فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دنیا مال ما بود...

  دیشب تا صبح باد می آمد و هنوز هم می آید. این باد برایم بوی شهریور را دارد. شاید چون با خودش زردی کاه ها  را می آورد از در و دشت.

  یاد شبی می افتم که با پسرعمه ها بر پشت بام خانه شان در روستا خوابیدیم. شهریور ماهِ نمی دانم چند سال پیش. حداقل بیست سال پیش. تا صبح باد آمد، بادی که با خودش ماسه های ریز می آورد. یک ماهی می شد که در روستا بودم . هر روز بازی و خنده؛ توی باغ، کوچه های خاکی، زمین های کشاورزی. آش دوغ. الاغ سواری. خنکای آب چشمه. انگور. نان و کره و ماست و پنیر محلی.

  عمه سروناز گفت روی پشت بام نخوابیم و خوابیدیم. گوشه ای از پشت بام خانه ی بزرگ شان جا انداختیم و چسبِ هم خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! تا دیر وقت که به شوخی و مسخره بازی گذشت، از سرمای باد هم جرات سربرآوردنمان نبود. ماسه ها از پشت بام بود، چرا که برای عایق بودن سقف بام ها از خاکی استفاده می شد که ماسه های ریزی داشت. به خنده و شوخی در زیر پتو گذشت و نفهمیدیم کی خوابیدیم.

  صبح که بیدار شدیم، انگار زیر ماسه بادی ها مدفون شده بودیم. روی پتوها پر از ماسه شده بود. با خنده از زیر ماسه ها درآمدیم.

  از جمع آن شب، حجت پرستار شد، ابوذر گچ کار، جواد نقاش ساختمان، اصغر در یک شرکت کار می کند و قدرت بازنشستگی پیش از موعد از ارتش  گرفت؛ تومورهای پیاپی مغزی امان سرپا ایستادن اش را گرفته و او را خانه نشین کرده.

  آن شب، دنیا مال ما بود.

یادش بخیر!

٭بعدا نوشت(۲۵ مرداد ۱۴۰۰):

 بعد از مراسم عموآشیخ، با ابوذر و حجت قدری پیاده رفتیم. می خواستند برگردند شهرستان. حجت گفت یادت هست می خواستی دبیرستان ثبت نام کنی و من هم باهات بودم...، که تعداد قدم هامان را می شمردیم؟...

نظرات 15 + ارسال نظر
حسن شایگان پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 22:47

سلام بر همه دوستان ،گفته ها زیاد است و متاسفانه در یاد نمانده.
مخصوصا خاطراتی که با داش اسمال در زمان بچگی داشتیم .خیلی خوشحال که از این طریق میتوانیم بیشتر در ارتباط باشیم.

درود حسن جان...
امیدوارم حوصله کنی و از خاطرات خودت، یا خاطرات مشترکت با من یا دیگر دوستان بنویسی.
یاد کودکی هامون بخیر!
خیلی ممنونم که اومدی و خوندی.
پایدار باشی!

حسن شایگان چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 16:14

خه

:))
سپاس از حضورت.

حسن شایگان چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 15:39

:سلام دوست قدیمی

به به!
درود حسن جان.
خیلی لطف کردی اومدی و خوندی.
مشتاق دیدار.

H.b سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 19:56

سلام میخوام ماجرای سفید کردن ابوذر رو توضیح بدم ما موقعی که بچه بودیم با ابوذر که میرفتیم حمام بهش گیر میدادیم که تو باید صورتت رو کیسه بکشی تا سفید شی اونم لج میکرد و میگفت من اصلا صورتم رو آب هم نمیزنم تا اینکه نقشه کشیدیم تو حمام که خلوت شد قدرت و مشی رضا دست و پاش رو گرفتن منم با تمام توان وقدرت دو دستم شروع به کشیدن کیسه به صورتش کردم اونم تا جان در بدن داشت داد میزد اما هیچکس نبود چند بار هم حمامچی رو صدا زد (هی دای مامه برس دادم اینان منه کشتن) تا اینکه سر و کله دای مامه پیدا شد و داد زد بابا ولش کنید شما اگه پوستش رو هم که بکنید هم بکنید اون سفید نمیشه ماهم ولش کردیم اما خیلی دیر شده بود چون پوستش رو واقعا کنده بودیم


وای خدایا!!
خیلی جالب بود، ممنون!
البته من هم یه بار با یزدان همین کار رو کردیم برای ابوذر، تو خونه ی خودشون؛ اما نه به این شدت!
واقعا لذت می برم از خاطرات تون.

ابوذر دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 22:16

سلام میخام داستان ماکارانی دزدی باحجت بگم ماه رمضان بود پدر ومادر حجت خونه پایین زیر کرسی میخابیدن بعد غذای سحری رو میزاشتن رو تنور زیر کرسی اون شب ماکارانی بود حجت خیلی دوست داشت منم چون اون دوست داشت خوشم میومد خلاصه تصمیم گرفتیم شبانه به ماکارانی زیر کرسی دستبرد بزنیم همه جا تاریک بود سینه خیز به طرف کرسی رفتیم حجت سرو دستو برد زیر لحاف کرسی منم پشت سرش بودم یهویی کشیدنش زیر یعنی باباش گرفتش منم در رفتم یادش بخیر

:)))
آقا خدا وکیلی خیلی باحال بود!
چه خاطراتی...، یکی از یکی بامزه تر! :))
خیلی ممنونم که این خاطره ی قشنگ رو نوشتی.
خیلی جالب بود!

حجت دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 12:27

همیشه موقعی که با ابوذر هندوانه ( شامی) میخوردیم وسط هندوانه یا گل شامی را مخورد یه روز که خیلی هواگرم بود و ماهم خسته ابوذر علاوه بر اینکه گل شامی را خورده بود دو سوم بقیه هندوانه رو ورداشت منم یه نقشه کشیدم رفتم پشتش و بقیه هندوانه رو رو سرش آبگیری کردم اونم نامردی نکردو هندوانه ای که ورداشته بود رو سر من آبگیری کرد ما ماندیم و دوتا کله چسبناک تا غروب

:)))
آقا عجب خاطراتی دارین شما!
مرسی، خیلی جالب بود.
یه بار هم خودم بودم که ته ش به زد و خورد با پوست هندوانه کشید! :))
یادش بخیر.
ممنون بابت این خاطره ی قشنگ.

هنوز یلدا شنبه 26 تیر 1395 ساعت 15:36 http://still.blog.ir

بیچاره آقا ابوذر:((((((((((((((((

:))
ابوذر هم برای خودش بلایی بود آخه!

خیلی ممنونم که سر زدین.

ابوذر شنبه 26 تیر 1395 ساعت 01:24

باعرض سلام خدمت دوستان قدیمی منم قصه قوری چایی رو میگم همیشه باحجت که هم سفره میشدیم بعد از غذا روی آتیش چایی میزاشتیم حجت که ساقی بود نفری یه چایی کوچیک به ما میداد بقیشو خودش میخورد جالب اینجاست که باقوری میخورد الان فکرشو میکنم میگم چطور دهنش نمیسوخت

درود ابوذر جان!
چه خاطراتی دارین رو می کنین با حجت، خیلی خوب بود. :))
خوشحالم که این پست باعث شد یه دورهمی مجازی با هم داشته باشیم.
خیلی جالب بود. :)
سپاس که اومدی و خوندی دوست قدیمی.

shahin جمعه 25 تیر 1395 ساعت 20:57 http://instagram.com/shahin2sib/

بسیار دلنشین بود...
بهانه ای شد خیلی از خاطرات شیرین گذشتمو مرور کنم

خیلی ممنونم ،
خوشحالم که خاطرات شیرینی رو براتون زنده کرد.
سپاس که وقت گذاشتین و خوندین.

حجت جمعه 25 تیر 1395 ساعت 19:30

سلام یه شب من و قدرت و ابوذر شب رو پشت بام خوابیده بودیم یه کمی هم نقل داشتیم که به نوبت هر نفر یه دونه نقل میخوردیم تا اینکه تموم شد درضمن نقلها رو من میگذاشتم تو دهن ابوذر وقتی که تموم شد به ابوذر گفتم تموم شد اما باور نکرد هی دهنش رو مثل گنجشک باز میکرد و با صدا مگفت ها ها ها یعنی دوباره وقتی دیدم کوتاه نمیاد وباور نمکند که تموم شده کورمال کورمال دستم رو روی پشت بام چرخاندم ویک چیز گرد گیر آوردم و تو دهانش گذاشتم یه کم بهم حرف زدو.. توگفتی که دیگه نیست نقلای نرم و خوبش رو برا خودت قایم کردی یه کم که خوردو قشنگ ماسید تو دهنش تازه به خودش اومد که چرا شیرین نیشت چرا توش چوب ریزه و... است اون موقع ازجا پرید وگفت این که پشگل بود ولی دیگه خیلی دیر فهمید چون تمام لب و دهن دنداش رو جلا داده بود

:)))
وای خدا!!
خیلی جالب بود!:))
ای وااای!!:)
خیلی ممنونم که نوشتی٬ عجب خاطره ای شد!

حجت جمعه 25 تیر 1395 ساعت 01:58

سلام راستی اون شبی که با ابوذر پشت بام نقل میخوردیم شماهم بودی؟ اگر هم نبودی حتما ماجرای نقل خوری و..... را شنیدهای چقدر باهم خوب بودیم و صمیمی که هر بلایی سر هم می آوردیم اندازه سر سوزنی هم دلگیر و ناراحت نمیشدیم دلم برای همه دوستان وفامیل تنگ شده کاش میشد دوباره دور هم جمع بشیم و خاطرات رو مرور کنیم

:))
اون شب رو من نبودم!
اگه دوست داشتی بنویس ش، جالب خواهد بود.
دیروز علیرضا، پسر ابوذر، می گفت ش وقتی کلاس اول بودم دلم می خواست زودتر برم کلاس ششم، حالا که کلاس ششم هستم، دلم می خواد برگردم کلاس اول!
پیش خودم گفتم که چه زود فهمیده..!
اون خاطرات رو فقط می شه مرورشون کرد تا از خاطر نرند و گاهی که دورهم جمع شد، با یادآوری شون، خوش بود.
امیدوارم فرصت دورهمی پیش بیاد.
سپاس از حضورت دوست قدیمی.

حجت جمعه 25 تیر 1395 ساعت 01:52

سلام ممنون که یادی از روزگار قدیم وشبهای پر ستاره خاطرات شیرین و خاکی کردی چقدر خوش بودیم خیلی دوست دارم که برای یک لحظه هم که شده برم به اون دوران خاکی و خاکبازی

درود...
خواهش می کنم.
خوشحالم که خاطرات خوشی رو برات زنده کرد.
واقعا کاش می شد ...؛ یادش بخیر.
خیلی ممنونم که اومدی و خوندی.

محدثه بابایی چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 16:24 http://www.sedayepayebaran.blogsky.com

سلااام
واقعا چه حال و هوایی داشته

درود..
همین طوره:))
یاد باد آن روزگاران، یاد باد!

آبانا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 12:28 http://abanac.mihanblog.com

یاد گذشته و جمع های ان موقع دلگیره... نه ایا؟!

خیلی دلگیره، نمی دونم، شایدم برای همه این طوری نباشه، اما برای من هست.
یادش بخیر!
سپاس که هستین.

z چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 11:14

سلام،چقدر خوبه که خاطرات گذشته رو یادآوری میکنید حس خوبی دارد
چه روزگاری داشتیم، چه خاطرات شیرینی....
یادش بخیر.....

درود..
راستش گاهی فکر می کنم اگه این خاطرات رو ننویسم، دیر یا زود خیلی هاشون از خاطرم خواهند رفت، یا حداقل جزئیاتش رو فراموش خواهم کرد.
یادش بخیر اون روزها.
خیلی ممنونم که وقت می ذارین و می خونین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد