فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ارزیابی شتابزده - ۲۴

کلاغ - بهرام بیضایی، ۱۳۵۶

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

  با چاپ شدن تصویر دختری گمشده در روزنامه، خانواده ی اصالت درگیر جست و جو برای یافتن او می شود...

 فیلمی درباره ی شناخت، و درباره ی گذشته ای از دست رفته.

  فیلمنامه ای حساب شده با داستانی پر کشش و کاراکترهایی که با کنش هایشان به خوبی به مخاطب شناسانده می شوند.آسیه(پروانه معصومی) زنی ست متعادل. او که معلم کر و لال هاست، فقط در مدرسه می خندد و عالم(آنیک) زنی ست که در گذشته اش زندگی می کند. توجه به جزئیات در فیلمنامه و به همین صورت در طراحی صحنه عالی ست. 

 نگاه فیلم به تهران امروز، در مقایسه با دیروز، نگاهی سرد، پر تنش و ناموزون است.

 موسیقی فیلم از شیدا قرچه داغی، درخشان است.

پ.ن:

 مجموعه پست های "ارزیابی شتابزده"، شامل مروری سریع درباره ی فیلم هایی ست که تنها یک بار تماشا شده است. بدیهی ست که برای فیلم های عمیق تری همچون فیلم های بهرام بیضایی، تماشای یک باره ی فیلم کافی نیست، چرا که پر از ظرایف و جزئیاتی ست که چه بسا در نگاه نخستین، پنهان مانده باشد.

باد ما را خواهد برد - عباس کیارستمی، ۱۳۷۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

  یک گروه فیلمسازی برای ساختن فیلمی مستند از مراسم مرگ پیرزنی در آستانه ی مرگ، راهی روستایی می شوند...

 روایتی مستندگونه که بر مدار کاراکتر اصلی که از قرار مهم ترین فرد گروه فیلمسازی ست می چرخد؛ چرخه ای که می توانست کوتاه تر باشد و عمیق تر، اما نیست. اگرچه طنز باریکی در آن جریان دارد که گاه از ملال آن می کاهد. رفتار و گفتار کاراکتر اصلی و آن شتابی که دارد و ماشینش که در جاده ی روستایی گرد و خاک به راه می اندازد، در تضاد با تصاویر کارت پستال گونه از روستا و آن آرامشی ست که مردمانش دارند. انتخاب نماها از روستا و کلا لوکیشن ها، از نقاط مثبت فیلم است. روستا آرام و پر نور و گرم تصویر می شود و تصویری که از روستائیان در فیلم می بینیم، نه عامّی که اغلب دارای جهان بینی و بینشی ست که احترام مخاطب را برمی انگیزد. حضور پررنگ زنان در فیلم قابل توجه است.

 با اینکه گروه برای مراسم مرگ به روستا آمده اند، اما صرفا انجام دادن کارِشان برایشان اهمیت دارد و گویی مرگ امری روتین و معمولی ست، در حالی که روستائیان نگاه متفاوتی به آن دارند. کاراکتر اصلی البته به مرور تغییراتی درش ایجاد می شود. 

  اگرچه پایان فیلم قابل قبول است، اما نسبتِ پرداختن به آن در مقایسه با بقیه ی فیلم کم است و آن تاثیری را که باید ندارد.

پ.ن:

فیلم به بهانه هایی همچون استفاده از شعرهای فروغ و خیام، اجازه ی نمایش نیافت و به محاق توقیف رفت.

میناماتا - اندرو لویتاس، ۲۰۲۰

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یوجین اسمیت عکاس آمریکایی با گذشته ای پر فروغ و روزگاری ناخوش، برای عکاسی از وضعیت مردمانی که به وسیله ی ضایعات ناشی از تولیدات یک کارخانه ی شیمیایی دچار بیماری شده اند، به ژاپن می رود...

 فیلمی واقعگرایانه و متعهد، درباره ی اثرات مخرب کارخانه های تولید مواد شیمیایی که نشان می دهد چگونه خودخواهی های سرمایه داران صنعتی، می تواند به فجایعی تراژیک بیانجامد.

 جانی دپ در نقش یوجین اسمیتِ دائم الخمر، خود را در آن ناحیه از نو پیدا می کند.

 موسیقی مدرن است و فیلمبرداری و کارگردانی خوب است. اما فیلمنامه ایرادهای اساسی دارد. یوجین اسمیت بزرگ را آن طور که باید نمی بینیم، تصاویری پراکنده و ناپخته که نمی توانند کاراکتر درستی از او بنمایانند. پرداخت شخصیت ها و از جمله زن ژاپنی همراهِ عکاس، ضعف دارد. همچنین، فیلم در لحظه هایی از ریتم می افتد. با این حال پایان بندی درخشانی دارد.

پ.ن:

یوجین اسمیت از جمله ی برترین عکاسان تاریخ بود و نگاه ویژه ای در عکاسی داشت.

به معصومیت هایی که در آتش سوختند...

از مجموعه عکس "روسپی" - کاوه گلستان

قلعه -کامران  شیردل ؛۱۳۵۹-۱۳۴۴                               «اینا مادر که نیستند… بچه‌هایی نه سال، ده سال، پونزده سال دارن، اینا رو توی جمشید شب‌ها می‌برند استفاده می‌کنن، می‌برن توی خیابونا می‌فروشن‌شون، به راننده‌ها، به مثلاً مردمی‌ که می‌خرند، به مردهای مثلاً عرق‌خور و فلان می‌برن می‌فروشن… یکی چهل تومن پنجاه تومن می‌گیرن، یه ساعت پهلوشون می‌مونن. من می‌گم حیفن اینا، گناه دارن، ما آلوده شدیم، اونا آلوده نشن…»

"قلعه"، مستندی درباره ی شهرنوی تهران به کارگردانی کامران شیردل است. ساخت "قلعه" به سفارش سازمان زنان ایران، در سال ۱۳۴۴ شروع شد، اما پس از آن که فیلم دیگر کارگردان به نام "تهران... پایتخت ایران" توقیف شد، ساخت "قلعه" نیز متوقف شد.

پس از انقلاب، شیردل به کمک همان مقدار فیلم هایی که گرفته بود، و عکس های کاوه گلستان از شهرنوی تهران، نسخه ای از "قلعه" را تدوین کرد که در سال ۱۳۵۹ اکران شد؛ همان نسخه ای که امروزه در دسترس ماست و مدت زمان آن ۱۸ دقیقه و ۱۹ ثانیه است.

 لوکیشن آغازین فیلم، کلاس درسی ست برای زنانی که سابقاً روسپی بوده اند. در این جا مخاطب این زنان را در محیطی متفاوت می بیند؛ آموزش می تواند به آن ها کمک کند تا از فلاکتی که در آن غرق شده بودند، نجات یابند و خودشان را پیدا کنند، اما فیلم خیلی روشن، تضادی که بین وضعیت آن ها و آنچه را که روی تخته می نویسند، به رخ می کشد. می بینیم که خانم معلم دیکته می‌کند و یکی از زن ها بر تخته‌سیاه می‌نویسد:«بنویس جانم: شهرهای بزرگ ایران دارای کارخانه‌ها و اداره‌ها و بیمارستان‌های بسیار است که مردم شب و روز در آن‌جاها کار می‌کنند. هر ایرانی چه در شهر و چه در ده زحمت می‌کشد تا زندگی بهتری برای خود…»

فیلم در عین حالی که سعی می کند از خلال صحبت های این زنان، به چگونگی راه پیدا کردنشان به شهرنو اشاره کند - از جمله، فقر فرهنگی و ضعف قانون و سیستم قضایی- دلایلی را مطرح می کند که چرا آن ها نمی توانند از این لجنزار رهایی یابند؛ این زنان به تحقیرآمیزترین شکل، مورد استثمار قرار گرفته اند. «تقریباً هجده سال پیش از این، من دختر بودم، زیر پای من نشستند، من رو آوردند تهران، به جای فساد، در دروازه قزوین… که من رو فروختند… هر چه سعی کردم بیام از اونجا بیرون نمی‌ذاشتند… می‌گفتند تو بدهکاری.»

ازآنچه که می گذرد، محاطب حس می کند وضعیت خیلی بغرنج تر از آن است که آموزش بتواند آن را حل کند. گویی هرکدام از این زن ها، هر آن احتمال بازگشتشان به روسپی گری هست.

تصاویر سیاه و سپید فیلم، تهی از زیبایی های پایتخت ِ در حال توسعه است و همزمان، له شدن این زنان را زیر چرخ های آن نشانمان می دهد. رنجی که می کشند، فقر و بی کسی، در صورت هایشان و در صدا و گفتارشان فریاد می زند. عکس های کاوه گلستان از شهرنو، تلخ و گزنده است. نگاه هایی پر از رنج. انگار نه راه پس دارند و نه راه پیش. در صورت هایشان کم تر ردّی از زیبایی دیده می شود. بعضی شان سال هاست که ساکن شهرنو هستند- یکی شان می گوید سی و پنج سال است که ساکن آن جاست! 

همزمان خانم معلم به خانمی که پای تخته است چنین دیکته می گوید:« خدایا تو را شکر می گویم که مرا آفریدی..!»

فیلم با عبارت "ناتمام" به پایان می رسد.

پ.ن. ها:

٭ یک سال پس از ساخت این فیلم، اوضاع شهرنو قدری تغییر کرد؛ زنان کارت بهداشت گرفتند و الزاما هر هفته باید در درمانگاه معاینه می شدند و هر شش ماه یک بار هم باید آزمایش خون می دادند.

در همان سال ها، حدود ۱۵۰۰ زن در شهرنو زندگی می کردند.

٭ کامران شیردل، کارگردان "اون شب که بارون اومد (۱۳۴۶) است؛ یکی از بهترین مستندهای تاریخ سینمای ما.

٭ عنوان، برگرفته از فیلم.

سیلی...


«من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.»

(کاوه گلستان)



  این عکس از مجموعه ی عکس هایی ست که «کاوه گلستان» از روسپی خانه های شهر نو در پیش از انقلاب گرفته است؛ خواستم نوشته ای بر آن بنویسم، اما دیدم که خود عکس به تنهایی  گویاست، بی هیچ توضیحی.

منفی چهل درجه

  دیروز در خانه ی هنرمندان ایران از نمایشگاه عکسی دیدن کردم به نام «منفی چهل درجه» از "مسلم ایران نژاد"؛ عکس هایی که در سرمای آسیای میانه و سیبری و مغولستان گرفته شده اند و بخشی از عکس های سفری شش ماهه  با دوچرخه از ایران تا مغولستان است.
 همیشه زمستان برایم جذاب بوده است؛ سکوت و سپیدی توام با ترس. چند شب پیش هم از تلویزیون فیلم «تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت» را تماشا کردم که داستان فرار یک زندانی آلمانی پس از جنگ جهانی دوم، از زندانی مخوف در شوروی سابق را روایت می کند. فراری باورنکردنی از نزدیکی تنگه ی برینگ در شمال شرق سیبری به سمت غرب و جنوب، که سه سال طول می کشد و در نهایت به ایران می رسد و پس از آن به آزادی. مرد بی وقفه در سرمای سیبری گام برمی دارد، چرا که می داند ماندن یعنی تا ابد در سیاهی های معدن زغال سنگ در زیر زمین کار کردن.
  بکر بودن سیبری و مغولستان، با آدم هایی که به دوربین لبخند زده اند، عکس هایی جذاب را به وجود آورده اند که به گفته ی "مسلم ایران نژاد"، نخستین تجربه های عکاسی حرفه ای او هم هستند.
  عکس ها را که می دیدم، دلم می خواست آن جا و در آن فضا باشم؛ کلبه های گرم مردمان بومی وسط کوهستان، یا جایی در میانه ی جنگل های انبوه سیبری!


از عکس های این نمایشگاه

آقای هیچ کس

  «گیلبرت گارسین» در سن ۶۵ سالگی کارخانه ی لامپ سازی اش را رها کرد و به عکاسی پرداخت و در این رشته به موفقیت رسید. درعکس ها، خودش و گاهی با همسرش، حضور دارند. سبک او سوررئال است و به «آقای هیچ کس» معروف است.



  خواندن این چند سطر درباره ی او، مرا یاد جوان پر شوری می اندازد که سال ها پیش در صف جشنواره ی فیلم فجر با او آشنا شدم که عکاس بود. با دوربینی همراهش. با تلاش او، دو تا بلیط برای تماشای فیلم گیر آوردیم؛ به نظرم فیلم تقاطع ( ابوالحسن داوودی) بود. سینما فلسطین. جوان، درست در سال آخر دانشگاه اش حسابداری را رها کرده و دوباره خوانده و عکاسی قبول شده بود. حالا با عکاسی عشق می کرد.

   از عکس های گیلبرت گارسین:




گنجشک ها...


   این عکس را به طور اتفاقی دیدم و این جا آوردمش؛ در روز پنجم ژوئن سال ۱۹۸۹ ، در میدان تیان آن من چین و توسط عکاسی به نام Liu Heung Shing گرفته شده است. البته اصل آن رنگی ست، اما به نظرم آمد که سیاه و سپیدش زیباتر است. یک پا شعر است این عکس.

چ...

چه بی پروا؛

روی سیم های لخت فشار قوی،

عشق بازی می کنند؛

گنجشک ها...

(جلیل صفربیگی)