فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چوپی

 پنج شنبه شب پیش، عروسی مرتضی بود؛ آخرین و کوچک ترین برادرم! عروسی در یک تالار نزدیک خانه مان بود. صبح که بیدار شدم و به عادت همیشگی پنجره را باز کردم، از تماشای آن همه برف جا خوردم!.. ناخودآگاه عروسی برادر بزرگم خاطرم آمد؛ آن هم در یک روز برفی بود! من، کودکی کنجکاو و بازیگوش، کنار برادرم روی پشت بام دکان پدرم ایستاده بودم. یکی از عموها و چندتای دیگر هم بودند. ساز و دهل هم بود. یادم نیست که چه وقتی از روز بود. آتش روشن کرده بودیم. سوز سردی می آمد. برادرم، قبراق و سرحال، یک پیراهن سپید و شلواری سبزرنگ پوشیده بود. صورتش را اصلاح کرده و سبیل مرتبی داشت. دکان پدرم، بلند،  نبش یک چهار راه بود. عروس و جمعیت همراهش از کوچه ی پایین پیدا شدند. برف، باریدن گرفته بود و باد، آتش روی پشت بام را تکان می داد.

  عروس آرام می آمد. پدرم و عمویش از دو طرف همراهی اش می کردند. چادر سپیدی بلند  سر کرده بود که پارچه ی قرمزی  روی صورتش کشیده بودند و روی آن اسکناس سنجاق کرده بودند. زن ها پشت سرش کل می کشیدند.

  روی پشت بام، عمویم سیبی به دست برادرم داد. برادرم آن را چندبار دور خودش چرخاند و بعد محکم به سمت عروس پرتاب کرد. جمعیت همراه عروس برای قاپیدن سیب، خیز برداشتند. بعد اناری پرتاب کرد و بعدش سیب دیگری... رسم بود که داماد به سمت عروس سیب و انار پرت کند. با هر پرتاب، جمعیت موج برمی داشت و ساز و دهل اوج می گرفت. مادرم روی عروس نقل و سکه می پاشید. بچه ها به دنبال سکه ها، روی زمین را جست و جو می کردند. برادرم گاهی لبخندی می زد!...

  سال ها از آن عروسی گذشته است...

  عروسی مرتضی هم در شبی سرد بود. باد در کوچه ی باریک تنوره می کشید. جوان ها پیش از وقتی عروس و داماد از ماشین پیاده شده و از روی خون گوسفندی ذبح شده رد شوند، چوپی را آغاز کرده بودند؛ دسته ی رقص کردی، که «شور» اش، سرما را پس می زد...

نظرات 7 + ارسال نظر
باصفاترین یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 14:09 http://basafatarin.mihanblog.com

سکوت همیشه معنی سکوت را ندارد ، گاهی سکوت یعنی :
س : ساعت های
ک : کسری
و : وجود
ت : تو !

یک نگاه متفاوت به واژه ی سکوت.
جالب بود، سپاس.
حتما سر خواهم زد به وبلاگتان.
سپاس از حضور تان.

H.b جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 10:58

سلام وعرض تبریک متاسفانه با اینکه خیلی دوست داشتم به مراسم عروسی بیام جور نشد از عروسی اول من هم یه چیزایی تو ذهنم سو میزنه ولی یه خاطره اش که همیشه تو ذهنم هست و توی چنین مراسمی دوباره زنده میشه قاپیدن یه دو تومانی بود که خیلی هم ذوق کرده بودم

درود..
جای شما خالی بود.
:))
عجب خاطره ای!
یاد باد آن روزگاران، یاد باد...
خیلی ممنونم که خواندی.

آبانا جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 00:10 http://mihanblog.com

چه جالب...
اون سیب و اناره نمخورد تو سر عروس؟!

:))
چرا اتفاقا! گاهی این اتفاق می افتاد، البته نه حتما به سر عروس بخورد. در واقع نوعی بده بستان عاشقانه هم بود!
خیلی ممنونم که می خوانید.

Z.b سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 13:59

سلام،
چه خاطره خوبی تعریف کردید، برای من بسیار جالب بود.

عروسی اولین و آخرین برادر را به خوبی با هم مرتبط کردید...
سپاس

درود...
خوشحالم که دوست داشتین.
کودکی من پر از این خاطره های ریز و درشت است.
سپاس از حضورتان.

یلدا سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 10:09

مبارکه
انشالله خوشبخت بشن...


چقدر اینجور مراسم قشنگند...

خیلی ممنونم از شما،
سلامت باشید.
تا باشه شادی و سرور.
سپاس از حضورتان.

رها دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 23:40 http://raha-bash.blogsky.com

چه آداب و رسوم جالبی دارین.
خوشبخت باشن انشاءالله

خیلی ممنونم از شما، سلامت باشید.
متاسفانه آن آداب و رسوم حالا به ندرت انجام می شود. آخرین باری که من شاهد چنین مراسمی بودم، به حدود پانزده سال پیش برمی گردد.
سپاس که خواندید.

مصطفی دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 23:28 http://zizaa.blogsky.com/

سلام
خوشحال می شیم به ما سر بزنید
وبلاگ متفاوت تفریح و سرگرمی
http://zizaa.blogsky.com

درود،
و سپاس از حضورتون.
حتما سر خواهم زد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد