فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

احتضار


 پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه.
 روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه.
 بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود.
عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل روز قبل، در حالی که ابروهای عمو را آرام بالا می زدم، خودم را کنترل می کردم. ابروهاش بلند شده بود و روی طاق چشم های چال افتاده اش ژولیده بود. پدر هم که گریه اش را چندبار بیشتر ندیده ام، آرام کنار عمه نشسته بود.
 عمومامه انگار که انرژی دیروز را نداشته باشد، نمی توانست آب را از لیوان بخورد و قدری روی لباسش ریخت.
 گوشی اش را به اش دادم و شماره اش را گرفتم. نتوانست پاسخ دهد.
پیش از ناهار، پدرم به گذشته برگشت و ماجرای زد و خورد عمومامه را با تاماز دوباره تعریف کرد. تاماز بد اخلاق، زورگو و مغرور بود. در غیاب پدرم که با عمومامه دکان داشتند در روستا، با عمو درگیر می شود و مشتی به  یکی از چشم های عمو می زند که چشمش سیاه می شود.
با وساطت چندتا از بزرگان روستا، عمو و پدرم رضایت می دهند و تاماز تنها جریمه پرداخت می کند و از زندان آزاد می شود. اما آن چشم، دیگر برای عمو چشم نمی شود.
 وقتی تابستان ها می رفتم خانه ی عمومامه، گاهی تاماز را می دیدم؛ پسر کوچکش هم سن و سال ما بود. حس نفرت عجیبی نسبت به اش داشتم و همیشه دلم می خواست ازش انتقام بگیرم. هرچند که نمی توان به طور قطع گفت که علت نابینایی یک چشم عمو مامه، همین جریان بوده است.
 تاماز البته سرنوشت خوبی نداشت؛ شش هفت ماه با بیماری سختی در بستر بود تا مرد. معروف بود که پسر کوچکش را هم به "بند" که سیل بندی بود، یا باغ های اطرافش می برند....
ناهارش را آوردند. از جا بلندش کردیم. زن عموکوکب سفره ای روی سینه ی عمومامه انداخت. قاشقی غدا به اش دادم، نمی توانست ببلعد. کمی آب به اش دادم، از گوشه ی لب هاش ریخت... نتوانستم خودم را نگه دارم و بغض کهنه ام را بیرون ریختم.
همه گریستند. 
هر بار که قاشق را به سمت دهانش می بردم، آرام هق هق می زدم. وقتی پاشدم تا برایش دستمال کاغذی بیاورم، همان طور خم شده گریستم...، صدای گریه ی پدرم را شنیدم که شبیه شیون بود:"ئه ی برار جان..."
چند بار پیش آمد که دهان عمومامه باز ماند و هرچه می پرسیدیم، پاسخ نمی داد. لحظه ای کاملا زبان بست و گریه ها اوج گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم، می تپید. بلندش کردم و چندبار با دست به پشتش زدم.
خواباندیمش سر جاش. دست عمه را رها نمی کرد. جلال برایش سرم زد.
وقتی فقط خودم و عمه و جلال بودیم، به جلال گفتم من تا حالا کسی را که در حال احتضار است ندیده ام؛ آیا عمو الان در حال احتضار است؟...
گفت نمی توان به طور قطع گفت.
وقتی پیشانی اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، نمی دانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. 
دلم می خواست تصویری را که این روزها مدام پیش چشمم می آید برایش تعریف کنم که زن عمو شهربانو را شاداب می بینم. می خندد. با گونه هایی گل انداخته و لباسی روستایی و تمیز، از دور در گندمزاری پیش می آید، برایم دست تکان می دهد و صدایم می زند...
نظرات 9 + ارسال نظر
معصوم پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 23:55 http://hanker.blogsky.com

چقدر احساساتی شدید !
آه ، یاد چندین نفر افتادم، اولینش ننه حمزه اون موقع یازده ، دوازده ساله بودم ، من و مامان و خاله بودیم و بقیه پیک نیک
رفته بودن ، لحظه های احتضارش بود و مرد خیلی راحت و بالای سرش سوره ای از قران خوندم که خاله یا مامان گفت یاسین فکر می کنم.
یاد شوهر عمه دوست داشتنیم افتادم ، بازیکن اسبق پرسپولیس تهران و اهواز و ابومسلم و فلان و فلان و بعد ناتوانی ، یک طرف دوران طلایی و یک طرف ناتوانی .

و قبول ندارم مطلب قبول مرگ دولت آبادی و اینجا....
مرگِ تن ، مرگ جسم ، مرگ ِ. ناتوانی محض حتی با وجود اشتیاق فراوان به زندگی...

اما گاهی فرد در زندگی و سلامت افکار بی مایه و تهی داره و اون مرگ خودخواسته س...

عمو مامه در آرامش باشه و شما هم از روزهایی که همچنان باقی مونده استفاده کنید

خدا رحمت کنه همه ی درگذشتگانتون رو و سلامت بداره همه ی عزیزانتون رو.
بین مرگ های عزیزانم، شاید هیچ کدوم مثل مرگ زن عموشهربانو من رو غمگین نکرد...؛ درست یک هفته پیش از مرگش رفتیم دیدنش، حال نزاری داشت. در تنهایی حرف هایی زد که غم مرگش رو برام سنگین تر کرد.

شرایط عمومامه طوریه که حتی اون ها هم که از نزدیک نمی شناسنش، وقتی ببینن، منقلب می شن، وای به حال من که سال هاست از نزدیک می شناسمش. دقیقا مثل فوتبالیستی که گفته اید، عمو هم اگرچه نابینا بود اما در دورانی، شرایط خوبی داشت و حالا به این روز افتاده.

وقت مردن زن عموشهربانو جمله ای که فورا به ذهنم رسید این بود که :"راحت شد!"، با این که اون فقط یه هفته زمینگیر شده بود. امیدوارم عمومامه هم تا وقتی زنده ست، غرورش بیش از این نشکنه...

سپاس! خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین چهارشنبه 9 مرداد 1398 ساعت 09:23 http://notbookman.blogsky.com

خدارا شکر که حال عمو مامه بهتر شده

خدا رو شکر.
خیلی ممنونم؛ سلامت باشید.

سپاس از حضورتون.

بهامین سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 10:47 http://notbookman.blogsky.com

شرایط تلخ و دردناکی
یاد روزهای بودن پدربزرگ و حال بدش افتادم.

بله.
خدا رفتگان شما رو بیامرزه و عزیزانتون رو در پناه خودش نگه داره.
عمومامه الان قدری بهتر شده، می شه گفت برگشته به شرایط یکی دو ماه پیش. امیدوارم بدتر نشه.
خیلی ممنونم از حضورتون.

سمانه دوشنبه 7 مرداد 1398 ساعت 16:39 http://flight-words.blogfa.com/

سلام. چه قدر خوب است که هنوز مینویسید. من که هیچ انگیزه ای برای نوشتن ندارم و اصلا دستانم با قلم ها که بماند با کیبورد کامپیوترم هم قهر کرده اند. خوشحالم مینویسید . شاد باشید و خوشحال همیشه و همیشه قلمتان سبز باشد و برای قلمهای در حال مرگ ما هم دعایی بکنید.

درود!
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.
نوشتن برای من مثل نفس کشیدنه، نمی تونم ازش دست بکشم.
شاید ننویسید، اما حتما در حوزه های دیگری مشغولید.
براتون آرزوی موفقیت می کنم. ناامید نباشین؛ زندگی سراسر جنگه!
سلامت باشید؛ خیلی ممنونم.

زهرا چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 11:12 http://farzandenakhaste.blogsky.com/

منم هربار که با مادرم خداحافظی میکنم این حس رو دارم که آیا تا 6ماه دیگه که بشه دوباره به دیدنش برم همون سرجای خودش میبینمش یا نه .... آخرین دیدار و خداحافظیم هست یا نه ........... و چه حس بدیه....... اسم عموتون به چه گویشی هست؟

امیدوارم مادر محترمتون و بقیه ی عزیزانتون در پناه خدا سالم و شاد باشند همیشه.
من همیشه از خدا می خوام که اگه قراره مرگ عزیزی رو ببینم، در عزت باشه.
مامه مخفف محمد هست.
زبان روستای پدری، زیرمجموعه ی زبان های کُردی ست.

خیلی ممنونم از حضورتون.

لبخند ماه چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 10:56 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

سلام اقا معلم
چه دردناکه دیدن این صحنه ها. من که میخوندم بغضی گلویم را فشار میداد و صدایم در گلو حبس شده بود.
عمو مامه شرایط سختی دارد. خدا کمکش کند

رحمان سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 12:29

سلام استاد، خیلی زیبا نوشتی،دست مریزاد…ایشالا شفای تمامی بیماران...

درود رحمان جان! استاد خودتی!:)
لطف داری؛ به مهر می بینی.
آمین!
سپاس از حضورت.

Baran سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 12:00

یا خوا..

خیلی ممنون از حضورتون.
ببخشید اگه باعث ناراحتی تون شدم.
سلامت باشید در کنار عزیزانتون.

ارغوان سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 11:27

من به یک حقیقت مهم در امر مرگ اطمینان دارم و آن این است که انسان تا به زندگی پشت نکرده باشد، مرگ بر او چیره نمی شود.
محمود دولت آبادی/ سلوک
.
.
.
عمومامه از زندگی دست کشیده . همان وقتی که تنهایی توی خانه اش نشسته، تنهایی رادیو گوش داده، تنهایی روز را به شب و شب را به صبح رسانده. حالا این وسط عده ای آمده اند و سر زده اند و رفته اند .درست...
اما با رفتن عشق از کنار آدمی، تنهایی کاری میکند که از زندگی کم کم دست بکشی. عمو مامه روزهایی را سرپا بوده. بعد نشسته و چشمهایش ندیده و به او در ادامه دادن، کمک رسانده اند. بعد با خودش نشسته و فکر کرده و دلتنگ شده . با خودش گفته :که چه؟ و انگار یکهو ۲۰ سال کهنسال تر شده. خودش خواسته که تمام بشود. خودش انتخاب کرده که از زندگی دست بکشد . کار خوبی هم کرده . شک ندارم بیصبرانه منتظر است که برود. ماندن توی دنیایی که هی منتظر باشی هی منتظر باشی بیفایده است...
از خدا برایش آرامش طلب میکنم. حالا به هر شکلی ...

بله، به نظر من هم این تنهایی بود که اون رو به این روزها رسوند؛ اگرچه دلائل دیگه ای هم داشت که خودش هم در اون ها مقصر بود. زن عموشهربانو خیلی هواش رو داشت و تا حدی لوسش کرده بود. با این که وضعشون معمولی بود، اما زندگی خوبی داشتن. زن عمو یه کدبانوی واقعی بود. ستون خونه شون بود.
بعد از مرگ زن عمو، اون آروم آروم تنهایی ش بیشتر شد. ضمن این که به مرور به لحاظ جسمانی ضعیف تر می شد.
اما واقعا بی همدمی اون رو به این روز انداخت.
عمو بسیار باهوش بود و با وجود نابینایی، خیلی کارها رو خودش انجام می داد. ماشین حساب همسایه هاشون در روستا بود.
حالا اما هر روز وضعیتش بدتر می شه؛شرایطش جوریه که برای آدمی با روحیات اون، خیلی سخته. برای کسی که از جوانی آراسته بود....
با این حال اگه کسی در کنارش باشه، حالا حالاها می تونه با مرگ بجنگه.
خیلی ممنونم از دعاتون؛ در کنار عزیزانتون سلامت باشید.
سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد