فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود...

 داداش سیروس امروز از بیمارستان مرخص می شود. بامداد جمعه حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. تشخیص دکتر سکته ی قلبی بود که به لطف خدا به خیر گذشت. دو تا از رگ های قلبش یکی به طور کامل گرفته بود و آن یکی نصفه و نیمه، که اولی را بالن زدند و دومی هم ماند برای روزهای آتی.

 داداش سیروس، برادر بزرگم است.

 ظهر جمعه رفتم بیمارستان. بخش سی سی یو بود و نگذاشتند ببینمش. بچه ها، نگران یکی یکی آمدند. مهوش خیلی دل نگران بود.

 توی حیاط جمع شده بودیم. به خاطر مرگ عمو، همه سیاه پوش بودند و صورت ها را اصلاح نکرده بودند. داداش ایرج رفت گوشه ای و سیگاری چاق کرد. وقتی ماسک را پایین داد که سیگار بکشد، ریش و سبیلش را دیدم که چقدر سپید شده است، و به بقیه هم دقت کردم. هر کدام به نوعی، ابروها را مثلا، سپید کرده بودند.

 دلم گرفت...

 سپیدی موهای خودم را هم روزی چندبار در آینه می بینم.

 گل یخ، "کوروش یغمایی" در پیری

٭عنوان از "فرخی"

ارزیابی شتابزده - ۲۷

خون شد - مسعود کیمیایی، ۱۳۹۸

 امتیاز:۳/۷۵ از ۵

 فضلی پس از چندسال بی خبری، به خانه ی قدیمی پدری اش برمی گردد که حالا قرار است توسط بساز و بفروش ها کوبیده و از نو ساخته شود. او سعی می کند اعضای خانه را دوباره دور هم جمع کند و خانه را پس بگیرد...

 فیلم آشکارا یادآور "قیصر" است؛ از داستان تا جزئیاتی چون لباس ها، لوکیشن ها، و حتی بازی سعید آقاخانی به نقش فضلی که تغییر اندکی در صدایش ایجاد کرده است و نوع نگاه کردن و حتی راه رفتنش، یادآور بهروز وثوقی ست. همچون فیلم قیصر، در اینجا هم قهرمان برای حل مسائلش به قانون متوسل نمی شود و خود یک تنه به دل ماجرا می زند؛ کنایه ای به دستگاه پلیس و قضا.

 فیلم پر از کنایه ها و استعاره هاست.

 خانه ی پدریِ فضلی را می توان استعاره ای از وطن دانست که جوانانش هرکدام به دردی اسیرند و از طرف دزدها و دلال ها در شرف ویرانی ست. تار پدر شکسته است و صدای موسیقی از آن بلند نمی شود.

 بازی مجموعه ی بازیگران فیلم، خوب است و بازی لیلا زارع به نقش فاطی، از بهترین هاست. سعید آقاخانی در نقش فضلی جا افتاده است.

 موسیقی و فیلمبرداری خوب است و فیلمنامه متوسط.

یک عروسی ساده - سارا زندیه، ۲۰۱۹

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 نیوشا، از خانواده ای ایرانی ساکن آمریکا، پس از به هم خوردن نامزدی اش، از طرف خانواده اش برای ازدواج تحت فشار قرار می گیرد...

 فیلمی کمدی و عاشقانه که هرچه پیش می رود روان تر و بهتر می شود.

 تقابل فرهنگ ها، عمده ترین مایه ی فیلمنامه است و لحظات مفرّحی را خلق کرده است.

 فیلم به لحاظ فنی و، فیلمنامه و کارگردانی خوب است و بازی بازیگران درخشان است؛ تارا گرامی به نقش اصلی عالی ست و زوج ماز جبرانی و ریتا ویلسون چه خوب از کار درآمده است!

 فیلم ارزش مطالعات فرهنگی دارد.


و فیلم های:

٭گشت و گذار در جنگل - ژاومه کویت - سرا، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳ از ۵.

فیلمی مهیج و سرگرم کننده درباره ی گروهی سه نفره که راهی سفری در اعماق آمازون می شوند تا درخت شفابخش را بیابند.

٭شب بازی - جان فرانسیس دالی، ۲۰۱۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یک کمدی اکشن جذاب با داستانی درگیرکننده که در یک شب از بازی های دورهمیِ چند نفر اتفاق می افتد.

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html

 

چه سرسبز بود درّه ی من...

  فیلم با صدای راوی و تصویر پدر در حال قدم زدن در شیب درّه آغاز می شود. 

  صدای مرد: دارم اثاثم رو تو شالی که مادرم وقتی می رفت بازار رو دوشش می انداخت جمع می کنم تا از درّه ی خودم برم. این دفعه دیگه برنمی گردم. خاطره ی ۵۰ سال رو پشت سرم جا می ذارم. خاطره...، عجیبه که آدم خیلی از چیزهایی رو که چند لحظه قبل گذشته فراموش می کنه، اما خاطره ی حوادثی رو که سال ها پیش اتفاق افتاده روشن و واضح نگه می داره. خاطره ی مردها و زن هایی که مدت ها پیش مُردن. با این همه هنوز آدم با خودش می گه چی واقعیه، چی نیست؟ چطور می شه باور کرد که همه ی دودمانم از اینجا رفتن در حالی که صداشون هنوز تو گوشمه. نه! حاضرم چندین بار بگم نه، چون اون ها در ذهن من دارن واقعا زندگی می کنن. دور و بر زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست. آدم می تونه برگرده و هر چی بخواد ازش برداره. البته اگه یادش بیاد. بنابراین منم چشم هام رو به روی درّه ی امروزی می بندم و اون رو همون طور که در بچگیم بود می بینم. درّه ی سرسبزی که به نظر من به اندازه ی دنیا وسعت داشت. زیباترین درّه ای که تا حالا دیده ام. (تصویر به زمان گذشته می رود و شیب درّه را نشان می دهد.) همه چی از وقتی به یادم می یاد که پسر کوچیکی بودم و همراه پدرم در درّه راه می رفتم. هنوز غبار و ذرات تیره رنگ معدن زغال سنگ اون قدر نبود که زیبایی درّه بتونه لطمه ای به اش بزنه، چون معادن زغال سنگ تازه داشتن پنچه هاشون رو به سمت مراتع و چمنزارهای سرسبز دراز می کردن. حتی حالا هم صدای خواهرم «اینکارا» رو می شنوم که ما رو از دور صدا می زد. (صدای اینکارا از دور که برای آنها دست تکان می دهد) همه ی خانواده ی ما تو معدن کار می کردن. کافی بود یکی زیر آواز بزنه تا تموم درَه از آواز پر بشه، چون آواز برای همشهری های من مثل بینایی بود برای چشم (کارگرهای معدن در حال برگشت از سر کار خسته همه آواز دسته جمعی می خوانند.)

  صدای راوی در بزرگسالی پس از مرگ پدر در معدن لحنی تلخ و حسرت خوارانه می یابد و جمله هایی که انگار از زبان جان فورد به زبان می آیند با لحن فیلم هایش درباره دورانی که سپری شدند و به راحتی در «ییلاق ذهن» حک می شوند: صدای مرد/ راوی انتهای فیلم: مردهایی مثل پدر من نمی تونن بمیرن. اون ها هنوز با منن و برای همیشه در خاطر من، محبوب و دوست داشتنی باقی خواهند ماند. به راستی درّه ی من چه سرسبز بود..

٭به نقل از مجله ی "دنیای تصویر"، شماره ی ۲۳۹، اردیبهشت ۱۳۹۳.

٭٭ چه سرسبز بود درّه ی من، جان فورد، ۱۹۴۱

شام تلخ...

 عمو آشیخ امروز عصر به رحمت خدا رفت.

 درست چند ساعت قبلش، عمه خانم ناز با دوتا از پسرهاش از شهرستان آمده بودند بیمارستان. عمه پاهایش درد می کند. با آمدن او، عمو پیش از مرگش، همه ی خواهرها و برادرهایش را دیده بود. مسئول بخش مراقبت های ویژه گفته بود هر تعداد که هستید بروید و ببینیدش.

  خانه ی پدر بودیم؛ عمو حسن و عمه طاووس هم بودند. عمه طاووس همین که حرف آقای مسئول را برایش تعریف کردند، گریه اش گرفت و مویه اش بلند شد. گفت لابد خبری هست که برای ملاقات سخت نگرفته اند.

 عمو آشیخ و شوهرِ عمه خانم ناز، چند سالی همکار بودند. او هم مثل عمو آشیخ سال ها پیش به کما رفت و بعدش تمام کرد، درست مثل عمو و البته درست در همین تاریخِ هشتم مرداد.

 مویه های پدر وقتی می گریست که "ئه ی بِرارم..." خیلی تلخ بود.

 حالا همه مثل قدیم در خانه ی عموآشیخ جمعیم. 

 شامِ عمو را هم خوردیم. 

 اما تختش را جمع کرده اند...


 روح همه ی درگذشتگان شاد...

 

ارزیابی شتابزده - ۲۶

قصه ها - رخشان بنی اعتماد، ۱۳۹۲

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

 فیلم در قالب روایتی امروزین از شرایط اجتماع،  به وضعیت حال شخصیت های فیلم های پیشین کارگردان می پردازد...

  آدم های قصه های رخشان بنی اعتماد را در چنبره ی شرایط سخت روزگار، اسیر می بینیم. هرکدام به سویی دست و پا می زنند، اما زنده اند و هنوز دست از تلاش برنداشته اند. در این بین، خانواده ی طوبا (از فیلم زیر پوست شهر) به نوعی مرکزیت دارند.

 سبک مستندگونه ی روایت، پرداختن به دغدغه های اجتماعی و سیاسی، و مرکزیت زنان از مولفه های آشنای فیلم های بنی اعتماد است.

 بازی ها، کارگردانی و گفت و گوهای خوب، از نکات مثبت فیلم است. در این بین، بازی فرهاد اصلانی، پیمان معادی و باران کوثری بیشتر به چشم می آید.

 سکانس نهایی فیلم که تنها با سه بازیگر و در وَن  فیلمبرداری شده است، به نظرم بهترین بخش فیلم و خود یک فیلم کوتاه عالی ست.

 فیلم همچنین به مقوله ی "رسانه" هم می پردازد؛ رسانه هایی که باید دردهای اجتماع را بازتاب دهند، محدود می شوند و فقط رسانه های "خودی" اجازه ی کار دارند.

آن شب - کوروش اهری، ۱۳۹۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 زن و مردی با کودکشان، پس از یک مهمانی مجبور به اقامت در هتلی می شوند...

 معمولا فیلم هایی که در ژانر ترسناک ساخته می شوند مولفه های مشترک زیادی دارند که "آن شب" هم از آن ها بهره برده است؛ اما فیلم با توسل به داستانی روان شناختی، از سقوط جان سالم به در برده است. هتل انگار اتاقک اعتراف می شود و مجموعه ی حوادث، زن و مرد را به گذشته شان می برند و راه رهایی از شب را به آن ها نشان می دهند.

 فیلم بیش از هر فیلم دیگری، یادآور "درخشش" استنلی کوبریک است. به لحاظ فنی، قوی ست؛ فیلمبرداری، موسیقی، نورپردازی، صدا به خصوص، و کارگردانی درخشان است.

بازی شهاب حسینی در نقش اصلی و بازیگران آمریکایی ای که در نقش های کوچک ظاهر شده اند، قابل توجه است.

پ.ن:

 "آن شب"، محصول مشترک ایران و آمریکاست که با عوامل مشترک در آمریکا تولید و پخش شده است و در مجموع کار آبرومندی ست.

 

و فیلم های:

لوکا - انریکو کازاروسا، ۲۰۲۱

امتیاز: ۴ از ۵

انیمیشنی جذاب درباره ی موجودی دریایی که وقتی به خشکی می آید به شکل انسانی در می آید، با یک موسیقی دلنشین که داستانش در ایتالیای زیبا رخ می دهد.

خشم مردانه - گای ریچی، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳/۵ از ۵

یک اکشن جذاب و خوش ساخت با تم انتقام و با بازی جیسون استاتهام، با فیلمنامه ای دم دستی.

به یاد آورد - یو مین سئو، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یک درام معمایی با داستانی پرکشش از سینمای کره.

آوای وحش - کریس سندرز، ۲۰۲۰

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 جدیدترین نسخه ی ساخته شده از رمان "آوای وحش" جک لندن، با بازی هریسون فورد، نسخه ای جذاب و تماشایی ست.

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد...

آن صداها به کجا رفت

صداهای بلند

 گریه ها قهقهه ها

آن امانت ها را

آسمان آیا پس خواهد داد ؟

پس چرا حافظ گفت؟

آسمان بار امانت نتوانست کشید

...

به کجا می رود آه

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد

آسمان آیا

این امانت ها را

باز پس خواهد داد ؟ 

"شفیعی کدکنی"


 عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.

 عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.

 آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.

 پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.

 اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."

 و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.

 چه روزهای خوشی بود...

 به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.

 عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.

 عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...

 تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود. 

 وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.

 حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...


آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

سلام ای شبِ معصوم!

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند

سلام ای شب معصوم!


میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ای‌ست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد


چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود

و من در آینه می‌دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام بوسه‌ها و نوازش‌ها می‌دانستند

که دست‌های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم...

تا آن زمان که پنجره‌ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند

و آن‌چنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می‌برد.

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...


"فروغ فرخزاد"

(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")

 نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...

پ.ن:

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438466692/

Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html 

ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.

ارزیابی شتابزده - ۲۵

زندگی دیگران - فلوریان هنکل دونسمارک، ۲۰۰۶

امتیاز: ۴/۷۵ از ۵

دهه ی ۸۰. یک افسر امنیت آلمان شرقی، مامور زیر نظر گرفتن زندگی یک کارگردان تئاتر می شود تا مقامات ارشد امنیتی بهانه ای برای ایجاد محدودیت و خانه نشین کردن او بیابند...

 فیلمی که در قالب پرداختن به محدودیت ها و مسائل نویسندگان و هنرمندان در دوره ی آلمان شرقیِ سوسیالیستی - که قابل تعمیم به همه ی سیستم های مشابه در کشورهای مختلف است- به ستایش آزادی اندیشه و رنج ها و تلاش های منادیان آن در این راه می پردازد.

 داستانی پرکشش و فیلمنامه ای درخشان، با شخصیت پردازی ها، فراز و فرودها و گفت و گوهای عالی و یک پایان منطقی و درست.

 بازی ها، کارگردانی، موسیقی و مونتاژِ فیلم، همه در اوج اند.

 از همان ابتدا با سیستم امنیتی آلمان شرقی(معروف به اِشتازی) آشنا می شویم. شیوه ی برخورد، بازجویی و تفتیش عقایدی که حتی به شخصی ترین حریم های مردم هم پا می گذارد. به کمک رنگ و نورهای سردِ فیلم، لحن و انتخاب واژگان گفت و گوها، و نوع قاب بندی ها، و رفتار کارمندانش با هم، تا وَن مخصوص حمل مجرمان، حسی از خفقان و بسته بودن روزن ها به مخاطب دست می دهد.

 در تضاد با موقعیت گفته شده، خانه ی کارگردان تئاتر و دوستانش، گرم و پر از موسیقی و کتاب تصویر می شود. لحظات عاطفی را انگار فقط در این محیط ها می توان دید.

 فیلم به خوبی نشان می دهد که چگونه این سیستم های به ظاهر شق و رق و منظم، از درون پر از لجن و دروغ و کثافت است و مامورانش چیزی جز غلامان حلقه به گوش سیستمی فاسد نیستند که هدفشان فقط حفظ همان سیستم است و بس، آن هم به هر قیمتی.

 پ.ن. ها:

٭ فیلم یک کلاس بازیگری ست.

٭ سازمان امنیت آلمان شرقی یکی از قوی ترین سازمان های اطلاعاتی زمان خودش بود؛در دهه ی۸۰، با هزاران کارمندش، تقریبا برای هر شهروندی یک پرونده داشت!


ارزیابی شتابزده - ۲۴

کلاغ - بهرام بیضایی، ۱۳۵۶

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

  با چاپ شدن تصویر دختری گمشده در روزنامه، خانواده ی اصالت درگیر جست و جو برای یافتن او می شود...

 فیلمی درباره ی شناخت، و درباره ی گذشته ای از دست رفته.

  فیلمنامه ای حساب شده با داستانی پر کشش و کاراکترهایی که با کنش هایشان به خوبی به مخاطب شناسانده می شوند.آسیه(پروانه معصومی) زنی ست متعادل. او که معلم کر و لال هاست، فقط در مدرسه می خندد و عالم(آنیک) زنی ست که در گذشته اش زندگی می کند. توجه به جزئیات در فیلمنامه و به همین صورت در طراحی صحنه عالی ست. 

 نگاه فیلم به تهران امروز، در مقایسه با دیروز، نگاهی سرد، پر تنش و ناموزون است.

 موسیقی فیلم از شیدا قرچه داغی، درخشان است.

پ.ن:

 مجموعه پست های "ارزیابی شتابزده"، شامل مروری سریع درباره ی فیلم هایی ست که تنها یک بار تماشا شده است. بدیهی ست که برای فیلم های عمیق تری همچون فیلم های بهرام بیضایی، تماشای یک باره ی فیلم کافی نیست، چرا که پر از ظرایف و جزئیاتی ست که چه بسا در نگاه نخستین، پنهان مانده باشد.

باد ما را خواهد برد - عباس کیارستمی، ۱۳۷۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

  یک گروه فیلمسازی برای ساختن فیلمی مستند از مراسم مرگ پیرزنی در آستانه ی مرگ، راهی روستایی می شوند...

 روایتی مستندگونه که بر مدار کاراکتر اصلی که از قرار مهم ترین فرد گروه فیلمسازی ست می چرخد؛ چرخه ای که می توانست کوتاه تر باشد و عمیق تر، اما نیست. اگرچه طنز باریکی در آن جریان دارد که گاه از ملال آن می کاهد. رفتار و گفتار کاراکتر اصلی و آن شتابی که دارد و ماشینش که در جاده ی روستایی گرد و خاک به راه می اندازد، در تضاد با تصاویر کارت پستال گونه از روستا و آن آرامشی ست که مردمانش دارند. انتخاب نماها از روستا و کلا لوکیشن ها، از نقاط مثبت فیلم است. روستا آرام و پر نور و گرم تصویر می شود و تصویری که از روستائیان در فیلم می بینیم، نه عامّی که اغلب دارای جهان بینی و بینشی ست که احترام مخاطب را برمی انگیزد. حضور پررنگ زنان در فیلم قابل توجه است.

 با اینکه گروه برای مراسم مرگ به روستا آمده اند، اما صرفا انجام دادن کارِشان برایشان اهمیت دارد و گویی مرگ امری روتین و معمولی ست، در حالی که روستائیان نگاه متفاوتی به آن دارند. کاراکتر اصلی البته به مرور تغییراتی درش ایجاد می شود. 

  اگرچه پایان فیلم قابل قبول است، اما نسبتِ پرداختن به آن در مقایسه با بقیه ی فیلم کم است و آن تاثیری را که باید ندارد.

پ.ن:

فیلم به بهانه هایی همچون استفاده از شعرهای فروغ و خیام، اجازه ی نمایش نیافت و به محاق توقیف رفت.

میناماتا - اندرو لویتاس، ۲۰۲۰

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یوجین اسمیت عکاس آمریکایی با گذشته ای پر فروغ و روزگاری ناخوش، برای عکاسی از وضعیت مردمانی که به وسیله ی ضایعات ناشی از تولیدات یک کارخانه ی شیمیایی دچار بیماری شده اند، به ژاپن می رود...

 فیلمی واقعگرایانه و متعهد، درباره ی اثرات مخرب کارخانه های تولید مواد شیمیایی که نشان می دهد چگونه خودخواهی های سرمایه داران صنعتی، می تواند به فجایعی تراژیک بیانجامد.

 جانی دپ در نقش یوجین اسمیتِ دائم الخمر، خود را در آن ناحیه از نو پیدا می کند.

 موسیقی مدرن است و فیلمبرداری و کارگردانی خوب است. اما فیلمنامه ایرادهای اساسی دارد. یوجین اسمیت بزرگ را آن طور که باید نمی بینیم، تصاویری پراکنده و ناپخته که نمی توانند کاراکتر درستی از او بنمایانند. پرداخت شخصیت ها و از جمله زن ژاپنی همراهِ عکاس، ضعف دارد. همچنین، فیلم در لحظه هایی از ریتم می افتد. با این حال پایان بندی درخشانی دارد.

پ.ن:

یوجین اسمیت از جمله ی برترین عکاسان تاریخ بود و نگاه ویژه ای در عکاسی داشت.

دریغا...

درخت

شعرش را روی پاییز می نویسد

پاییز

شعرش را روی درخت

من بر پاییز نوشته ام

بر درختان افتاده

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438010984/

Fereydoun_Foroughi_Ghoozake_Pa.mp3.html

ترانه ی "قوزک پا" از فریدون فروغی

گل صدبرگ

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد


"مولوی"

ابیاتی از غزلیات شمس(غزل شماره ی ۵۶۳). استاد شهرام ناظری هم در آلبوم "گل صدبرگ"، با تلفیق این غزل و بیت هایی از حافظ، اثری جاودانه خلق کرده است.


ارزیابی شتابزده - ۲۳

کوبو و دوتار - تراویس نایت، ۲۰۱۶

امتیاز: ۴ از ۵

ژاپن باستان. زندگی کوبو که از مادرش مراقبت می کند، توسط شبحی انتقام جو به چالش کشیده می شود...

 انیمیشنی صاحب سبک در طراحی و داستان که اگرچه توسط غربی ها ساخته شده است، اما به شدت ژاپنی ست! از طراحی کاراکترها تا موسیقی، رقص و نمایش آداب و رسوم ژاپنی و البته اُریگامی که نقش اصلی را در پیشبرد داستان دارد. فیلم به طرز خلاقانه ای این هنر ژاپنی را به خدمت می گیرد.

زندگی من به عنوان یک کدو - کلود باراس، ۲۰۱۶

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

  پسربچه که توسط مادرش کدو خوانده می شود، پس از آن که به طور تصادفی باعث مرگ مادر می شود، به یتیم خانه ای سپرده می شود...

  انیمیشنی روان شناسانه و متفاوت به لحاظ طراحی و داستان. روایت تنهایی و مسائل کودکان بی سرپرست.

 داستانی به ظاهر ساده درباره ی دنیای کودکان، اما مدرن که صادقانه به دنیای چنین کودکانی می پردازد و آن ها را با پرسش هایی عمیق رو به رو می کند.

روزی روزگاری سینما [مستند] - شهرام میراب اقدم ، سام ارجمندی، ۱۳۹۲

امتیاز: ۳/۵ از ۵

 مستندی درباره ی تاریخچه ی سینماهای تهران.

 تلاش سازندگان فیلم در بررسی تاریخچه ی سینماهای تهران قابل تقدیر است(در فیلم حداقل ۱۰۰ سینما را می بینیم.)، اما متمرکز نبودن روی موضوع و ضعف مونتاژ و مسائل فنی، آن خروجی ای را که باید، به دست نمی دهد. از جمله، موسیقی های انتخابی روی تصاویر خوب نیست.

 یا اینکه صرفا پرداختن به سینماهای خیابان لاله زار، یا مسائل و مشکلات آپاراتچی های سینما خود می تواند موضوع مستندی بلند باشد حال آن که سازندگان فیلم سعی کرده اند از همه چیز حرف بزنند و همین، هم فیلم را از یکدستی و ریتم مناسب انداخته است، و هم در مورد موضوع مورد نظر حق مطلب را ادا نکرده است.

با این حال در فیلم، عشق سازندگان به سینما به روشنی حس می شود و تصاویری از سینماهایی را می بینیم که سال هاست حتی ردّی از آن ها باقی نمانده است.

خانه ام آتش گرفته ست...

  ساعتِ یازده و هفت دقیقه، وسط کلاس آنلاین هیراد، برق می رود. نت قطع می شود. تا دوازده منتظر می مانیم. برق نمی آید. به تراس می روم. آفتاب تیز است. گلدان حُسن یوسفی که دیروز خریده ام، بی حال است. کمی آبش می دهم. باید گلدانش عوض شود.

 برای خرید گلدان بیرون می روم. هوا گرم و دَم کرده است. داخل مغازه ها تاریک است. از صف مرغ می گذرم. زن و مردها جلوی مرغ فروشی صف ایستاده اند. در پیاده رو، صورت ها خسته و غمگین به نظرم می رسند. یکی صورتش را از یک آبخوری، آب می زند. یاد سیستان و بلوچستان می افتم که آب ندارند. یاد لاک پشتی می افتم که در آتش سوزی های زاگرس، کسی به او آب می داد. لاکش در آتش سوخته بود.

 وارد مغازه می شوم. یادم می آید که فقط کارت بانکی همراهم است. می پرسم؛ کارت خوان ها کار نمی کنند. می روم صف خودپرداز. چند کارگرِ کُرد با لباس های گچی و خاکی، توی صف به این وضع بد و بیراه می گویند. یاد کولبرهایی می افتم که بی هیچ اخطاری، مستقیم به اشان شلیک می شود.

 مردی آمده تا کارت مشتری اش را اینجا بکشد. او هم بد و بیراه می گوید. عرق، پیراهنش را خیس کرده است. دوتا پسر نوجوان از خرید و فروش سوال های کنکور می گویند. 

 سرم درد می گیرد.

 بالاخره نوبتم می شود و پول می گیرم و می روم گلدان می خرم.

 به خانه می رسم. ساعت نزدیک یک است و هنوز برق نیامده است...

پ.ن: بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8437686684/

MohammadReza_Shajarian_

%E2%80%93_Faryad.mp3.html

تصنیف فریاد از استاد شجریان، شعر از مهدی اخوان ثالث

ارزیابی شتابزده - ۲۲

زنده باد... - خسرو سینایی، ۱۳۵۸

امتیاز: ۲/۷۵ از ۵

 پاییز ۱۳۵۷؛ یک مبارز در حین تظاهرات خیابانی به خانه ای پناه می برد...

 داستانی پرداخت نشده با بازی های متوسط (به استثنای ثریا قاسمی) و کارگردانی ضعیف. البته در زمانه ی خودش، حداقل فیلم متفاوتی بوده است.

 تصویر فیلم از ساواکی ها، جالب و متفاوت با فیلم های بعدش است.

پ.ن: فیلم تنها چهار روز به نمایش درآمد و پس از آن توقیف شد.

جهان با من برقص - سروش صحت، ۱۳۹۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 دوستان جهان(جهانگیر)، چند وقت مانده به مردنش، دور او جمع می شوند...

 فیلمی در ستایش زندگی.

حضور علی مصفا در نقش جهان که حالا برای چنین نقش هایی خودش یک تیپ به حساب می آید، بخش اعظم خلاء های فیلمنامه را پوشانده است.

فیلم در رساندن حرفش موفق است و در مجموع گرم و دلپذیر است.

مدفن کرم های شب تاب - ایسائو تاکاهاتا، ۱۹۸۸

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

ژاپن؛ روزهای پایانی جنگ جهانی دوم. سیتا و ستسوکو پس از مرگ مادرشان آواره می شوند و سیتا سعی در مراقبت از خواهرش دارد...

داستانی تلخ و گزنده از مصائب جنگ و پیامدهای آن برای کودکان که در عین حال به نقد آن شرایط از بُعدهای دیگر هم می پردازد.

طراحی کاراکترها، فیلمنامه، کارگردانی و موسیقی درخشان.

فیلم ارزش مطالعات تاریخی و فرهنگی دارد.

پ.ن: فیلم محصول استودیوی جیبلی ست. این استودیو که توسط هایائو میازاکی و ایسائو تاکاهاتا پایه گذاری شد، از مهم ترین استودیوهای تولیدکننده ی انیمیشن در جهان است که با داستان ها و طراحی هایش، آثاری صاحب سبک و درخشان به دنیای سینما عرضه کرده است. شهر اشباح، همسایه ی من توتورو، پونیو بر صخره ی کنار دریا، قلعه ی متحرک هاول، پرنسس کاگویا و... همگی از تولیدات این استودیو هستند.

بیرون زمان

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و نه آفتاب

ما بیرون زمان ایستاده ایم

با دشنه ی تلخی در گرده هایمان


" شاملو "

ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را...

  دیروز با سجاد رفتیم سر زمین های کشاورزی شان.

 دوباره از دیدن کشتزارها مست شدم!

 باغشان هم رفتیم و میوه چیدیم. هلو و آلو و البته قدری نعنای تازه. درخت ها پُربار بودند و به جز دوتا، همگی شاداب بودند.

 سجاد با یکی از روستائیان حسن آباد هماهنگ کرد و رفتیم کنار گاوداری شان اسب سواری! این نخستین تجربه ی اسب سواری من بود و عجیب لذت بخش بود. پیش از سوار شدن، جوان روستایی تر و فرزی، اسب را چند دور تازاند تا خسته شود. وقتی خواستم سوارش شوم، به گردنش دست کشیدم؛ خیس عرق بود. اسبی سپید و طوسی بود، با دُم و یالی مرتب. 

 اسب سواری که تمام شد، برگشتیم شهر.

  دَم خانه ی سجاد، آقای محمدی را دیدیم که استاد ساختن ساز است و در همان محله کار و زندگی می کند. حدود سال های ۸۲ یا ۸۳ بود که با عموعیسی که خودش زمانی کمانچه می ساخت رفتیم کارگاهش. جای دیگری بود. خواستم تاری ازش بخرم که از بدشانسی من، آماده نداشت و بعدش دیگر ندیدمش تا به الان. سجاد ازش پرسید اجازه می دهد کارگاهش را ببینیم و او هم نه نگفت.

 همه ی تنم شور شد!

 کارگاهش را با ابزارآلات نجاری و کاسه های تنبور و تار و سه تار و تصویرهایی از سیدخلیل عالی نژاد و عارف قزوینی و استادشجریان دیدیم که در حیاط خانه اش است. پسر جوانش حسام، حالا برای خودش استادی شده است در ساختن ساز. پدر حالا مُهر سازها را "حسام محمدی" می زند. 

 مهربانانه ما را به داخل خانه دعوت کردند. آقای محمدی برایمان تنبور زد و  از شیفتگی اش به موسیقی گفت. بعدش حسام ساز زد، که چه زیبا می نواخت. سفارش های آماده را در گوشه ای روی پارچه ای، به دیوار تکیه داده بودند که برای مشتری های داخل و خارج از ایران بود و در آن گوشه، چه دلبری می کردند.

استاد محمدی

 اوقاتی خوش بود، جای دوستان سبز!

٭عنوان از سعدی

ارزیابی شتابزده - ۲۱

  سردار ساسانی می گوید تا اسیر تازی را به پرسش بگیرند: 

 《ویرانه چرا می‌سازند؟ آتش چرا می‌زنند؛ سیاه چرا می‌پوشند؛ و این خدایی که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟

مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی، ۱۳۶۱

امتیاز ۴/۷۵ از ۵

 یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی، در گریز از میدان جنگ به آسیابی پناه می برد و در آن جا کشته می شود...

 در ابتدای فیلم، چند خط نوشته می آید که از کشته شدن یزدگرد به دست آسیابان حکایت دارد، آن هم بنا به روایت "تاریخ"!  پرسشی ساده که مخاطب را به درون آسیابی با شش کاراکتر اصلی می کشاند؛ جایی که داستان گسترش می یابد و عمق می گیرد. داستانی تراژیک که در اصل از آنِ خانواده ای ست و می توان آن را به تاریخ یک خاک تعمیم داد.

 شاکله ی فیلم در واقع همان نمایشی ست که بیضایی پیش تر به روی صحنه برده بود و اندک تغییراتی در آن صورت گرفته است؛ میزانسن ها، بازی در بازی ها، تغییر نقش ها و بازی با صورتک شاه، همان است. با این حال آیا مخاطب عام آن را یک تئاتر می داند؟ پاسخ به این پرسش بسیار مهم است چرا که به نظرم بیضایی موفق شده است به شکلی عالی، بین سینما و تئاتر پل بزند. 

فیلم داستانی پر تعلیق و پرکشش دارد و گفت و گوهایی که انگار از دل همین زمانه آمده است.

  مسئله ی زبان، از مٶلفه های برجسته ی فیلم است؛ زبانی که کاراکترها بدان سخن می گویند، در عین اینکه زبان دوران و شرایط آن هاست، امروزی و برای مخاطب قابل درک است. 

  مجموعه ی بازیگران، از جمله سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی، بازی های درخشانی از خود به یادگار گذاشته اند.

 فیلم ارزش مطالعات تاریخی و فرهنگی هم دارد.

پ.ن:

 بیضایی فیلم را در شرایط سختی ساخت؛ کمبود امکاناتی که البته تلویزیون به عنوان سرمایه گذار فیلم، داشت اما از روی ناآگاهی یا عمدا آن را دریغ کرد. تهدیدهایی که از جانب عده ای، گروه را تهدید می کرد، و جغرافیایی که فیلم در آن ساخته شد، از جمله ی این سختی ها بود.

 فیلم جز در جشنواره ی فیلم فجر، هرگز به نمایش عمومی در نیامد و به محاق توقیف رفت.

آتش

 امروز، آخرین روز امتحان نهایی بود و برنامه ی مراقبتم تمام شد. هنوز اما برگه ها تمام نشده اند.

  یکی از چالش های امتحان امسال، گوشی آوردن بچه ها بود. باید دَم در گوشی ها را تحویل می دادند، اما بچه هایی هم بودند که گوشی را سر جلسه می آوردند. اغلب گوشی را در لباس زیرشان مخفی می کردند و سر جلسه آن را بیرون می آوردند. هدف هم البته دسترسی به یکی از کانال های تلگرامی بود که تقریبا پنج دقیقه پس از شروع امتحان، پاسخ ها را در کانال می گذاشت.

 بچه ها بی حوصله و بی انگیزه سر جلسه می آمدند و هوایی که در بیشتر روزها دَم داشت، فضای امتحان را کسل کننده تر از همیشه می کرد.

 امروز به بچه های دور و برم گفتم بچه ها حلال کنید، این آخرین امتحان است. شاید هیچ وقت دیگر، شما را نبینم.

 نمی دانم! شاید باید مثل بعضی فیلم ها یا داستان ها با بچه ها دور هم جمع می شدیم و خداحافظی می کردیم و از این حرف ها. اما انگار کسی حوصله ی این کارها را نداشت. فقط تک و توک بچه هایی وقت رفتن، تشکر و خداحافظی کردند.

 پیش از ترک مدرسه، قدری توی ماشین نشستم و به درخت کاجی که چند وقت پیش آتشش زده بودند نگاه کردم؛ نیمه شب از بیرون آمده بودند توی حیاط مدرسه و روی درخت بنزین ریخته بودند و آن را آتش زده بودند. سرایدار مدرسه هم در خواب بوده است و هیچی نفهمیده است.

 لابد وقت سوختن درخت، نور آتش صورت هایشان را نمایان کرده است. به اش نگاه می کرده اند و به صدای جز و ولزش گوش می کرده اند، تا وقتی که درخت پیش چشمشان سوخته است و جز چوب سیاهی از آن چیزی باقی نمانده است.