فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سایه ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم...

دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.

از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.

 رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.

 پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.

 ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.

بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.

سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.

برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه  بود. 

با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از شعری از شاملو

٭واژگان:

چنجه: تخمه ی آفتابگردان

[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.

نظرات 4 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 18 مرداد 1400 ساعت 15:54

بعد زلزله ۶۹،مادربزرگ مریض شد.یعنی از بهار ۷۰.پدر بزرگ زمین هاشو اجاره داد.آقای اجاره گر ،همراه زن و بچه اش.توی اسکان موقت مستقر می شدن.
گالِش https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B4 بودن و از آن طرف سپید رود،از دامنه ی کوه آمده بودن.
از آن سراشیب های قشنگ و سرسبز‌‌‌...
پنجره ی اتاق مهمون خونه ،رو به باغ آلوچه بود.
قد ما به پنجره که نمی رسید.روی پنجه ها مون می ایستادیم‌.باغ رو تماشا می کردیم.مثلا باغِ تا گِلو مه گرفته،شبیهه یه کاسه آشِ دوغ و نعناهای روشِ.

آن روز هوا خوش بود. آسمان آبی و آرام . باغ سرسبز و شاد .
من از پشت پنجره‌ دیدم.خانومِ اجاره گر،گوشه ی باغ.چطور پخت و پز می کنه.و الان که فرمودین :یا مثلا تو طبیعت آشپزی کنه."حرکات و ردیفه ی آن خانوم به ذهنم آمد و آنا(زن دکتر ارنست).تماشای آشپزی توی غار لذت بخش بود.

دست مادر شما بابت ترشی ها و مربای قیسی درد نکنه.
به اتفاق گشت عزیزان زنده سلامت باشند و
باشید.

چه خاطره ی جالبی، خیلی ممنونم که اینجا نوشتینش. چه خوب توصیف کرده این و چه حس و حال خوبی داره.
اتفاقا کارتون خانواده ی دکتر ارنست رو حیلی دوست داشتم و اون سبک زندگی شون برام خیلی جذاب بود!
ما معمولا تو باغ آش دوغ می خوردیم، حالا مادرم یا زن عمو شهربانو یا عمه سروناز درست می کردن، اون هم با خرفه و سبزی های دیگه که همه اش از همون باغ چیده می شد، و البته که روی آتیش. خیلی خوش مزه بود!
اگه تو اردیبهشت راهم به امروله بیفته، تو ارتفاعاتش می شه سبزی و گیاهان خوراکی دیگه چید و همون جا باهاشون آشپزی کرد، مثلا یه املت پخت!

خیلی ممنونم، در کنار عزیزانتون سلامت باشید.
زور زور سپاس له حضورتان.

Baran دوشنبه 18 مرداد 1400 ساعت 11:22

از نیمه ی مرداد به بعد،پختن مربای انجیر و بادمجون و فلفل ترشی شروع میشه.
هیوا هایِ محلی هم؛بعد دِروی شالی ها مرباهای میشن.
ئی پست و عنوان و تصویر؛ زور زور خاسِ.
زور سپاس.

به به!
چقدر خوبه که آدم از دستچین خودش مربا و ترشی و.. درست کنه؛ یا مثلا تو طبیعت آشپزی کنه.
ترشی بادمجون و فلفل از مورد علاقه هامه!

به مهر می بینید؛ سپاس!
زور سپاس له حضورتان.

زهرا سه‌شنبه 11 شهریور 1399 ساعت 08:02 https://farzandenakhaste.blogsky.com

دلمونو با این تعریفات بردی آقا معلم. همیشه به شادی و گشت و گذار کنار دوستان

سپاس،
امیدوارم این بیماری زودتر کمرنگ بشه و همه بتونن برن تو دل طبیعت و ازش لذت ببرن.

سپاس از حضورتون.

بهامین یکشنبه 9 شهریور 1399 ساعت 17:22

گاهی دور شدن از فضای شهر و رفتن به چنین مکانی یه منبع انرژی
صدای زندگی در این مکان ها قشنگ تره
واسم خیلی جذاب که میوه یا صیفی جات را خودم از درخت یا بوته جدا کنم...

+حال اون بچه که عقرب نیش زده ،خوب بود؟؟

تا جایی که امکان داره سعی می کنم از فرصت های اینچنینی نهایت استفاده رو ببرم و این روزها واقعا دلم بودن در طبیعت رو می خواست.
حس فوق العاده ایه که خودتون بچینید و میل کنید. این جا همه چیز طبیعی و تازه ست و عطر و بوی دیگه ای داره.

بله، اون بچه خوب شده بود؛ با این که عقرب سیه بزرگی نیشش زده بود.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد