فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ماهی ها...

  هیراد بالا سر لانه ی مورچه ها نشسته است؛ مورچه ها مثل همیشه در تکاپو هستند. تقریبا هر روز بهشان سر می زند. لانه زیر کپه ای سیمانی قرار گرفته است، نزدیک خانه ی پدربزرگ، خانه در دامنه ی کوه ، یا بهتر است بگویم در کمرکش کوه. همین که از دروازه بیایی بیرون، روی کوه هستی!

  صبح ها مرد همسایه کبوتران ش را پرواز می دهد؛ دسته ای کبوتر آسمان را درمی نوردند. اوج می گیرند و صدای بال زدن شان می آید. هوا خنک است.

  چند وقتی هست که هیراد را ختنه کرده ایم؛ می پرسد:« مورچه ها هم ج... دارن؟!»

  یک لباس پلنگی پوشیده است٬ به قول خودش لباس پلیسی. دل نمی کند از این لباس ش. "لاک پشت های نینجا" هم روی آن نقش بسته اند.

  گاهی سوالات سختی می پرسد و آن قدر اصرار می کند تا پاسخ بگیرد. گاهی هم حرف هایی می زند که مرا حسابی سر ذوق می آورد. مثلا پرواز کبوتران را که دید، گفت:«دوست دارم پرواز کنم، با هواپیما. از اون بالا نمی افتم؟!»

  و من برایش توضیح می دهم؛ فرودگاه، کمربند نجات، ...

  دیروز با پدربزرگ بردیم ش سرپل. رودخانه ای که پارسال هم برده بودیم ش. هنوز در خاطرش مانده بود. با موتور رفتیم. باد بهمان می خورد و بوی علف و گاهی هم صدای جیرجیرکی. حال خوشی بود.

 رودخانه پر از ماهی های ریز بود که در دسته هایی به این طرف و آن طرف شنا می کردند. دو تا بچه ی روستایی هم آمدند پیش ما، من که دمپای شلوارم را بالا زده بودم و توی آب بودم. کف رودخانه قلوه سنگ های ریز و درشت داشت. ماهی ها دور و بر پاهایم می پلکیدند و حرکت شان را روی پاهایم حس می کردم. یاد «بچه های آسمان» افتادم!

  بچه ها، یک پسر و یک دختر، که کوچک تر بود، ازم خواستند که با سطلی پلاستیکی برایشان ماهی بگیرم؛ جز چند ماهی ریز، چیزی نصیبمان نشد و البته خوب می دانستیم که در هر حال، ماهی ها را رها خواهیم کرد. کاری که هیراد پیش تر با صدای بلندی ازم خواسته بود!


پ.ن:

  عکس مربوط به تابستان سال پیش است که هیراد با گردوهایی که مادربزرگ بر پشت بام پهن کرده بود، بازی می کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
جلبک خاتون سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 08:30 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com/

من‌نیم ساعته داشتم به این مدل نشستن و این مهربونانه نگاه کردنش به گردوها و دمپایی ها و شلوارکش میخندیدم :)))

و خب عجیب که حال و هوای نوشته تون اونقدر زیبا بود که آدمو میبرد وسط همون علف و سبزه های جیرجیرک دار و اون حس خنکی آب ماهی دار :)

ماچش کنید از طرف ما :)
مدیونید ماچش نکنید ها؟به مامان شم سلام گرم برسونیدخدا میدونه هیراد با سوال هاش مامانشو چقد کلافه میکنه :))
انشالله همیشه کنار هم سالم و سلامت باشین...‌

:))
کلی انرژی داشت این کامنتتون!
لطف دارید، خیلی ممنونم.
حتما:) هیراد سلام می رسونه!
بچه داری حوصله ی زیادی می طلبه!:)
خیلی ممنونم از مهر شما، سالم و سرزنده باشید!

محدثه یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 23:39 http://www.sedayepayebaran.blogsky.com

سلام ، کارهای هیراد عزیز واقعا محشره ماشاالله

درود...
خیلی ممنونم محدثه خانم.
هیراد سلام می رسونه.
سپاس که همیشه می خونی.

مژگان یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 22:29

وای چقدر خوب بود.
+ پُراز حس زندگی. امیدوارم هیراد عزیز، مرد بزرگی بشه.
+ راستی اصلا اصلا نذارید پرانتزی بشینه. اگه به این مدل نشستن عادت کنه آسیب های زیادی به غضروف های پاهاش وارد می شه.

خیلی ممنونم!
خوشحالم که دوست داشتین.
هیراد سلام می رسونه!
الان دیگه اون شکلی نمی شینه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد