشن سَده»،... چندتایش را بشمرم؟!...
  راستی، «پوتلی» را هنوز هم اجرا می روی؟!
 می دانم که پیش خود می گویی چرا تماس نگرفته ای؟... خواستم، نتوانستم. نشد. بر من ببخش!  
 این حرف ها توی دلم مانده بود؛ خواستم در جایی بنویسم اش... می دانم که کافی نیست!
 می دانم که خوب می دانی، که خاطرت چه قدر برایم عزیز بوده و هست....

"مکتوب خود سفید فرستاده ام به دوست/ شرح وفای او که ندارد نوشته ام." 
  

و پاسخ داوود...:

برای دوست ترین دوست روزهای روشن...!
اسماعیل بابایی...

اسماعیل جان...عالَم دوستی عالم رمز و راز مهر وتجربه های ناب محبت است.
همه ی اینهایی که برشمردی خوب به دلم دارم...
خوبِ خوب... چنان که پاره ای از روزهایم را به ان خاطرات وصله زده ام...!
به آن روزها اضافه کن؛
ظهیرالدوله وفروغ را...
کلاسهای چرمشیر و شب فیلمنامه های  حوضه را...
نقد فیلم معززی نیا را که من پول کلاس را نداشتم و با تو نیامدم  وتو هر هفته برایم  بازتعریف می کردی...
شبهای تمرین و بیداری آدم برفی و طرحهایی که تو بر پوسترش زدی را...
تک گویی ات برآغاز نمایش مجلس سقراط کشی را...
یادت هست شجریان را نمی پسندیدی وبعد از دوسه بار پیشنهاد دوستانه، حالا از من بیشترش دوست می داری...
اسماعیل جان...! 
ذهن خسته ام یاری نمیکند خاطرات بسیار آن روزها را که همه را در دل وجانم دارم...!
این بازی روزگاراست وخط و ربط ناموزونش که بیش از آنکه جمع کند تفریق میکند...!
دوستت دارم و دوستی مان را پاس می دارم و خوب می دانم...

اوقات خوش آن بود که بادوست به سررفت      باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین        افسوس که آن گنج روان رهگذری بود...


تیر ۹۳

I'm going to make a killing

از کتاب «دم را دریاب» از «سال بلو»

" یه نکته باید تا حالا برای تو روشن شده باشه. پول درآوردن مبتنی بر پرخاشگریه. کُلش همینه. تنها توجیه، از نوع کارکردگرایانه ست. مردم واسه این می آن تو بازار بورس که بُکُشن. می گن :«امروز این جا رو به خاک و خون می کشم!» تصادفی نیست. فقط این که اون ها شجاعت کشتن واقعی رو ندارن و به جاش یه نماد علم می کنن؛ پول. اون ها با یه وَهم اون جا رو به خاک و خون می کشن. از طرفی، هر جور شمارش کردنی همیشه یه عمل سادیستی ئه." 

پ.ن. ها:
عنوان، اصطلاحی ست به معنای «می خوام پول کلونی به جیب بزنم!»  
دم را دریاب، سال بلو، ترجمه ی بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ سوم: زمستان 1387. (صص 96 و 97) 
 
تیر ۹۳

عاشقانه...


آنکه می گوید دوستت دارم 

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است.


ای کاش عشق را

زبان سخن بود


هزار کاکلی شاد 

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در نگاه من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را زبان سخن بود


هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره گریان

در تمنای من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


                                                    (احمد شاملو)


۱۹  خرداد ۹۳


این دوشنبه های دوست داشتنی...


  چند وقتی ست که دوشنبه هایم جور دیگری ست؛ دوست داشتنی...

  دوشنبه ها کلاس فیلمنامه نویسی می روم؛ در محضر ناصر تقوایی. معمولاً توی راه مطالعه می کنم؛ مطلبی از مجله ای یا شاید داستان کوتاهی. با انگیزه سر کلاس حاضر می شوم و با علاقه در پی یادگیری از آنم.  این کلاس نگاهی حرفه ای را برایم به ارمغان آورده است؛ جدیّت در کار و انجام کار به بهترین شکل. استاد نگاهی امروزین به مقوله ی فیلمنامه نویسی دارد. بیشتر هم شیفته ی مدرنیسم است تا مثلاً پست مدرنیسم. داستان کوتاه را به خوبی تحلیل می کند و سرراست سراغ حرف نوشته می رود. مدام از «تم» در نوشته می گوید و بر وجود ساختار در نوشته تاکید می ورزد. گاهی داستانی هم از دیگران یا خودش سر کلاس می خواند؛ هفته ی پیش داستان «چاه» را خواند که از خودش بود، با همان حال و هوای آشنای جنوب.

  در دومین جلسه ی کلاس، به عنوان نخستین شاگرد کلاس، طرح (خلاصه ی فیلمنامه) ام را سر کلاس خواندم که مورد استقبالِ هم استاد و هم هنرجویان کلاس قرار گرفت؛ استاد از طرح ام خوش اش آمده بود و کلّی درباره اش حرف زد؛ همین، اعتماد به نفس ام را دوچندان کرد و انرژی تازه ای به من بخشید!

  این دوشنبه های دوست داشتنی، به من فرصت فرار از روزمرّگی را داده است؛ که خودم باشم؛ جایی باشم که دوست دارم و درباره ی علایق ام حرف بزنم؛ به من امکان آشنا شدن با دوستان تازه ای را داده است که با همه شان حداقل در یک چیز اشتراک دارم، و آن سینماست؛ این هنر عزیز.... هنری که از کودکی مرا شیفته ی خود کرده است و مرا گریزی از آن نیست ؛این بار اما، شاید راه نویی برایم باز شود تا گامی دیگر به کنه آن نزدیک تر شوم....

  اما در دوشنبه ی پیش رو، باز هم به عنوان نخستین شاگرد کلاس، باید سر کلاس بخشی از فیلمنامه ام را بخوانم؛ فیلمنامه ای بر اساس همان طرحی که گفتم. باز هم از خداوند بزرگ کمک می طلبم تا یاری ام کند و مرا در مسیری که آغاز کرده ام تنها نگذارد....

   آنتراکت که می شود، معمولاً کافه چی آهنگی از «پینک فلوید» را پخش می کند- مانند آهنگ زیبای "این جا بودی ای کاش...".  


خرداد ۹۳

در محضر «ناصر تقوایی»

  پیر شده است؛ این را فقط از رگ های برجسته ی دستان کشیده اش، یا از سنگینی گوشش نمی گویم؛ یا این که در تمام چند ساعتی که در کلاسش بودم، از جایش جُم نخورد؛ بلکه در نگاهش دیدم، آن جا که در فاصله ی دو کلاس، رو به رویش نشستم، در فاصله ی نیم متری از او؛ ناصر تقوایی...

  یک کت، پیراهن و شلوار کتان روشن و یک جفت کفش چرم قهوه ای روشن، از او ظاهری ساده ساخته بود؛ این ها را البته در نگاه نخستین درنیافتم، که تا ساعتی مجذوب حرف هایش بودم؛ حرف هایی در باب فیلمنامه نویسی. اما به راستی مجذوب کاراکترش شدم؛ در همین جلسه ی اول خیلی چیزها درباره اش فهمیدم؛ که چگونه هنوز نامش این جمعیت را به کلاس فیلمنامه نویسی اش کشانده است. او ناصر تقوایی ست؛ بچه ی آبادان؛ خالق ناخدا خورشید، یکی از محبوب ترین فیلم های عمرم.... فهمیدم که مثل خیلی ها، خود را نیازمند تعریف و تمجیدها نمی داند، که ادا درنمی آورد، خودِ خودش است.

  همین که نیمه ی نخست کلاس تمام شد، خانمی گیر داده بود که چرا شما کتابی را که درباره ی خودتان نوشته است نخوانده اید؟ (کتاب به روایت ناصر تقوایی، نوشته ی احمد طالبی نژاد) و با اصرار زیاد، کتاب را به او داد. استاد از کلاس که خارج شد، سیگاری آتش کرد و در گوشه ای از حیاط موسسه ی کارنامه روی نیمکتی نشست؛ یکی دو نفر دور و برش نشستند. پس از لختی، به خودم جرات دادم و ازش اجازه ی نشستن گرفتم؛ رو به رویش نشستم و گوش دادم به حرف هایش... یکی، که انگار از شاگردانش بود، می خواست که استاد در فیلم مستندش صحبت کند، و او گفت که این کار را نمی کند؛ گفت: "من اهل تعریف کردن از خودم و فیلمهایم نیستم؛ کار من فیلمسازی است و تفسیر فیلمهایم کار دیگران..." گفتم استاد چندتا طرح و قصه دارم، گفت بیاور سر کلاس و بخوان.

  و این گونه بود، اولین جلسه ی کلاس فیلمنامه نویسی با ناصر تقوایی...؛ من که خیلی چیزها در همین جلسه یاد گرفتم، تا جلسات بعد... قرار است طرحم را سر کلاسش بخوانم؛ خدایا کمکم کن!...

  

  اردیبهشت ۹۳

٭٭ بعدا نوشت(۱۹ تیر ۱۴۰۰):

بازنشر پست به مناسبت تولد استاد است. در ویدئوی زیر، خلاصه ای از زندگانی اش آمده است.


نگاهی به فیلم «وجده»


شناکردن، بر خلاف رود...


وجده، حیفا المنصور، ۲۰۱۲، عربستان، آلمان

به نظرم دلیل اصلی جذابیت «وجده» این است که برای نخستین بار فیلمسازی از عربستان، دوربین اش را به درون فضای آن کشور می برد و مخاطب انگار از پس دیواری بلند به تماشای نادیده ها می رود!  «حیفا المنصور»، کارگردان فیلم ، که خود تحصیل کرده ی خارج از کشورش می باشد، زنان و مشکلات آنان را درجامعه ای سنتی در کانون توجه فیلم خود قرار می دهد. یک دوچرخه، که «وجده» کاراکتر اصلی فیلم در پی دستیابی به آن است، دستاویزی می شود تا فیلم به کند و کاو در مسایل مربوط به زنان جامعه اش بپردازد، هرچند عملا کند و کاوی صورت نمی پذیرد و فیلم، گزارش گونه، انبوهی از این مسایل را پشت سر هم ردیف می کند، که به نظرم دلیل اصلی آن را باید به محدودیت های فیلمساز برای پرداختن به چنین مضامینی در کشورش ربط داد.

  اما فیلم، به پرداختن به مسایلی این چنینی محدود نمی شود و درعین روایت ساده ای که دارد،کاراکتر قدرتمندی را در مرکزیت اش خلق می کند؛ وجده، دختری ست که برخلاف عرف جامعه اش می زید؛ از نام اش بگیر، تا نوع پوشش متفاوت اش(کفش، شلوار جین زیر چادر، و آن نوشته ی روی تی شرتش)،موسیقی راک اند رولی که گوش می کند، چیدمان اتاق اش، رقابت و دوستی اش با پسر همسایه، بده بستان هایش با هم مدرسه ای هایش،... و البته میل به دوچرخه سواری،  که همگی به عنوان نشانه می آیند، و دیالوگ ها و نوع برخورد او با مسایل اطرافش،  شخصیت او را شکل می دهند.

اما به همان اندازه که روی شخصیت وجده کار شده، از شخصیت پردازی کاراکتر مهمی چون مادرش غفلت شده است.

 این را هم باید اضافه کرد که این فیلم، به آثار سینماگران ایرانی و به ویژه جعفر پناهی شباهت زیادی دارد و به نوعی، از آن ها تاثیر پذیرفته است.


۹۳

نگاهی به انیمیشن «رالف خرابکار»


بازی هیچ گاه تمام نمی شود..!


  بعد از انیمیشن داستان اسباب بازی، که مخاطب را به دنیای ظاهراً ساکن ِ اسباب بازی ها می برد، این بار در «رالفِ خرابکار»، مخاطب به دنیای بازی های رایانه ای گام می نهد و داستان از زاویه ی دید شخصیت های این بازی ها تعریف می شود.

  فیلم بیش از هرچیز، جذابیت اش را مدیون ایده ی اولیه اش می باشد؛بَد من ِ یک بازی رایانه ای که می خواهد قهرمان ِ مثبتی باشد! او یک خرابکار است، اما می خواهد از قالب آنچه که طراحان بازی برایش تعریف کرده اند خارج شده و «تعریفِ» دیگری از خود ایجاد کند، و همین دستاویزی می شود تا عملاً مخاطب به همراه او وارد یک بازی رایانه ای شود و بازی را با او تا پایان پیش ببرد.

  انیمیشن ها قوّتشان را بیش از هرچیز مدیون کاراکترهایشان هستند و در این فیلم، کاراکترها جذّاب و به اندازه پرداخت شده اند و تمرکز فیلم روی کاراکترهای اصلی ست. دنیایی که توسط سازندگان فیلم طراحی شده است، آنچه را باید، دارد؛ حرکاتِ مکانیکی برخی از شخصیت ها، موسیقی ِ آشنای نوع ِ قدیم تر ِاین بازی ها – که از همان ابتدا فضاسازی را آغاز می کند-  و نیز، دنیای الکترونیکی حاکم بر این بازی ها که ترکیبی از مدارها، جریانات الکتریکی ست، و از همه مهم تر این که باید برای مخاطب آشنا باشد تا باور پذیر شود و فیلم در این زمینه موفق عمل کرده است.

  آنچه که می توانست باعث قوت بیشتر فیلم شود، بهره گیری ِ بهتر از امکانات بازی های رایانه ای ست که گویا سازندگان فیلم ترجیح داده اند تمرکزشان را بیشتر بر روایت قرار دهند و تنها از چند تیپِ آشنا برای فیلمشان استفاده کنند.

  برای تماشای «رالفِ خرابکار» نیازی نیست که حتماً یک بازیکن حرفه ای ِ بازی های رایانه ای باشید؛ در حدّ امکان جزئیات بازی در اختیارتان قرار می گیرد. داستانِ فیلم خیلی زود آغاز می شود و شما وارد بازی می شوید..!  


۹۳

درباره ی فیلم «گذشته» اصغر فرهادی


  بالاخره فیلم «گذشته» را دیدم...!

  «گذشته»، فیلمِ کارگردان است؛ فیلم اصغر فرهادی ست. حضور او در همه جای فیلم حس می شود. از تِم آن بگیر تا نوع کادربندی ها، میزانسن ها و شیوه ی هدایت بازیگران. فیلم های او از همان نخستین فیلم اش تا به حال، همیشه بازی های خوبی داشته اند. او فضای لازم را در اختیار بازیگرانش می گذارد تا بازی خود را به بهترین نحو انجام دهند و درونیات خو را بیرون بریزند. اما این فضا بیشتر ساخته ی خود اوست تا بازیگران. یعنی کار را به شدت کنترل می کند. این چنین است که فیلم هایش کم موسیقی ست و بازیگران، دائماً با یکدیگر دیالوگ ردّ و بدل می کنند. دیالوگ هایی که در فیلم نقشی اساسی دارند.

   فیلم های او به مسائل انسان های امروز می پردازند؛آدم های معمولی ای که درون خود، رازها و حرف های ناگفته ی زیادی دارند. حرف هایی که می توانند سرنوشت ماجرا را تغییر دهند. حرف هایی که زندگی شان را به چالش می کشد و آن ها را در معرض تصمیم گیری های سختی قرار می دهد.

  میزانسن در فیلم های فرهادی نقش مهمی بازی می کند؛ در میزانسن هایش از معماری خانه به درستی استفاده می کند و درها، پنجره ها و شیشه ها، همچون بازیگران، در فیلم مهم اند. در «گذشته» نیز چنین است؛ از همان سکانس آغازین که مارین (برنیس بژو) در فرودگاه با احمد (علی مصفا) رو به رو می شود، شیشه ها نمادی از فاصله هایی اند که انگار دیده نمی شوند، اما وجود دارند. یا آن باز کردن پنجره ها توسط مارین در جا به جای فیلم که انگار می خواهد از فضای بسته و خفه ی فیلم ، راهی به بیرون باز کند.

  خانه در حاشیه ی پاریس قرار دارد، اما می توانست در هر جای دیگری هم باشد. فرهادی به عمد از نمایش دادن زیبایی های پاریس خودداری می کند تا از جغرافیا فرار کند و در این مورد محافظه کارانه عمل می کند. هر جغرافیایی ملزومات خودش را دارد که در واقع کارگردان در اینجا از رفتن به سویش پرهیز می کند و فیلم اش را درگیر آن نمی کند. فیلم البته می توانست از این فاکتور هم بهره بگیرد، اما فرهادی ترجیح داده است تنها به آدم هایش در فضایی محدود و بسته بپردازد. فضایی که گاه خیلی خفقان آور و عصبی کننده می شود. خانه ی استفاده شده در فیلم قدیمی ست (اشارتی به گذشته) و با این که با نقاشی و تغییر اجزا در حال نو شدن است، اما این نو شدن ظاهری ست و بی ریشه، که اشارتی ست به وضعیت کنونی مارین. در واقع با این تغییرات، چیزی عوض نمی شود؛ او هنوز هم دلبسته ی احمد است.

  این که گفته شود فیلم، ادامه ی «جدایی ...» ست را قبول ندارم. با این که هر دو فیلم مولفه های مشترکی دارند، اما آدم هایشان خیلی متفاوت اند. در این جا مساله ی مهاجرت اهمیت زیادی دارد. احمد نتوانسته با مهاجرت کنار بیاید و به ایران بازگشته است و همین، آغاز مشکلات او با مارین بوده است. مارینی که پیداست او را دوست می داشته است هنوز هم دارد، اما احمد نتوانسته با زندگی در آن جا کنار بیاید-روی ایرانی بودن او در فیلم تاکید می شود. سمیر (طاهر رحیم) هم یک دو رگه است و رگه ی الجزایری یا مراکشی دارد ... 

  به نظرم نقطه ای که در فیلم به قوت بقیه ی اجزا نیست، فیلمنامه است. فیلمنامه ای که مشکلات علت و معلولی دارد. اگرچه این شیوه ی ذره ذره اطلاعات دادن به تماشاگر، در فیلم های پیشین فرهادی هم بوده است- که نمونه ی درخشان اش را در «جدایی ...» دیده ایم-  اما در این فیلم، این شیوه بیش از حد به کاراکتر لوسی وابسته است. تصور کنید که اگر لوسی یک باره همه ی حرف هایش را می زد، چه سرنوشتی در انتظار فیلم بود؟!

   و بالاخره این که مثل همیشه، این بچه ها هستند که در میانه ی مشکلات آدم بزرگ ها گیر می افتند و آسیب می بینند.



سلام دوباره!

دوستان همراه!

پست های پیشین  تا بهمن ۹۲ بود، با تاریخ های پایشان. در ادامه ، پست های  اسفند ۹۲ تا اسفند ۹۳ خواهد آمد که تاریخ دقیق بسیاری شان را ندارم.

سپاس که هستید!

حاشیه ی جذاب تر از متن!


   جشنواره ی فیلم فجر هم به پایان رسید؛چند سالی می شود که فرصت تماشای فیلم در جشنواره را نداشته ام؛ اما همان موقع هم که فرصت اش بود، ایستادن در صف های جشنواره، به مراتب از تماشای خودِ فیلم ها برایم جذّاب تر بود! آن صف هایی که اغلب تا کوچه یا خیابان جنب سینما کشیده می شد...؛ وارد صف که می شدی، انگار وارد یک تالار گفت و گوی سینمایی شده باشی که در آن، یک عده عشق فیلم در سنین مختلف را علاقه ای مشترک دور هم گرد آورده بود. صف هایی که از بیش از یک ساعت پیش از نمایش فیلم آغاز شده و معلوم نبود که آخر سر، تماشای فیلمی نصیبت می شد یا نه؟!

  خاطرات ریز و درشتی از آن روزها در ذهنم باقی ست...؛ از آن مردی که از آن تماشاگران قدیمی سینما بود و در سینما کریستال دیدم اش، به هنگام تماشای ... مجید مجیدی، که چه اطلاعات جالبی درباره ی سینماهای قدیم تهران داشت...، تا آن پسر دانشجوی رشته ی عکاسی که خونگرم بود و بچه ی شهر ری که در صف سینما فلسطین برای تماشای «تقاطع» ابوالحسن داوودی با هم آشنا شدیم، که درست در ترم آخر دوره ی کارشناسی اش، رشته ی حسابداری را رها کرده و علی رغم مخالفت اطرافیانش، از نو کنکور هنر داده و عکاسی قبول شده بود...، یا آن دوتا دختر خیابانی در جلوی سینما سروش که برای تماشای یکی از فیلم های ابراهیم وحیدزاده آمده بودند، که مدام آدامس می جویدند و درباره ی فیلم چه نظریات جالبی داشتند...، یا آن جمعی که جلوی سینما آفریقا برای تماشای «واکنش پنجم» یا «زن زیادیِ» (یادم نیست!) تهمینه میلانی در انتهای صف بهشان پیوستم  که لَنگِ نام هنرپیشه ی زن «کازابلانکا» بودند (اینگرید برگمن) و با دانستن نام اش، یکی شان رفت و کلّی چیپس و پفک خرید و من هم مهمانشانم شدم، در همان  روزی که خودِ خانم میلانی هم  با شلوار شش جیب  و مانتوی سبزی، جلوی سینما آمده بود و با یک دوربین هندی کم از آن جمعیت فیلم می گرفت....

  اما شاید خاطره ای که هیچ گاه از ذهنم خارج نمی شود، یک عصر سرد زمستانی بود که برای تماشای «چهارشنبه سوری» اصغر فرهادی رفته بودیم سینما سپیده؛. صف به داخل کوچه ی جنب سینما هم کشیده شده بود و بعد از یک ساعتی که در صف ایستاده بودیم، بلیط فروشی آغاز شد. هنوز صف به سر خیابان نرسیده بود که گفتند بلیط ها تمام شده است! سر و صداها بلند شد و جمعیت کش و قوس آمد و بخشی از آن پراکنده شدند.... اما ما و جمعی دیگر ماندیم، بعد از حدود نیم ساعت، یکی آمد و گفت برای سانس فوق العاده بلیط می فروشیم و ما هم خریدیم؛ بلیط برای ده شب! در این فاصله، پیاده تا میدان انقلاب آمدیم، یک فنجان شیرکاکائوی داغ نوشیدیم و چرخیدیم، شاید زمان سریع تر بگذرد. حدود ساعت ده، وارد سالن شدیم و فیلم شروع شد؛ با ذوق و شوق به تماشا نشستیم؛جای سوزن انداختن نبود! ساعتی که از فیلم گذشت، گرمای داخل سالن و خستگی بر من غلبه کرد...، مقاومت بی فایده بود و خوابم برد...!! و وقتی بیدار شدم که تماشاچیان در بُهتِ رابطه ی حمید فرخ نژاد و پانته آ بهرام بودند و من بُهت زده تر از ایشان، در بین خواب و بیداری....    



۲۳ بهمن ۹۲

حسرت همیشگی



" حرف های ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن که باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر

می شود!"

                                    (قیصر امین پور)


۱۵ بهمن ۹۲

انیو موریکونه؛ خلاق و نامتعارف


  راستش آنچه باعث نگارش این چند سطر شد، شنیدن دوباره ی موسیقی متن ِ زیبای فیلم روزی روزگاری در آمریکا (سرجیو لئونه – 1984)، ساخته ی موریکونه بود. در بین آهنگسازان فیلم، او آهنگساز محبوب من است!... آثارش را دوست دارم، چه که وسترن اسپاگتی را نخستین بار با موسیقی او شناختم؛ تماشای خوب، بد، زشت یا به خاطر یک مشت دلار، بدون موسیقی متن او برایم غیر قابل تصور است! دوستش دارم چون بسیاری از ملودی هایی را که ساخته است می توانم مستقل از فیلم، برای خودم سوت بزنم...! نامتعارف بودن ساخته های او در برابر موسیقی های غالباً ارکسترال فیلم های همدوره اش و حتی بسیاری از فیلم های این روزها، و خلاّقیت شگفت انگیزی که او در ساختن آثارش به کار برده است، همیشه برایم جذّاب بوده است...!

                                                             .....

  انیو موریکونه کار  آهنگسازیش را از شش سالگی آغاز کرد. از پدرش که نوازنده ترومپت سبک جاز بود، نواختن ترومپت را آموخت و ساخت موسیقی فیلم را با فیلم فاشیست( 1961) آغاز کرد؛ اما فیلمی که او را به شهرت رساند، نخستین فیلم وسترن اسپاگتی به نام به خاطر یک مشت دلار( سرجیو لئونه- 1964) بود که همزمان لئونه ی کارگردان و ایستوودِ بازیگر را هم جهانی کرد. از همان ابتدا، وسترن اسپاگتی با موسیقی او گره خورد و همین، یکی از دلایل مهم شهرت این گونه ی سینمایی شد. او با لئونه رفیق و همکلاسی بود و همکاریشان تا مرگ لئونه(به سال 1989) ادامه داشت؛ معروف است که لئونه فیلمنامه را برای او می برد تا موریکونه پیش از ساخته شدن فیلم، موسیقی اش را بسازد و کارگردان به هنگام ساختن فیلم در سکانسهایی موسیقی را برای بازیگران فیلمش پخش می کرد تا حسّ و حال لازم را به بازیشان بدهد. موریکونه شاهکارهایی چون سه گانه ی «دلار» و روزی روزگاری در آمریکا را برای لئونه ساخت....

  خلّاق و نوآور بود؛ سازبندی عجیب اش، متفاوت با اغلب موسیقی های فیلمهای دهه 60 بود؛ گیتاربرقی و سازدهنی را با ارکستر سنتی تلفیق می کرد؛ از ناقوس کلیسا، صدای شلیک اسلحه یا شلاق و سوت، لابلای سازهایش استفاده می کرد؛ از چنگ، فلوت مجارستانی(پن فلوت)، سنج مصری و هر نوع سازی که بتواند منظورش را برساند، بی محابا و البته خلاقانه بهره می گرفت و در این راه سبک های مختلفی اعم از جاز، بلوز و غیره را همزمان به کار می گرفت. استفاده از صدای انسان، از سرودهای کلیسایی و دَم گرفتن و زمزمه های خوانندگان گروه کُر بگیر تا صداهایی تک نفره( مانند آنچه در خوب، بد ، زشت آفریده است) از دیگر ویژگی های آثار اوست. اغلب شاهکارهایش بر اساس آثاری که سولوها1 در آن مرکزیت داشته اند خلق شده اند.

  او برای فیلم سازان برجسته ای چون برناردو برتولوچی، پیر پائولو پازولینی، جیلو پونته کورُوو، داریو آرجنتو، جوزپه تورناتوره، برایان دی پالما، ترنس مالیک، وُلفگانگ پترسن، اولیور استون و مایک نیکولز موسیقی فیلم ساخته است.

  در سال 2007، آکادمی علوم و هنرهای سینمایی( اسکار)، یک جایزه ی اسکار افتخاری به او داد- که آن را از دست کلینت ایستوود بازیگر سه گانه «دلار» گرفت- تا شاید بتواند آن سلیقه آمریکاییش را که در انتخاب موسیقی برتر غالب بوده، تا حدی بپوشاند؛ جایزه ای که سالها پیش باید نصیب او می شد....

  از دیگر آثار مطرح او موسیقی متن فیلمهای زیر را می توان نام برد: مأموریت مذهبی( رولند جاف- 1986)، تسخیر ناپذیران(برایان دی پالما- 1987) و سینماپارادیزو( جوزپه تورناتوره- 1988).

پ.ن:

۱.سولو(solo): ملودی یا قسمتی از ملودی که به وسیله ی یک ساز تنها اجرا می شود.



۸ بهمن ۹۲

«شعله» در سینمای زیر زمینی!

اوایل دهه ی هفتاد بود و ما هم بچه مدرسه ای و عشق فیلم...؛در محله مان چند جا بود که در آن فیلم نمایش می دادند که من نامشان را سینماهای زیر زمینی گذاشته بودم! به دو دلیل: یکی این که کمابیش فعالیتشان غیر رسمی بود و دیگر این که واقعاً بعضی هایشان زیر زمین بودند؛ یک فضای کوچک و نیمه تاریک که بلیط فروشی اش از سالن نمایش (!) به وسیله ی پرده ای جدا می شد. بلیط فروش همان صاحب سینما بود که تا آخر نمایش بلیط می فروخت! اوایل با پروژکتور، و بعد با دستگاه ویدئو. فیلم ها غالباً اکشن بودند؛ مجموعه فیلم های بروس لی، جکی چان، ژان کلود وندام، استالونه و ...گاهی هم فیلم های وسترن یا هندی. و تماشاگران از هر سن و هر صنفی و آزاد برای جیغ و هورا کشیدن و اظهار نظر در حین نمایش فیلم! فیلم ها ، دوبله یا زبان اصلی، با سانسور پخش می شد، اما گاهی هم از دستشان در می رفت و فیلم اصلی را نمایش می دادند...!

  اغلب دو تا سه فیلم را در هر روز نمایش می دادند؛ بعضی از فیلم ها به دلیل استقبال زیاد تماشاگران در چند سانس تکرار می شد؛ استقبال تماشاگران خیلی بالا بود، به ویژه در روزهای تعطیل. سینمادارها، روی پلاکاردهایی دست نویس، اعلام برنامه می کردند که با عباراتی چون " یک فیلم بی نظیر"، یک نبرد واقعی" و ... و گاهی هم با پوستر فیلم، همراهی می شد!

  اما،.. یادم می آید که یکی از فیلم هایی که به شدت مورد توجه قرار گرفت فیلم  هندی شعله بود...؛ چه هیجانی در بین تماشاگران ایجاد کرده بود؛ خود من هم نخستین بار این فیلم را در یکی از همان سینماها تماشا کردم...؛ یک وسترن جذاب  هندی

یادش به خیر!



۲ بهمن ۹۲

نگاهی به فیلم «آنا کارنینا»، ساخته ی «جو رایت»


مضمون فدای فرم...


   جو رایت –که فیلم اقتباسی خوبی چون تاوان را در کارنامه دارد – تلاش خود را به کار برده تا فیلم آبرومندی بسازد، این تلاش را در دقتی که او در جزئیات فیلم به کار برده، در نورپردازی ، میزانسن، طراحی لباس و اجزای صحنه، و فیلمبرداری درخشان آن می بینیم. همچنین، به لحاظ فرم، کارگردان موفق به ایجاد نوعی زبان مشخص برای فیلم شده است. انگار همه چیز از ابتدا تا انتها بر صحنه ی نمایش می گذرد؛ دکورها آدم ها جا به جا شده و واقعیت و تخیل در هم می آمیزد. فیلم در جاهایی به ژانر موزیکال هم نزدیک می شود...، و در همه حال فاصله ی بین بیننده و فیلم حفظ می شود. اما «آنا کارنینا» اگرچه به لحاظ فرم فیلم درخشانی ست، اما به لحاظ مضمون، فاقد پرداخت لازم برای کاراکترهایش می باشد؛ در واقع به نظر می رسد که فیلم می خواهد ضعف های فیلمنامه اش را از طریق رنگ و لعاب دادن به پلان هایش بپوشاند؛فیلمنامه فاقد استخوان بندی لازم بوده و فیلم به فرم محدود می شود.

  هدف این نوشته البته مقایسه ی رمان با فیلم نیست، اما در اقتباس سینمایی از یک رمان، انتخاب بخش هایی از آن به قصد شخصیت پردازی، مهم ترین کار است. آنچه مهم است انتقال فضای رمان به فیلم است؛ این عمل اگر به درستی صورت گیرد، استخوان بندی قصه به فیلم منتقل شده و فیلم فضای آن را به خودش می گیرد. در این مورد اما، این اتفاق نیفتاده است؛ فیلم همانقدر که در پرداخت شخصیت های فرعی موفق بوده، از شخصیت های اصلی غافل بوده است؛ از جمله در مورد آنا که کاراکتر اصلی ست؛ انتخاب «کایرا نایتلی» به عنوان آنا، به نظرم انتخاب خوبی نبوده است؛ کاریزمای «نایتلی» از پس نمایش آن روح آشفته ی آنا برنیامده و او نتوانسته آن شیدایی و سرگشتگی او را به تصویر بکشد ؛ لذا بیننده هم  با او همراه نمی شود.... شکل گیری رابطه ی او و افسر جوان به شکلی پیش پا افتاده به تصویر کشیده می شود، در صورتی که پرداخت درست آن برای ادامه ی قصه ی فیلم حیاتی ست. در عوض، «جاد لاو» که در نقش همسر آنا ظاهر شده است، یک بازی به یاد ماندنی و ظریف را از خود به نمایش گذاشته است.



۸ آذر ۹۲

می نویسم، پس هستم!


  حالم را بد می کنند آدم هایی که تنها خودشان و دنیایشان و عقاید خودشان را مهم می شمارند. حالم به هم می خورد از آدم هایی که چسبیده اند به این دنیا، جوری که انگار از اول مال خودشان بوده است! جوری که انگار تا ابد آن را خواهند داشت....

  در این زمانه ی پر از گرفتاری، که برای خرید کتابی یا مجله ای، اول قیمت پشت جلدش را می بینی و برای کمترین تغذیه ی فرهنگی، هزار جا فکرت می رود و صد جور برنامه ریزی می کنی...، برخورد با این آدم ها دیگر ...! خودشان که نه اهل کتاب اند و نه اهل موسیقی و فیلم و از این قسم کالاهای فرهنگی  هیچ، و سرتا به پایشان را بتکانی جز حرف های صد من یک غاز و بی ارزش، تراوشی ندارند، آن اندک تلاش تو را برای آگاهی یافتن به سخره می گیرند و متلک بارَت می کنند. اینان که تعریفشان از فرهنگ، چیز دیگری ست و قاموسشان به کلی با ما فرق می کند، بسیاری شان لذت می برند از حرف ها و بحث های .... «به شب نشینی خرچنگ های مردابی/ چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟» (م.ع.بهمنی)

  حالم را بد می کنند این جماعت، هرچند متاسفانه تعداشان هم کم نیست...؛ مرا با آن ها کاری نیست، راه خودم را می روم؛ فیلم می بینم؛ در سرویس مدرسه کتاب می خوانم؛ هرازگاهی چیزی می نویسم؛ بسیار اندیشه می کنم در حال و روز دنیایمان و بی تفاوتی نسبت به شرایط اجتماعم را دوست ندارم، و همه ی این ها هر لحظه به من یادآوری می کند که هستم، که برای بودنم بهانه ای دارم، که نمی خواهم زیستنم بیهوده باشد....؛ گرفتاری های روزمرّه هنوز نتوانسته اند سدّ راهم شوند و می دانم که هیچ گاه نخواهند توانست، حتی در بدترین شرایط. عشق به آگاهی در من نهادینه شده است، از کودکی با آن خو گرفته ام....

  می دانم که این آدم هایی که برشمردم، هیچ گاه لذتی را که من از تماشای یک فیلم، خواندن یک کتاب، یا شنیدن نغمه ای می برم، نخواهند برد؛ دنیای آن ها به این فضا راه ندارد. آن ها نمی فهمند که چگونه یک قصّه ی کوتاه، می تواند تو را روزها و روزها با خود همراه کند، که چگونه دنیای یک کاراکتر در یک فیلم، تو را با خود همراه می کند ؛ دنیای آن ها محدودتر از این حرف هاست...! دوستم فرهاد خوب می گفت که " ایشان این گونه نشان می دهند، اما در درون، تو را تحسین می کنند"، هرچند، مرا و امثال مرا، به تحسین این آدم ها نیازی نیست...!



۲ آذر ۹۲

گوست داگ؛ مرام سامورایی



 " این دیدگاه خوبی ست که جهان را شکل یک رویا ببینیم؛ زمانی که شما کابوس دارید، بلند می شوید و به خودتان می گویید که این فقط یک رویا بود...؛ گفته شده که جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، ذره ای با این تفاوت ندارد...."


 ( از دیالوگ های فیلم گوست داگ؛ مرام سامورایی / جیم جارموش - 1999)   


 

۲۰ آذر ۹۲

به یاد نلسون ماندلا، و در آستانه ی روز دانشجو

نمی افتیم...



"و هنوز

ایستاده ایم مثل درخت

گاهی نیز مثل چوپانی

خمیده خوابمان می برد

اما در خواب هم می ایستیم

می ایستیم

نمی افتیم..."

                                           (عبدالله په شیو)



۱۵ آذر ۹۲

نگاهی به نمایش «ریچارد دوم» به کارگردانی «مهدی کوشکی»

نمایشنامه ای از شکسپیر، در قالبی اکسپرسیونیستی


  نمایش «ریچارد دوم» در فضایی بسته و ساده، و با بازیگرانی بَر چوب پا، حکایت مقطعی ست از دوران ریچارد دوم پادشاه انگلستان که منجر به سقوط او از تخت پادشاهی و قتل اش می شود؛ داستان حکومتی که پایدار نیست و چوب پاها نمادی از تزلزل آنند. چوب پاهایی که هر آن بیم فرو ریختنشان می رود، حتی هنگامی که شاه جدیدی بر تخت می نشیند.... "فالستاف" که نماینده ی نیروی نظامی پادشاه است، ظاهری امروزین دارد، او اکنون فاسد گشته و در حالتی از خمودگی و لاابالی گری و با حرکاتی سنگین ، به جای محافظت از کشور، در پی ارضای هرچه بیشتر نیازهای خویش است، تا جایی که حتی از "ایزابل" ملکه ی پادشاه هم نمی گذرد.....

  اگرچه امروزه کمتر اثری را می توان یافت که کاملاً در چارچوب یک مکتب بگنجد و معمولاً هنرمندان با شناختی که از مکاتب گوناگون دارند، عناصر مختلفی را از آن ها وام می گیرند، اما این نمایش واجد برخی از ویژگی های نمایش های اکسپرسیونیستی است که می توان آن را در این مکتب قرار داد.

  می دانیم که اوج مکتب اکسپرسیونیسم به ویژه از نوع ناب آن، در ربع قرن پیش بود، اما هنرمند با خلاقیت خویش می تواند آن را در شکلی امروزین به کار گیرد؛ بهره گیری از متون قدیمی و ارایه ی آن در این قالب، یکی از این راهکارهاست. تفاوت اصلی رئالیسم با اکسپرسیونیسم در نحوه ی برخورد آن ها با مقوله ی «واقعیت» است؛ رئالیسم واقعیت را عینی (اُبژکتیو) و اکسپرسیونیسم آن را ذهنی (سوبژکتیو) می داند. در مورد این نمایش می توان ویژگی های اکسپرسیونیستی زیر را برشمرد:

  - حالت و فضا به رویا و کابوس شباهت دارد؛ شکستن ابعاد واقعی و بازسازی آن در ابعاد جدید، نورپردازی ِ سایه دار، بهره گیری از رنگ های تند در طراحی صحنه، و نوع بازی بازیگران برای القای این فضا.

  - درگیری فرد با محیط پیرامونش که در پی سلطه بر اویند؛ شخصیت اصلی (ریچارد)، در مصاف با شرایط پیش آمده برایش، خرد شده و سرانجام از پا در می آید.

  - گفت و گوی نمایشی ِ تشنج آمیز برای تحریک احساسات، تهییج روحی، و در نهایت ایجاد همدلی در تماشاگر، به همراه شیوه ی بازیگری نمایش گرا (تئاتریکالیسم)؛ صحنه ی پایانی نمایش (مرگ ریچارد)، با درخشش ستارگان و نوعِ آهنگ انتخاب شده.

  - ساختار اپیزودیک


  شاید بتوان در مورد صحنه پردازی و شیوه ی نورپردازی تفاوت ها را دید، چرا که در طراحی صحنه نمایش های اکسپرسیونیستی، نگرشی هندسی به محیط وجود دارد ( به طور خاص مکتب کنستراکتیویسم) و از مظاهر تمدن جدید در آن بهره گیری می شود. چیزی که در این نمایش، به صحنه ای ساده و فاقد لوازم صحنه محدود شده است که البته برای آن می توان دلایلی همچون کوچک بودن صحنه ی نمایش، یا ایجاز  مورد نظر کارگردان را در نظر گرفت. همچنین نور پردازی و استفاده از سایه ها، نقش مهمی در نمایش های اکسپرسیونیستی دارد که در مورد این نمایش به درستی از آن استفاده نشده است. حتی اگر کارگردان در پی اجرای نمایشی در این گونه هم نبوده باشد، باز هم استفاده ی خلاقانه ای از نور صورت نگرفته است.

  استفاده از چوب پا همچنین حالتی کارناوال گونه به نمایش داده است که بر جنبه های نمایشی آن افزوده است و انگار تماشاگر در حال تماشای کارناوالی باشد و از این نظر، به نمایش حماسی هم نزدیک می شود.

  در مجموع، فارغ از برخی اشکالات جزئی – همچون بازی برخی از کاراکترها- ، «ریچارد دوم» کار با ارزش و یکدستی ست است که تجربه ی متفاوتی را برای تماشاگرانش به همراه می آورد.


 

۷ آذر ۹۲

بن بست تکیه دولت!

 

چندی پیش گذرم به خیابان پانزده خرداد افتاد و آن بافت قدیمی اش؛ جدا از بازار قدیم تهران و میدان ارگ و کاخ گلستان، نظرم به تابلویی جلب شد با عنوان «بن بست تکیه دولت»؛ یاد تکیه دولت در دلم زنده شد و افسوسی دوباره بر آن، که چرا امروز جای آن خالی ست؟...

  تکیه دولت را ناصرالدین شاه ساخت، آن هم پس از دیدن تماشاخانه های فرنگ. گویا این بنا توسط استاد حسینعلی مهرین و با همکاری تعدادی از مهندسین انگلیسی در سال 1248 خورشیدی در ضلع جنوب غربی محوطه ی کاخ گلستان ساخته شد. هزینه ی ساخت آن حدود 150 هزار تومان و گنجایش اش حدود 20 هزار نفر بود که با ارتفاعی حدود 24 متر و در چهار طبقه، از عظیم ترین بناهای پایتخت بود که از دوردست ها نیز دیده می شد. این تماشاخانه به محلی برای اجرای تعزیه تبدیل شد.

  تکیه دولت بنایی مدور بود با غرفه هایی در گرداگردش که تماشاچیان را در خود جا می داد و سکوی نمایشِ گِردی در میان داشت...

  اما متاسفانه، این بنای ارزشمند در سال 1327 خورشیدی به دستور مقامات دولتی فرو ریخت تا اثری از بزرگترین نمایشخانه ی ایران باقی نماند و ما بمانیم و  تنها نشانه هایی از آن در آثار نویسندگان و جهانگردان و هنرمندان. شکوه و عظمت این بنا را می توان در تابلویی که کمال الملک از آن ترسیم کرده دید.


  

تکیه دولت، اثر کمال الملک، موزه ی کاخ گلستان




۱ آذر ۹۲