فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درخت های گردکان

خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.

این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.

با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح. 

وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...

روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.

طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.

امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.

 کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»

 موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»

 جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»

و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...

«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟  شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»

برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.

سه نفری کلی خندیدیم... .

نگهبان عبوس رنج خویش...

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌ جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!
«احمد شاملو»

ارزیابی شتابزده - ۳۵

سربازان یک چشم - مارلون براندو، ۱۹۶۱

امتیاز: ۳/۲۵  از ۵

ریو و داد که پس از سرقت از بانک توسط ماموران تعقیب می شوند، در جایی پناه می گیرند. ریو می ماند تا داد برای فرار، اسب تازه نفس بیاورد...

فیلمی در ژانر وسترن، به کارگردانی و بازی مارلون براندو.

انتخاب بازیگران برای نقش ها به جاست و در مجموع، فیلم بازی های خوبی دارد؛ در این میان بازی  کارل مادن در نقش مکمل، عالی ست و با وجود ضعف های فیلم، یک کاراکتر منفی قدرتمند شکل می گیرد.معصومیت پینا پلیسر جوان هم در نقش دختری که به ریو (مارلون براندو) دل می بازد، به جان فیلم نشسته است.

 فیلمنامه اگرچه به جزئیات و پرداخت شخصیت ها کم توجه است، اما داستانی جذاب دارد.

پ.ن:

٭ پینا پلیسر وقتی فقط سی سال داشت، پس از مصرف مقدار زیادی قرص خواب آور، در خواب درگذشت.

٭ در کمتر فیلم وسترنی می توان دریا را دید، در این جا اما دریا دیده می شود و این از جذابیت های فیلم است!

٭ من نسخه ی دوبله ی فیلم را تماشا کردم که به نظرم دوبله ای درخشان دارد.

پینوکیو - رابرت زمکیس، ۲۰۲۲

امتیاز: ۲/۷۵ از ۵

پدر ژپتو که یک نجار پیر تنهاست، عروسکی چوبی می سازد و نام آن را پینوکیو می گذارد....

 زمکیس زمان داستان را تغییر داده است، دو رگه ها را هم به فضای داستان اضافه کرده است و تغییراتی در داستان و فضاسازی ها داده است؛ طراحی کاراکترها جذاب است؛ همین طور کلبه ی پدر ژپتو که در آن ساعت کوکی ها برگرفته از کاراکترهای کارتون های قدیمی والت دیسنی هستند.  

با این همه، پینوکیوی زمکیس فاقد آن روحی ست که در داستان کارلو کولودی جاری ست؛ ویژگی های کاراکتری که کولودی برایش تعریف کرده کجاست و به چه کار آمده است؟ حتی از دماغ چوبی اش که از نشانه های برجسته ی اوست و دراز شدن آن نشانه ی دروغگویی ست، به شکل ضعیف و -به نظرم- نادرستی استفاده شده است. این پینوکیو، اساساً بچه ی بدی نیست، پس جایی هم برای تغییر و تحولش باقی نمی ماند!

فیلم شروع ضعیفی دارد و برخلاف داستان اصلی، از کاراکترهایی که دارد، استفاده ی درستی نمی کند. در نهایت، تلاش زمکیس در خلق پینوکیویی نو، تنها به جلوه های بصری جذاب خلاصه می شود.

پ.ن:

کتاب پینوکیو را حدود سال ۶۸ خواندم؛  پدرم که در تهران کار می کرد آن را به همراه چند کتاب دیگر (مثل الماس جنوب ژول ورن) برایم آورد. جلدی سخت داشت و برای تصاویرش از انیمیشن معروف ژاپنی اش استفاده شده بود. یادش بخیر!

دسته دختران - منیر قیدی، ۱۳۹۹

امتیاز: ۲/۷۵ از ۵

خرمشهر، روزهای نخستین جنگ؛ تعدادی از زنان، پا به پای مردان در برابر اشغال خرمشهر  مقاومت می کنند...

پرداختن به نقش دسته ای از زنان که نه در پشت جبهه، بلکه در خط نخست نبرد با دشمن قرار می گیرند، به تنهایی در سینمای ما جذاب و تازه است؛ اما متاسفانه فیلم بین نگاه واقعگرایانه و نگاه قهرمانانه به کاراکترها معلق است و تکلیفش با خودش روشن نیست.  فیلمنامه  چفت و بست ندارد و موقعیت ها به درستی در آن شرح داده نمی شود. ضعف شخصیت پردازی، مهم ترین ضعف فیلمنامه است- به نظرم کاراکتر فرشته حسینی در این بین، پخته تر و بازی او به نقشش نزدیکتر است. ضعف صدابرداری سر صحنه هم باعث شده است در جاهایی دیالوگ ها به سختی شنیده شوند.

 با این حال، فیلم موفق می شود به کمک فیلمبرداری، موسیقی و جلوه های ویژه میدانی خوبش، تلخی جنگ را به مذاق مخاطب بنشاند. فیلم هرچه پیش می رود، روان تر می شود.

پ.ن:

فیلم یک ویژگی خاص هم دارد؛ هرچند به شکل جزئی -و نه در بطن داستان- به سهم بزرگ ارتش در دفاع از خرمشهر به عنوان یکی از مهم ترین نیروهای دلاورِ درگیر در جنگ می پردازد؛  ویژگی ای که متاسفانه در بسیاری از فیلم هایی که درباره ی اشغال خرمشهر ساخته شده اند، غایب است.

......

٭٭ در امتیاز دادن به فیلم ها، فیلم های ایرانی در دسته ی فیلم های ایرانی و فیلم های خارجی در دسته ی فیلم های خارجی امتیاز می گیرند.

جای من در کنار پنجره هاست...

مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم،
برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند...

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

«احمدرضا احمدی»


+ یادش گرامی!

ارزیابی شتابزده - ۳۴

در پناه بلوط [مستند] - مهدی نورمحمدی، ۱۳۹۲

امتیاز: ۴/۵ از ۵.

فیلم به زندگی سنجاب ایرانی در کوه های زاگرس می پردازد...

 لوکیشن فیلم جنگل های زاگرس است، جایی که محل زیست سنجاب ایرانی (سنجاب زاگرس) است. فیلم بدون نریشن روایت می شود و تنها گاهی از نوشته های کوتاهی مانند اسامی استفاده می کند. روایتی گرم که همذات پنداری مخاطب را در پی دارد، به همراه یک کارگردانی حرفه ای، هم مخاطب را با این گونه ی زیبا آشنا می کند و هم او را نسبت به حفظ آن آگاه می کند، چرا که سنجاب ایرانی گونه ای در معرض انقراض است. شناخت خوبی که فیلم از سنجاب ایرانی می دهد، نشان دهنده ی کار  پژوهشی قوی گروه سازندگان آن است.

در پناه بلوط، مستندی بومی اما در سطح جهانی ست. 

پ.ن. ها:

 ٭مهمترین عاملی که سنجاب ایرانی را در معرض انقراض قرار داده است، انسان ها هستند؛ شکار بی رویه، بریدن درختان و  آتش سوزی های گسترده و پی در پیِ جنگل های زاگرس، هر روز از تعداد آن ها می کاهد. این در حالی ست که وجود آن ها برای دوام این جنگل ها ضروری ست؛ جنگل هایی که سرچشمه ی پر آب ترین رودخانه های ایران هستند و تامین کننده ی نزدیک به نیمی از آب ایران.

٭در منطقه ی بلوچستان هم سنجابی زندگی می کند به نام سنجاب بلوچی یا نخلی که اتفاقا محلی ها برخورد خیلی خوبی با آن دارند، چرا که عقیده دارند در دفع آفات کشاورزی به آن ها کمک می کند.

کتاب سبز - پیتر فارلی، ۲۰۱۸

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

تونی که به تازگی کارش را به عنوان دربان یک بار از دست داده است، به استخدام یک نوازنده ی سیاهپوست در می آید تا راننده ی او در تور کنسرت جنوب آمریکایش باشد...

داستان در دهه ی  پر آشوب ۶۰ میلادی می گذرد و مسائل نژادپرستی در آن دوره را برجسته می کند. فیلم در این راه از طنز ظریفی هم بهره می گیرد که باعث قوّت آن شده است. بازی ویگو مورتنسن برای درآوردن لحن فیلم، تعیین کننده است. هنر( و در اینجا موسیقی)، محملی می شود برای شکستن مرزها و رنگ ها. 

در سکانس پایانی و در خانه ی تونی، می بینیم که او به حداقلی  -و شاید بیشتر-  تشرّف رسیده است.

فیلم  ارزش مطالعات اجتماعی دارد.

جنگل تخته سیاه - ریچارد بروکس، ۱۹۵۵

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

ریچارد دَدیِر در نخستین تجربه ی معلمی اش، وارد مدرسه ای با دانش آموزان بزهکار می شود...

تصویری از خشونت و ناهنجاری در مدرسه ای آمریکایی و ناتوانی سیستم آموزشی در بازدهی مطلوب. همزمان، فیلم به معلم های مدرسه هم می پردازد. گلن فورد در نقش معلم عالی ست و سیدنی پواتیه ی جوان در نخستین نقش آفرینی سینمایی اش می درخشد و کاراکترش به عنوان نخستین ستاره ی سیاه پوست  سینما را پی می ریزد.

فیلم ارزش مطالعات اجتماعی دارد.

پ.ن. ها:

٭ گفته می شود که این، نخستین فیلمی ست که در موسیقی متنش از موسیقی راک استفاده شده است.

٭ این فیلم به نام "جنگل مدرسه" هم شناخته می شود.

این هدیه های خوب

  

  چند وقت پیش برادرم ابراهیم کتابی با عنوان "خاستگاه اجتماعی هنرها" به ام هدیه داد؛ چاپ پیش از انقلاب، نو و کمیاب. کتابی با ارزش که خوب می دانست بسیار به کارم خواهد آمد. پیش تر هم کتابی درباره ی صنایع دستی گیلان  به ام هدیه داد، که آن هم کتاب خوبی ست.

   علاوه بر این،  در ایام نمایشگاه کتاب هم، پس از مدت ها توانستم تعدادی کتاب به کتابخانه ام اضافه کنم که عمدتا در موضوع هنر هستند. حالا کتاب های خوبم به مراتب بیش از پیش اند و من لحظه شماری می کنم برای خواندنشان.

    البته همین خریدها باعث شد جابه جایی هایی در قفسه ها داشته باشم. مجبور شدم کتاب هایی را پشت قرار دهم تا کتاب های نو، جا شوند. 

پ.ن:

  کتاب "خاستگاه اجتماعی هنرها"، چاپ فرهنگسرای نیاوران است؛ الان فرهنگسراهای ما دقیقا چه می کنند؟

ستاره ها در شب ...

  در آخرین روز مراقبتم در مدرسه، بچه ها امتحان نگارش داشتند. من مراقب بچه های پایه های هفتم و هشتم بودم؛ آخرین امتحانشان بود.

  انشا، درس محبوب من در دوران مدرسه بود و انشا نوشتن را بسیار دوست داشتم و خوشبختانه به جز یک سال، همیشه معلم های ادبیات خوبی داشتم.  در دوران دانشجویی هم  که تک درسی به نام ادبیات عمومی داشتیم، استادمان به جای پرداختن به قواعد و دستورها، توجهش را معطوف به نوشتن کرده بود و طی یک ترم، کلی نوشتیم و خواندیم. مثلا می گفت خودتان را جای حیوانی بگذارید و از زبان او بنویسید، یا درباره ی موضوعی گزارش تهیه کنید و از این دست نوشتن ها. بسیار کلاس خوبی بود و باعث آشنا شدنمان با دوستان خوبی هم شد.

 اما در واقع هم برای بچه ها و هم معلم ها، نگارش، درسی آسان شمرده می شود که کسی سر جلسه ی امتحانش پرسشی ندارد و امتحان زود تمام می شود و همه می توانند زودتر از باقی امتحان ها سالن امتحان را ترک کنند.  معلم ها یا معاونین هم اغلب بچه ها را تشویق می کنند که سالن را زودتر ترک کنند.

 امروز یکی از پرسش ها این بود که"آقا، چند خط بنویسیم؟"

  و یکی از معلم ها پاسخ داد:" هرچقدر خواستی بنویس، مگه کسی هم می خونه؟"

  این طوری بود که وقتی به بچه ها گفتم: "من تا آخر وقت امتحان هستم، نگران نباشید." تعجب را می شد در قیافه های تعدادی شان دید!

 بچه  های هفتم به خصوص، انگار بار اولشان بود که امتحان نگارش می دهند؛ پیدا بود که آشنایی ای ندارند.  قدری که از امتحان گذشت، شروع کردم به صحبت کردن درباره ی نوشتن و پیشنهادهایی دادم.

  گفتم:"موضوعی را انتخاب کنید که دوستش دارید. به نمره فکر نکنید؛ از نوشتن لذت ببرید."

  بچه ها پرسش هایی کردند و پاسخ دادم.

  لا به لای حرف هایم این را هم گفتم که:" شاید از بین شما در آینده نویسنده هایی هم داشته باشیم."

  تاثیر این جمله را به سرعت دیدم؛ جنس پرسش بچه ها تغییر کرد و به چگونه نوشتن معطوف شد.

  گفتم:"از احساساتتان بنویسید؛ خودتان نسبت به موضوع چه حسی دارید؟... خودسانسوری نکنید. حرفتان را راحت بزنید."

  این ها را که گفتم، یکی از همکارانمان که دکترای ادبیات دارد، پیش آمد و وسط راهرو ایستاد و درباره ی ویژگی های یک نوشته صحبت کرد؛ خیلی خوب بود. همه انرژی گرفتیم.

  بعد از امتحان که باهاش هم صحبت شدم، به نکته ی درستی اشاره کرد:"دایره ی واژگان این بچه ها کوچک است."

  بله، و برای گسترش آن، باید کتاب بخوانند.

  مدت هاست این فکر به سرم زده که کتابخانه ای برای مدرسه راه اندازی کنیم؛ کتابخانه ای با کتاب های خوب و امور برنامه ریزی شده. کار ساده ای نیست، اما انجامش خواهیم داد.

پ.ن.ها:

٭عنوان، یکی از موضوعات انشای امروز.  

٭ تصویر از نسخه ی خطی  گلستان سعدی، با موضوع "شب نشینی سعدی با دوستان" آنجا که سعدی از نگارش گلستان می گوید. (محصول کارگاه بایسنقر میرزا در هرات با آبرنگ و گواش، زر و سیم، بر روی کاغذ، به تاریخ ۸۰۶ ه.خ. کتابخانه چستر بیتی، دوبلین ایرلند.)

رقص

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است ...

"هوشنگ ابتهاج"

ارزیابی شتابزده - ۳۳

قصیده گاو سفید - بهتاش صناعی ها، مریم مقدم، ۱۳۹۸

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

به مینا که شوهرش به خاطر قتل عمد قصاص شده است، خبر می دهند که شوهرش بی گناه بوده است...

فیلم با داستانی نو و گیرا، بازی های خوب و ریتم مناسب، فضاهای تازه ای در سینمای ما خلق می کند. سکونِ فیلم، دوست داشتنی و متناسب با روایت آن است.

پ.ن:

اگرچه فیلم درجشنواره ی فیلم فجر سال ۹۸ نمایش داده شده بود، اما  اجازه ی اکران نیافت و در نهایت در فضای مجازی پخش شد.

تی تی - آیدا پناهنده، ۱۳۹۹

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

تی تی زنی روستایی، با فیزیکدانی آشنا می شود که روی فرضیه ای درباره ی پایان جهان کار می کند...

  تی تی یکی از بهترین عاشقانه های چندسال اخیر سینمای ماست که اگرچه برای عشق فیلم ها، جاده (فدریکو فللینی، ۱۹۵۴) را به ذهن متبادر می کند، اما به شدت بومی ست و فیلمنامه روی شخصیت نخست فیلم، خیلی خوب کار کرده است. فیلم در عین حال تقابل دیدگاه های مختلف است و  تی تی با ایمان و روح طبیعت گرایش، برنده ی نهایی این تقابل هاست.

 ما با اثری روان و دلپذیر، با بازی ها و موسیقی خوب و از جمله فیلمنامه ای درخشان رو به رو هستیم، اگرچه که در بخش هایی و از جمله پایانش، دچار اُفت می شود.

خط فرضی - فرنوش صمدی، ۱۳۹۸

امتیاز: ۴ از ۵

سارا، در غیاب شوهرش و بدون اطلاع او، با دختربچه اش به عروسی خواهرش در شمال می رود ...

فیلمی یکدست، مدرن و خوش ساخت که بیش از هرچیز درباره ی راستی است، اگرچه می توان آن را در دسته بندی های مختلفی همچون واقعگرای اجتماعی، قرار داد.

با لبای بسته فریاد می کنه ...

سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند
درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال‌مانی می‌گیرند...

"محمد مختاری"

نگاهی به سریال "پوست شیر"

سریال پوست شیر به پایان رسید بی آن که به شکل درستی پاسخگوی انبوهی از پرسش های مخاطبانش باشد.
 در طول سریال برای یافتن کوچکترین سرنخ ها، مخاطب درگیر جزئیات فراوانی بود، اما وقتی نوبت به پاسخگویی رسید، وقایع سرعت گرفت و خبری از پرداختن به جزئیات نبود.
    داستانی پر از جزئیات و معما، با پیدا شدن قاتل، از فرم اولیه اش فاصله گرفت و تبدیل به داستانی معمولی شد که در آن همه چیز به پایانی ضعیف گره خورد که به مهم ترین پرسش مخاطب که چرا منصور این همه برنامه چید و  واقعا علت اصلی کارهایش چه بود، پاسخ ضعیفی داده شد. اگر بخواهیم نمونه بیاوریم، «هفت» (دیوید فینچر، ۱۹۹۵) نمونه ی درخشانی ست که در آن هنگامی که قاتل پیدا می شود، فیلم نه تنها از ریتم نمی افتد که حتی داستان وارد بُعد تازه ای می شود که مخاطب را به پایانی تاثیرگذار، منطقی و هیجان انگیز مهمان می کند. تاثیری که سکانس پایانی فیلم دارد، تا مدت ها در ذهن مخاطب باقی می ماند. 
در «پوست شیر»، شخصیت منصور باید خیلی زودتر برای مخاطب آشکار می شد تا فرصت پاسخگویی به پرسش ها می بود، اتفاقی که نیفتاد.
 کاراکتر نعیم، کسی که تمام ماجراها حول او شکل گرفته است واقعا کیست؟ چرا «بچه محل ها» به او احترام می گذارند و برایش همه کار می کنند؟ ... چیزی نیست که بخواهد و پاسخ نگیرد؛ سیم کارت بی نام، جا، اسلحه، نفر.... دوستش رضا پروانه، برای آزادی اش همه کار  می کند و تا پای جان پیش می رود و حتی خانه اش را برای آزادی او می فروشد - که البته می دانیم که  در گذشته، نعیم خواهر او را از آتش نجات داده است، دلیلی که به نظرم آن گونه بیان نمی شود که مخاطب را برای این همه تکاپو مجاب کند.
نعیم که زندگی اش را به پیدا کردن قاتل دخترش می گذراند، از کجا خرجش را در می آورد؟ ... همسرش هم همین طور. رضا پروانه چطور؟
چنین پرسش هایی را می توان درباره ی بسیاری از نقش های دیگرِسریال هم پرسید.
  پاسخ دادن به این پرسش ها یعنی کمک به شخصیت پردازی در فیلمنامه؛ اتفاقی که نمی افتد و شخصیت هایی ضعیف شکل می گیرند که در این بین، شخصیت پردازی منصور که اتفاقا باید از همه بهتر شکل می گرفت، شاید ضعیف ترین باشد.
در فیلمنامه نویسی قاعده ای داریم که: «حرف نزن؛ نشان بده!»...؛ ما باید رفتارهای منصور را ببینیم تا کارهایی را که کرده باور کنیم، نه فقط اینکه از بقیه بشنویم که او چگونه کاراکتری دارد؛ اما رفتاری که از او در پاسگاه پلیس می بینیم، بیشتر خنده ها و دیالوگ های تکراری است!
البته که سریال واجد لحظات خوبی هم بود که از بازی ها، طراحی صحنه، فیلمبرداری و موسیقی خوبش نتیجه می شد.
پ.ن.ها:
٭ بشنوید:
ترانه ی "پوست شیر" از ابی
٭ این روزها سریال "آکتور" از نیما جاویدی را دنبال می کنم که سریال متفاوت و به نظرم جذابی ست.

جیران در کاخ گلستان

  از همان روز اولی که به عنوان راهنمای افتخاری در کاخ گلستان مشغول شدم، بازدیدکننده ها درباره ی سریال "جیران" می پرسیدند؛ سریالی که کاخ گلستان از لوکیشن های اصلی آن بود. من که اصلا سریال را ندیده بودم، از آن موقع نشستم به تماشایش که حداقل بتوانم پاسخگوی پرسش های بازدیدکننده ها باشم!

   هفته ی پیش سریال به پایان رسید؛ خط اصلی آن، روایت دلدادگی ناصرالدین شاه به جیران است؛ شاه که در حین شکار در شمیرانات با او برخورد کرده است، از او خواستگاری می کند و بدین سان جیران به ارگ همایونی که همان کاخ گلستان باشد راه می یابد.

بهرام رادان و پری ناز ایزدیار در "جیران"؛ این سکانس در شمس العماره ضبط شده است.

  مهم ترین لوکیشن سریال در کاخ گلستان، عمارت بادگیر است و پس از آن شمس العماره؛ بخش هایی هم در حیاط ضبط شده است. لوکیشن های دیگرِ سریال، عمارت مسعودیه و باغ گیاه شناسی تهران، خانه طباطبایی های کاشان، کاروانسرای سعدالسلطنه قزوین و ... است.

  پرداختن به اندرونی و حرمسرای ناصرالدین شاه، با زنانی با لباس های قاجاری و رنگارنگ، برای مخاطب تازگی دارد و به تجربه دریافتم که این سریال، تاثیر زیادی در جذب مخاطب برای بازدید از کاخ گلستان داشته است. کم نبودند بازدیدکننده هایی که خود می گفتند که این سریال آن ها را به تماشای اینجا کشانده است؛ مولفه ای که البته در کشورهای دیگر و در بحث موزه، آشناتر است. در نوروز به خصوص، پرسش از جیران و اندرونی ناصرالدین شاه، پرسشی پر تکرار بود.

   من اما به هنگام تماشای سریال، وقتی بازیگران گاهی درها را به هم می کوبیدند یا در و دیوار را لمس می کردند، در دلم از آسیب های احتمالی به این بنای ارزشمند غصه دار می شدم و دعا می کردم که لوازم استفاده شده در صحنه، اصل نباشد!

پ.ن.ها:

٭بحث درباره ی خودِ سریال، فرصتی دیگر می طلبد؛ هنوز هم معتقدم که ضعف فیلمنامه، بزرگ ترین مشکل سریال های ایرانی ست که در این سریال به شدت به چشم می خورد.

٭مشخصات سریال:

کارگردان: حسن فتحی

بازیگران: بهرام رادان(ناصرالدین شاه)، پری ناز ایزدیار(جیران)، امیرحسین فتحی(سیاووش)، مریلا زارعی(مهد علیا) و ...

٭بشنوید:

https://s28.picofile.com/file/8461630392/

Homayoun_Shajarian_Fardin_Khalatbari_Gerye_Kon.mp3.html

 "گریه کن"، با صدای همایون شجریان، از تصنیف های سریال جیران.

شرحه شرحه بودن...

شرحِ سوختن درون آب
شرحِ حل‌شدن درون خواب
شرحِ یخ‌زدن در آفتاب
شرحِ کیف‌کردن از عذاب
شرحِ شرحه‌شرحه‌بودن است
آنچه بر بشر گذشته است


"حسین صفا"

شبِ سال نو

ساعت از هشت و نیم شب گذشته است و قرار است که من تا نُه در کاخ گلستان باشم.

در طرح نوروزی مجموعه کاخ گلستان، به عنوان راهنما حضور دارم. امشب در کاخ شام خوردم!:)

امیدوارم حال همه ی دوستان خوب باشد و سالِ پیش رو، سالی پر از لحظه های شاد برایتان باشد.

سرباز

در مترو، سرباز جوان جایش را به پیرمردی داد و خودش بقچه ی بزرگ و وسایل همراهش را در فضای  پشتِ در گذاشت و نشست روی بقچه. سرباز نیروی هوایی بود؛ کمی بعد با فرچه ی سپیدی، پوتینش را برق انداخت، کتابی از کوله اش درآورد و مشغول خواندن شد؛ این منظره زیبا نیست؟

برادرم ابراهیم هم وقتِ سربازی کتاب می خواند و تئاتر بازی می کرد؛ بعضی از نمایشنامه هایش را من هم می خواندم. در خانه از تمرین هایش می گفت و گاهی هم دیالوگ ها را می خواند و من، هم لذت می بردم و هم می آموختم.

ما؛ کاشفان کوچه های بن بستیم!

   مدرسه تق و لق است. تعدادی از بچه ها در حیاط مشغول فوتبالند و تعدادی هم سر کلاس یا توی راهروها هستند. دانش آموزان این مدرسه اغلب دم عید سر کار می روند؛ فروشندگی، خیاطی، کار ساختمانی.

  همین که وارد دفتر عباس آقا، مدیر مدرسه می شوم، می گوید دانش آموزانتان نیامده اند، فقط یک دانش آموز یازدهمی با شما کار دارد. می روم سمت کلاسشان. از توی راهرو محمد را که تنها سرجایش نشسته است می بینم. مرا که می بیند از جایش بلند می شود. دانش آموزی آرام و سر به زیر است.

  می پرسم فقط تو آمده ای؟  می گوید فقط برای این آمده تا نمره ی امتحان ریاضی هفته ی پیش را بداند. از قضا، فقط برگه های کلاس آن ها را تصحیح نکرده ام! می گویم:« کلاس شما رو هنوز تصحیح نکرده ام. رفتی خونه، تو شاد پیام بده یادم نره برگه ات رو تصحیح کنم.»

  می گوید«چشم آقا».

  خداحافظی می کند و می رود.

  از کلاس رو به رویی شان که دوازدهم انسانی است صدای پخش آهنگ می آید. سرک می کشم؛ فقط دو نفر سر کلاس هستند. یکی سر جایش قوز کرده و چانه اش را به میز چسبانده است و به رو به رو خیره شده است. دیگری گوشی به دست دراز کشیده روی نیمکتی؛ آهنگ از گوشی او پخش می شود. مرا که می بینند از جایشان بلند می شوند.

  برمی گردم دفتر. آقای معاون می گوید:«اونی که گوشی آورده اومده مدرسه که سر کار نره.»

  چند دانش آموز دوازدهمی وارد می شوند. می خواهند مدرسه کلاسی برای درس خواندن در اختیارشان قرار دهد. یکی شان به عکسی یادگاری که عباس آقا بر دیوار کنار میزش چسبانده اشاره می کند و یکی از همکاران قدیمی را به بقیه نشان می دهد که چند سال پیش در این مدرسه تدریس می کرد و می گوید:« می گفت آیه الکرسی رو حفظ کنید مستمرتون رو بیس می دم.»

  دوستانش می خندند. با خنده ی بلندتری ادامه می دهد:« الان داره اسنپ کار می کنه.»

  و دوستانش بلندتر می خندند.

  از دفتر می زنم بیرون. به پاگرد راه پله می روم که پنجره اش رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز است.

پ.ن.ها:

* محمد در امتحان ۱۷ شد.

* اگر پست «زخم» را خوانده باشید بگویم که به کمک دوستان نازنین، هزینه ی درمان امیر تهیه شد. هفته ی پیش که او را دیدم، گفت که دکتر رفته و داروهایش را گرفته است. 

* عنوان از گروس عبدالملکیان

تماشاگه

دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد. 

بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید.  هوا سرد بود.

دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.

"این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."

گاماسیاب

زخم

  پاییز، برای اولیای بچه های دهم جلسه گذاشتم. قدری من صحبت کردم و مابقی را پدر و مادرها از مشکلات و مسائل بچه ها گفتند.

  صحبت ها که تمام شد، گفتم اگر موردی هست که نمی خواهید در جمع بیان کنید، جداگانه بعد از جلسه مطرح کنید.

  چند نفری ماندند.

آخری شان مادری بود که پسرش نمرات متوسطی داشت. آن قدر ماند تا همه رفتند. 

   گفت:"آقا معلم، امیر سر کلاس ناسازگاری نمی کنه؟ .. مشکلی به وجود نمی آره؟"

  هرچه فکر کردم قیافه ی امیر به خاطرم نیامد؛ گفتم اگر مشکلی بود حتما توی دفتر کلاس می نوشتم.

گفت:"بیماری پوستی داره، روی سینه و کولش زخم های بزرگ داره."

- دکتر بردینش؟

- نه.

-چرا خب؟

   گفت:"پولش رو نداریم. خودمم همون بیماری رو دارم. پرسیده ام، گفتن با داروهاش حدود ۴۰۰ تومن می شه."

 صدای خش دار و زمختی داشت. وزنش را به یک سمت داده بود. لحظه ای به سکوت گذشت.

"شوهرم دو سال بیکار بود، تازه رفته سر کار. حقوقش شیش و نیمه؛ این ماه باید پنج تومن پول وکیل بدیم برای دخترم که تازه جدا شده از شوهرش. اونم با یه بچه ی کوچیک آوار شده رو سرِ ما. 

شما بگین با یک و نیم چطور تا سر برج بگذرونیم؟

خواهرم زنگ زد گفت می خوام بیام خونه تون؛ گفتم نیا! اون مرغی که می خوام براتون درست کنم، غذای یه هفته ی بچه هامه.

دیروز دختر کوچیکه ام گشنه اش بود، رُب مالیدم روی نون بهش دادم آرووم شه."

  مانتوی بلند مشکی اش کمی رنگ و رو رفته بود.

 "امیر با باباش نمی سازه. از شرایطمون ناراحته. یک سره بحث و دعواشونه. منم همه اش باید آروومشون کنم. چی کار کنم؟ دارم از درون مریض می شم، خودم حس می کنم. عباس آقا هم می دونه شرایطمون رو، فقط پول کتاب ها رو نگرفت ازمون.

آقا معلم!

من نذاشته ام هیچ کدوم از همسایه ها چیزی بفهمن. کسی نمی دونه ما چطور زندگی می کنیم. به خدا خسته شده ام."

 لحظه ای دیگر به سکوت گذشت. گفتم:" اولین کاری که باید بکنید اینه که هرطور شده زودتر ببریدش دکتر پوست تا زخم هاش خوب بشه."

  انگار توی فکر رفت. عینک پهن کائوچویی اش را مرتب کرد و گفت:"تو رو خدا چیزی به امیر نگید، اگه بدونه این حرفا رو بهتون زده ام، باهام دعوا می کنه. اینا رو گفتم که بدونید اگه سر کلاس آرووم نیست، اگه ناسازگاری می کنه، یا اون روز صبحانه نخورده، یا دیشبش شام نخورده..."

خداحافظی کرد و با قدم هایی سنگین رفت.

 هفته ی بعدش کلاس ها مجازی شد و امیر را در کلاس ندیدم. پروفایلش هم عکس نداشت.

کلاس ها که حضوری شد، دیدمش؛ لاغراندام بود، با موهایی بلند که به شکل آشفته ای  دو طرف صورت باریکش  را پوشانده بود. انگار چشم هایم دنبال زخم های روی پوستش می گشت.

زنگ تفریح که شد، از عباس آقا درمورد وضعیتش پرسیدم بی آنکه از جزئیات حرف های مادرش چیزی به او بگویم.  عباس آقا مدیر مدرسه مان است و همه ی بچه ها و خانواده هایشان را می شناسد. گفت که شرایط مالی خوبی ندارند.

  وقتی برگه های امتحان ترم اول کلاسشان را تصحیح کردم، نمرات پایین بودند. با این حال امیر دومین نمره ی کلاس را گرفته بود.

  زنگ بعد که با کلاس بغلی شان همان درس را داشتم، آمد دم در و  اجازه گرفت که با چندتا از بچه های کلاسشان بیایند و سر کلاس من بنشینند. از معلمشان اجازه گرفته بود.

گفتم باشد.

سیگار

توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست  و روی کوه ها برف نشسته است.

 دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.

دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.

بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.

وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.

این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد. 

حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.

با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.

امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم." 

چند پُک زدم. نمی توانستم.

بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.

قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.

بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"

ماهان آب می پاشید به امان.

تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .

دوستتان دارم  رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...

قطعه ی بی کلام "سکوت" از SLEEP DEALER

شب با روز یکسان است...

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا!  گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و  قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا  رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است...

برشی از "زمستان "؛ اخوان ثالث