فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

اَرس

"بعضی از آدم ها به‌دنیا می آن تا خوشبخت بشن، بعضی هم به‌دنیا می آن تا شب رو ادامه بدن..."
از دیالوگ های "مرد مُرده" ؛جیم جارموش، ۱۹۹۵.

دیروز عصر عمومامه را دیدم.
پس از عفونت های سختی که پشت سر گذاشت، دندان های مصنوعی اش را درآورده اند. همین باعث شده لب پایینش به سمت داخل دهانش کشیده شود و حرف زدنش را سخت تر کند.
خودم را که معرفی کردم، عموحسن ازش پرسید می دانی کی آمده؟ و عمو مامه به سختی اسمم را گفت...
(چرا باهاش تنها نیستم؟... چرا هر بار که می بینمش، باید بقیه هم باشند؟...)
به نظرم هوشیار می آمد.
 دور تا دور بخاری گازی را با میز تلفن و وسایل دیگر حصار بسته بودند که مبادا عمومامه به اش دست بزند. همین چند روز پیش همه ی آن ها را جدا کرده بود و دستش را به لوله ی گاز رسانده بود. کم مانده بود شلنگ گاز را جدا کند که عمو حسن سررسیده بود. حالا یک طرفش را به گنجه ی چوبی قدیمی اش بسته اند. تقریبا همه ی اهالی روستای پدری از این گنجه ها داشتند. متوجه نشدم که آیا نقاشی ای که سال ها پیش با مداد شمعی سبز بر یکی از درها کشیده بودم، باقی مانده است یا نه. زن عموشهربانو که موقع گردگیری خانه پاکش نکرده بود.
عمومامه لاغرتر شده است. پوست ساعدش چروک شده است و زیر دست می لغزد. عموحسن گفت به این پوست و استخوانش نگاه نکن، همه ی وسایل خانه را به هم می ریزد.
گفت یک بار پا زده و رفته بود روی اُپن آشپزخانه نشسته بود. از وقتی هم که رفته بود توی یخچال نشسته بود، یخچال را از برق کشیده اند.
عمومامه فقط وقتی چیزی پرسیدم، در حد نه یا بله پاسخ داد. صدایش به سختی شنیده می شد.
لا به لای حرف های عمو حسن، دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشم عمومامه سُر خورد و از کنار استخوان برآمده ی گونه اش، به گوش بزرگش رسید.
پاکش کردم.
وقت خداحافظی گفتم دوباره به ات سر می زنم، گفت:"سُوِی بیا."
گفتم باشد، فردا می آیم.
از خانه که بیرون آمدیم، کوچه ی شیبدارشان به نظرم بیش از حد لُخت و ساکت آمد. دروازه ها بسته بودند. انگار همه چیز به رنگ خاکستری بود.

بعدا نوشت:

عموحسن می خواست با خانواده برود کرمانشاه خانه ی دخترش. کلید خانه ی عمومامه را به من داد.

پنجشنبه شب برایش شام بردم و جمعه هم ناهار و صبحانه.

 هر بار که کلید می انداختم تا در را وا کنم، نگران این بودم که در آن لحظه در چه وضعیتی ست؟

 پنجشنبه شب با محمد رفتیم پیشش. عموحسن برده بودش حمام و لباس هایش را شسته بود. شامی را که عمه طاووس برایش پخته بود به اش دادم. چای خواست.- خوراکی نمی گذارند دم دستش، مبادا بریز و بپاش کند-  از همسایه برایش چای خشک و قند گرفتیم و برایش چای دم کردیم.

قرص هایش را که خورد، ریش نامرتبش را زدم، با همان ریش تراش موزر ی که داشت.

یک آن محمد را دیدم که گریه می کند...

پرسیدم:" زن عمو شهربانو کجاست؟"

گفت:" نمی دانم!"

هر بار که می خواستم ترکش کنم می گفت مرا هم با خودت ببر.


پ.ن:
اَر٘س: در پهلوی قدیم و در کُردی به معنی" اشک".

نظرات 3 + ارسال نظر
حلی چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 20:11 http://Khaneylimooie.blogsky.com

سلام، من تا بحال نشنیده بودم (عمومامه) معنیش چیه؟

درود!
مامه مخفف محمد هست.

خیلی ممنونم از حضورتون.

زهرا شنبه 18 آبان 1398 ساعت 09:57 https://farzandenakhaste.blogsky.com/

خدا نگهدار شما باشه که بهش سر میزنید .. یادمه خدابیامرز مادربزرگم همیشه میگفت من به امید دیدن شماها نفس میکشم ..

خیلی ممنونم؛ سلامت باشید. وظیفه ست.
حرف مادربزرگ عمیق و درسته.

خیلی ممنونم از حضورتون.

قدیری پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 08:06 http://www.ghadirinews.ir

خدا سلامتی بده ان شاالله،

خیلی ممنونم، سلامت باشید.

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد