فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

من فقط بوسیدمت، تو خودت شعر شدی باریدی...

امروز از پایان نامه ام دفاع کردم.

این روزهای آخر واقعا از سخت ترین روزهای عمرم بود؛ مصیبت مرگ پدر مرا به شدت غمگین کرده بود. شب آخر مدام برایم یادآوری می شد؛ تا ساعت ۳/۵ بامداد کنارش بودم و پدر پشت به بخاری نشسته بود. نیم ساعتی بود که فشار خونش  به تعادل رسیده بود و رنگ و رویش برگشته بود سر جایش، مثل همیشه آرام  بود و به من و داداش سیروس و مسلم پسرش گفت برویم خانه هامان؛ دیروقت است و  فردا باید سر کار برویم. حدود یک ساعت بعد مادرم زنگ زد و من در حالی که قلبم سخت می زد به تن بی جان پدرم رسیدم که دراز کشیده بود نزدیک پنجره ی پذیرایی... . مادر، آشفته حال و گریان، بالای سرش بود. داداش سیروس با ظاهری  به هم ریخته و چشمانی خیس، داشت تلفنی  با اورژانس صحبت می کرد. 

سرم را روی سینه ی پدر گذاشتم، صدایی نمی آمد.

در حالی که بلند از هستی و هرچیزی کمک می خواستم، پدر را ماساژ قلبی می دادم. خانم آن سوی خط اورژانس داشت با داداش سیروس سئوال و جواب می کرد و من فریاد کشیدم که :«فقط بگو بیان...!»

گوشی را داد به من و رفت بیرون.گوشی را گرفتم که با شانه ام نگه دارم، نشد. گوشی را کشیدم. سیم تلفن کوتاه بود و تلفن از روی میز پایین افتاد و قطع شد.

 با موبایل اورژانس را گرفتم. آدرس که دادم، گفت توی راه هستند. 

اما دیر شده بود...

بارها آن لحظه ها در ذهنم مرور شده اند. پدر را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم.

 بارها پای لپ تاپ این لحظات برایم مرور شد.

چندبار بیمار شدم که دوبارش را دکتر رفتم.

کارهایم عقب افتادند و  به روزهای پایانی بارگذاری در سامانه ی دانشگاه کشیدند. گاهی گمان می کردم که زمین و زمان در برابرم  ایستاده اند. هر طور که بود باید تا آخرین ساعت یازدهم بهمن، پایان نامه را در سامانه بارگذاری می کردم و سرانجام آن را حدود یک ربع مانده به پایان وقت بارگذاری کردم.

 امروز وقتی نمره ام را اعلام کردند و برایم دست زدند، هیچ حس خاصی نداشتم. انگار کاری بود که باید تمام می شد.

همین.

.عنوان از شاملو

. پوزش از همراهان بابت نبودن هام.

ایمان من گرمای زندگی ست و ایمان تو، سرمای مرگ.

آرام بگیر پدرم...؛

دلم خیلی برایت تنگ می شود...

پ.ن.ها:

* تصویر، پدرم در شب چله ی گذشته که برایمان فال حافظ گرفت. حالش خوب بود و می خندید.

* عنوان از دیالوگ های فیلم  اردت (کارل تئودور درایر، ۱۹۵۵)؛ چرا که پدرم زندگی را ستایش می کرد.

چشم به راه

دایی رسول پس از چند روز بستری شدن در بخش مراقب های ویژه ی بیمارستان، جمعه شب درگذشت.

دایی رسول، دایی بزرگ من است. از حدود ۱۳ سال پیش، کم کم دست هاش لرزش گرفت؛  تشخیص پزشک ها پارکینسون بود. آن روزها با قرص های خارجی ای که از دور و نزدیک تهیه می کرد، لرزش ها کم بود. گفته بودند باید از تنش های عصبی دوری کند.

اما تنش پشت تنش پیش آمد و لرزش ها به مرور بیشتر شد. مسائل خانوادگی که در راس آن پسر بزرگش جای داشت، نقش اصلی را در این تنش ها بازی کرد. درست مثل آخرین باری که تشنج کرد و تا زمان مرگش روی تخت بیمارستان خوابید.

آخرین باری که دیدمش، لرزش ها نیمی از بدنش را گرفته بودند. قاشق را نمی توانست بگیرد و زن و بچه هاش به اش غذا می دادند. نمی توانست جایی برود. چند جمله بیشتر صحبت نکرد. در صداش اگرچه قدری لرزش بود، اما مثل قدیم ها، صداش گیرا و قدرتمند بود.

دایی رسول را از بچگی به عنوان یک خیاط به خاطر می آورم. وقتی ساکن تهران شدند، در خیاطی های حوالی خیابان جمهوری، او را به عنوان خیاطی ماهر می شناختند. خانه شان خیابان قزوین بود؛ خانه ای قدیمی و حیاط دار که حس و حال خوبی داشت. کار و بارش خوب بود.

اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتند برگردند شهرستان و این ابتدای مشکلاتشان بود. توی شهرستان مغازه ای نزدیک ایستگاه روستای پدری اجاره کرد و خیاطی اش را به راه انداخت؛ اما تهران کجا و یک شهر کوچک روستایی نشین کجا؟...

کم شدن درآمد دایی رسول همزمان شد با بریز و  بپاش های بی مورد برای مهمانی دادن هایش؛ چرخ خیاطی های با ارزشی را که از تهران با خودش برده بود به مرور فروخت. بعد نوبت به سهم الارثش از باغ پدربزرگ رسید؛ باغی که من و مادرم بسیار دوستش داشتیم و مادرم هرگز از آن ارثی نبرد.

دایی رسول همیشه شلوار و پیراهن پارچه ای می پوشید که اتو خورده بودند. خوش تیپ بود. فیلمفارسی دوست داشت. شانه های پهنی داشت. در جوانی بوکسور بود و معروف بود که گنده لات زورگویی را در چهار راه لشگر چنان زده بود که از آن محل کوچ کرده بود.

مادرم را بسیار دوست داشت. وقتی در کودکی مادرشان را از دست داده بودند، مادرم کولش می کرده و مراقبش بوده است. 

در راه رفتن به مراسم خاکسپاری در شهرستان، مادرم در سکوت غمگین بود. جز چند جمله، بیشتر نگفت. هفته ی پیش رفته بود بیمارستان و دیده بودش. وقتی دایی رسول را صدا زده بود، دایی رسول انگشتش تکان خورده بود و چشمانش را باز کرده بود. 

 طولانی ترین جمله ای که مادرم با بغض توی ماشین گفت این بود که: «چشم به راهم بود.»

شمس العماره

شمس العماره از جمله ی زیباترین عمارت های کاخ گلستان است که به دستور ناصرالدین شاه ساخته شد و در دوره ی خودش، بلندترین بنای پایتخت بود. این بنا که در ضلع شرقی کاخ گلستان قرار گرفته است، آینه کاری های زیبایی دارد که در گذشته تابش نور از پنجره های مرتفع رو به خیابان ناصرخسرو باعث انعکاس نور در داخل می شد و منظره ای نورانی و زیبا می ساخت که متاسفانه به دلیل ساخت و ساز در این بخش، اکنون مقدار نور ورودی خیلی کاهش یافته است. در سوی دیگر هم که ارسی دارد، بعد از ظهر ها تابش نور باعث پراکندن رنگ های زیبا به کف بنا می شود.

نور بر  نقش دیوار شمس العماره

در حال حاضر فقط بازدید از طبقه ی اول این بنا برای بازدیدکنندگان امکان پذیر است. 

یکی از قول هایی که مسئولان کاخ گلستان در نوروز به همیارها داده بودند، بازدید از طبقات بالای شمس العماره بود. حدود یک ماه پیش، پس از هماهنگی ها، ۱۵ نفری از همیارها در کاخ گلستان جمع شدیم که برویم بازدید طبقات بالا، اما ناهماهنگی ها در نهایت این فرصت را به ما نداد و دست خالی برگشتیم.

من بی خیال بازدید شده بودم و در فراخوان دوباره ای که در گروه همیارها برای بازدید در آخر هفته داده بودند، شرکت نکردم.

چهارشنبه ی دو هفته پیش که برای گرفتن لوح تقدیر ایام نوروز رفته بودم دفتر خانم حسین پور، بدون اینکه حرفی در این باره بزنم، ایشان خودشان هماهنگی ها را انجام دادند و گفتند بروم شمس العماره و من به تنهایی، به بازدید طبقات بالا رفتم!

راه رسیدن به طبقات بالا، راهرویی با پله های بلند است. برخی بخش ها تزئیناتی ندارند و در عوض، بخش هایی تزئینات و در و پنجره های زیبایی دارند. 

تجربه ی لذتبخشی بود!

معروف است که ناصرالدین شاه گاه به تنهایی و گاه با زنان حرم، از بالای این عمارت به تماشای تهران می نشسته است؛ آن روزها هنوز تکیه ی دولت پابرجا بود و خبری از ساختمان های بلند وزارت دارایی در ضلع شمالی و دادگستری در ضلع های جنوبی و غربی نبود. می شد لاله زار را با درختان زیبایش دید و شمیرانات از دور پیدا بود.

پ.ن.ها:

* پیشترها حوضی رو به روی شمس العماره بوده است که ناصرالدین شاه در آن قایق سواری می کرده است؛ این حوض در دوره ی رضاشاه تخریب شده است.

* درباره ی شمس العماره داستان های زیادی هست که گاه با تخیلات عامه هم آمیخته ست؛ از جمله درباره ی ساعتی که بر بلندای برجی وسط شمس العماره کار گذاشته شد و اهدایی ملکه ویکتوریاست. گفته می شود یک جفت جغد در این برج زندگی می کردند که باور مردم بر آن بود که هربار از لانه شان بیرون بیایند، اتفاقی خواهد افتاد! عجیب آنکه چندبار هم این باور درست از کار درآمده بود؛ از جمله گفته می شود که جغدها از سه روز مانده به ترور ناصرالدین شاه، از لانه شان بیرون آمده بودند!

سلاخی در سردابی قرون وسطایی...

  مرگ داریوش مهرجویی و همسرش، آن هم بدین شکل فجیع، یکی از تلخ ترین روزهای عمرم را رقم زد. 

  وقتی گفتند کیومرث پوراحمد خودکشی کرده است، تا مدت ها جرات تماشای تصویری که می گفتند در آن خودش را به دار آویخته، نداشتم؛ وقتی بالاخره تصویر را دیدم، سردی غریبی همه ی وجودم را در بر گرفت. چطور ممکن است کسی خودش را این طور بکشد؟... باور دارم که همه ی آن ها که خود را به دار می کشند، وقتی خفگی واقعی را احساس می کنند، دست و پا می زنند که خود را نجات دهند. در آن تصویر هم کیومرث پوراحمد حتی اگر تصمیم به خودکشی داشته،  به راحتی می توانسته خودش را از مرگ برهاند، خصوصا آنکه قد و قامت بلندی هم داشت... .

  حالا به این فکر می کنم که وقتی مهرجویی و همسرش در حال چاقو خوردن بودند، حداقل در عرض ثانیه ای با خودشان گفته اند کاش می توانستیم برای بقیه تعریف کنیم که چه شد... .

پ.ن:

عنوان از دیالوگ های فیلم هامون (مهرجویی؛ ۱۳۶۸)

جایی میان بی خودی و کشف

اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.

پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود.  دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و  نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن  تابلو در آنجا برایم  شعفی همراه با شگفتی  داشت.  اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.

پ.ن.ها:

* عنوان از سپهری

*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.

* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.

سینما، نوشته ی طبیعت است...

امروز در جلسه ی آنلاینی با عنوان «هستی شناسی سینما» که از طرف انجمن علمی فلسفه دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردم؛ مدرس آقای فرنام مرادی نژاد بودند. 

