فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

به باد می روم...

دیوید: «یه مردی رو می‌شناختم که کور بود. وقتی چهل سالش شد جراحی کرد و بینائیش رو به دست آورد.»

دختر: «چطوری بود؟»

دیوید: «اولش خیلی خوشحال بود. چهره‌ها، رنگ‌ها، منظره‌ها. ولی همه‌چی تغییر کرد. دنیا بدبخت‌تر از اون بود که تصور می‌کرد. هیچ کس به اش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست. چقدر زشتی. همه جا زشتی می‌دید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه. وقتی بینائیش رو به دست آورد، از همه چی می‌ترسید. شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن. هیچ وقت از اتاقش بیرون نمی اومد. سه سال بعد هم خودش رو کشت.»


از دیالوگ های فیلم "مسافر"، آنتونیونی، ۱۹۷۵

دیوید: جک نیکلسن


عنوان از حسین منزوی