فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بیا ره توشه برداریم، کجا؟ هرجا که اینجا نیست...

   کوه و منطقه شکارممنوع امروله و داله خانی، منطقه ای به وسعت بیش از ۴۲ هزار هکتار است که حدفاصل شهرستان های کنگاور، صحنه و سنقر در استان کرمانشاه قرار گرفته است. این منطقه، رشته کوهی ست که در جهت جنوب شرق به شمال شرق کشیده شده است. بلندترین نقاط آن، قله های نخودچال (نوخه چال) و نمازگاه با بیش از ۳۰۰۰ متر می باشند. گفته می شود که «امروله» به معنای آمرود کوچک است؛ آمرود  در کردی به معنای درخت گلابی است و گویا در گذشته درختان گلابی وحشی در این منطقه وجود داشته است.

امروله از سمت سراب کبوتر لانه

امروله با کوه های صخره ای شیبدار، چشمه ها، غارها و پوشش گیاهی متنوع و جذابش، منطقه ای بکر برای زیستن گونه های متنوع جانوری ست. عشایر و دامداران حوالی آن نیز از دامنه هایش برای چرای دام استفاده می کنند و کوهنوردان از مسیرهای مختلف به قله هایش صعود می کنند و البته که این منطقه، از گزند شکارچیان در امان نیست.

روز هشتم نوروز، با محمد، سجاد و رامین از مسیر روستای عبدالتاجدین به این منطقه رفتیم و در غار کوچکی در میانه کوه اتراق کردیم. 

جای دوستان سبز!

* عنوان از اخوان ثالث

شمس العماره

شمس العماره از جمله ی زیباترین عمارت های کاخ گلستان است که به دستور ناصرالدین شاه ساخته شد و در دوره ی خودش، بلندترین بنای پایتخت بود. این بنا که در ضلع شرقی کاخ گلستان قرار گرفته است، آینه کاری های زیبایی دارد که در گذشته تابش نور از پنجره های مرتفع رو به خیابان ناصرخسرو باعث انعکاس نور در داخل می شد و منظره ای نورانی و زیبا می ساخت که متاسفانه به دلیل ساخت و ساز در این بخش، اکنون مقدار نور ورودی خیلی کاهش یافته است. در سوی دیگر هم که ارسی دارد، بعد از ظهر ها تابش نور باعث پراکندن رنگ های زیبا به کف بنا می شود.

نور بر  نقش دیوار شمس العماره

در حال حاضر فقط بازدید از طبقه ی اول این بنا برای بازدیدکنندگان امکان پذیر است. 

یکی از قول هایی که مسئولان کاخ گلستان در نوروز به همیارها داده بودند، بازدید از طبقات بالای شمس العماره بود. حدود یک ماه پیش، پس از هماهنگی ها، ۱۵ نفری از همیارها در کاخ گلستان جمع شدیم که برویم بازدید طبقات بالا، اما ناهماهنگی ها در نهایت این فرصت را به ما نداد و دست خالی برگشتیم.

من بی خیال بازدید شده بودم و در فراخوان دوباره ای که در گروه همیارها برای بازدید در آخر هفته داده بودند، شرکت نکردم.

چهارشنبه ی دو هفته پیش که برای گرفتن لوح تقدیر ایام نوروز رفته بودم دفتر خانم حسین پور، بدون اینکه حرفی در این باره بزنم، ایشان خودشان هماهنگی ها را انجام دادند و گفتند بروم شمس العماره و من به تنهایی، به بازدید طبقات بالا رفتم!

راه رسیدن به طبقات بالا، راهرویی با پله های بلند است. برخی بخش ها تزئیناتی ندارند و در عوض، بخش هایی تزئینات و در و پنجره های زیبایی دارند. 

تجربه ی لذتبخشی بود!

معروف است که ناصرالدین شاه گاه به تنهایی و گاه با زنان حرم، از بالای این عمارت به تماشای تهران می نشسته است؛ آن روزها هنوز تکیه ی دولت پابرجا بود و خبری از ساختمان های بلند وزارت دارایی در ضلع شمالی و دادگستری در ضلع های جنوبی و غربی نبود. می شد لاله زار را با درختان زیبایش دید و شمیرانات از دور پیدا بود.

پ.ن.ها:

* پیشترها حوضی رو به روی شمس العماره بوده است که ناصرالدین شاه در آن قایق سواری می کرده است؛ این حوض در دوره ی رضاشاه تخریب شده است.

* درباره ی شمس العماره داستان های زیادی هست که گاه با تخیلات عامه هم آمیخته ست؛ از جمله درباره ی ساعتی که بر بلندای برجی وسط شمس العماره کار گذاشته شد و اهدایی ملکه ویکتوریاست. گفته می شود یک جفت جغد در این برج زندگی می کردند که باور مردم بر آن بود که هربار از لانه شان بیرون بیایند، اتفاقی خواهد افتاد! عجیب آنکه چندبار هم این باور درست از کار درآمده بود؛ از جمله گفته می شود که جغدها از سه روز مانده به ترور ناصرالدین شاه، از لانه شان بیرون آمده بودند!

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

تماشاگه

دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد. 

بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید.  هوا سرد بود.

دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.

"این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."

گاماسیاب

سیگار

توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست  و روی کوه ها برف نشسته است.

 دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.

دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.

بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.

وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.

این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد. 

حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.

با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.

امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم." 

چند پُک زدم. نمی توانستم.

بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.

قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.

بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"

ماهان آب می پاشید به امان.

تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .

دوستتان دارم  رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...

قطعه ی بی کلام "سکوت" از SLEEP DEALER

خلوت کریم خانی

خلوت کریم خانی (جلو خان)، ایوانی دو بَر و سرپوشیده در ضلع شمالی کاخ گلستان است.
  در این ایوان، حوضی جوشی قرار دارد که در گذشته آب قنات شاهی از آن می جوشیده است و باغِ کاخ را آبیاری می کرده است. همچنین، سنگ قبر ناصرالدین شاه( که از مقبره اش در شاه عبدالعظیم به اینجا آورده شده است) و تختی سنگی در آن قرار دارد.
  در دوره ی آغامحمدخان، به دستور او، استخوان های کریم خان را از شیراز آوردند و پای پلکان این بنا دفن کردند تا او هربار از آنجا رد می شود، از روی آن بگذرد.
  در دوره ی رضاشاه، با حضور نوادگان کریم خان، قبر را شکافتند و استخوان ها را از آن خارج کردند و به قم بردند.

تالار ظروف و عمارت الماس

تالار ظروف
در تالار ظروف که مجموعه ای از ظرف های اهدایی به پادشاهان قاجار است، ظرف های زراندودی که ملکه ویکتوریا به ناصرالدین شاه اهدا کرده است، برای بازدیدکننده ها بسیار جذّاب بود. بازدیدکننده هایی که بیشترشان خانم بودند.
بسیاری، این تالار را شاید راهرویی بیش نمی دانستند که ویترین هایی پر از ظرف در دو طرفش دارد؛ اما همین که می شنیدند که این ویترین ها را فرح برای همین ظرف ها از فرانسه سفارش داده است، که دومین ویترین، مجموعه ظرف های اهدایی از طرف ناپلئون به فتحعلی شاه است، یا آن تابلوهای آویخته بر دیوار، رنگ و روغن نیستند و از قطعات ریز سنگی ساخته شده اند که به آن ها میکرو موزائیک می گویند، می ایستادند و از نو تماشا می کردند.
بازدیدکننده های خارجی زیاد بودند؛ از روس ها که بیشترینشان بودند، تا گردشگرانی از  عراق، چین و ترکیه تا گروهی از دیپلمات های نیجریه ای. آقای بیژن بیرنگ هم از بازدیدکننده ها بودند که با ایشان گپی کوتاه زدیم.
تالار ظروف
عمارت الماس

عمارت الماس، به خاطر مقرنس های آینه کاری شده اش به این نام معروف شده است؛ عمارتی کوچک از دوره ی فتحعلی شاه که در ضلع جنوبی مجموعه ی کاخ گلستان قرار گرفته است.

 در این عمارت، دو تابلوی نقاشی از فتحعلی شاه، که مهرعلی، به سبک پیکرنگاری درباری کشیده شده است، چند مجسمه و تعدادی عکس از شکارگاه های عهد ناصری وجود دارد. دوره ی قاجار، از دوره هایی ست که حیات وحش ما به سبب شکارهای بی رویه، آسیب زیادی می بیند. از جمله پلنگ، شیر ایرانی و ببر مازندران در ابعاد وسیعی شکار می شوند و رو به انقراض می روند. شکارهای وحشیانه ی ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه در تاریخ معروف است.

  از جمله مشکلاتی که در این بخش داشتم، دست کشیدن بازدیدکننده ها به کاغذ دیواری های عمارت بود؛ وقتی بنا در میانه ی جنگ ایران و عراق در اثر بمباران بازار تهران آسیب می بیند، در بازسازیِ دوباره، دیوارها را کاغذ دیواری می کنند؛ آن هم کاغذ دیواری هایی فرانسوی که از عهد ناصری در انبار کاخ باقی مانده بود.

   به خانمی که به دیوار دست کشید تذکر دادم، پاسخ داد که:"خواستم ببینم جنسش با دیوار اون طرف فرق می کنه یا نه. اونجا جنسش ابریشم بود!"

عمارت الماس

در ایوانِ مرمر

  پنجشنبه ی پیش در "ایوان مرمر" بودم.
  ایوان مرمر قدیمی ترین بخش کاخ گلستان است و معمولا نخستین جایی ست که بازدیدکننده ها از آن بازدید می کنند؛ به واسطه ی تخت مرمری که به دستور فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است و در آن نصب شده است، بدین نام معروف است. فتحعلی شاه، شیفته ی زیورآلات و زرق و برق بود و خود را به هر نحوی به شاهان و پیامبران پیشین ربط می داد؛ گویی می خواست خلاء های شخصیتی اش را این گونه پُر کند.
پس، تختی ساخت از مرمر یزد و بهترین صنعتگران و هنرمندان را برای ساختن آن به کار گرفت؛ تختی که همچون تخت سلیمان، بر شانه ی پریان و دیوان استوار بود و نتیجه آن شد که سیّاحان اروپایی هم بر آن رشک می بردند...
                                     ...

  پنجشنبه خیلی شلوغ بود. یک آن جمعیت آن قدر زیاد شد که صدا به صدا نمی رسید، پس با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم که :"سلام!"

   صدای جمعیت خوابید.

  گفتم می خواهم برایتان از تخت مرمر بگویم...، و شروع کردم!

  کلا آن ها که علاقمندتر هستند، حتی اگر دور هم باشند، گوش می ایستند یا خودشان را به منبع صدا می رسانند. اما کم نیستند کسانی هم که انگار فقط برای عکس گرفتن آمده اند. بازار عکس گرفتن حسابی داغ است، به ویژه در این ایوان که همچون آتلیه ای زیباست؛ پس گاهی نقش عکاس را هم بازی می کنم!

  برای خانم ها اُرسی های پشت سرِ تخت جذاب تر بود و وقتی می شنیدند که کشویی به سمت بالا جمع می شوند، حظّ عجیبی می بردند.

یکی از بازدیدکننده ها گفت:"خوش به حالتان که اینجا کار می کنید!"

گاهی هم وسط آن شلوغی، بازدیدکننده هایی پرسش هایی می کردند که پاسخش کوتاه نبود؛ مثلا یک آقایی از حدود تهران در دوران قاجار پرسید، یا گروهی که یکی شان پرسید:"اصلا نگه داریِ اینجا به چه درد می خورد؟"

  اما شاید هیچ چیز به اندازه ی تماشای کودکانی که به موزه می آیند، سرحالم نیاورَد. بعضی هایشان کنجکاوانه پرسش هایشان را می پرسند.

 و امان از عادت ما ایرانی جماعت که انگار باید جنس یا کیفیت همه چیز را با سرانگشتان دست بیازماییم؛ فرقی نمی کند پارچه ی لباسی که می خواهیم از بازار بخریم باشد یا دری خاتم کاری شده با عاج فیل و استخوان شتر و نقره از دوره ی زندیه در کاخ گلستان!

ایوان تخت  مرمر

این منم؛ یک راهنمای موزه!

  دیروز نخستین تجربه ی من به عنوان راهنمای موزه بود.

حدود یک ماه پیش به کاخ موزه گلستان درخواست کارآموزی دادم و بالاخره از دیروز کارتم صادر شد.

  رئیس بخش موزه ها مرا به عنوان راهنما به موزه "حوضخانه" فرستاد؛ حوضخانه معمولا جایی خنک در کنار حوض است برای خوشگذرانی؛ اینجا اما سالنی کوچک در بخش شمالی کاخ است که شامل هدایای سفر فرنگِ شاهان قاجار است؛ تابلوهای نقاشی از شاهان یا ملکه ها و مجسمه ها و مانند این ها. البته حوض کوچکی هم در وسط دارد که خالی از آب است.

  دو نفر به عنوان متصدی دریافت بلیط و حفاظت، بیرون سالن روی صندلی هایشان نشسته بودند و من، هرگاه بازدیدکننده ای می آمد، توی سالن می رفتم.

  واقعا شناخت کمی از آثار داشتم؛ نخست از تابلویی که دمِ ورودی بود، درباره ی خود بنا خواندم. بعد، از دانشجویی که اواخر کارآموزی اش بود و پیشتر در حین انجام کارهای اداری باهم آشنا شده بودیم، قدری اطلاعات گرفتم که جالب بود. سپس نوشته ی کنار تک تک آثار را خواندم که مثلاً نام پادشاه یا خالق اثر بود.

  نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ بازدیدکننده هایی آمدند و رفتند، بی آن که راهنمایی شان کنم! تا اینکه زوج کهن سالی وارد شدند؛ پیرزن چند کیسه ی میوه و خوراکی های جورواجور و آب همراهش بود. لبه ی حوض نشست. رفتم سمت پیرمرد، سلام کردم و خوشامد گفتم و پرسیدم:"دوست دارین در مورد این اشیا بشنوین؟" پیرمرد گفت:"خیلی هم عالی!" و از اینجا شروع شد! 

زوج کهن سال، اصفهانی بودند که برای دیدن پسرشان به تهران آمده بودند. خوش رو و خونگرم بودند. کلی گپ زدیم. پیرمرد گفت مجسمه ساز و شاعر است و دوست داشت کنار مجسمه ها عکس بگیرد. ازم خواست عکس بگیرم و برای پسرش بفرستم. پیرزن گفت:"عاشق عکس گرفتن است!"

 با نصب اپلیکیشنی که برای بازدیدکننده های حوصخانه طراحی شده است و شامل معرفی مجموعه و تک تک آثار است، کارم ساده تر شد. در هر فرصتی درباره ی یکی دوتایشان می خواندم و برای بازدیدکننده ها توضیحشان می دادم. 

  با اینکه شنبه بود، اما تعداد بازدیدکننده ها زیاد بود و تقریبا تا آخر وقت سرپا بودم. قطعا کم نبودند بازدیدکننده هایی که با تصور دیدن حوضخانه به معنای مرسوم به دیدن آنجا می آمدند و این کارم را سخت تر می کرد؛ اما خیلی هایشان گفتند که در همه ی بخش هایی که پیش از این بازدید کرده ایم، شما تنها کسی هستید که برایمان توضیح داده است!

  بازدیدکننده ها از کودک بودند تا کهن سال. تقریباً اگر برای بازدیدکننده ای صحبت نمی شد، خیلی سریع آنجا را ترک می کرد، اما برعکس، همین که درباره ی اثری شروع به صحبت می کردم، "حوضخانه" برایشان متفاوت می شد و با رضایتمندی از آن خارج می شدند.

  متقابلا از هم انرژی می گرفتیم؛ بعضی هایشان حتی اطلاعاتی درباره ی آثار می دادند که من اصلا از آن آگاهی نداشتم، اما با روی باز می پذیرفتم و به کار می بردم.

تجربه ی فوق العاده ای بود...

زوج کهن سال اصفهانی

که صفای خط از صفای دل است...

در خنکای پشت بام دراز کشیده ام. نسیم خنکی می وزد. آسمان فراخ است و آبی.

دیشب را با رامین، پشت بام خوابیدیم.  تک و توک ستاره ها سو سو می زدند. از دوردست صدای پارس سگ می آمد. کمی دورتر هم نسیم، صدای پایکوبی  را با خودش می  آَورد.

چهارشنبه با سجاد رفتیم کلاس خطی که می رود. در همان تهران و پیش از سفر، قرارش را گذاشته بودیم.

 استادش آقای بهرام عسگری، معلم هنری بازنشسته است. به هم که معرفی شدیم، نشستم به تماشای آموزشگاه وخط های ریز و درشتی که گوشه و کنار پخش بودند. تعدادی هنرجوی قد و نیم قد هم مشغول خوشنویسی بودند. 

استاد با طمانینه کار می کرد؛ دلم می خواست بیشتر نمونه ی کارهایش را ببینم. انگار فهمیده باشد، گفت:" آن پاکت را ببینید. "

پاکت آ.۳ راکه باز کردم، مسحور دستخط استاد شدم!

اغلب شکسته نستعلیق بودند و چلیپاها را خیلی دوست داشتم..، و چه شعرهایی و چه انتخاب هایی...

در همان سِیر کردن ها، به نکته ای رسیدم؛ که خوشنویسی، چقدر باعث می شود شعر را بهتر درک کنی و بیشتر لذت ببری، مثل وقتی که استاد شجریان شعری را می خواند و انگار تازه به کنه آن پی می بری...

با هر برگی، و تماشای هر بیتی، شور و حالم بیشتر می شد.

به استاد دست مریزاد گفتم و سرمست از تماشا، در محضرشان قدری نشستم. صدای جیر جیر قلم بر کاغذ را دوست داشتم!

عکسی به یادگار گرفتیم و درآمدیم که استاد صدامان زد و دستخطی از خودش را به ام هدیه داد.

وقتی سوار بر موتور سجاد شدیم، دستخط را به آرامی از دو طرف گرفته بودم نزدیک سینه ام. وقتی ناگهان باد تندی گرفت و گرد و خاک بلند شد طوری که چشم هام را بستم، مثل نوزادی، آن را به سینه ام فشردم، تا وقتی که سر از کوچه ای قدیمی درآوردیم و گرد و خاک خوابید...

٭عنوان از سلطانعلی مشهدی

پنجره

من بسیار گریسته ام 

هنگامی که آسمان ابری است 

مرا نیت آن است 

که از خانه بدون چتر بیرون باشم 

من بسیار زیسته ام 

اما اکنون مراد من است 

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس، 

بی محابا ببینم "

احمد رضا احمدی"

پشت پنجره ی باز، رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه ایستاده ام. هوا پاکیزه است. باد خنکی از بیرون تو می زند و هوای کلاس را عوض می کند.

 دومین امتحانی ست که مراقب هستم. در این دو روز، هوا خوب بوده است و من زیبایی توچال را با برف هایش، از دور دیده ام!

 از نیمه ی دوم آبان که اعلام کردند باید یک روز در هفته تدریس حضوری داشته باشیم، یک روز رفتم و تا ظهر پشت سر هم برای چهار رشته، تدریس کردم. ساعت آخر که تعداد بچه های دوازدهم انسانی زیاد بود، کلاس را در سالن اجتماعات برگزار کردیم.

 و خب، بعدش درگیر کرونا شدم؛ حالا از مدرسه بود یا قبلش نمی دانم، اما قطعا، درگیری ها، دوندگی ها و کم خوابی هایی که آن روزها داشتم، بدنم را ضعیف کرده بود.

  وقتی سیتی اسکن دادم، آقای دکتر گفت ریه ام قدری درگیر شده است و برایم "فاویپیراویر" نوشت  و دارو های دیگر و انبوهی داروی تقویتی و مکمل.خوشبختانه کارم به بیمارستان نکشید. اما متاسفانه هیراد و فروغ هم درگیر شدند.

 پس از آن کلاس های حضوری من به تعبیر یکی از معاون های مدرسه که در کانال می نوشت "به دلیل مشغله ی کاری و اداری"، تعطیل شد!

 حالا، در کلاسی که مراقب هستم، میزها یکی، دو تا در میان، خالی اند. از برگه های پاک بچه ها و پرسش هایی که هرازگاهی می پرسند هم، اوضاع روشن است!

 این پنجره و این هوا هم از آن چیزهایی ست که به قول زنده یاد حسین پناهی، ارثیه ی پدری هیچ کسی نیست!

ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را...

  دیروز با سجاد رفتیم سر زمین های کشاورزی شان.

 دوباره از دیدن کشتزارها مست شدم!

 باغشان هم رفتیم و میوه چیدیم. هلو و آلو و البته قدری نعنای تازه. درخت ها پُربار بودند و به جز دوتا، همگی شاداب بودند.

 سجاد با یکی از روستائیان حسن آباد هماهنگ کرد و رفتیم کنار گاوداری شان اسب سواری! این نخستین تجربه ی اسب سواری من بود و عجیب لذت بخش بود. پیش از سوار شدن، جوان روستایی تر و فرزی، اسب را چند دور تازاند تا خسته شود. وقتی خواستم سوارش شوم، به گردنش دست کشیدم؛ خیس عرق بود. اسبی سپید و طوسی بود، با دُم و یالی مرتب. 

 اسب سواری که تمام شد، برگشتیم شهر.

  دَم خانه ی سجاد، آقای محمدی را دیدیم که استاد ساختن ساز است و در همان محله کار و زندگی می کند. حدود سال های ۸۲ یا ۸۳ بود که با عموعیسی که خودش زمانی کمانچه می ساخت رفتیم کارگاهش. جای دیگری بود. خواستم تاری ازش بخرم که از بدشانسی من، آماده نداشت و بعدش دیگر ندیدمش تا به الان. سجاد ازش پرسید اجازه می دهد کارگاهش را ببینیم و او هم نه نگفت.

 همه ی تنم شور شد!

 کارگاهش را با ابزارآلات نجاری و کاسه های تنبور و تار و سه تار و تصویرهایی از سیدخلیل عالی نژاد و عارف قزوینی و استادشجریان دیدیم که در حیاط خانه اش است. پسر جوانش حسام، حالا برای خودش استادی شده است در ساختن ساز. پدر حالا مُهر سازها را "حسام محمدی" می زند. 

 مهربانانه ما را به داخل خانه دعوت کردند. آقای محمدی برایمان تنبور زد و  از شیفتگی اش به موسیقی گفت. بعدش حسام ساز زد، که چه زیبا می نواخت. سفارش های آماده را در گوشه ای روی پارچه ای، به دیوار تکیه داده بودند که برای مشتری های داخل و خارج از ایران بود و در آن گوشه، چه دلبری می کردند.

استاد محمدی

 اوقاتی خوش بود، جای دوستان سبز!

٭عنوان از سعدی

در غریوِ سنگین ماشین ها...

 امروز سر جلسه ی امتحان بچه های دوازدهم، مراقبت داشتم.

 دیدن بچه ها پس از این مدت، لذتبخش بود. به نظرم خیلی هاشان قد کشیده بودند! مدل موهای متنوع و پوشش غیر رسمی درشان زیاد دیده می شد.

 کلاسی که مراقبش بودم، پنج دانش آموز دوازدهم انسانی بودند؛ امتحان نگارش داشتند.

 پنجره های کلاس باز بود.رفتم پشت پنجره و زمین های کشاورزی و دیوار بینشان را دیدم. پرستوها پر سر و صدا پر می کشیدند.

 بعد از امتحان، رفتم کلاس بچه های دوازدهم تجربی. یکی از بچه ها به نام مجتبی، برایمان آواز خواند؛ "بهار دلکش رسید و ..." صدای گرمی دارد.

 سراغ حسین را هم گرفتم. نیامده بود امتحان بدهد. چند وقت پیش البته باهاش تماس گرفته بودم، گفت داروهایش را قطع کرده و حالش بهتر است.

ﺩﺭ ﻏﺮﯾﻮ ِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ

 ﻭ ﺍﺧﺘﻼﻁ ِ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﺯ

ﺁﻭﺍﺯ ِ ﻗُﻤﺮﯼ ِ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ

ﺷﻨﯿﺪﻡ ،

ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ

 ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﭘﺮﺩﻩ‌ای ﺁﻣﯿﺰﻩاﯼ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺩ

ﺗﺎﺑﺶ ِ ﺗﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﯽ ....


«شاملو»

معبد آناهیتا

  دیروز هیراد را بردم معبد آناهیتای کنگاور؛ دومین بنای سنگی ایران پس از تخت جمشید که متاسفانه امروز، جز خرابه ای ازش چیزی باقی نمانده است.

عکس از مشرق نیوز

  معبد، بر تپه ای معروف به گچ کن در حاشیه ی جاده ی قدیم هگمتانه به تیسفون، با مساحتی بیش از چهار هکتار ساخته شده است. اگرچه در علت ساختنش نظریه های مختلفی مطرح است، اما به هرحال پرستشگاهی بوده است برای آناهیتا، الهه ی آب و باروری، همرده ی آرتمیس یونانی.

 اصل بنا در دوره ی اشکانی ساخته شده است و بعدها در دوره ی ساسانی و پس از آن، ساخت و سازهایی در آن صورت گرفته است. پس اززمین لرزه ی دهه ی سی، تقریبا به شکل مخروبه درآمد. مردم روی بخش هایی از تپه خانه ساخته بودند و از سنگ هایش برای پلکان ها و ورودی خانه هاشان استفاده می کردند. تا اینکه حکم به تخلیه ی تپه و تخریب خانه ها داده شد. در دوره ی آقای خاتمی، توجهی به اش شد و بودجه ای به آن اختصاص یافت و  حفاری های تازه صورت گرفت. اما برنامه ریزی های بعدش به سرانجام نرسید. عده ای می گفتند چرا باید برای این خرابه ها پول خرج کرد؟

  امروزه سالم ترین بخش های بنا، دو پلکان قرینه در ضلع جنوبی اند که بسیار یادآور پلکان های تخت جمشید هستند، و همچنین بخش هایی از دیوارها و ستون ها، به ویژه در ضلع شمال غربی.

معبد آناهیتا، آنگونه که بوده است.

.پ.ن. ها:

 ٭خدابیامرز عمومامه، در دوره ای در حفاری این بنا شرکت داشت. البته از بعضی کشفیاتی که می گفت، از جمله مجسمه ای، امروزه هیچ اثری نیست.

٭ از جمله اشیای باارزشی که از بنا به دست آمده است، تابوت های سفالی و خمره ای ست که البته الان فقط تابوت سفالی اش باقی مانده است. از این نوع خمره ها که در دوره ی اشکانی متداول بود،در اوایل دهه ی هفتاد که برای لوله کشیِ آب، کوچه های روستای پدری را می کندند، هم به دست آمد که البته مثل بسیاری از آثار دیگر، هیچ گاه مشخص نشد چه شدند.

هیراد از این تکه سنگ خیلی خوشش آمده بود که در واقع دو شیر آب است. کلا به اش خوش گذشت!

امتحان

بالاخره پروسه ی تصحیح برگه های امتحانی تمام شد!

به جز یک کلاس دهم، با همه ی کلاس ها ریاضی دارم؛ ۴۳۳ دانش آموز.

آزمون در شاد برگزار شد و بچه ها باید پاسخنامه هایشان را به صفحه ی شخصی من می فرستادند. آزمون همه ی بچه ها در یک  روز برگزار شد؛ چه بساطی داشتیم!

و پاسخنامه هایی که از هرکدام یک طور عکس گرفته شده بود؛ عمودی، افقی، اُریب، تار، روشن، تاریک...!

دردِ سر و دردِ چشم را کمابیش هر روز داشتم. گاهی حس می کردم دور چشم هایم را بتون ریخته اند و قادر به تکان دادنشان نیستم. 

حالا اما پروسه ی بعدی شروع می شود؛ محاسبه ی نمره های مستمر و در نهایت ثبت نمره های پایانی!

این هم چت یکی از دانش آموزان موقع آزمون!


تک درخت

باران می بارد.

انتهای این اتاق، جایی ست که کلاس های مجازی ام را اداره می کنم. یک تخته ی وایت برد، چندتا ماژیک و خودکار و کتاب های درسی، یک سه پایه ی دوربین، و این گوشی که الان در زنگ تفریحم دارم باهاش می نویسم، ابزار کار من است.

ساعت های کلاسم سی و پنج دقیقه ای ست و بینشان زنگ تفریح های یک ربعه. 

این، منظره ای ست که از پشت پنجره می بینم. تک درخت، به پاییز رسیده است.


