فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

یادداشت های پیش از مرگ

  یک ربعی می شود که سوار تاکسی شده ام. یک پژوی زردرنگ که از همه جاش صدا در می آید.

 جوانی با موهای دم اسبی جلو نشسته است و من و دختری در صندلی عقب نشسته ایم. راننده حدودا پنجاه ساله است. یک بند حرف می زند و به ریش و سبیلِ نامرتب جوگندمی اش دست می کشد. بوی سیگار و تخمه می دهد. از جوان که پیاده می شود کرایه ی بیشتری می گیرد و بهش می گوید:« روز خوبی داشته باشین!»

جوان پاسخ می دهد:« دعا کن بمیرم!»

و بی آن که در را محکم بکوبد، می رود.

 راننده از آینه به من نگاه می کند. وانمود می کنم که حواسم به اش نیست و انگشت شصتم را توی دماغم می چرخانم و سرم را به شیشه می چسبانم و به آسمان که سیاه است نگاه می کنم. وقتی نگاهش را از من می گیرد، انگشت شصتم را به کنار صندلی می کشم تا پاک شود.

  دختر بغل دستم یک گوشی دستش گرفته که از کف دستش بزرگتر است. مچ دستش زخمی ست که احتمالا از زدن موها با ژیلت است. راننده یک خط در میان از آینه دختر را دید می زند. دختر همزمان با چت کردن توی تلگرام، به راننده لبخند می زند. قد و بالای کشیده ای دارد. پیش از پیاده شدن، خودش را توی آینه ی گوشی اش درست می کند و وقت پیاده شدن، مثل عروسی که کلی جهاز بارش داشته باشد، خودش و بار و بندیلش را پیاده می کند. راننده می گوید که پول خرد ندارد و بقیه اش را نمی دهد. دختر لبخند دیگری تحویلش می دهد و می رود. 

  راننده دوباره از آینه نگاهم می کند. فقط من مانده ام و او. هندز فری را توی گوشم می گذارم. صدای لوئیس آرمسترانگ را به صدای او ترجیح می دهم.

  پشت چراغ قرمز، داشبورد را باز می کند و یک پیچ گوشتی از داخلش برمی دارد. کلی پول خرد توی داشبورد دارد. پیاده می شود، ماشین را خاموش می کند و کاپوت ماشین را بالا می زند. به ام می گوید استارت بزنم و می زنم. سرش که توی کاپوت گم می  شود، پول خرد ها را برمی دارم و جیب شلوارم می گذارم. از ماشین پیاده می شوم و کرایه اش را می دهم.

  راهم را از بین جمعیت و ماشین ها به پیاده رو باز می کنم. از پول خرد ها بسته سیگاری می خرم و می پیچم توی کوچه ای نیمه تاریک. توی کوچه، مردی ویلون به دست، آرام می رود و می خواند. هندزفری را از گوشم در می آورم. مرد که به نظر کم بینا می رسد، ترانه ای غمگین می خواند. بقیه ی پول خرد ها را کف دستش می گذارم. آن ها را نزدیک چشمانش می برد و خوب براندازشان می کند. لبخند می زند و پول ها را توی جیب شلوارش می تپاند. می پرسد:«چی بخونم آقا؟»

می گویم:«همین خوبه. همین رو بخون»

ویولون را توی دستش جا به جا می کند. پای دیوار، زیر نور چراغی می ایستد و می خواند. خوب می زند و خوب می خواند. توی تاریکی پای دیوار می ایستم و سیگاری می گیرانم....

خیابان عاشقی


 در مهرماه نود و سه، تصمیمی را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولیعصر، از ابتدا تا انتها؛ یک صبح تا عصر طول کشید. برای من که پیاده روی را دوست دارم، تجربه ای شگرف بود!

 حاصلش البته داستانی شد به نام "خیابان عاشقی" که اگرچه هنوز ویرایش نهایی اش باقی مانده است،  اما دوستش دارم.

 بخش هایی از داستان را در ادامه می خوانید:


 ´ "یک هفته است که ندیده امت؛ یک هفته ای که به من یک سال گذشت. دلم برای صدایت تنگ شده. الآن که دارم این ها را می نویسم، بلیط پروازم دم دستم است، پس فردا صبح. فرانکفورت.

  لابد می گویی از شرّم خلاص شدی، بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی. نه، باور کن نه. من می خواستم به تو برسم، اما نرسیدم. شاید حالا بتوانم به چیزهای دیگر برسم، اما به تو نه. آن قدر ازم دوری که می دانم هیچ گاه دوباره دستانت را در دستانم لمس نخواهم کرد. یادت می آید که گفتی:

  - عشق تابع زمان و مکان نیست، اما زاده ی زمان و مکان است.

  و گفتی:

  - عشق همچون درختی ست که خاک می خواهد تا بارور شود.

  خاک. چه قدر روی این واژه تعصب داشتی.

  می خواهم این خاک را ترک کنم، خاک دوست داشتنی تو را، اما بی تو. و تو را در آن، جا بگذارم. تو همان جایی می مانی که دوستش داری و من به جایی می روم که فکر می کنم دوستش داشته باشم. می بینی آن همه حرف زدن ها آخرش چه شد و به کجا رسید؟

  وقتی کوله پشتی ات را پُر کرده بودی از کتاب و راه می رفتی، به قدم هایت خیره می شدم یا به چشمانت، یا فقط گوش می دادم و صدایت را ضبط می کردم؟ تو همیشه از پیش می رفتی و من از پَس. تو از خاک می گفتی و از باد و درخت، و من از رفتن، از پرواز. می گفتی:

  - پرنده بی آشیان نمی شود.

 من اما خواستم که چون فاخته ای باشم، بی آشیان. من آشیانم را در جای دیگری خواهم ساخت، در خاک دیگری. رها خواهم شد. رها؟ می بینی، هنوز تردیدها رهایم نکرده اند. 

  حالا و پس از یک هفته از دوری ات، می خواهم دست به کاری بزنم که همیشه حرفش بود، یک پیاده رویِ طولانی. از همان ها که همیشه با هم می رفتیم. اما طولانی تر از هر بار و همیشه. می خواهم طولانی ترین خیابان این خاک را پیاده بروم. بی تو، اما با یاد تو. نمی دانم چه قدر طول بکشد. یک نیم روز یا یک روز کامل، اما پیش از رفتن، این کار را خواهم کرد. همین فردا صبح.

  یادت می آید که چه قدر این خیابان را دوست داشتی، چه قدر به تناوب طول و عرضش را با هم طی کرده بودیم. این بار اما می خواهم تمامش را طی کنم، از میدان راه آهن تا میدان تجریش. شاید کشف کنم آن راز چسبندگی ات به این خاک را. شاید حس کنم. شاید قدری از تردیدهایم را پاسخ دهم."

  به اینجا که می رسم، دست از نوشتن می کشم و دفترچه یادداشت را می بندم. آن را در کوله پشتی ام می گذارم...´


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8330403592/190274221

%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF_

%D9%81%D8%B1%D8%B2%DB%8C%D9%86_%D8%B4%D8%A7%D9

%86%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%B2%D9%87_1_.mp3.html

ترانه ی "شانزه لیزه" با صدای فرزاد فرزین

چهل و نه درصد لذت، پنجاه و یک درصد رنج

دیوید فاستر والاس:

رنج، بخشی جدایی ناپذیر از وجود انسان است و به همین خاطر هم یکی از دلایل کشیده شدن ما به سمت هنر، تجربه کردن رنج است؛ تجربه ای که الزاما با همدلی همراه است، چیزی شبیه «همگانی کردن» رنج. در دنیای واقعی همه ی ما تنها رنج می کشیم، همدلی به معنای واقعی کلمه ناممکن است. با این حال اگر یک قطعه ی داستانی به طرزی خلاقانه به ما امکان دهد که با رنج یک شخصیت همذات پنداری کنیم، ما هم راحت تر می توانیم درک کنیم که دیگران با رنج ما همذات پنداری خواهند کرد. این نکته ی امیدوار کننده و نجاتبخشی است و تنهایی درونی ما را کمتر می کند. شاید به همین سادگی باشد. 

  تلویزیون، فیلمهای عامه پسند و اکثر هنرهای «مبتذل»، یعنی هنرهایی که هدف اصلی شان پول است، دقیقا به این خاطر سودآورند که فهمیده اند مخاطبان، ترجیح می دهند با لذت صددرصد رو به رو شوند تا با واقعیتی که معمولا چهل و نه در صدش ناشی لذت است و پنجاه و یک درصدش رنج. هنر «متعالی» بیشتر تمایل دارد پریشان تان کند یا مجبورتان کند جان بکنید. درست مثل زندگی واقعی که در آن، لذت حقیقی محصول جنبی جان کندن و رنج است. مخاطبان جوان هنر این طور بار آمده اند که هنر یعنی صد درصد لذت خالص و بی تلاش. بنابراین خواندن داستان جدی و درک آن برایشان سخت است. این خیلی بد است. مسئله این نیست که خوانندگان امروز «احمق» اند. مسئله این است که تلویزیون و فرهنگ هنرهای تجاری، خوانندگان را تنبل بارآورده اند و توقعاتشـــان رابچگانه نگه داشته اند. این مسئله، درگیر کردن خواننده ی امروزی را بینهایت دشوار و نیازمند خلاقیت و هوش می کند.


پ.ن:

این نوشته را که از مصاحبه ای با دیوید فاستر والاس برداشته شده است، استادمان در کارگاه داستان نویسی خواند و من ازش خوشم آمد و در این جا هم آوردم!

حالم خوب است!


 سیمین دانشور نخستین اثرش را که «آتش خاموش » نام دارد، د ر۲۲ سالگی نوشت ودر ۲۷ سالگی  چاپ کرد؛ البته این داستان مشق اول او بود.

وقتی که آن را به صادق هدایت نشان داد و نظرش را خواست، او به سیمین گفت: « اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چکار کن دیگر خودت نخواهی بود ، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلی ها را بخوری تا راه بیفتی، من هم همین کار را کردم. »


پ.ن. ها:


- فردا قرار است داستان «رگبار» را در کانون ادبیات بخوانم...


- مجنون به نصیحت دلم آمده است

بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام...

"ابوسعید ابوالخیر"

  

- حالم خوب است؛ خوب خوب! هیچ وقت به این خوبی نبوده ام...؛ پر از شور و هیجانم! دلم هوس چلومرغ خوشمزه و پرملاتی را کرده است با یک ترشی مشتی، ماست و خیار٬ و سبزی خوردن در کنارش! بعدش هم یک چای در لیوانی بزرگ و نگاه کردن به قفسه ای پر از کتاب...!


گربه زیر باران

درباره ی داستان کوتاه «گربه زیر باران» از "همینگوی"

داستان را می توانید اینجا بخوانید.

...

«گربه زیر باران»، یک داستان واقع گرای مدرن، با راوی دانای کل است. روایتی تصویری از سردی روابط زن و شوهری آمریکایی که برای تعطیلات به ایتالیا سفر کرده اند.

توصیف فضای ابتدای داستان، محیطی دنج و زیبا را به ذهن متبادر می کند. شکل روایت کلاسیک، و از بیرون آغاز شده و با توصیف محیط بیرونی، به اتاقی که دو آمریکایی در آن هستند می رسد.

رابطه ی زن و شوهر سرد شده و به روزمرگی های از سر ناچاری کشیده شده است. مرد، بی توجه به زن،  روی «تخت» کتاب می خواند. در جایی که باید شور و حرارتی بین آن ها باشد، سردی حاکم است. زندگی آن ها به حفظ ظاهر کشیده است. مرد تظاهر به گرمی می کند، و زن نومیدانه و به هر شکلی سعی در تغییر این وضعیت دارد. تقابل نگاه این دو جالب توجه است؛ مرد تلاشی برای رهایی از این وضعیت نمی کند. در جایی که «باید»، حرکتی انجام نمی دهد. اما زن به هرحال سعی خودش را می کند، حتی اگر جزئی هم به نظر بیاید. سردی رابطه ی این دو، و خلا هایی که زن احساس می کند، به اشکال مختلف و از جمله به کمک گفت و گو ها مطرح می شود.

در برابر شوهر زن اما صاحب هتل قرار می گیرد؛ کسی که زبان زن و کمبودهای او را می فهمد و در پی خوشحال کردن اوست و هوایش را دارد.

نویسنده، گربه ی زیر باران را به عنوان دستاویزی برای زن در برابر دو مرد به کار می گیرد؛ موقعیتی ایجاد می شود که شوهر به سادگی از کنارش می گذرد و در عوض صاحب هتل با درک شرایط روحی و روانی زن، اگرچه نمی تواند آن گربه را پیدا کند، اما با گربه ی دیگری به نیاز او پاسخ می دهد.

در یک نگاه سمبلیک هم می توان گربه را نمادی از بچه ای گرفت که زن دل اش می خواهد داشته باشد؛ احساس نیاز شدیدی به داشتن کودکی که شاید بتواند روی روزمرگی های او رنگ شادی بپاشد و زندگی اش را از یکنواختی درآورد.

همچنین می توان تقابل زن و شوهر را تقابل سرخوشی در برابر منطق در نظر گرفت؛ زن به ظواهر توجه می کند و برونگراست و مرد مطالعه می کند و درونگراست.

از جمله ی ایرادات متن به نظرم یکی توصیفات اضافه برای فضاسازی در ابتدای داستان است، و دیگری گفت و گو های مستقیم زن با شوهرش برای فهماندن شرایط روحی و روانی اش. هرچند این دومی را می توان ناشی از استیصال او در برابر شرایطی که در آن قرار گرفته نیز قلمداد کرد.

پرواز...


 "دلم یک مرگ سینمایی می خواست. مثل رضا موتوری، جلوی پرده ی سینما، توی یک سینمای متروک، بچه ی گستاخی هم تماشاگر مرگم باشد. یا یک سینمای روباز ِ شلوغ، پر از تماشاچی. یا مثل فرزان دلجو در فیلم ماهی ها در خاک می میرند، که شب عروسی محبوبش، کنار قطار اسباب بازی یی که برایش کادو خریده بود، آرام جان دهم، وقتی فرهاد ترانه ی سقف را می خواند. یا اصلاً مثل اِلی که هیچ کس ندانست چه بر سرش آمد.

حالا حتی یاد چشمان کودکم هم جلودارم نیست. من اسیر سرنوشت شدم. می خواستم جلویش بایستم، اما نتوانستم. نشد. دلم به آن بزرگی ها که فکر می کردم نبود. خدایا مرا ببخش و از من بپذیر..."

  این ها را که گفت، پایین را نگاه نکرد، چشمانش را نبست. باد لای موهایش می پیچید و آرام از چین های کنار چشمان خیسش عبور می کرد. انیگما در گوشش می خواند. لبخند زد، برای آخرین بار، دستانش را از هم گشود، و خود را از بالا به زیر انداخت....


زمستان ۹۳

هلال باریک ماه


دیشب هلال ماه باریک بود..، به باریکی عمر من، که هر روز و هر روز کوتاه تر می شود. یک شب دیگر هم گذشت به بی خوابی. شب و روزم با هم قاطی شده است. چه فرقی می کند شب باشد یا روز؟! برای من که هر شب بی خوابم، چه فرقی می کند...؟

                                                                 .... 

  گمان می کردم فقط چند روز اول این گونه باشد، اما نه. تمام نشد. بی خوابی ام کش آمد؛ همچون تمام ثانیه هایم. تا همین چند وقته، ثانیه که هیچ، ساعت را هم نمی فهمیدم. اما این روزها، این شب ها...، نمی گذرند انگار.

  دلم می خواهد زودتر همه چیز تمام شود- به قول قصاب محله مان، پاک کرده. زیستن برایم بی معناست. نه تنها زمان، که هیچ چیز را نمی فهمم. انگار حواسّ پنجگانه ام را هم از دست داده ام! هر روز لاغرتر می شوم. حوصله ی دیدن هیچ کس را ندارم، حتی مادرم را. اینجا که می آید، چند کلمه نگفته، بغض اش می گیرد. می دانم چه می کشد. پیش چشم اش، پسر یکی یک دانه اش دارد آب می شود. از وقتی به این روز افتاده ام، نمازهایش طولانی تر شده است و تسبیح از تسبیح برنمی دارد. می داند که بی حوصله ام، اما هر روز می آید. همیشه هم آخرش با گریه تمام می شود. اوایل، من هم گریه ام می گرفت، اما این روزها، اشک هم از چشمانم رفته است. همچون نور. همچون سو. مادرم گاهی با خودش چیزی می آورد، میوه ای، کشمش و گردویی. گاهی هم برایم جوشیده درست می کند. دعایی در یک پارچه ی سبز هم به شانه ی راستم سنجاق کرده است. بیچاره مادرم! هنوز هم باور نکرده است که من رفتنی هستم؛ می دانم که دارم زود می روم. هنوز مادر شوهر نشده. نوه اش را ندیده....

  خواهرم هم گاهی می آید؛ کمتر پیش ام می نشیند، بیشتر خودش را به کار ِ خانه مشغول می کند؛ میز و صندلی ها را دستمال می کشد، کیسه ی سطل زباله را عوض می کند، و از این جور کارها. اصلاً نمی پرسد چرا قابلمه ی غذایت دست نخورده است. و من نمی پرسم چرا کیسه ی سطل زباله ای را عوض می کنی که هیچ زباله ای در آن نیست.... کمتر حرف می زند. وقتی او اینجاست، بیشتر موسیقی ست؛ بدون آن که از من بپرسد، نواری در ضبط صوت می گذارد، از همان قدیمی ها. از همان ها که پیش تر با هم گوش می دادیم؛ آن وقت ها که هنوز شوهر نکرده بود و با هم در آن اتاق کوچک خودمان را حبس می کردیم و نوار تازه ای را که پدر از پشت شهرداری خریده بود گوش می کردیم. بارها و بارها ترانه ها را می شنیدیم تا حفظمان می شد. حرف پشت حرف می آمد. او از آرزوهایش می گفت...؛ از شوهر آینده اش می گفت که دوست دارم این جوری باشد و آن جوری باشد. و من با این که توی دلم مسخره ام می آمد، اما به حرف های تکراری اش گوش می دادم و هیچ نمی گفتم.... حالا پس از سال ها که از آن اتاق و آن حرف ها و آن لحظات گذشته است، می بینم که او  شوهر خوبی کرده است و زندگی خوبی دارد. و من اسیر تکرار شده ام و تکرار.

  آب دادنِ به  گلدان ها هم سهم خواهرم شده است، من که روزی عاشق گل ها بودم، دیگر به تنها گلدان خانه ام هم نمی رسم (چه بر سرم آمده است؟!)... آب دادن به گل ها که تمام می شود، تنهایی ام  دوباره آغاز می شود. دوباره تنها می شوم؛ تنها و میخکوب. ساعت آونگ دار را نگاه می کنم، حرکت آونگ را می شمارم؛ یک،...، دو،... بارها و بارها.... دوباره از اول. خسته شده ام از این همه تکرار، اما انگار ناچارم  به آن!

  از مهدیس هم بگویم؛ کسی که قرار بود همدمم باشد در زندگانی ام؛ وقتی از دردم  با خبر شدم، اولین کسی که به ذهنم رسید، او بود. بهش زنگ زدم  و در چند جمله، دردم را برایش خلاصه کردم؛... مکثی کرد و چند سوال پرسید، انگار می خواست از حرف هایم مطمئن شود. انتظار داشتم بغض اش بگیرد، داد و بیداد راه بیندازد و گریه کند، اما او قطع کرد و تا چند روز خبری ازش نبود. تلفن های مرا هم جواب نمی داد. چند روز که گذشت، مادرش زنگ زد و خلاصه تر از حرف های من، همه چیز را برایم تمام کرد.... همه چیز به سادگی تمام شد، مثل حرف هایی که دکترم بهم گفت؛ خلاصه و موجز...!چه خیال ها که در سر داشتم، با مهدیس؛ اما چه زود با او تمام کردم...! هنوز چون گنگ خواب دیده ای هستم، مدهوش!

  بعد از آن، درد بود و بی خوابی و درد.

  حالا اما، مهدیس را هم از یاد برده ام. مثل خیلی های دیگر. مثل خودم.... گمان نمی کردم به این روز برسم، اما رسیدم. این روزها، چیزی نیست که باورش برایم سخت باشد. من که در حال باور مرگ خود هستم، هیچ غیر ممکنی برایم وجود ندارد.

  من اکنون کیستم؟!... زنده ام یا مرده؟!... آه، هیچ نمی دانم!   




۲۳ شهریور ۹۲؛ اسماعیل بابایی