فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

من مرگ را زیسته ام...

در‌به‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
ای تیزخرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.


«احمد شاملو»


× عنوان از شاملو

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

یه شب ماه می آد...

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند.


«افشین یداللهی»

پ.ن:

عنوان از شاملو

ای دانه ی نهفته ...


ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانه‌ی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟

«سیاوش کسرایی»

پ.ن:

بشنوید؛

https://s31.picofile.com/file/8467816184/

Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html 

ترانه فصل آخر از دال بند

ژرفای شب

ای کاش می‌شد بدانیم

ناگه غروب کدامین ستاره

ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟


«مهدی اخوان ثالث»

پ.ن:

تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷

نگهبان عبوس رنج خویش...

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌ جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!
«احمد شاملو»

جای من در کنار پنجره هاست...

مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم،
برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند...

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

«احمدرضا احمدی»


+ یادش گرامی!

رقص

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است ...

"هوشنگ ابتهاج"

با لبای بسته فریاد می کنه ...

سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند
درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال‌مانی می‌گیرند...

"محمد مختاری"

شرحه شرحه بودن...

شرحِ سوختن درون آب
شرحِ حل‌شدن درون خواب
شرحِ یخ‌زدن در آفتاب
شرحِ کیف‌کردن از عذاب
شرحِ شرحه‌شرحه‌بودن است
آنچه بر بشر گذشته است


"حسین صفا"

تماشاگه

دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد. 

بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید.  هوا سرد بود.

دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.

"این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."

گاماسیاب

شب با روز یکسان است...

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا!  گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و  قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا  رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است...

برشی از "زمستان "؛ اخوان ثالث

وطن...

بیا ای دوست اینجا در وطن باش
شریک رنج و شادی های من باش
زنان اینجا چو شیر شرزه کوشند
اگر مردی بیا این جا و زن باش

"شفیعی کدکنی"

داغداران...

باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجّاده‌ها
سَر برنگرفته‌اند!


"شاملو"

بهشت من جنگل شوکران هاست...

بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ 

کجاست بندبند استخوان‌هامان کجاست؟

کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟


" محمّد مختاری"


 چند وقتی ست که با تعدادی از همکلاسی های دانشگاه، در اینستاگرام صفحه ای را راه اندازی کرده ایم به نام "میرانا"؛ میرانا به معنای میراث مانا، قرار است به میراث ملموس و ناملموس ایران زمین بپردازد.

 با خودم می اندیشم که در بحبوحه ی رنج های جورواجور مردمان سرزمینمان، اصلا چند نفر حال و حوصله ی توجه کردن به چنین پست هایی را دارند؟...

آدرس صفحه: mirana.gp@

٭ عنوان از شاملو

٭بشنوید: 

ارمغان تاریکی، از محمد اصفهانی

https://s24.picofile.com/file/

8451965618/985.mp3.html 

شب

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان

غربت انسان

آه! 

گویی 

هرگز این غمگین حکایت را

هر چه باشد، نهایت نیست...


"مهدی اخوان ثالث"

ای بسا آرزو که خاک شده...

  در اتاقی خالی، در انتهای راهروی زیرزمینِ مدرسه، تنها پای لپ تاپم. استاد، بی آن که اطلاع دهد، کلاس را نیامده است.

  از وقتی مدارس حضوری شدند، با هماهنگی مدرسه، کلاس ها را جا به جا کردم و کلاس های غیرحضوری دانشگاه را از مدرسه شرکت کردم؛ در همین اتاق. روزهای اول خیلی سخت بود و مدام دوندگی بود، اما با تعطیل شدن بچه های دوازدهم، کمی از فشارها کم شد.

  اینجا در تنهایی خودم، به آرین فکر می کنم که همین چندوقت پیش خودکشی کرد. دانش آموز سال دوازدهم انسانی بود. از چند جلسه ی حضوریِ پس از عید، به گمانم فقط یکیش را آمده بود؛ قیافه ها را خوب نمی شناختم، اما از لباس گل و گشاد و خاصش، توجهم به اش جلب شد.

  بچه ها می گفتند بیشتر وقت ها تنها بوده؛ مادرش پس از طلاق به شهرستان رفته است و میانه اش هم با پدرش خوب نبوده است.

  آن روز، پس از مشاجره با پدرش، وقتی که تنها شده بود، خودش را دار زده بود.


 گر بمانیم زنده، بَردوزیم

جامه‌ای کز فراق چاک شده


ور بمردیم، عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده 


"فخرالدین دهراجی"

میان ماندن و رفتن، حکایتی کردیم....

چه کنم تا که دل‌افسردگی‌ات

از میان برخیزد؟

نَفَسِ گرمِ گوزنِ کوهی

چه تواند کردن

سردی برفِ شبانگاهان را

که پَرافشانده به دشت و دامن؟


"شفیعی‌کدکنی"


٭عنوان از شاملو

پنجره از کار افتاده...

گاه وقتی، پنجره باز می شود

اما هوای تازه ای داخل نمی شود

پنجره از کار افتاده

بیرون از کار افتاده


" شهرام شیدایی"

داشتم کتاب هنر در گذر زمان هلن گاردنر را ورق می زدم، هیراد هم داشت نگاه می کرد. تا اینکه رسیدم به تصویر مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ؛ درباره ی میکل آنژ پیش تر برای هیراد صحبت کرده بودم. تصویر را که دید، که بخشی از آن با نواری سپید حذف شده است، قدری درباره اش پرسید و در نهایت گفت:"به نظرم با این کارِشون به میکل آنژ بی احترامی کردن!"


پنجره

من بسیار گریسته ام 

هنگامی که آسمان ابری است 

مرا نیت آن است 

که از خانه بدون چتر بیرون باشم 

من بسیار زیسته ام 

اما اکنون مراد من است 

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس، 

بی محابا ببینم "

احمد رضا احمدی"

پشت پنجره ی باز، رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه ایستاده ام. هوا پاکیزه است. باد خنکی از بیرون تو می زند و هوای کلاس را عوض می کند.

 دومین امتحانی ست که مراقب هستم. در این دو روز، هوا خوب بوده است و من زیبایی توچال را با برف هایش، از دور دیده ام!

 از نیمه ی دوم آبان که اعلام کردند باید یک روز در هفته تدریس حضوری داشته باشیم، یک روز رفتم و تا ظهر پشت سر هم برای چهار رشته، تدریس کردم. ساعت آخر که تعداد بچه های دوازدهم انسانی زیاد بود، کلاس را در سالن اجتماعات برگزار کردیم.

 و خب، بعدش درگیر کرونا شدم؛ حالا از مدرسه بود یا قبلش نمی دانم، اما قطعا، درگیری ها، دوندگی ها و کم خوابی هایی که آن روزها داشتم، بدنم را ضعیف کرده بود.

  وقتی سیتی اسکن دادم، آقای دکتر گفت ریه ام قدری درگیر شده است و برایم "فاویپیراویر" نوشت  و دارو های دیگر و انبوهی داروی تقویتی و مکمل.خوشبختانه کارم به بیمارستان نکشید. اما متاسفانه هیراد و فروغ هم درگیر شدند.

 پس از آن کلاس های حضوری من به تعبیر یکی از معاون های مدرسه که در کانال می نوشت "به دلیل مشغله ی کاری و اداری"، تعطیل شد!

 حالا، در کلاسی که مراقب هستم، میزها یکی، دو تا در میان، خالی اند. از برگه های پاک بچه ها و پرسش هایی که هرازگاهی می پرسند هم، اوضاع روشن است!

 این پنجره و این هوا هم از آن چیزهایی ست که به قول زنده یاد حسین پناهی، ارثیه ی پدری هیچ کسی نیست!