باغچه ی کوچک تنهاییِ من

از دیشب، یک بند باران می بارد.

درِ تراس را باز می کنم؛ هوای تازه تو می آید.

 اینجا باغچه ی کوچک تنهایی من است.

گلدان هایی که عزیزان بخشیدند و گلدان هایی که خودمان خریدیم، کنار هم اند. سرما که آمد، تراس را با مشمّا پوشاندم.

حالا دوتا سبد سبزی هم کاشته ام و دَم به دم تماشایشان می کنم ببینم چقدر سبز شده اند! شاهی، تره، ریحان سبز و بنفش، و تربچه. چندتا گلدان با بطری نوشابه هم ساختم و در آن ها فلفل و گوجه گیلاسی کاشتم.

آرام می گیرم در باغچه ی کوچک تنهایی ام.

خان گرمز

روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم.

باد خنکی می وزد و برگ های درخت توتِ داخل حیاط را تکان می دهد. ماه تقریبا کامل است و آسمان زیباست.

امروز با محمد رفتیم طرف های کوه خان گرمز؛ منطقه ی حفاظت شده ای در غرب تویسرکان که قله اش تا دوردست ها دیده می شود.

از جاده ی تویسرکان پیچیدیم ولاشجرد (ولاشگرد)، پیش رفتیم تا رسیدیم به روستای شأن آباد (شه نووه) که امامزاده ای هم دارد به نام امامزاده محمد. ساختمان امامزاده اش را بازسازی کرده بودند و نسبت به آن چه که بیش از ده سال پیش دیده بودم، خیلی تغییر کرده بود.- یک مسیر دیگرش هم از جاده ی اسدآباد و با گذشتن از پل تاریخی "پل شکسته" است.

شأن آباد را رد کردیم و رفتیم تا به روستای ترمیانک رسیدیم که یکی از شانزده روستای پای کوه خان گرمز است. سیلِ سال گذشته پل ورودی روستا را خراب کرده بود. این پل روی خرّم رود ساخته شده است که از کنار خان گرمز می گذرد و به واسطه ی آن، دره ای سرسبز و آباد را تا الوند پی می ریزد.

در حاشیه ی رود که حالا کم آب بود، و زیر درختان گردو استراحتی کردیم و چای و نان خرمایی و میوه خوردیم.

بعد جاده ی اصلی را پی گرفتیم  و خان گرمز را دور زدیم و از روستاها و جنگل های گردویش گذشتیم و دوباره به جاده ی تویسرکان رسیدیم.

مسیری کوهستانی و جذاب بود. 

اغلب ساکنان این روستاها اهل حق هستند و گردو و  در برخی جاها سیب، عمده ی محصولاتشان است.

هیچ گاه خان گرمز را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم؛ نزدیک به قله، صفحه های صخره ای زیبایی دارد. امیدوارم بتوانم روزی به قله اش صعود کنم یا حداقل امکانش پیش بیاید تا بتوانم مدت زمانی را در این منطقه اتراق کنم.

سایه ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم...

دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.

از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.

 رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.

 پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.

 ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.

بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.

سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.

برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه  بود. 

با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از شعری از شاملو

٭واژگان:

چنجه: تخمه ی آفتابگردان

[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.

دست منبسط نور...

 شهرستان که بودیم برای خرید ماهی رفتیم یک استخر پرورش ماهی . استخر در حاشیه ی رودخانه ای پُر آب بود که از کوه های بلند دوردست سرچشمه می گرفت و زمین های روستاهای سر راهش را در مسیری طولانی آب می داد.

 مدت هاست که روی سدّی کار می کنند که آبش را همین رودخانه تامین خواهد کرد.

 از پل گذشتیم و به جنگل های سپیدار رفتیم. منطقه ای خوش  آب و هواست و محل اتراق مردمان. 

هیراد و کیان دل نمی کندند از آن جا.

 محمد می گفت وقتی سد آبگیری شود، همه ی این منطقه و از جمله چند روستایش زیر آب می روند.

 به نوری که از لا به لای سپیدارها می تابید فکر می کردم که روزی خاموش خواهد شد. همه ی این درخت ها، گل ها و سبزه ها زیر آب خواهند رفت.


پ.ن:

عنوان از سپهری