فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ارزیابی شتابزده - ۲۱

  سردار ساسانی می گوید تا اسیر تازی را به پرسش بگیرند: 

 《ویرانه چرا می‌سازند؟ آتش چرا می‌زنند؛ سیاه چرا می‌پوشند؛ و این خدایی که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟

مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی، ۱۳۶۱

امتیاز ۴/۷۵ از ۵

 یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی، در گریز از میدان جنگ به آسیابی پناه می برد و در آن جا کشته می شود...

 در ابتدای فیلم، چند خط نوشته می آید که از کشته شدن یزدگرد به دست آسیابان حکایت دارد، آن هم بنا به روایت "تاریخ"!  پرسشی ساده که مخاطب را به درون آسیابی با شش کاراکتر اصلی می کشاند؛ جایی که داستان گسترش می یابد و عمق می گیرد. داستانی تراژیک که در اصل از آنِ خانواده ای ست و می توان آن را به تاریخ یک خاک تعمیم داد.

 شاکله ی فیلم در واقع همان نمایشی ست که بیضایی پیش تر به روی صحنه برده بود و اندک تغییراتی در آن صورت گرفته است؛ میزانسن ها، بازی در بازی ها، تغییر نقش ها و بازی با صورتک شاه، همان است. با این حال آیا مخاطب عام آن را یک تئاتر می داند؟ پاسخ به این پرسش بسیار مهم است چرا که به نظرم بیضایی موفق شده است به شکلی عالی، بین سینما و تئاتر پل بزند. 

فیلم داستانی پر تعلیق و پرکشش دارد و گفت و گوهایی که انگار از دل همین زمانه آمده است.

  مسئله ی زبان، از مٶلفه های برجسته ی فیلم است؛ زبانی که کاراکترها بدان سخن می گویند، در عین اینکه زبان دوران و شرایط آن هاست، امروزی و برای مخاطب قابل درک است. 

  مجموعه ی بازیگران، از جمله سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی، بازی های درخشانی از خود به یادگار گذاشته اند.

 فیلم ارزش مطالعات تاریخی و فرهنگی هم دارد.

پ.ن:

 بیضایی فیلم را در شرایط سختی ساخت؛ کمبود امکاناتی که البته تلویزیون به عنوان سرمایه گذار فیلم، داشت اما از روی ناآگاهی یا عمدا آن را دریغ کرد. تهدیدهایی که از جانب عده ای، گروه را تهدید می کرد، و جغرافیایی که فیلم در آن ساخته شد، از جمله ی این سختی ها بود.

 فیلم جز در جشنواره ی فیلم فجر، هرگز به نمایش عمومی در نیامد و به محاق توقیف رفت.

ارزیابی شتابزده - ۲۰

چریکه تارا - بهرام بیضایی، ۱۳۵۸

امتیاز: ۴/۵ از ۵

  تارا که بیوه زنی ست، پس از بازگشت از ییلاق، با چند خواستگار رو به رو می شود. همزمان، شمشیر قدیمی پدربزرگش، او را با مردی تاریخی رو در رو می کند...

  چریکه به آواز یا داستانی حماسی گفته می شود؛ پس مخاطب از ابتدا آگاهی دارد که با داستانی معمولی رو به رو نیست.

بیضایی، علاقه ی دیرینش به تعزیه را در تار و پود فیلم می گنجاند؛ همزمان دو تعزیه می بینیم. تعزیه ای که در روستا اجرا می شود و تعزیه ای که تارا خود بازیگر آن است.

  در سینمای ما، فیلمی نو و نامتعارف به لحاظ فرم و مدرن به لحاظ محتواست. بیضایی موفق می شود به شکلی بیرونی، برخورد تارا با دغدغه های ذهنی اش را به نمایش بگذارد که البته ممکن است برای هر مخاطبی روشن نباشد.

 بازی ها عالی، و سوسن تسلیمی به نقش تارا، یک انتخاب فوق العاده است.

 فیلم به لحاظ نشان دادن بخشی از آداب و رسوم مردم روستایی، و نمایش تعزیه، ارزش مطالعات فرهنگی دارد.

پ.ن:

 متاسفانه این فیلم توقیف شد و هرگز به نمایش عمومی درنیامد و تنها در چند جشنواره ی خارجی به نمایش گذاشته شد. گفته می شود که نخستین فیلم توقیفی پس از انقلاب است. مسئولان وقت فرهنگی کشور، هرگز نتوانستند ارزش های بالای فیلم را درک کنند و به سادگی جلوی نمایش یکی از نامتعارف ترین فیلم های سینمای ما را گرفتند.