اوایل جلسه مباحث خیلی تخصصی بود و کمتر ارتباط گرفتم، اما بخش پایانی که به پدیدارشناسی می پرداخت، جذابیت تازه ای برایم پیدا کرد و آن آشنایی با یک نام بود؛ موریس مرلو پونتی.

این نام را حدود سیزده سال پیش در کتاب «تئوری های اساسی فیلم» دادلی اندرو دیده بودم، اما از آنجا که کتاب را برای کنکور ارشد سینما می خواندم و جزو مباحث پایانی کتاب بود که بهش نرسیدم، همان طور ناخوانده ماند تا امروز...

حداقل مزیت این جلسه، آشنایی با مرلوپونتی و همفکرانش همچون اژل و ایفره بود که درهای تازه ای به روی مباحث سینما گشودند. «ایشان عقیده داشتند که غالب مطالعات هنری، قوانینی از زبان شناسی، نشانه شناسی، روان شناسی و جامعه شناسی را بر کار هنری تحمیل کرده اند و می خواهند موارد استفاده ی آن ها را در زندگی کشف کنند، در حالی که از مطالعه ی خود زندگی غفلت کرده اند. اثر هنری چیزی اثیری ست که تنها برای تجربه شدن آفریده شده است.»

«مرلوپونتی هنر را فعالیتی اولیه و گونه ای شناخت طبیعی، بی واسطه و حسی از زندگی می داند.»

شنیدن این واژگان، حال مرا عوض کرد و جسم و روح خسته ام را طراوت بخشید.

«در فرهنگ امروز، تمایل بر این است که آگاهی از عمل، جایگزین اصل عمل شود.»

«بشر از طریق هنر به جهان دعوت می شود»...

پ.ن.:

* بخش های نقل قول شده، از بخش پایانی کتاب  «تئوری های اساسی» فیلم است که مشخصات آن به صورت زیر است:

  تئوری های اساسی فیلم، دادلی اندرو، ترجمه مسعود مدنی، انتشارات رهروان پویش، چاپ نخست: ۱۳۸۷.

* تصویر، پوستر ،«از نفس افتاده»؛ ژان لوک گدار، ۱۹۶۰.


درخت های گردکان

خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.

این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.

با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح. 

وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...

روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.

طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.

امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.

 کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»

 موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»

 جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»

و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...

«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟  شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»

برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.

سه نفری کلی خندیدیم... .

جای من در کنار پنجره هاست...

مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم،
برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند...

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

«احمدرضا احمدی»


+ یادش گرامی!

این هدیه های خوب

  

  چند وقت پیش برادرم ابراهیم کتابی با عنوان "خاستگاه اجتماعی هنرها" به ام هدیه داد؛ چاپ پیش از انقلاب، نو و کمیاب. کتابی با ارزش که خوب می دانست بسیار به کارم خواهد آمد. پیش تر هم کتابی درباره ی صنایع دستی گیلان  به ام هدیه داد، که آن هم کتاب خوبی ست.

   علاوه بر این،  در ایام نمایشگاه کتاب هم، پس از مدت ها توانستم تعدادی کتاب به کتابخانه ام اضافه کنم که عمدتا در موضوع هنر هستند. حالا کتاب های خوبم به مراتب بیش از پیش اند و من لحظه شماری می کنم برای خواندنشان.

    البته همین خریدها باعث شد جابه جایی هایی در قفسه ها داشته باشم. مجبور شدم کتاب هایی را پشت قرار دهم تا کتاب های نو، جا شوند. 

پ.ن:

  کتاب "خاستگاه اجتماعی هنرها"، چاپ فرهنگسرای نیاوران است؛ الان فرهنگسراهای ما دقیقا چه می کنند؟

ستاره ها در شب ...

  در آخرین روز مراقبتم در مدرسه، بچه ها امتحان نگارش داشتند. من مراقب بچه های پایه های هفتم و هشتم بودم؛ آخرین امتحانشان بود.

