فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شب چله

شب چله  دوستان شادباش!


به امید روزهای خوش برای میهن...

شب پرستاره

   دیشب، دومین شبی بود که در خوابگاه دانشجویی گذراندم. خوابگاه در محله ای قدیمی در غرب مسجد جامع اصفهان قرار گرفته است. یک نانوایی با سقفی طاقی نزدیکش هست که نان های خوش مزه ای می پزد. برای رسیدن به خیابان اصلی هم، باید از زیر طاق بازارچه ها گذشت که حس و حال خوبی دارد.

  تا اصفهان را با یکی از همکلاسی ها به نام هادی رفتیم؛ برخلاف هفته ی پیش که فقط امین در خوابگاه بود، بچه های دیگر هم بودند. کوله پشتی را که زمین گذاشتیم، یک چای مهمانمان کردند و بعد با هادی رفتیم بیرون. 

  هادی اصفهان را خوب می شناسد. از زیر بازارچه گذشتیم و رفتیم مسجد حکیم را دیدیم و از آنجا رفتیم میدان نقش جهان؛ بعد با اتوبوس تا محله جلفا رفتیم که دانشگاهمان آنجاست. محله ای شیک و ارمنی نشین، با خیابان ها و کوچه های سنگفرش و پر از خانه ها و کافه های زیبا... .

   هادی رفت پیش یکی از دوستانش و من برگشتم خوابگاه. بچه ها کم کم دور هم جمع شدند و نشستیم به گپ و گفت و نوشیدن چای و قهوه؛ ماهان، که گیاهخوار است، یک آشپزخانه ی کامل راه انداخته بود! بچه ای باسلیقه و پاکیزه، که مثل یک قهوه چیِ حرفه ای کار و فعالیت می کرد!

  مهمانم کردند به شام و بعدش قهوه ی عربی خوش مزه !

   و بعد، حسین که موهای فر بلندی دارد، نور اتاق را کم کرد و موسیقی ملایمی پخش کرد و ماهان که روی میزی کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید، برایمان فال حافظ گرفت و امین برایمان کتاب خواند.

  چای و لیمو خوردیم. گفتیم. خندیدیم.

  حالی خوش بود...

وطن...

بیا ای دوست اینجا در وطن باش
شریک رنج و شادی های من باش
زنان اینجا چو شیر شرزه کوشند
اگر مردی بیا این جا و زن باش

"شفیعی کدکنی"

داغداران...

باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجّاده‌ها
سَر برنگرفته‌اند!


"شاملو"

خلوت کریم خانی

خلوت کریم خانی (جلو خان)، ایوانی دو بَر و سرپوشیده در ضلع شمالی کاخ گلستان است.
  در این ایوان، حوضی جوشی قرار دارد که در گذشته آب قنات شاهی از آن می جوشیده است و باغِ کاخ را آبیاری می کرده است. همچنین، سنگ قبر ناصرالدین شاه( که از مقبره اش در شاه عبدالعظیم به اینجا آورده شده است) و تختی سنگی در آن قرار دارد.
  در دوره ی آغامحمدخان، به دستور او، استخوان های کریم خان را از شیراز آوردند و پای پلکان این بنا دفن کردند تا او هربار از آنجا رد می شود، از روی آن بگذرد.
  در دوره ی رضاشاه، با حضور نوادگان کریم خان، قبر را شکافتند و استخوان ها را از آن خارج کردند و به قم بردند.

یک پارچ آب یخ

  خریدهای پدر را با هیراد انجام دادیم و بردیم خانه شان. از در که وارد شدیم، بوی خوش مزه ای پیچیده بود! گفتم:" بوی آبگوشته؟"

مادر گفت:"بله"

 پیدا بود از صبح زود بار گذاشته است و حسابی جا افتاه است.  گفتم:"عجب عطری..."

هیراد گفت:"تو که وقتی بچه بودی از آبگوشت بدت می آمده؟"

گفتم:"چون تقریبا هر روز ناهار آبگوشت می خوردیم!"

وقتی پا شدیم، مادر گفت:"ناهار بمانید."

  نماندیم و آمدیم خانه ی خودمان.

ساعتی بعد پدر زنگ زد که مادرت برایتان آبگوشت آورد. می دانست آسانسورمان خراب است. خانه شان چند کوچه بالاتر از ماست.

مادر آرام قدم برمی دارد تا پاهایش کمتر درد کند. طول کشید تا برسد. رفتم پایین. کمی نفس نفس می زد. قابلمه ی کوچکی توی دستمال پیچیده بود. داغ بود:" گفتم دلت خواسته است."

...

چند وقت پیش هم بی خبر، با پارچی آب یخ آمد خانه مان. از آن پارچ های شیشه ایِ قدیمی که درهای پلاستیکی قرمزرنگ دارند. برای هیراد آورده بود.

 هیراد می گوید:" آب خانه ی مادربزرگ خیلی خوش مزه و خنک است!"

بشنوید:

https://s25.picofile.com/file/8452945234/Hamcho_Farhad.html

همچو فرهاد، با صدای بانو پریسا

تالار ظروف و عمارت الماس

تالار ظروف
در تالار ظروف که مجموعه ای از ظرف های اهدایی به پادشاهان قاجار است، ظرف های زراندودی که ملکه ویکتوریا به ناصرالدین شاه اهدا کرده است، برای بازدیدکننده ها بسیار جذّاب بود. بازدیدکننده هایی که بیشترشان خانم بودند.
بسیاری، این تالار را شاید راهرویی بیش نمی دانستند که ویترین هایی پر از ظرف در دو طرفش دارد؛ اما همین که می شنیدند که این ویترین ها را فرح برای همین ظرف ها از فرانسه سفارش داده است، که دومین ویترین، مجموعه ظرف های اهدایی از طرف ناپلئون به فتحعلی شاه است، یا آن تابلوهای آویخته بر دیوار، رنگ و روغن نیستند و از قطعات ریز سنگی ساخته شده اند که به آن ها میکرو موزائیک می گویند، می ایستادند و از نو تماشا می کردند.
بازدیدکننده های خارجی زیاد بودند؛ از روس ها که بیشترینشان بودند، تا گردشگرانی از  عراق، چین و ترکیه تا گروهی از دیپلمات های نیجریه ای. آقای بیژن بیرنگ هم از بازدیدکننده ها بودند که با ایشان گپی کوتاه زدیم.
تالار ظروف
عمارت الماس

عمارت الماس، به خاطر مقرنس های آینه کاری شده اش به این نام معروف شده است؛ عمارتی کوچک از دوره ی فتحعلی شاه که در ضلع جنوبی مجموعه ی کاخ گلستان قرار گرفته است.

 در این عمارت، دو تابلوی نقاشی از فتحعلی شاه، که مهرعلی، به سبک پیکرنگاری درباری کشیده شده است، چند مجسمه و تعدادی عکس از شکارگاه های عهد ناصری وجود دارد. دوره ی قاجار، از دوره هایی ست که حیات وحش ما به سبب شکارهای بی رویه، آسیب زیادی می بیند. از جمله پلنگ، شیر ایرانی و ببر مازندران در ابعاد وسیعی شکار می شوند و رو به انقراض می روند. شکارهای وحشیانه ی ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه در تاریخ معروف است.

  از جمله مشکلاتی که در این بخش داشتم، دست کشیدن بازدیدکننده ها به کاغذ دیواری های عمارت بود؛ وقتی بنا در میانه ی جنگ ایران و عراق در اثر بمباران بازار تهران آسیب می بیند، در بازسازیِ دوباره، دیوارها را کاغذ دیواری می کنند؛ آن هم کاغذ دیواری هایی فرانسوی که از عهد ناصری در انبار کاخ باقی مانده بود.

   به خانمی که به دیوار دست کشید تذکر دادم، پاسخ داد که:"خواستم ببینم جنسش با دیوار اون طرف فرق می کنه یا نه. اونجا جنسش ابریشم بود!"

عمارت الماس

در ایوانِ مرمر

  پنجشنبه ی پیش در "ایوان مرمر" بودم.
  ایوان مرمر قدیمی ترین بخش کاخ گلستان است و معمولا نخستین جایی ست که بازدیدکننده ها از آن بازدید می کنند؛ به واسطه ی تخت مرمری که به دستور فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است و در آن نصب شده است، بدین نام معروف است. فتحعلی شاه، شیفته ی زیورآلات و زرق و برق بود و خود را به هر نحوی به شاهان و پیامبران پیشین ربط می داد؛ گویی می خواست خلاء های شخصیتی اش را این گونه پُر کند.
پس، تختی ساخت از مرمر یزد و بهترین صنعتگران و هنرمندان را برای ساختن آن به کار گرفت؛ تختی که همچون تخت سلیمان، بر شانه ی پریان و دیوان استوار بود و نتیجه آن شد که سیّاحان اروپایی هم بر آن رشک می بردند...
                                     ...

  پنجشنبه خیلی شلوغ بود. یک آن جمعیت آن قدر زیاد شد که صدا به صدا نمی رسید، پس با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم که :"سلام!"

   صدای جمعیت خوابید.

  گفتم می خواهم برایتان از تخت مرمر بگویم...، و شروع کردم!

  کلا آن ها که علاقمندتر هستند، حتی اگر دور هم باشند، گوش می ایستند یا خودشان را به منبع صدا می رسانند. اما کم نیستند کسانی هم که انگار فقط برای عکس گرفتن آمده اند. بازار عکس گرفتن حسابی داغ است، به ویژه در این ایوان که همچون آتلیه ای زیباست؛ پس گاهی نقش عکاس را هم بازی می کنم!

  برای خانم ها اُرسی های پشت سرِ تخت جذاب تر بود و وقتی می شنیدند که کشویی به سمت بالا جمع می شوند، حظّ عجیبی می بردند.

یکی از بازدیدکننده ها گفت:"خوش به حالتان که اینجا کار می کنید!"

گاهی هم وسط آن شلوغی، بازدیدکننده هایی پرسش هایی می کردند که پاسخش کوتاه نبود؛ مثلا یک آقایی از حدود تهران در دوران قاجار پرسید، یا گروهی که یکی شان پرسید:"اصلا نگه داریِ اینجا به چه درد می خورد؟"

  اما شاید هیچ چیز به اندازه ی تماشای کودکانی که به موزه می آیند، سرحالم نیاورَد. بعضی هایشان کنجکاوانه پرسش هایشان را می پرسند.

 و امان از عادت ما ایرانی جماعت که انگار باید جنس یا کیفیت همه چیز را با سرانگشتان دست بیازماییم؛ فرقی نمی کند پارچه ی لباسی که می خواهیم از بازار بخریم باشد یا دری خاتم کاری شده با عاج فیل و استخوان شتر و نقره از دوره ی زندیه در کاخ گلستان!

ایوان تخت  مرمر

این منم؛ یک راهنمای موزه!

  دیروز نخستین تجربه ی من به عنوان راهنمای موزه بود.

حدود یک ماه پیش به کاخ موزه گلستان درخواست کارآموزی دادم و بالاخره از دیروز کارتم صادر شد.

  رئیس بخش موزه ها مرا به عنوان راهنما به موزه "حوضخانه" فرستاد؛ حوضخانه معمولا جایی خنک در کنار حوض است برای خوشگذرانی؛ اینجا اما سالنی کوچک در بخش شمالی کاخ است که شامل هدایای سفر فرنگِ شاهان قاجار است؛ تابلوهای نقاشی از شاهان یا ملکه ها و مجسمه ها و مانند این ها. البته حوض کوچکی هم در وسط دارد که خالی از آب است.

  دو نفر به عنوان متصدی دریافت بلیط و حفاظت، بیرون سالن روی صندلی هایشان نشسته بودند و من، هرگاه بازدیدکننده ای می آمد، توی سالن می رفتم.

  واقعا شناخت کمی از آثار داشتم؛ نخست از تابلویی که دمِ ورودی بود، درباره ی خود بنا خواندم. بعد، از دانشجویی که اواخر کارآموزی اش بود و پیشتر در حین انجام کارهای اداری باهم آشنا شده بودیم، قدری اطلاعات گرفتم که جالب بود. سپس نوشته ی کنار تک تک آثار را خواندم که مثلاً نام پادشاه یا خالق اثر بود.

  نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ بازدیدکننده هایی آمدند و رفتند، بی آن که راهنمایی شان کنم! تا اینکه زوج کهن سالی وارد شدند؛ پیرزن چند کیسه ی میوه و خوراکی های جورواجور و آب همراهش بود. لبه ی حوض نشست. رفتم سمت پیرمرد، سلام کردم و خوشامد گفتم و پرسیدم:"دوست دارین در مورد این اشیا بشنوین؟" پیرمرد گفت:"خیلی هم عالی!" و از اینجا شروع شد! 

زوج کهن سال، اصفهانی بودند که برای دیدن پسرشان به تهران آمده بودند. خوش رو و خونگرم بودند. کلی گپ زدیم. پیرمرد گفت مجسمه ساز و شاعر است و دوست داشت کنار مجسمه ها عکس بگیرد. ازم خواست عکس بگیرم و برای پسرش بفرستم. پیرزن گفت:"عاشق عکس گرفتن است!"

 با نصب اپلیکیشنی که برای بازدیدکننده های حوصخانه طراحی شده است و شامل معرفی مجموعه و تک تک آثار است، کارم ساده تر شد. در هر فرصتی درباره ی یکی دوتایشان می خواندم و برای بازدیدکننده ها توضیحشان می دادم. 

  با اینکه شنبه بود، اما تعداد بازدیدکننده ها زیاد بود و تقریبا تا آخر وقت سرپا بودم. قطعا کم نبودند بازدیدکننده هایی که با تصور دیدن حوضخانه به معنای مرسوم به دیدن آنجا می آمدند و این کارم را سخت تر می کرد؛ اما خیلی هایشان گفتند که در همه ی بخش هایی که پیش از این بازدید کرده ایم، شما تنها کسی هستید که برایمان توضیح داده است!

  بازدیدکننده ها از کودک بودند تا کهن سال. تقریباً اگر برای بازدیدکننده ای صحبت نمی شد، خیلی سریع آنجا را ترک می کرد، اما برعکس، همین که درباره ی اثری شروع به صحبت می کردم، "حوضخانه" برایشان متفاوت می شد و با رضایتمندی از آن خارج می شدند.

  متقابلا از هم انرژی می گرفتیم؛ بعضی هایشان حتی اطلاعاتی درباره ی آثار می دادند که من اصلا از آن آگاهی نداشتم، اما با روی باز می پذیرفتم و به کار می بردم.

تجربه ی فوق العاده ای بود...

زوج کهن سال اصفهانی

خورشید شب

  شنبه گذشته در افتتاحیه نمایشگاه «خورشید شب» در کاخ موزه گلستان شرکت کردم. این نمایشگاه ، شامل مجموعه آثاری از این کاخ موزه است که به ماه محرم می پردازد. آثاری چون تابلوهای نقاشی، نقاشی های پشت شیشه، کتاب ها و نسخه های خطی، وسایل شبیه خوانی، عَلم های عزاداری و ... .

 پیش از بازدید، در ایوان «شمس العماره»، کَرنانوازانی گیلانی مراسم داشتند؛ یک نوع عزاداری ماه محرم. کَرنا نوازان، گروهی چندنفره بودند که در پاسخ به کسی که تک خوان گروه بود و در مصیبت حسین(ع) می خواند، با دمیدن در کَرناهایشان، او را پاسخ می گفتند. با اینکه یک ملودی تکرارشونده بود، صدای این ساز اما عجیب دلگیر و محزون بود. تک خوان که سن و سالش بیشتر از بقیه ی اعضای گروه بود، با لحنی آشنا که یادآور خوانندگان گیلک است، مرثیه می خواند.

   سپس همراه جمع، به بازدید از نمایشگاه رفتیم که در عمارت «چادرخانه» برپا بود. جالب ترین اشیای نمایشگاه برای من، تابلوهای نقاشی اش بود؛ از جمله تابلوی «تکیه دولت» استاد کمال الملک، و تابلوی نقاشی بی نامی که مجلس مختار ثقفی را با جزئیات نشان می داد. چند صورتک دیو هم که در شبیه خوانی مورد استفاده قرار می گرفته اند، بسیار جالب بود و مرا یاد شمایل دیوها در نسخه های خطی قدیمی انداخت!

 استاد «محمدحسن سمسار» از مهمانان این نمایشگاه بود که بسیار از زیارتشان خوش حال شدم؛ ایشان از اساتید برجسته تاریخ، و پژوهشگر طراز اول در زمینه ی نسخه شناسی هستند. طبق معمول عده ای دوره اشان کرده بودند. تا جایی که امکان داشت نزدیک به ایشان حرکت می کردم تا حرف هایشان را بشنوم؛ کم حرف بودند. بیشتر اطرافیان صحبت می کردند تا ایشان. وقتی به کتیبه پارچه قلمکاری از دوره ی قاجاری رسیدند با ترکیب بند معروف محتشم کاشانی:«باز این چه شورش است ....»، گفتند این اثر بی نظیر است. گفتند چرا در بروشور نمایشگاه نامی از آن نیست؟ و به بروشور ایراد گرفتند که طراحی خوبی ندارد... .  در فرصتی، کنار درِ چادرخانه کنارشان قرار گرفتم. احوالشان را پرسیدم و گفتم که دانشجوی موزه هستم.لبخند زدند و ابراز خرسندی کردند. گفتم:« استاد! سخنی، حرفی...؛ سراپا گوشم!» گفت:« کشور ما بسیار به دانش مدیریت موزه نیازمند است. آموزش در موزه بسیار امر مهمی است. امیدوارم در کارِتان موفق باشید...» که مراسم دمام نوازان بوشهری، جلوی چادرخانه شروع شد. گفتم:« استاد صدا اذیتتان نمی کند؟»، گفت:« این سر و صدا، اجازه ی گفت و گو نمی دهد!» و خانمی که از ابتدا کنار و مراقبشان بود، ایشان را به جای خلوتی در حیاط راهنمایی کرد.

برنامه با دمام نوازی بوشهری ها به پایان رسید که بسیار مورد توجه گردشگران خارجی قرار گرفته بود.

دمام نوازان بوشهری

بهشت من جنگل شوکران هاست...

بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ 

کجاست بندبند استخوان‌هامان کجاست؟

کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟


" محمّد مختاری"


 چند وقتی ست که با تعدادی از همکلاسی های دانشگاه، در اینستاگرام صفحه ای را راه اندازی کرده ایم به نام "میرانا"؛ میرانا به معنای میراث مانا، قرار است به میراث ملموس و ناملموس ایران زمین بپردازد.

 با خودم می اندیشم که در بحبوحه ی رنج های جورواجور مردمان سرزمینمان، اصلا چند نفر حال و حوصله ی توجه کردن به چنین پست هایی را دارند؟...

آدرس صفحه: mirana.gp@

٭ عنوان از شاملو

٭بشنوید: 

ارمغان تاریکی، از محمد اصفهانی

https://s24.picofile.com/file/

8451965618/985.mp3.html 

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم...

  ترم دوم دانشگاه هم تمام شد و حالا منتظر نمراتمان هستیم! ترم سختی بود در مجموع.

 جذاب ترین درس این ترم، "روش های نوین نمایش اشیا در موزه" بود که با دکتر صدرالدین طاهری داشتیم؛ استاد بیشتر به بحث نشانه شناسی پرداخت و همین باعث شد مطالعات پراکنده ام در این زمینه تا حدودی به نظم برسد.

  دکتر طاهری استادی منظم، شکیبا و اهل مطالعه و پژوهش است. هر بار پس از تدریس مبحثی، از آن تمرین می داد که خیلی آموزنده بود. علاقه و آگاهی شان نسبت به ادبیات و به ویژه ادبیات روسیه برایم جالب بود. به ویژه آنکه در کنفرانسی در روسیه، به ارائه ی مقاله ای درباره ی برادران کارامازوف پرداخته بودند.

  پروژه ی این درسم هم درباره ی سنگ نگاره ی شکارگاه تاق بستان بود که زمان زیادی برایش گذاشتم.

   پس از امتحانات، سفری به دانشگاه هم داشتم و پس از دو ترم، بالاخره دانشگاهم را دیدم!

   دانشکده مان در محله ی جلفای اصفهان واقع شده است که محله ای ارمنی نشین است و کلیسای وانک و کوچه ها و بناها و کافه های دور و برش،  فضای جذابی به آن داده اند.

  از همه ی دوستان و همراهان بابت کم بودن هام پوزش می خواهم و برای همه ی شما آرزوی تندرستی و شادمانی دارم.