لاله زار- چهار؛ تئاتر تهران


سردر تئاتر تهران، تیرماه ۹۷

 "تئاتر تهران" شاید به "تئاتر نصر" بیشتر معروف باشد؛ نامی که از سیدعلی نصر گرفته شده است که او را پدر تئاتر مدرن ایران گفته اند. این ساختمان در ضلع جنوبی گراند هتل در خیابان لاله زار قرار گرفته است.

 سید علی نصر در مدارس، فرانسه، علوم طبیعی و ریاضیات تدریس می کرد و به خاطر نگاه روشنی که به تئاتر داشت، نمایش هایی را ترتیب می داد و سپس در خیابان لاله زار شرکتی به نام تئاتر ملی را تشکیل داد که حدود یک سال فعال بود و در شناساندن این هنر فاخر به عموم مردم نقش مهمی را ایفا کرد. در سفری که به اروپا داشت، تئاتر را آن گونه که باید آموخت و در بازگشت به ایران، در سال ۱۲۹۵شرکتی به نام کمدی ایران را تاسیس کرد که نخستین جایی بود که تئاتر به شکلی درست در آن مورد توجه قرار گرفته و کار می شد. این شرکت ماهی دو بار در سالن گراند هتل نمایش اجرا می کرد. در همین دوران بود که برای نخستین بار، نقش زن را خودِ زن بازی کرد. سیدعلی نصر هم نمایشنامه می نوشت و هم کارگردانی می کرد. 

"پس از تشکیل سازمان پرورش افکار در دوره رضاشاه، ریاست کمیسیون نمایش این سازمان به سیدعلی خان نصر واگذار شد و او هنرستان هنرپیشگی را پایه گذاری کرد. در این زمان، ساختمان تئاتر تهران در خیابان فردوسی در حال ساخت بود اما چون از آن بهره برداری نشد، نمایش های این هنرستان بیشتر در تالار مدرسه دارالفنون، تالار باغ فردوس و تالار گراند هتل اجرا می شد.

در دی ماه ۱۳۱۹ سیدعلی خان نصر تماشاخانه دائمی تهران را تأسیس کرد. این تالار در بال جنوبی گراند هتل کاملا بازسازی و از سالن سینما به تئاتر تبدیل شد. در سال ۱۳۲۵، مدیریت و امتیاز تماشاخانه به دلیل مسئولیت های دولتی سید علی خان نصر به احمد دهقان واگذار شد که علاوه بر مدیر تماشاخانه، مدیر مجله تهران مصور بود و در حوزه سیاسی هم فعالیت مستمر داشت. در تابستان سال ۱۳۲۹ دهقان ترور شد و تماشاخانه تهران و سالن تابستانی آن که قبل از آن هنرستان هنرپیشگی بود، تئاتر دهقان نام گرفت. از آن پس همکار او عبدالله والا که تحصیلکرده اروپا بود، مدیر تئاتر دهقان شد. دوران مدیریت او به عقیده برخی تأثیر مهمی بر شکل گیری «تئاتر لاله زاری» گذاشت.

در سال ۱۳۳۶ تئاتر دهقان در آتش سوخت و به بهانه تغییر و بازسازی تا سال ۱۳۴۱ تعطیل شد. افتتاح دوباره سالن نمایش بعد از بازسازی، همزمان با درگذشت سیدعلی خان نصر بود و برای پاسداشت خدمات او این تالار با نام تئاتر نصر در فروردین ۱۳۴۱ بازگشایی شد.

تئاتر نصر در دوران انقلاب برای بار دوم در آتش سوخت. اما در بهمن ۱۳۵۹ پس از آماده سازی سالن، چهار نمایش به مناسبت «فستیوال تئاتر انقلاب» در آن اجرا شد. این تئاتر پس از انقلاب در اختیار کمیته امداد قرار گرفت. در سال ۱۳۶۷ واحد فرهنگی جهاد دانشگاهی، آن را اجاره و پس از بازسازی به عنوان سالن نمایش از آن استفاده کرد. پس از توقف فعالیت های جهاد دانشگاهی در سال ۱۳۸۱، تئاتر نصر تعطیل شد.

پس از چند سال تعطیلی، در سال ۱۳۸۶ مرکز هنرهای نمایشی با پیشنهاد تبدیل تئاتر نصر به موزه تئاتر تهران و بعدا به عنوان مرکز اسناد هنرهای نمایشی ایران، توافقنامه ای با جهاد دانشگاهی تنظیم و بازسازی تئاتر نصر را آغاز کرد. عملیات بازسازی تا بهمن ۱۳۸۶ به خوبی پیش رفت و پس از آن با کمال تاسف به دلیل عدم تخصیص بودجه از طرف مرکز هنرهای نمایشی، بازسازی متوقف شد." (مجله معمار، ش ۵۳، ص. ۳۲)


تئاتر تهران، تیرماه ۹۷

 از کارهای مهمی که سیدعلی نصر و پس از او احمد دهقان در تئاتر تهران کردند، ایجاد نخستین تماشاخانه دائمی ایران بود؛ بدین معنا که هنرمندان آن در استخدام تماشاخانه بودند و ماهیانه حقوق مشخصی دریافت می کردند؛ هنرمند تئاتر دغدغه ی نان شب نداشت و هنر نمایش شغل او بود. این، نگاه پیشرو موسسان تئاتر تهران را می رساند که بر خلاف آن نگاه امروزین بود که نمایش های سطح پایین را به تئاتر لاله زاری معروف کرده است. البته در بخش های بعدی درباره ی پیدایش این اصطلاح خواهیم گفت.

این چنین بود که تئاتر در آن دوره ارج و قربی پیدا کرد و تئاتر تهران مورد توجه روشنفکرها و تحصیل کرده های آن دوران و به طور کل آدم های فرهیخته قرار گرفت.

 این روزها اما سردر زیبای این تئاتر، شاید تنها نشانه یی باشد از روزهایی که سید علی نصر برای تئاتر این مملکت زحمت می کشید. سالن در هیاهوی آدم هایی که کم ترین سنخیتی با آن ندارند، در حال فرو ریختن است.


ورودی تئاتر تهران از پشت درهای بسته، تیرماه ۹۷ 

خنده ی تلخِ سیاه...



  امروز در بخشی از سریال آژانس دوستی  که دوباره از تلویزیون پخش می شود، متوجه حضور زنده یاد "سعدی افشار"، سیاه باز نامی شدم و قصه را پی گرفتم؛ سریال در قالب داستانی ساده، به زندگی و کار و روزگار آن هنرمند بزرگ می پرداخت؛ مردی که سمبل سیاه نمایش ما بود و با همه ی زخم هایی که روزگار به او می زد، در عین فقر و تنگدستی، تئاتر پارس را سرپا نگه داشته بود؛ خون دل می خورد و لبخند، این گم شده ی خاک ما را به مردمان هدیه می کرد...

و الان کجاست یاد و نامش؟!...

در کدام رسانه؟...

چند تا از مردمان ما حتی او را می شناسند و به ارزش کارها و زحماتش آگاهند؟!

  افسوس که این خاک هنرپرور، نامهربان است با اهل فرهنگش...

یادش بخیر!... سعادت آن را داشتم که یک بار نمایشی از او را در تئاتر سنگلج ببینم.

یادش گرامی آن سیاهِ رو سپید...

خرمگس آتن

  رمضان ۸۲ بود به گمانم؛ من بودم و داوود و شهرام، در طبقه ی دوم خانه ی پدری داوود. جایی که بخشی از بهترین خاطراتمان در آغوش آن شکل گرفته است. یک واحد جمع و جور در محله ی سیزده آبان شهر ری که عملا دست داوود بود؛ کتاب بود و نوار و سی دی و مجله و پوستر. طبقه ی اول را پدر و مادرش می نشستند و طبقه ی سوم را هم مستاجرشان.

  روی نمایش «سقراط» کار می کردند و من هم در کنارشان بودم و اگر کاری از دستم برمی آمد، کمک می کردم. قرار بود فردایش نمایش برای بازبینی جشنواره ای در حوزه ی هنری آماده شود. به نظرم جشنواره ی تئاتر کوتاه بود. نمایش در قالب طنزی گزنده، به مقوله ی اعتیاد می پرداخت؛ کار خوبی بود. داوود نقش سقراط را بازی می کرد؛ خرمگس آتن که سرانجام به مرگ محکوم می شود.