  انشا، درس محبوب من در دوران مدرسه بود و انشا نوشتن را بسیار دوست داشتم و خوشبختانه به جز یک سال، همیشه معلم های ادبیات خوبی داشتم.  در دوران دانشجویی هم  که تک درسی به نام ادبیات عمومی داشتیم، استادمان به جای پرداختن به قواعد و دستورها، توجهش را معطوف به نوشتن کرده بود و طی یک ترم، کلی نوشتیم و خواندیم. مثلا می گفت خودتان را جای حیوانی بگذارید و از زبان او بنویسید، یا درباره ی موضوعی گزارش تهیه کنید و از این دست نوشتن ها. بسیار کلاس خوبی بود و باعث آشنا شدنمان با دوستان خوبی هم شد.

 اما در واقع هم برای بچه ها و هم معلم ها، نگارش، درسی آسان شمرده می شود که کسی سر جلسه ی امتحانش پرسشی ندارد و امتحان زود تمام می شود و همه می توانند زودتر از باقی امتحان ها سالن امتحان را ترک کنند.  معلم ها یا معاونین هم اغلب بچه ها را تشویق می کنند که سالن را زودتر ترک کنند.

 امروز یکی از پرسش ها این بود که"آقا، چند خط بنویسیم؟"

  و یکی از معلم ها پاسخ داد:" هرچقدر خواستی بنویس، مگه کسی هم می خونه؟"

  این طوری بود که وقتی به بچه ها گفتم: "من تا آخر وقت امتحان هستم، نگران نباشید." تعجب را می شد در قیافه های تعدادی شان دید!

 بچه  های هفتم به خصوص، انگار بار اولشان بود که امتحان نگارش می دهند؛ پیدا بود که آشنایی ای ندارند.  قدری که از امتحان گذشت، شروع کردم به صحبت کردن درباره ی نوشتن و پیشنهادهایی دادم.

  گفتم:"موضوعی را انتخاب کنید که دوستش دارید. به نمره فکر نکنید؛ از نوشتن لذت ببرید."

  بچه ها پرسش هایی کردند و پاسخ دادم.

  لا به لای حرف هایم این را هم گفتم که:" شاید از بین شما در آینده نویسنده هایی هم داشته باشیم."

  تاثیر این جمله را به سرعت دیدم؛ جنس پرسش بچه ها تغییر کرد و به چگونه نوشتن معطوف شد.

  گفتم:"از احساساتتان بنویسید؛ خودتان نسبت به موضوع چه حسی دارید؟... خودسانسوری نکنید. حرفتان را راحت بزنید."

  این ها را که گفتم، یکی از همکارانمان که دکترای ادبیات دارد، پیش آمد و وسط راهرو ایستاد و درباره ی ویژگی های یک نوشته صحبت کرد؛ خیلی خوب بود. همه انرژی گرفتیم.

  بعد از امتحان که باهاش هم صحبت شدم، به نکته ی درستی اشاره کرد:"دایره ی واژگان این بچه ها کوچک است."

  بله، و برای گسترش آن، باید کتاب بخوانند.

  مدت هاست این فکر به سرم زده که کتابخانه ای برای مدرسه راه اندازی کنیم؛ کتابخانه ای با کتاب های خوب و امور برنامه ریزی شده. کار ساده ای نیست، اما انجامش خواهیم داد.

پ.ن.ها:

٭عنوان، یکی از موضوعات انشای امروز.  

٭ تصویر از نسخه ی خطی  گلستان سعدی، با موضوع "شب نشینی سعدی با دوستان" آنجا که سعدی از نگارش گلستان می گوید. (محصول کارگاه بایسنقر میرزا در هرات با آبرنگ و گواش، زر و سیم، بر روی کاغذ، به تاریخ ۸۰۶ ه.خ. کتابخانه چستر بیتی، دوبلین ایرلند.)

شبِ سال نو

ساعت از هشت و نیم شب گذشته است و قرار است که من تا نُه در کاخ گلستان باشم.

در طرح نوروزی مجموعه کاخ گلستان، به عنوان راهنما حضور دارم. امشب در کاخ شام خوردم!:)

امیدوارم حال همه ی دوستان خوب باشد و سالِ پیش رو، سالی پر از لحظه های شاد برایتان باشد.

سرباز

در مترو، سرباز جوان جایش را به پیرمردی داد و خودش بقچه ی بزرگ و وسایل همراهش را در فضای  پشتِ در گذاشت و نشست روی بقچه. سرباز نیروی هوایی بود؛ کمی بعد با فرچه ی سپیدی، پوتینش را برق انداخت، کتابی از کوله اش درآورد و مشغول خواندن شد؛ این منظره زیبا نیست؟

برادرم ابراهیم هم وقتِ سربازی کتاب می خواند و تئاتر بازی می کرد؛ بعضی از نمایشنامه هایش را من هم می خواندم. در خانه از تمرین هایش می گفت و گاهی هم دیالوگ ها را می خواند و من، هم لذت می بردم و هم می آموختم.

ما؛ کاشفان کوچه های بن بستیم!

   مدرسه تق و لق است. تعدادی از بچه ها در حیاط مشغول فوتبالند و تعدادی هم سر کلاس یا توی راهروها هستند. دانش آموزان این مدرسه اغلب دم عید سر کار می روند؛ فروشندگی، خیاطی، کار ساختمانی.

  همین که وارد دفتر عباس آقا، مدیر مدرسه می شوم، می گوید دانش آموزانتان نیامده اند، فقط یک دانش آموز یازدهمی با شما کار دارد. می روم سمت کلاسشان. از توی راهرو محمد را که تنها سرجایش نشسته است می بینم. مرا که می بیند از جایش بلند می شود. دانش آموزی آرام و سر به زیر است.

  می پرسم فقط تو آمده ای؟  می گوید فقط برای این آمده تا نمره ی امتحان ریاضی هفته ی پیش را بداند. از قضا، فقط برگه های کلاس آن ها را تصحیح نکرده ام! می گویم:« کلاس شما رو هنوز تصحیح نکرده ام. رفتی خونه، تو شاد پیام بده یادم نره برگه ات رو تصحیح کنم.»

  می گوید«چشم آقا».

  خداحافظی می کند و می رود.

  از کلاس رو به رویی شان که دوازدهم انسانی است صدای پخش آهنگ می آید. سرک می کشم؛ فقط دو نفر سر کلاس هستند. یکی سر جایش قوز کرده و چانه اش را به میز چسبانده است و به رو به رو خیره شده است. دیگری گوشی به دست دراز کشیده روی نیمکتی؛ آهنگ از گوشی او پخش می شود. مرا که می بینند از جایشان بلند می شوند.

  برمی گردم دفتر. آقای معاون می گوید:«اونی که گوشی آورده اومده مدرسه که سر کار نره.»

  چند دانش آموز دوازدهمی وارد می شوند. می خواهند مدرسه کلاسی برای درس خواندن در اختیارشان قرار دهد. یکی شان به عکسی یادگاری که عباس آقا بر دیوار کنار میزش چسبانده اشاره می کند و یکی از همکاران قدیمی را به بقیه نشان می دهد که چند سال پیش در این مدرسه تدریس می کرد و می گوید:« می گفت آیه الکرسی رو حفظ کنید مستمرتون رو بیس می دم.»

  دوستانش می خندند. با خنده ی بلندتری ادامه می دهد:« الان داره اسنپ کار می کنه.»

  و دوستانش بلندتر می خندند.

  از دفتر می زنم بیرون. به پاگرد راه پله می روم که پنجره اش رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز است.

پ.ن.ها:

* محمد در امتحان ۱۷ شد.

* اگر پست «زخم» را خوانده باشید بگویم که به کمک دوستان نازنین، هزینه ی درمان امیر تهیه شد. هفته ی پیش که او را دیدم، گفت که دکتر رفته و داروهایش را گرفته است. 

* عنوان از گروس عبدالملکیان

تماشاگه

دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد. 

بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید.  هوا سرد بود.

دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.

"این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."

گاماسیاب

زخم

  پاییز، برای اولیای بچه های دهم جلسه گذاشتم. قدری من صحبت کردم و مابقی را پدر و مادرها از مشکلات و مسائل بچه ها گفتند.

  صحبت ها که تمام شد، گفتم اگر موردی هست که نمی خواهید در جمع بیان کنید، جداگانه بعد از جلسه مطرح کنید.

  چند نفری ماندند.

آخری شان مادری بود که پسرش نمرات متوسطی داشت. آن قدر ماند تا همه رفتند. 

   گفت:"آقا معلم، امیر سر کلاس ناسازگاری نمی کنه؟ .. مشکلی به وجود نمی آره؟"

  هرچه فکر کردم قیافه ی امیر به خاطرم نیامد؛ گفتم اگر مشکلی بود حتما توی دفتر کلاس می نوشتم.

گفت:"بیماری پوستی داره، روی سینه و کولش زخم های بزرگ داره."

- دکتر بردینش؟

- نه.

-چرا خب؟

   گفت:"پولش رو نداریم. خودمم همون بیماری رو دارم. پرسیده ام، گفتن با داروهاش حدود ۴۰۰ تومن می شه."

 صدای خش دار و زمختی داشت. وزنش را به یک سمت داده بود. لحظه ای به سکوت گذشت.

"شوهرم دو سال بیکار بود، تازه رفته سر کار. حقوقش شیش و نیمه؛ این ماه باید پنج تومن پول وکیل بدیم برای دخترم که تازه جدا شده از شوهرش. اونم با یه بچه ی کوچیک آوار شده رو سرِ ما. 

شما بگین با یک و نیم چطور تا سر برج بگذرونیم؟

خواهرم زنگ زد گفت می خوام بیام خونه تون؛ گفتم نیا! اون مرغی که می خوام براتون درست کنم، غذای یه هفته ی بچه هامه.

دیروز دختر کوچیکه ام گشنه اش بود، رُب مالیدم روی نون بهش دادم آرووم شه."

  مانتوی بلند مشکی اش کمی رنگ و رو رفته بود.

 "امیر با باباش نمی سازه. از شرایطمون ناراحته. یک سره بحث و دعواشونه. منم همه اش باید آروومشون کنم. چی کار کنم؟ دارم از درون مریض می شم، خودم حس می کنم. عباس آقا هم می دونه شرایطمون رو، فقط پول کتاب ها رو نگرفت ازمون.

آقا معلم!

من نذاشته ام هیچ کدوم از همسایه ها چیزی بفهمن. کسی نمی دونه ما چطور زندگی می کنیم. به خدا خسته شده ام."

 لحظه ای دیگر به سکوت گذشت. گفتم:" اولین کاری که باید بکنید اینه که هرطور شده زودتر ببریدش دکتر پوست تا زخم هاش خوب بشه."

  انگار توی فکر رفت. عینک پهن کائوچویی اش را مرتب کرد و گفت:"تو رو خدا چیزی به امیر نگید، اگه بدونه این حرفا رو بهتون زده ام، باهام دعوا می کنه. اینا رو گفتم که بدونید اگه سر کلاس آرووم نیست، اگه ناسازگاری می کنه، یا اون روز صبحانه نخورده، یا دیشبش شام نخورده..."

خداحافظی کرد و با قدم هایی سنگین رفت.

 هفته ی بعدش کلاس ها مجازی شد و امیر را در کلاس ندیدم. پروفایلش هم عکس نداشت.

کلاس ها که حضوری شد، دیدمش؛ لاغراندام بود، با موهایی بلند که به شکل آشفته ای  دو طرف صورت باریکش  را پوشانده بود. انگار چشم هایم دنبال زخم های روی پوستش می گشت.

زنگ تفریح که شد، از عباس آقا درمورد وضعیتش پرسیدم بی آنکه از جزئیات حرف های مادرش چیزی به او بگویم.  عباس آقا مدیر مدرسه مان است و همه ی بچه ها و خانواده هایشان را می شناسد. گفت که شرایط مالی خوبی ندارند.