٭ عنوان از حافظ

شب

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان

غربت انسان

آه! 

گویی 

هرگز این غمگین حکایت را

هر چه باشد، نهایت نیست...


"مهدی اخوان ثالث"

که صفای خط از صفای دل است...

در خنکای پشت بام دراز کشیده ام. نسیم خنکی می وزد. آسمان فراخ است و آبی.

دیشب را با رامین، پشت بام خوابیدیم.  تک و توک ستاره ها سو سو می زدند. از دوردست صدای پارس سگ می آمد. کمی دورتر هم نسیم، صدای پایکوبی  را با خودش می  آَورد.

چهارشنبه با سجاد رفتیم کلاس خطی که می رود. در همان تهران و پیش از سفر، قرارش را گذاشته بودیم.

 استادش آقای بهرام عسگری، معلم هنری بازنشسته است. به هم که معرفی شدیم، نشستم به تماشای آموزشگاه وخط های ریز و درشتی که گوشه و کنار پخش بودند. تعدادی هنرجوی قد و نیم قد هم مشغول خوشنویسی بودند. 

استاد با طمانینه کار می کرد؛ دلم می خواست بیشتر نمونه ی کارهایش را ببینم. انگار فهمیده باشد، گفت:" آن پاکت را ببینید. "

پاکت آ.۳ راکه باز کردم، مسحور دستخط استاد شدم!

اغلب شکسته نستعلیق بودند و چلیپاها را خیلی دوست داشتم..، و چه شعرهایی و چه انتخاب هایی...

در همان سِیر کردن ها، به نکته ای رسیدم؛ که خوشنویسی، چقدر باعث می شود شعر را بهتر درک کنی و بیشتر لذت ببری، مثل وقتی که استاد شجریان شعری را می خواند و انگار تازه به کنه آن پی می بری...

با هر برگی، و تماشای هر بیتی، شور و حالم بیشتر می شد.

به استاد دست مریزاد گفتم و سرمست از تماشا، در محضرشان قدری نشستم. صدای جیر جیر قلم بر کاغذ را دوست داشتم!

عکسی به یادگار گرفتیم و درآمدیم که استاد صدامان زد و دستخطی از خودش را به ام هدیه داد.

وقتی سوار بر موتور سجاد شدیم، دستخط را به آرامی از دو طرف گرفته بودم نزدیک سینه ام. وقتی ناگهان باد تندی گرفت و گرد و خاک بلند شد طوری که چشم هام را بستم، مثل نوزادی، آن را به سینه ام فشردم، تا وقتی که سر از کوچه ای قدیمی درآوردیم و گرد و خاک خوابید...

٭عنوان از سلطانعلی مشهدی

ای بسا آرزو که خاک شده...

  در اتاقی خالی، در انتهای راهروی زیرزمینِ مدرسه، تنها پای لپ تاپم. استاد، بی آن که اطلاع دهد، کلاس را نیامده است.

  از وقتی مدارس حضوری شدند، با هماهنگی مدرسه، کلاس ها را جا به جا کردم و کلاس های غیرحضوری دانشگاه را از مدرسه شرکت کردم؛ در همین اتاق. روزهای اول خیلی سخت بود و مدام دوندگی بود، اما با تعطیل شدن بچه های دوازدهم، کمی از فشارها کم شد.

  اینجا در تنهایی خودم، به آرین فکر می کنم که همین چندوقت پیش خودکشی کرد. دانش آموز سال دوازدهم انسانی بود. از چند جلسه ی حضوریِ پس از عید، به گمانم فقط یکیش را آمده بود؛ قیافه ها را خوب نمی شناختم، اما از لباس گل و گشاد و خاصش، توجهم به اش جلب شد.

  بچه ها می گفتند بیشتر وقت ها تنها بوده؛ مادرش پس از طلاق به شهرستان رفته است و میانه اش هم با پدرش خوب نبوده است.

  آن روز، پس از مشاجره با پدرش، وقتی که تنها شده بود، خودش را دار زده بود.


 گر بمانیم زنده، بَردوزیم

جامه‌ای کز فراق چاک شده


ور بمردیم، عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده 


"فخرالدین دهراجی"

میان ماندن و رفتن، حکایتی کردیم....

چه کنم تا که دل‌افسردگی‌ات

از میان برخیزد؟

نَفَسِ گرمِ گوزنِ کوهی

چه تواند کردن

سردی برفِ شبانگاهان را

که پَرافشانده به دشت و دامن؟


"شفیعی‌کدکنی"


٭عنوان از شاملو

Bang Bang

اجرایی از ترانه ی Bang Bang، از فیلم "بیل را بکش"تارانتینو.

اصل ترانه از نانسی سیناترا



پنجره از کار افتاده...

گاه وقتی، پنجره باز می شود

اما هوای تازه ای داخل نمی شود

پنجره از کار افتاده

بیرون از کار افتاده


" شهرام شیدایی"

داشتم کتاب هنر در گذر زمان هلن گاردنر را ورق می زدم، هیراد هم داشت نگاه می کرد. تا اینکه رسیدم به تصویر مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ؛ درباره ی میکل آنژ پیش تر برای هیراد صحبت کرده بودم. تصویر را که دید، که بخشی از آن با نواری سپید حذف شده است، قدری درباره اش پرسید و در نهایت گفت:"به نظرم با این کارِشون به میکل آنژ بی احترامی کردن!"


بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار

نوروزِ دوستان شادباش!

گراند هتل، لاله زار؛ درویش خان، در حضور صادق هدایت، پروین اعتصامی، عارف قزوینی و ... تار می نوازد.

بخشی از انیمیشن "سیم ششم"، ساخته ی بهرام عظیمی.

پ.ن:

٭عنوان، نام فیلمی از کیم کی دوک، محصول ۲۰۰۳

آیینه ای میان غبار...

ترم اول دانشگاه، با همه ی سختی هاش به سلامتی تمام شد و حالا در ترم دوم هستیم.

درمجموع استادهای خوبی داشتیم و من یکی که خیلی ازشان آموختم. تجربه ی نوشتن نخستین مقاله ام را هم داشتم که درباره ی "لاله زار" بود.

 بیشتر نمره ی ترم را فعالیت های کلاسی و تکالیفمان تشکیل می داد.

 بین درس ها، درس محبوب من مبانی و تاریخ موزه بود. چرا که از ریشه ها سخن می گفت؛ از اسطوره، فلسفه، تاریخ و روایت. نصف نمره ی این درس پژوهش و ارائه ی آن بود که قبلا گرفته بودیم و نصف دیگرش را قرار بود استاد، آنلاین و به شکل تصویری پرسش داشته باشند و به خاطر ترتیب الفبایی، من نخستین نفر در لیست بودم! روز آزمون با اینکه خوب خوانده بودم اما استرس داشتم. استاد اما با برخوردی خوش، مدت زمان آزمون را به گپ و گفت درباره ی پژوهشم پرداخت و در نهایت هم هیچ پرسشی نکرد و گفت از فعالیت هایتان راضی هستم و نمره ی کامل را هم به ام داد و درس با خاطره ای خوش تر برایم همراه شد!

 در طول ترم یک بار هم با یکی از اساتید و تعدادی از دانشجویان، به بازدید از باغ موزه ی نگارستان رفتیم که تجربه ی جالبی بود؛ باغ موزه ی نگارستان که در میدان بهارستان قرار دارد، به نظرم بسیار جذّاب آمد. به ویژه نقاشی دیواری بزرگی که از فتحعلیشاه و درباریان دارد که شاخص ترین اثر آن است. 

ترم گذشته، نگاه من را به موزه از پایه زیر و رو کرد؛ آن نگاه سنتی که موزه را مکانی می داند که در آن اشیایی در ویترین ها نگه داری می شوند، سال ها پیش دچار تغییر و دگرگونی شده است. موزه ها مدت هاست که به "نهادهای اجتماعی" تبدیل شده اند و در پیشبرد جوامع از ابعاد گوناگون، نقش بازی می کنند. اگرچه متاسفانه در کشور ما، به دلایل زیاد، موزه ها آن جایگاه را ندارند و از پتانسیل هایی که داریم بهره نبرده ایم.

پ.ن:بخشی از کنسرت استادشجریان در باغ فردوس (موزه ی سینما)