  تا دیروقت روی نمایش کار کردیم؛ زمان کم بود و بچه ها باید دیالوگ ها را تمرین می کردند. برای بخشی از کار هم که این دو با هم می رقصیدند، از موسیقی موتسارت استفاده کردیم که خیلی به جان کار نشست! بچه ها با جدیت کار می کردند.

  تا نزدیک سحر مشغول بودیم. داوود سحری را گرم کرد. خورشت قیمه ای بود که مادرش از پیش آماده کرده بود. از خستگی نفهمیدیم اصلا چه خوردیم! بعدش هم همان جا وسط پذیرایی خوابیدیم.

  صبح، من به دانشگاه رفتم. اجرا بعد از ظهر بود. کلاس بعد از ظهر را نصفه و نیمه رها کردم و خودم را به سرعت به حوزه ی هنری رساندم. بچه ها آن جا بودند. چند کار را با هم دیدیم و بعد نمایش خودمان را اجرا کردیم. من، پشت پرده یک تک گویی شروع نمایش را می گفتم و در ادامه پخش موسیقی بخش های مختلف کار به عهده ام بود که با یک ضبط صوت انجام می شد. اجرای خوبی بود. هم تماشاگران و هم داوران، پسندیدند. بچه ها از بداهه پردازی به خوبی بهره گرفتند. بعد از نمایش های اغلب ضعیف و بی رمق پیش از آن، حال و هوای سالن را عوض کرد. تماشاگران طنز زیبا و لحن انتقادی اش را گرفته بودند. بازی ها و دیالوگ ها و موسیقی انتخابی اش، همه خوب بودند. آن صحنه ی رقص با موسیقی موتسارت هم سالن را ترکاند! به نظرم همه چیزش خوب بود. با این که هرسه تایی مان حسابی خسته بودیم، اما از اجرا احساس رضایت می کردیم...

  غروب که شد نتایج بازبینی نمایش ها را اعلام کردند؛ نمایش «سقراط» در بازبینی رد شد!

  تا دو روز پس از آن، در بستر بیماری بودم...

....

  سال بعد، این نمایش به همراه دو نمایش کوتاه دیگر، به مدت ده شب در سالنی در دولت آباد شهر ری اجرا رفت.

پ.ن:

تصویر، تابلوی "مرگ سقراط" از «ژاک لویی داوید»، ۱۷۸۷.

زندگی گالیله


دیروز تولد زنده یاد ، استاد «حمید سمندریان» عزیز بود؛ کسی که خیلی به گردن  هنر نمایش این سرزمین حق دارد.

روحش شاد و یادش گرامی باد!


پ.ن. ها:

* عنوان، نام نمایشنامه ی معروفی ست از برتولت برشت که استاد سمندریان بسیار دوست داشت آن را به صحنه ببرد و هربار به نوعی امکان پذیر نشد...

* عکس برگرفته از سایت آموزشگاه  سمندریان می باشد.

* این روزها به شدت درگیر کار و مدرسه ام، از دوستانی که می خوانند سپاسگزارم. به همه تان سر خواهم زد. 

نگاهی به نمایش «ریچارد دوم» به کارگردانی «مهدی کوشکی»

نمایشنامه ای از شکسپیر، در قالبی اکسپرسیونیستی


  نمایش «ریچارد دوم» در فضایی بسته و ساده، و با بازیگرانی بَر چوب پا، حکایت مقطعی ست از دوران ریچارد دوم پادشاه انگلستان که منجر به سقوط او از تخت پادشاهی و قتل اش می شود؛ داستان حکومتی که پایدار نیست و چوب پاها نمادی از تزلزل آنند. چوب پاهایی که هر آن بیم فرو ریختنشان می رود، حتی هنگامی که شاه جدیدی بر تخت می نشیند.... "فالستاف" که نماینده ی نیروی نظامی پادشاه است، ظاهری امروزین دارد، او اکنون فاسد گشته و در حالتی از خمودگی و لاابالی گری و با حرکاتی سنگین ، به جای محافظت از کشور، در پی ارضای هرچه بیشتر نیازهای خویش است، تا جایی که حتی از "ایزابل" ملکه ی پادشاه هم نمی گذرد.....

  اگرچه امروزه کمتر اثری را می توان یافت که کاملاً در چارچوب یک مکتب بگنجد و معمولاً هنرمندان با شناختی که از مکاتب گوناگون دارند، عناصر مختلفی را از آن ها وام می گیرند، اما این نمایش واجد برخی از ویژگی های نمایش های اکسپرسیونیستی است که می توان آن را در این مکتب قرار داد.