  وقتی برگه های امتحان ترم اول کلاسشان را تصحیح کردم، نمرات پایین بودند. با این حال امیر دومین نمره ی کلاس را گرفته بود.

  زنگ بعد که با کلاس بغلی شان همان درس را داشتم، آمد دم در و  اجازه گرفت که با چندتا از بچه های کلاسشان بیایند و سر کلاس من بنشینند. از معلمشان اجازه گرفته بود.

گفتم باشد.

سیگار

توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست  و روی کوه ها برف نشسته است.

 دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.

دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.

بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.

وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.

این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد. 

حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.

با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.

امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم." 

چند پُک زدم. نمی توانستم.

بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.

قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.

بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"

ماهان آب می پاشید به امان.

تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .

دوستتان دارم  رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...

قطعه ی بی کلام "سکوت" از SLEEP DEALER

شب چله

شب چله  دوستان شادباش!


به امید روزهای خوش برای میهن...

شب پرستاره

   دیشب، دومین شبی بود که در خوابگاه دانشجویی گذراندم. خوابگاه در محله ای قدیمی در غرب مسجد جامع اصفهان قرار گرفته است. یک نانوایی با سقفی طاقی نزدیکش هست که نان های خوش مزه ای می پزد. برای رسیدن به خیابان اصلی هم، باید از زیر طاق بازارچه ها گذشت که حس و حال خوبی دارد.

  تا اصفهان را با یکی از همکلاسی ها به نام هادی رفتیم؛ برخلاف هفته ی پیش که فقط امین در خوابگاه بود، بچه های دیگر هم بودند. کوله پشتی را که زمین گذاشتیم، یک چای مهمانمان کردند و بعد با هادی رفتیم بیرون. 

  هادی اصفهان را خوب می شناسد. از زیر بازارچه گذشتیم و رفتیم مسجد حکیم را دیدیم و از آنجا رفتیم میدان نقش جهان؛ بعد با اتوبوس تا محله جلفا رفتیم که دانشگاهمان آنجاست. محله ای شیک و ارمنی نشین، با خیابان ها و کوچه های سنگفرش و پر از خانه ها و کافه های زیبا... .

   هادی رفت پیش یکی از دوستانش و من برگشتم خوابگاه. بچه ها کم کم دور هم جمع شدند و نشستیم به گپ و گفت و نوشیدن چای و قهوه؛ ماهان، که گیاهخوار است، یک آشپزخانه ی کامل راه انداخته بود! بچه ای باسلیقه و پاکیزه، که مثل یک قهوه چیِ حرفه ای کار و فعالیت می کرد!

  مهمانم کردند به شام و بعدش قهوه ی عربی خوش مزه !

   و بعد، حسین که موهای فر بلندی دارد، نور اتاق را کم کرد و موسیقی ملایمی پخش کرد و ماهان که روی میزی کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید، برایمان فال حافظ گرفت و امین برایمان کتاب خواند.

  چای و لیمو خوردیم. گفتیم. خندیدیم.

  حالی خوش بود...

خلوت کریم خانی

خلوت کریم خانی (جلو خان)، ایوانی دو بَر و سرپوشیده در ضلع شمالی کاخ گلستان است.
  در این ایوان، حوضی جوشی قرار دارد که در گذشته آب قنات شاهی از آن می جوشیده است و باغِ کاخ را آبیاری می کرده است. همچنین، سنگ قبر ناصرالدین شاه( که از مقبره اش در شاه عبدالعظیم به اینجا آورده شده است) و تختی سنگی در آن قرار دارد.
  در دوره ی آغامحمدخان، به دستور او، استخوان های کریم خان را از شیراز آوردند و پای پلکان این بنا دفن کردند تا او هربار از آنجا رد می شود، از روی آن بگذرد.
  در دوره ی رضاشاه، با حضور نوادگان کریم خان، قبر را شکافتند و استخوان ها را از آن خارج کردند و به قم بردند.