  می دانیم که اوج مکتب اکسپرسیونیسم به ویژه از نوع ناب آن، در ربع قرن پیش بود، اما هنرمند با خلاقیت خویش می تواند آن را در شکلی امروزین به کار گیرد؛ بهره گیری از متون قدیمی و ارایه ی آن در این قالب، یکی از این راهکارهاست. تفاوت اصلی رئالیسم با اکسپرسیونیسم در نحوه ی برخورد آن ها با مقوله ی «واقعیت» است؛ رئالیسم واقعیت را عینی (اُبژکتیو) و اکسپرسیونیسم آن را ذهنی (سوبژکتیو) می داند. در مورد این نمایش می توان ویژگی های اکسپرسیونیستی زیر را برشمرد:

  - حالت و فضا به رویا و کابوس شباهت دارد؛ شکستن ابعاد واقعی و بازسازی آن در ابعاد جدید، نورپردازی ِ سایه دار، بهره گیری از رنگ های تند در طراحی صحنه، و نوع بازی بازیگران برای القای این فضا.

  - درگیری فرد با محیط پیرامونش که در پی سلطه بر اویند؛ شخصیت اصلی (ریچارد)، در مصاف با شرایط پیش آمده برایش، خرد شده و سرانجام از پا در می آید.

  - گفت و گوی نمایشی ِ تشنج آمیز برای تحریک احساسات، تهییج روحی، و در نهایت ایجاد همدلی در تماشاگر، به همراه شیوه ی بازیگری نمایش گرا (تئاتریکالیسم)؛ صحنه ی پایانی نمایش (مرگ ریچارد)، با درخشش ستارگان و نوعِ آهنگ انتخاب شده.

  - ساختار اپیزودیک


  شاید بتوان در مورد صحنه پردازی و شیوه ی نورپردازی تفاوت ها را دید، چرا که در طراحی صحنه نمایش های اکسپرسیونیستی، نگرشی هندسی به محیط وجود دارد ( به طور خاص مکتب کنستراکتیویسم) و از مظاهر تمدن جدید در آن بهره گیری می شود. چیزی که در این نمایش، به صحنه ای ساده و فاقد لوازم صحنه محدود شده است که البته برای آن می توان دلایلی همچون کوچک بودن صحنه ی نمایش، یا ایجاز  مورد نظر کارگردان را در نظر گرفت. همچنین نور پردازی و استفاده از سایه ها، نقش مهمی در نمایش های اکسپرسیونیستی دارد که در مورد این نمایش به درستی از آن استفاده نشده است. حتی اگر کارگردان در پی اجرای نمایشی در این گونه هم نبوده باشد، باز هم استفاده ی خلاقانه ای از نور صورت نگرفته است.

  استفاده از چوب پا همچنین حالتی کارناوال گونه به نمایش داده است که بر جنبه های نمایشی آن افزوده است و انگار تماشاگر در حال تماشای کارناوالی باشد و از این نظر، به نمایش حماسی هم نزدیک می شود.

  در مجموع، فارغ از برخی اشکالات جزئی – همچون بازی برخی از کاراکترها- ، «ریچارد دوم» کار با ارزش و یکدستی ست است که تجربه ی متفاوتی را برای تماشاگرانش به همراه می آورد.


 

۷ آذر ۹۲

بن بست تکیه دولت!

 

چندی پیش گذرم به خیابان پانزده خرداد افتاد و آن بافت قدیمی اش؛ جدا از بازار قدیم تهران و میدان ارگ و کاخ گلستان، نظرم به تابلویی جلب شد با عنوان «بن بست تکیه دولت»؛ یاد تکیه دولت در دلم زنده شد و افسوسی دوباره بر آن، که چرا امروز جای آن خالی ست؟...

  تکیه دولت را ناصرالدین شاه ساخت، آن هم پس از دیدن تماشاخانه های فرنگ. گویا این بنا توسط استاد حسینعلی مهرین و با همکاری تعدادی از مهندسین انگلیسی در سال 1248 خورشیدی در ضلع جنوب غربی محوطه ی کاخ گلستان ساخته شد. هزینه ی ساخت آن حدود 150 هزار تومان و گنجایش اش حدود 20 هزار نفر بود که با ارتفاعی حدود 24 متر و در چهار طبقه، از عظیم ترین بناهای پایتخت بود که از دوردست ها نیز دیده می شد. این تماشاخانه به محلی برای اجرای تعزیه تبدیل شد.

  تکیه دولت بنایی مدور بود با غرفه هایی در گرداگردش که تماشاچیان را در خود جا می داد و سکوی نمایشِ گِردی در میان داشت...

  اما متاسفانه، این بنای ارزشمند در سال 1327 خورشیدی به دستور مقامات دولتی فرو ریخت تا اثری از بزرگترین نمایشخانه ی ایران باقی نماند و ما بمانیم و  تنها نشانه هایی از آن در آثار نویسندگان و جهانگردان و هنرمندان. شکوه و عظمت این بنا را می توان در تابلویی که کمال الملک از آن ترسیم کرده دید.


  

تکیه دولت، اثر کمال الملک، موزه ی کاخ گلستان




۱ آذر ۹۲

مجلس تمام گشت...


  این چند روز تعطیلی را، فارغ از آلودگی تهران، به یک شهر کوهستانی پناه آورده ایم و مهمان هوای پاکش شده ایم؛ این جا خبری از دود و دم تهران نیست! صبح که بیدار می شوی مه همه چیز را در بر گرفته است...؛ در میانه های روز هم، مه به کمرکش کوه های دور دست رسیده است و غروب ها، ابرها در طرح های ساده و چین دار، با رنگ سرخ در هم آمیخته اند. سرخ، به رنگ آفتاب در ظهر عاشورا...؛

  حزن دارد بعد از ظهر عاشورا؛ مثل بعد از ظهرهای جمعه، اما غم اش بیشتر است؛ غم اش سنگین است....

  امروز، پس از سال ها، به تماشای تعزیه رفتیم؛ شبیه خوانان، قصه ی ظهر عاشورا را روایت کردند و تنهایی حسین(ع) را؛ چه غمگین بود تعزیه...؛ چه ساده روایت شد؛ نمایشی که برخاسته از باورهای ملی و مذهبی ماست؛ ایجاز در همه چیز، از نمایشنامه تا موسیقی و وسایل صحنه. نمونه ای از راه حلّ هنرمند ایرانی برای زنده نگه داشتن یک هنر؛ پیوند هنر با باورهای مردم.

  مجلس که پایان گرفت و مردم پراکنده شدند، به این می اندیشیدم که در روزگاری نه چندان دور، هنر تعریه خوانی چه ارج و قربی داشت در میان مردم؛ که بخشی از هویت ایّام محرّم بود؛ به روزهایی فکر کردم که مردم این خاک، برای هر روزی، هنری عرضه می کردند و نقّالان در کوچه و بازار بذر هنر و اسطوره را می پراکندند؛ آن روزهایی که این موبایل های رنگ و وارنگ نبود تا همه چیز از خاطر، به حافظه ی تلفن های همراه برود و رنگ ببازد....


 


۲۳ آبان ۹۲

مرثیه ای برای یک هنر


  بهرام بیضایی در بخش نقالی از کتاب «نمایش در ایران» اش، یادآور می شود که در مجلس رستم و سهراب، به صحنه ی ضربت خوردن پسر توسط پدر که می رسید، جماعت را حالی دیگر دست می داد...، بسیاری گریه می کردند و برخی از مجلس خارج می شدند تا خبر مرگ سهراب را نشنوند؛ حتی عده ای پیش می آمدند و با خواهش و التماس، و یا حتی پیشکشی ِ قدری پول، از او می خواستند که این صحنه را از قلم بیاندازد و از آن بگذرد....

    و این حکایت دوره ای بود که نقالی در ایران برای خودش ارج و قربی داشت؛ عامّه ی مردم، در کوچه و بازار و سر ِ گذرها و قهوه خانه ها، با نَقل های نقالان بزرگ شده و حماسه های ملی و مذهبی را از همان کودکی می آموختند. نقالان، همچون معلمانی دوره گرد، با کم ترین امکانات، و به لطف قدرت بیان و لطافت کلام، و حرکات بدن، و دانشی که از پیشینیان به ارث برده بودند، وسیله ی انتقال بسیاری از خصائل نیکو و مفاهیم فتوّت و مردانگی بودند. شیوه ای که حتی مادران قالیباف، برای کودکانِ بر گُرده گرفته شان به هنگام کار، به کار می بردند.

   گریستن بر مرگ مرشد ترابی، گریستن بر هنر نقالی ست؛ هنری که یکی از قدیمی ترین و اصیل ترین هنرهای نمایشی در ایران است. هنر بازیگران چیره دستی که نمونه ی کاملی از تئوریِ مؤلف بودند؛ خودشان میزانسن می دادند، با کلامشان موسیقی ایجاد می کردند، نقطه ی عطف نمایش را شناخته و آن را برجسته می کردند و نمایش را اوج و فرود می دادند.... هنری که در دنیای دیجیتال کنونی – که ما، نه واقعاً به آن رسیده ایم، و نه از آن بریده ایم، و معلّقیم در این میانه! – در حال فراموشی است، بدون این که از ظرفیت های فراوان آن استفاده کنیم؛ ظرفیت هایی که در گذشته پشتوانه ای شد برای اوج گرفتن تعزیه، به عنوان مهم ترین شیوه ی نمایشی ایرانیان، یا شکل گیری نقاشی قهوه خانه ای. دریغ و دَردی دیگر، و همین!

  این نوشته را، با نقل پاراگراف پایانی از بخش نقالی ِ کتاب «نمایش در ایران» به پایان می برم:

  "در عصر ما، در روزگاری که این نوشته نوشته می شود، نقالی هم دارد فراموش می شود. و اگر نقالی فراموش می شود، این از خواصّ شهرهایی ست که می خواهند تمدن اروپایی به خود بگیرند، و تمدن اروپایی را از ظاهر آن بگیرند، و می گیرند. در دِه ها این تغییر کمتر پیش آمده، در شهرها بیشتر و در طهران بسیار. در هر قهوه خانه جعبه ی کوچکی هست که هم فیلم پخش می کند، هم آواز، هم اخبار و هم تفسیر اخبار. و نقالان کم کم می روند خانه هاشان و می میرند." 1



 1 . نمایش در ایران، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ دوم: 1379، ص83.



۱۳ امرداد ۹۲


رومئو و ژولیت

از «رومئو و ژولیت» - ویلیام شکسپیر


(پرده ی دوم، مجلس دوم،باغ کپیولت)

....

ژولیت: چگونه بدینجای درآمده ای؟ و از کجای؟ به من بگوی

         باروهای باغ بلندند، و بَر شدن را دُشخوار،

         و مسلخ تو خواهد شد، نظر بدان کسی که تویی،

         اگر هرآینه کسی از پیوندان من اینجا تو را بیابد.

رومئو: با بالهای سبکوار عشق، از فراز این باروها پرواز کرده ام.

        آخر حصارهای سنگی را

        یارای آن نخواهد بود تا راه عشق بربندند.

        و عشق هر کاری تواند کرد، در تلاشی که دلیر است بدان.

        پس پیوندان تو سدّ راه من نخواهند بود.

ژولیت: اگر ببینندت، تو را به قتل می آرند.

رومئو: دریغا! آنجا میان چشمهای تو چیزی غنوده است،

        که بارها قتّاله تر از تیغ های آنان است.

        لیکن نظری کن محبوبم،

        و آنگاه من علیه خصومتشان روئینه خواهم شد.

        ....



.رومئو و ژولیت- ویلیام شکسپیر، ترجمه ی فؤاد نظری، نشر ثالث 



۳۱ اردیبهشت ۹۲

یادگار خنده های سنگلج...


 


«سعدی افشار» هم رفت...؛

  چه قدر از این رفتن ها باید پیش بیاید تا ما را از خواب غفلت بیدار کند؟! چرا باید تاریخ ما سرشار از این «تلخ رفتن ها» باشد...؟ چرا این گونه از میراثمان پاسداری می کنیم؟

  در کدام خاک این گونه با سرمایه های فرهنگی شان برخورد می شود که با او شد؟... که دست هایش تنگ باشد،... همچون دلش که همیشه تنگ بود....

«سیاه ِ» دلتنگ ما رفت...؛ یادگار خنده های سنگلج. یادگار زبانی که خنده را وسیله ای ساخته بود یرای بیان درد اجتماعش.

  و چه پر درد بود این روزهای آخرینش؛ که خنده را از لبانمان زدود؛ رفت، تا فقرش، بیش ازین خنده هایمان را کمرنگ نکند؛ رفت، تا شاید در جایی دیگر آرامش یابد....

  آه، زمانه....


  روحش شاد و یادش گرامی...!

 


۳۱ فروردین ۹۲